قسمت اول را بخوان
قسمت 102
حق داشت چاوجوان زیبا بود ولی پریزاد من نبود.
آه پر افسوسی کشیدم و گفتم: دارم فکر می کنم نکنه حق و برادرم بوده و من و تو برای هم وصله ی ناجور بودیم که به این جا رسیدیم!
به که افتاد و بریده بریده جوابم را داد: می گن.ماهی رو هر وقت.از آب بگیری.تازه است پس.هنوزم برای.جبران اشتباهمون.دیر نشده!
دستی به گردن دردناکم کشیدم.
- پاشو حاضر شو فعلاً وقت ندارم بعداً راجع به این موضوع حرف می زنیم.
جمله ام که تمام شد بارانی ام را از روی چوب لباسی برداشتم و از اتاق خارج شدم.
دقایقی بعد هر سه درون ماشین آژانس نشسته بودیم و مقصد جایی جز حوالی خانه ی آرزوهای من و عشق از دست رفته ام نبود.
مانده بودم با بازی سرنوشت بخندم یا سرش فریاد بکشم چرا که هرگز حتی به ذهنم هم خطور نمی کرد روزی برسد که در یک ماشین با دو زن بنشینم و هر دو همسرم باشند.
سکوت حاکم بر فضای ماشین را تنها صدای رادیو در هم می شکست و گویا ما هر کدام در اندیشه هایمان غرق شده بودیم و میل بازگشت به زندگی را نداشتیم.
با صدای راننده به خود آمدم.
- رسیدیم جناب.
همراه تشکر، کرایه اش را حساب کردم و هر سه پیاده شدیم، چاوجوان بی تفاوت نگاهی به ساختمان انداخت و سمت ماشینم که در آن نزدیکی پارک شده بود رفت ولی دیدگان شقایق آنقدر پر حسرت بودند که حتی میل به پلک زدن هم نداشتند.
کنارش ایستادم.
- بریم.
آه پرسوزی کشید.
- دلم تنگ شده! کاش این چند ساعتی که شما نیستید و می ذاشتی من این جا بمونم!
دستم را پشت کمرش گذاشتم.
- حتی اگه می خواستم هم نمی شد. خونه رو سپردم بنگاه، برای پروژه پول لازمم.
سرش را چندین بار به طرفین تکان داد.
- تا کی می خوای همه چیز و قربونی اون پروژه ی مسخره کنی؟
از درون جیب شلوارم سوئیچ را در آوردم.
- باز شروع نکن، به لطف اون شاه کارت ظریفتم برای امروز تکمیله.
نماندم تا کلماتش میخ شوند و بر اعصاب ضعیفم فرو روند. خودم پشت فرمان قرار گرفتم و خم شدم و در شاگرد را برای شقایق باز کردم اما او بی توجه به من و خواسته ام روی صندلی عقب و کنار هوویش نشست.
آیینه را روی صورت چاوجوان میزان نمودم.
- پاشو بیا جلو بشین.
بی حرف به خواسته ام عمل کرد و من تمام حرصم را روی پدال گاز خالی کردم، وقتی به خانه ی پدری ام رسیدیم ماشین را جلوی در پارکینگ نگه داشتم.
- بشینید الان برمی گردم.
خودم پیاده شدم و زنگ طبقه ی دوم را فشردم و منتظر شنیدن آوای مادرم ماندم.
- ماهان؟!
با سرفه ای تصنعی مانع بر سر راه صدایم را پس زدم.
- می تونم یه خواهشی کنم؟
در را باز کرد.
- بیا بالا پسرم.
لفظ پسرش خطاب شدن دلچسب بود و من زیر بار مشکلات، سخت دلتنگ کودکی هایم بودم تا تمام دغدغه امدیگه دوست ندارم های مادرم»از سر حرص باشد و بس!
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم: راستش زیاد وقت ندارم و دیرم شده، اومدم خواهش کنم یه چند ساعتی هوای شقایق رو داشته باشید و نذارید بیرون بره یا با کسی تماس بگیره بعد خودم میام دنبالش و همه چی رو براتون توضیح می دم، باشه مامان؟
شاید بیش تر از یکی، دو دقیقه سکوت کرد ولی بعد آرام گفت: قدمش سر چشم.
نفس آسوده ای کشیدم.
- ممنونم، الان می فرستمش بالا.
به طرف ماشین رفتم و در سمت شقایق را باز کردم.
- برو بالا ولی حرف هام رو یادت نره!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها