قسمت اول را بخوان
قسمت 34
- باشه اصلاً ولش کنیم. شما چه خبر دریا کوچولو؟ چه می کنی با این خواهر عصبیت و داغانت؟!
دریا خندید و گفت.
- ساحل عصبی نیست.
دریا را آغوش گرفتم و با خنده گفتم.
- حرف راست رو از بچه بشنو.
_ ای بابا. پیش دریا هم شانس نیوردیم.
صدای در اتاق نشان از تمام شدن مشاوره می داد.
پسر نوجوانی از چهار چوب در خارج شد و امید هم پشت سرش.
نهال رفت سر جایش تا وقت دیگری برای مشاوره به او بدهد.
امید سمت ما آمد.
- سلام.
بلندم شدم.
- سلام. وقتتون به خیر.
لبخند زد و رو به دریا گفت.
- دریا خانم ما رو تحویل نمی گیره؟
این حرف را که زد دریا از خدا خواسته بلند شد و در آغوشش پرید.
امید خندید و از زمین بلندش کرد.
از چه جنبه به این کار دریا نگاه می کردم؟ این که تشنه ی محبت مَرد است یا علاقه شدید به روانشناسش؟
صدای امید مرا از فکر های مشوش ذهنم بیرون آورد.
-ب.بله؟
- بفرمایید اتاق من.
چیزی نگفتم و رفتم.
داشتم رد می شدم که نهال دستم را کشید و آرام جوری که فقط هر دوی مان بشنویم گفت.
- چیزی شده؟
-نه. چیزی نشده.
- امیدوارم.
نگذاشتم ادامه دهد و خودم را به اتاق مشاوره رساندم.
دیگر حالم از این که با رنگ اتاق آرام شوم گذشته بود.
روی مبل تک نفره نشستم و بعد از چند دقیقه امید آمد.
سنگینی نگاهش را روی خودم حس کردم. روی مبل مقابلم نشست.
- خب؟
- م.من چند وقته مزاحم تلفنی دارم. این قضیه بر می گرده به چند ماه پیش. همیشه سر ساعت بهم زنگ می زنه. همیشه دنبالمه چون؛ موقعیتم رو تعریف می کنه و آمار کار هام رو دقیق داره. دی.دیشب با دریا رفتیم رستوران. بین راه حس کردم یه ماشین پا به پای ما داره میاد. ولی، اهمیت ندادم. موقع برگشت به خونه.
سختم بود یاد آوری خاطرات دیشب. دست هایم را قاب صورتم کردم و با صدای لرزانی شروع کردم به ادامه دادن.
- ی.یه ماشینی نزدیک به دریا رو زیر کنه. اگ.اگه چند ثانیه دیر تر می کشیدمش کنار.
دیگر نتوانستم ادامه بدهم و با صدای بلند زدم زیر گریه.
امید ساکت بود. با یک لیوان آب سمتم آمد.
- بخور.
کمی آب خوردم که صدای اش به گوشم رسید.
- حس نمی کنی این قضیه مزاحم رو باید همون اول می گفتی؟
- فکر نمی کردم به این جا برسه.
- نباید تنها فکر می کردی. اگه دیشب بلایی سر دریا می اومد؟
فکرش هم دردناک بود. پتانسیل فکر کردن به این که اگر آن اتفاق می افتاد را نداشتم.
- می شه شما دیگه سر زنشم نکنید؟
بلند شد و نفس عصبی کشید. تلفن را برداشت و گفت.
- دریا رو بفرست داخل.

دریا را داخل کلاسش فرستادم.
خواستم برگردم بروم ولی، با دیدن قد کوتاه اش و کیف عروسکی اش دلم برایش لک زد.
صدایش زدم.
- دریا؟
سمتم برگشت.
-بله؟
- بیا این جا.
با دو آمد. روی زمین زانو زدم و در آغوشم فشردمش.
- مواظب خودت باش دور دونه ی من، خب؟
- چشم ساحلم.
ته دلم لرزید. ساحلم؟» بعد از مادرم کسی مرا این طور صدا نکرده بود.
چه قدر آرامش بخش بود.
اشک در چشمانم حلقه بست.
- برو زندگیم، دوستت دارم. خوراکی هات رو تا آخر بخور، به دوستات هم تعارف کن.
- چشم.
بوسه ای روی پیشانی اش زدم و رفت. داشتم از مدرسه خارج می شدم که به یک نفر بر خورد کردم.
سرم را بلند کردم تا ببینم کیست.
یک خانم با حجاب هم سن و سال مادرم بود. چهره اش نظیر یک طلب کار چندین و چند ساله بود.
مقصر بود ولی، دور از ادب بود اگر انتظار داشتم او معذرت بخواهد.
- ببخشید، من متوجه نشدم.
اخم هایش را در هم کشید.
- نیاز به عذر خواهی نیست چون؛ من از قصد به تو زدم.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها