قسمت اول را بخوان
قسمت 65
می خوام به هر نحوی وادارش کنم نگام کنه. دارم با پا پیش می کشم دلی رو که با زبونم پس زدم.
بالاخره به آرزوم می رسم و سرشو بالا میاره و به جای زبونش سر ت می ده.
-باشه، سکوت می کنم ولی شاید نذارم بری.
تو سرم می گذره.از خدامه که نذاری! ولی کاش یه راه منطقی و معقول وجود داشته باشه!»
تیغه ی زخم روی ابروش رو راحت تر برانداز می کنم. هنوز دلم براش می سوزه و دوست دارم لمسش کنم.
-این زخمو بیش تر از خودم دوست داری؟
نگامو به لباش برمی گردونم. ناامیده! من امیر رو از برم.
می دونم حسرت داره، گوشه ی لبش زیر دندونش تاب می خوره و چشماش تند تند پلک می خورن تا بغضش نشکنه.
روی میز بشقابی با میوه های خرد شده است، نمی خوام جوابشو بدم و بشقابو جلو می کشم.
-بیا فقط صبر کنیم تا وقت رفتنم برسه. حرف نزنیم.
-باز که حرف خودتو می زنی!
-فقط دیگه نمی خوام درگیر احساساتم بشم. دیگه بچه نیستم، باید منطقی باشم.
-منطقی یعنی این که بری با اون یارو؟
طاقتم طاق می شه و سرش هوار می کشم.
-تو پرتم کردی تو بغلش! من مثل کنه چسبیده بودم بهت، تو پرتم کردی!
دیگه کامل مایوسش کردم و باز سرشو تو یقه اش فرو می بره و من راه دیگه ای برای رهایی پیدا می کنم.
گوشیمو در میارم و تا اون غرق شرمندگی تقلا می کنه، به بهانه ی سرویس بهداشتی به یکی از تاکسیایی که شماره اش رو دارم تماس می گیرم و حالا تنها کاری که باید بکنم اینه که تا اومدن تاکسی این جو رو تحمل کنم.
بیرون که میام امیر کارم رو راحت کرده و دیگه تو سالن نیست. حدس این که داخل اتاقشه زیادم سخت نیست و فوری کیفمو برمی دارم و از خونه بیرون می زنم ولی درست تو حیاط مقابلم سبز می شه.
-فرار نکن، خودم می رسونمت. زنگ بزن کنسلش کن.
کیفمو رو دوشم می ندازم و ذهن دیوونه ام هی نقشه برای پریدن به آغوشش می کشه.
در حیاطو باز می کنه و گیر ماشینش رو می زنه و بدون اشاره و حرفی از جانبش مثل یه بچه ی خوب می رم و روی صندلی جلو می شینم تا جای حرف و بحثی براش باقی نمونه و اونم دقیقا مثل من بدون حرف و با دقت که بهانه ای دستم نده، ماشین رو به حرکت درمیاره و وقتی وارد خیابون میشیم فقط یه سوال می پرسه.
-کجا برسونمت؟
-خونه ی خودم، خیابون(.)
و دیگه کلمه ای نه از زبون من و نه اون گفته نمی شه. حتی دستمون سمت ضبط هم نمی ره. انگار می ترسیم بهونه ای برای بحث دوباره دست هم بدیم و این تنها چیزیه که نمی خوایم. حداقلش اینه که من نمی خوام!
مقابل خونه توقف می کنه و سعی میکنم نگاهم سمتش نلغزه، وسایلمو برمی دارم و کلید خونه رو از کیفم بیرون می کشم. تموم سلولای بدنم می خوان که برگردم و نگاهش کنم ولی غرورم نمی ذاه. این بار دیگه من دنبالش نیم رم. اونه که باید برگرده، درسته ظاهرا برگشته ولی برگشتن به چیزی که بودیم تقریبا غیرممکنه! مگه این که اون راهی پیدا کنه!
درو که پشت سرم می بندم صدای گاز خوردن و حرکت ماشینش میاد و پاهام برای رفتن به خونه سست می شه ولی باید برم و خودمو جمع و جور کنم. باید برم و با تظاهر به خوب بودن ادامه بدم تا بالاخره یه بهونه ی واقعی برای خوب بودن تو مسیر زندگیم به وجود بیاد.
قانون زجر کشیدن تو زندگی همینه!

نوشته : یغما

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها