قسمت اول را بخوان
قسمت 57
بعد از آن روز زیر باران رفتنمان با حامد، هر دو سرمای شدیدی خورده بودیم و در رختخواب افتاده بودم.
با بی حالی چشمانم را بسته بودم و با گلوی خشک شده و دردناکم مرتب سرفه می کردم.
با صدای باز شدن در چشمانم را باز کردم و با بی حالی به هانیه چشم دوختم.
- سلام.
سرفه ای کردم و با صدای گرفته ام جوابش را دادم.
کنارم نشست.
- اوه چه صدایی داری. یه دهن واسمون بخون.
خنده ای کردم که به سرفه افتادم.
- کوفت. خودت رو مسخره کن.
حالت متفکری به خود گرفت.
- خیلی عجیبه ها!
- چی عجیبه؟
- این که همزمان تو و حامد با هم مریض شدین. هیچ کس هم که نمی دونه پریشب که بارون می اومد، نصفه شب باهم بیرون بودید.
هین» ی کشیدم و پرسیدم: وای همه فهمیدین؟ وای زشت شد که! چی درباره ی ما فکر می کنند؟
خنده ای کرد.
- از بس که هر دوتون تابلویین.
- حامد چه طوره؟
در حالی که مانتویش را درمی آورد گفت: اونم عین تو. امروز کلاس داشت و گفت که از اون طرف هم میره سر کارش. من که اومدم، گفت که حتماً میاد بهت سر میزنه.
لبخندی بر لبم نشست که گفت: نگاه نگاه چه ذوقی هم میکنه.
نیشگونی از بازویش گرفتم.
- عیادت مریض دست خالی میان؟ یه کمپوتی، آبمیوه ای چیزی می آوردی.
- یه وقت تعارف نکنیا.
خودم هم خندیدم که سرفه ام بیشتر شد. لیوان آب را از روی عسلی کنار تختم به دستم داد.
- بیا یه کم بخور و استراحت کن.
جرعه ای از آب را خوردم و چشمانم را روی هم قرار دادم تا شاید کمی این بی حالی ام بهبود یابد.

با نوازش های دستی چشم هایم را گشودم. بدون باز کردن چشم و دیدن او، صاحب این دست ها را می شناختم.
- سلام لیلی خانوم من. بهتری عزیزم؟
صدای او هم گرفته بود و چهره اش بی حال بود.
- سلام. من که افتضاحم. تو خوبی؟
دستش را روی پیشانی ام گذاشت.
- کمی تب داری. می خوای بریم دکتر؟
سرفه ای کردم.
- نه. استراحت کنم، بهتر میشم.
خودش را نزدیک تر کرد و کنارم دراز کشید. کمی کنار رفتم که او هم روی تخت یک نفره ام جا شود. کمی از پتو را روی او کشیدم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و به طپش های قلبش که زیباترین موسیقی برایم بود، گوش سپردم. دستانش را دور تن ظریفم حلقه کرد.
بوسه ای روی موهایم نشاند. چه قدر آرامش داشت. خودش، صدایش، نگاهش، آغوشش، همه ی این ها آرامش محض بودند.
وقتی کنارم بود، هیچ دردی را احساس نمی کردم. با وجود او درد بی معنی ترین کلمه برایم بود.
دوست داشتن او مانند پیچک بود که دور قلبم پیچیده شده بود.
دستان داغش را در دست گرفتم. حتی با عشق این مریض شدن ها هم شیرین است!
کمی جا به جا شدم و خودم را بیشتر در آغوشش جای دادم.
در آغوش گرم او و صدای ضربان قلبش که مانند لالایی می ماند، به خواب رفتم.

شاید این را شنیده‌ای که ن
در دل آری» و نه» به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی‌سازند
رازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم، زنی که دلش
در هوای تو می‌زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال
فروغ فرخزاد

نویسنده : فاطمه

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلت

ر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خیالت رفتنی نیست (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها