قسمت اول را بخوان
قسمت 78
پدرم بلند فریاد زد:
- جهانگیرررر چرا پشت در قایم شده ای بیا اگر جراتش را داری حرفی که خواهرت زد را توی روی من وایسا و بگو!
پدرم مرد آرامی بود تا آن روز صدای فریادش را نشنیده بودم. جهانگیر به داخل اتاق آمد و سرش را پایین انداخت.
پدرم گفت: ماهرخ چی میگه؟»
جهانگیر من و منی کرد انگار می خواست حرف بزند اما صدایش در نمی امد. چندبار که لب هایش را باز و بسته کرد گفت: هر هرهرچی گفته درسته»
پدرم اطراف او چرخی زد : می خوام از زبون خودت بشنوم».
جهانگیر باز لب هایش را با زبان تر کرد و به من چشم انداخت پلک هایم را به هم زدم و لب زدم بگو نترس»
که نفس عمیقی کشید و رو به پدر و مادرم کرد :
- آقاجون شما تاج سرمی، ننه شمام نور چشممی اما من طلوع را دوست دارم و قول مردانه دادم که نمی گذارم زن پسرعموش بشه، آسمان به زمین بیاد زمین بره به آسمان حرف من یک کلام، منت سرم بگذارید و برام آستین بالا بزنید واگرنه.
پدرم در حالی که هنوز دستانش را بر پشت کمر حلقه زده بود و دور جهانگیر تاب می خورد ادامه داد یا تنهایی میری؟ هان؟ جواب بده
با فریاد پدرم گلرخ و رخساره و مصیب به اتاق آمدند. پدرم با دیدن بچه ها صدایش را پایین آورد و گفت:
- ببین پسر نه اینکه اسد خدایی نکرده بد باشه یا دخترش عیبی داشته باشه نه، اما اون بهایی و تو مسلمان این بادی که به کلت افتاده را از خاطر ببر تا به گوش اسد نرسیده،جهانگیرررر
پدرم با چنان غضبی نام او را گفت که من از ترس سر جایم خشک شدم مادرم هم سرش را میان دستنش گرفته بود و زیر لب با خود حرف می زد.
جهانگیر با ترسی که از لرزش پس صدایش معلوم بود گفت:

- آقاجون طلوع گفته مسلمان میشه
پدرم با غضب به سمت جهانگیر برگشت و گفت:
- مگر من به تو اجازه می دهم بهایی بشی که اسد به دخترش اجازه بده مسلمان بشه؟
. جهانگیر حرفی نزد و سرش را پایین انداخت پدرم قبایش را از چوب لباسی برداشت، در چوبی اتاق را باز کرد و در آستانه در ایستاد و ادامه داد:
پسر آتیش فتنه را بپا نکن»
مادرم که کنج اتاق هنوز روی زمین وارفته بود هیچ حرفی نمی زد و من می دانستم آتش زیر خاکستره .
با رفتن پدرم، رو به مادر کردم و گفتم:
- تو روی آقام واینسادم اما جهانگیر طلوعا میخواد منم کمکش می کنم لازم باشه خودم براش میرم خواستگاری من دیگه اون دختره ده وازده ساله نیستم که نشگونم بگیری دهنما ببندید
مادرم که عصبانی بود از جایش بلند شد و گفت:
- دختره روش رو با آب مردشور خونه شسته. قباحت کن دختر اینجوری تو روی ننه ات واینسا.
. بعد دستش را سمت من وبچه ها که هر کدام گوشه ای اتاق ایستاده بودیم گرفت وادامه داد:
- تا این بچه ها بزرگ شوند دم شتر به زمین می رسه حالا تو روی من وایستاده زبون درازی می کنه، من تو این خونه استخون خورد کردم حالا دو تا الف بچه فکر می کنید گنده شدید، عقلمندم شدید؟؟
جهانگیر نزدیک ننه شد و گفت
- ننه اینقد شلوغ نکن تو می تونی آقاجون را راضی کنی!
مادرم بر پشت دست هایش زد و گفت:
- دستم درد نکنه، دستم درد نکنه حالا دیگه من شدم کولی؟ شلوغش نکنم؟ اصلا من چه کاره ام؟ به من چه؟ تو که خودت قول و قراراتم گذاشتی دیگه من را ،سننه؟
جهانگیر زیر لب لا اله الله» گفت و به حیاط رفت به دنبالش رفتم کلافه حیاط را بالا و پایین می کرد. نزدیکش شدم و گفتم:
-حالا می خواهی چیکارکنی؟
جهانگیر ایستاد و دست به کمر زد و گفت:
- من از طلوع نمی گذرم تو را مجبور کردن کوتاه اومدی، منم مجبورشون می کنم تا اون ها کوتاه بیان.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها