قسمت اول را بخوان
قسمت 25
به خود و افکار منفورم نهیب زدم.
نه مگر دریا چه خبطی را مرتکب شده بود که کسی بخواهد با او دشمنی کند؟
صدای دریا دوباره مرا از گرداب دلواپسی ها بیرون کشید.
- آبجی؟ چیزی شده؟ نکنه پشیمون شدی و لباس رو واسم نمی گیری؟ اشکال نداره، اگه پول نداری من یکی دیگه بر می دارم.
برای هزارمین بار جودش و گرمایی که با خود به همراه داشت را باور کردم و خدا را بی نهایت مورد عنایت قرار دادم.
- نه خانم خوشگله، همین رو می گیریم. پول هم زیاد همراهم هست شما تو فکر نباش.
برق شاد، در چشم های دریایی اش آشکار شد.
- چشم.
خندیدم و دستش را گرفتم و دنبال خود، سمت حسابداری کشیدم.

تولد دوست دریا، دور از انتظارم پیش رفت؛ چنان خوش حال بود و با دوستانش شیطنت می کرد که علامت تعجب؛ همه ی ذهنم را در بر گرفته بود.
تلفن در دستم لرزید، با کمی تعلل و ترس از این که نکند مزاحم همیشگی باشد، به صفحه ی گوشی چشم دوختم. از دیدن اسم مخاطب آرامش در وجودم سرازیر شد.
صدایش پر انرژی در گوشم پیچید.
- سلام خانم خوشگله.
خندیدم و سپس جواب دادم.
- سلام شیطون خانم. تا تو هستی خوشگل بودن ما به چشم نمیاد.
قهقهه اش روح و روانم را تازه کرد.
- شکسته نفسی نفرمایید بانو! شما تاج سر مایین.
لبخند روی لب هایم نقش بست.
- خب حالا بگو ببینم چی تو اون مخت می گذره که انقدر لفظ قلم حرف می زنی؟

صدای رسا و ظریفش با شیطنت آمیخته شط.
- اول قول بده رد نمی کنی، تا بگم!
روی پاتختی نشستم و با ناخن های لاک خورده و کشیده ام ور رفتم.
- بستگی داره.
- به چی؟
- به اون چیزی که می خوای بگی دیگه؟
- به من چه، رد کنی با دریا طرفی.
خندیدم.
- نه تو رو خدا، اون رو با من طرف نکن.
- خب پس قبول کن.
- از دست تو! حالا بگو چیه این در خواستت؟!
- شب مهمان من می ریم بیرون.
تعلل من را که دید گفت.
- ببین ساحل بخوای مثل سری قبل رد کنی، دیگه نه من، نه تو.
ناچار حرفی که با خواسته ی فعلی ام در تضاد برد را روی زبانم جاری کردم:
- باشه، قبول.
با جیغی که کشید، چهره ام را جمع کردم و گوشی را از گوشم فاصله دادم.
کمی بعد که خودش را خالی کرده بود، گفتم:
- خب حالا که این افتخار بهره ی تو گشت، آدرس رو بفرست.
با صدای خنده اش می توانستم چهره اش را مجسم کنم.
- خب حالا دیگه، کاری نکن شام امشب رو بندازم گردن تو.
با لحنی که آمیخته به لودگی بود گفتم.
- نه عزیزم، من غلط بکنم. کاری نداری؟ برم حاضر بشم واسه شب.
دوباره بی پروا شروع کرد به خندیدن نظیر خنده ای که چندین سال آرزوی من بود.
- آدرس رو می فرستم، می بینمت.
قطع کرد و حتی فرصت نداد جواب خداحافظی اش را بدهم.
از جایم برخاستم و مقابل آینه قدی، کنج دیوار ایستادم و برس را برداشتم و شروع کردم به شانه زدن موهای مواجم.
رنگ سیاه شان، ارثیه مادرم بود. شاید دوران کودکی در لیست صورتی رنگ دخترانه ذهنم، می پنداشتم که وقتی بزرگ شدم آن ها را رنگ دیگری می کنم اما، با رفتن مادرم، این خواسته ام را در سطل زباله ی ذهنم انداختم و با پا در هم مچاله اش کردم.
در اتاق مرا از فکرهای مغموم بیرون راند و صدای دریا روح و روانم را سر و سامان بخشید.
با لباس خوابی که شامل شلوار گشاد و پیراهن صورتی که عکس سیندرلا روی آن حک شده بود، خوردنی شده بود.
دست هایش را روی چشمانش مشت کرده و ماساژ می داد، به این حرکت با مزه اش خندیدم و در آغوشم او را فشردم.
- صبح بخیر پرنسس من!
از اصطلاحی که برایش به کار بردم، خرسند شد و چشمانش دل از خواب کند.
دستانش را دور گردنم حلقه و سرش را روی شانه ام تکیه داد.
- آبجی؟ من گشنمه.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها