قسمت اول را بخوان
قسمت 64
به خواهرش رسید، ملحفه را کنار زد و با استدعا از او خواست چشم هایش را باز کند، پیمان بست وقتی به خانه بازگشتند دختر خوبی باشد و هر چه او بگوید اطاعت کند، ساحل مهربان بود و هیچ وقت نمی توانست دست رد به سینه ی خواهر دُردانه اش بزند و رویش را زمین بیندازد، انگشت شستش تکانی خورد، هله هله ای به پا شد، همه از وحشت و بازگشت دوباره ی ساحل در بهت و زعم به سر می بردند، حتی سفید پوشانی که نتوانستند شفا بخش روح بیمار و رنجور دخترک باشند‌. کسی دریا را از آن فضای خوف ناک بیرون راند، شوک دیگری به قلبش وارد کردند، خط ها در برابر دریا کمر خم کرده و صعود را به جان خریدند و همانند گیسوان فرشته ی کوچک در هوا دست افشانی کردند. کسی باورش نمی شد ساحل برای بار دوم زنده شده باشد، رفت و برگشت! یک دیگر را در آغوش گرفتند. اشکی از گنج دیدگان امید چکه و روی سینه ی پهن و مردانه اش نزول کرد‌‌. نهال دریا را در آغوش فشرد و میان گریه، قهقه زد و خدا را ستایش کرد بابت این که جان دوباره ای به نیمه ی گمشده ی موجود پاک و معصوم درون دست هایش عطا کرد و لطفش را شامل حال چشم های اشک آلود شان کرد.

یک هفته ای از ماجرای تلخ و غمناکی که مسبب کما رفتن ساحل شده بود می گذشت، همان روز به بخش مراقبت های ویژه منتقل شد، اما فقط قلبش می زد و همانند جسد بی جان روی تخت خوابیده بود‌. شوک سنگینی روانه ی جانش شده بود و آن روزنه ی امید کوچکی که در دریچه ی قلبش وجود داشت به یغما رفت و او همه چیز را به فراموشی سپرده بود‌‌. همه نگران و دلواپس منتظر بودند حالش التیام یابد و به خودش بیاید، امید وقتی نامه ای که آخرین لحظه درون دست های ساحل بود را خواند، به او حق داد و ماجرا را برای خانواده اش تعریف کرد‌، او بر اساس تجارب کسب شده اش به آن ها قول داد به پانزده روز نکشیده او به خودش می آید و دوباره به زندگی قبلش باز می گردد. تمام این مدت امید سنگ تمام گذاشت و هر روز به ساحل سر می زد و خاطرات گذشته را برایش مرور می کرد، هر دفعه با دست پر از اتاق خارج می شد و شاهد تکان خوردن دست یا پلک ساحل بود‌‌‌. نهال سرگرم دریا بود و تمام تلاشش را به کار می گرفت تا بیش از این قلب کوچک و مهربانش رنجور نشود و نبود خواهرش را حس نکند‌؛ هر چند که دریا شب ها یک دل سیر برای خواهرش گریه می کرد و بعد می خوابید. پدر و مادر نهال به دنبال خاله ی ساحل و دریا گشتند و از همه جا پرس و جو کردند اما هر بار دستشان بیشتر از گذشته بسته می شد، شاید اگر خاله اش بود می توانست از خاطرات دوران کودکی برایش حرف بزند و روند درمانش زود تر از موعد پیش برود، اما با این حال خانواده ی امید دست به دست یک دیگر داده بودند و برای دوباره سر پا کردن ساحل سخت می کوشیدند و از هیچ تلاشی را دریغ نمی کردند.

چشم هایم را باز کردم و نگاه بی تفاوتی به چهار طرف خانه انداختم، خانه ای که متعلق به من نبود و نمی دانستم رویش سنگینی می کنم. پتو را از روی خود برداشتم و پایین آمدم، سرمای جگر سوزِ زمین لرزش را در وجودم دواند و من خم به ابرو نیاوردم و تنها دست هایم را در هم گره زده و از اتاق خارج شدم. نهال روی مبل به خواب رفته بود و همانند بچه ی کوچک و سرما دیده در خود جمع شده بود، خواستم برگردم و پتویی رویش بیندازم که پشیمان شدم و به راه خود ادامه دادم، میان راه پایم به گوشه میز خورد و گلدان افتاد و مانند قلب من هزار تکه شد، نهال تکان محکمی خورد و از خواب بیدار شد، هولناک سویم قدم برداشت.
-ساحل خوبی؟ وای خدا چرا خوابم برد؟
-خوبم، چرا خوابت نبره؟
-چه عجب تو حرف زدی؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها