قسمت اول را بخوان
قسمت 73
- خوب می گین من چکار کنم؟
- هیچی. وجودتو بزار و برو.
- نمیشه که . یعنی چی؟
- میشه. خوبم میشه.
نگاهی انداخت.
- مگه تو از جونت سیر شدی؟ جوونی. خوش بر و رویی. برو دنبال زندگیت. این عشقت که افتاده گوشه ی بیمارستان زنده بشو نیست. خودتو الکی دل خوش نکن.
حرف های پرستار عین مته روی سرم هوار شده بود و یک لحظه آرام و قرار نداشتم. از یک طرف عماد و تنهاییش و از یک طرف هم نامردی و دو دره باز هایش و از همه مهمتر که چرا چنین بلایی سرش آمده بود؛ باعث شد که من به خودم بیایم و از آن سالن خارج شوم.
دو دوتا چهارتا که کردم دیدم بیراه هم نمی گوید. اگر من را به اتهام دوست دختر بودنش یا چه می دانم هم دست بودنش می گرفتند؛ چه بلایی سرم می آمد. جواب بابا و سینا را چه می توانستم بدهم. آبرو و اعتمادم را به کل از دست می دادم.
شماره ی ناشناس روی گوشی افتاد.
- بفرمایید؟
- ستاره، من از داروخونه قرص و کپسول عزیزجون رو گرفتم، زنگ زدم که اگر توام کارت تموم شده بیای.
از خدا خواستم و قبول کردم.
به سالن پایین که رسیدم سربازی دم در بود. با هزار مکافات از آن جا گذشتم و از دور ماشین احسان را دیدم. سمتش رفتم. در را باز کردم و نشستم و سلامی گفتم.
- سلام علیکم. حالش چطور بود؟
- وخیم.
- یعنی چی وخیم؟
با یک دست فرمان را چرخاند و گفت: یعنی می میره؟
- چطور می تونی این قدر راحت بگی؟
- مرگ و زندگی دست خداست.
- شاید قبل اون تو بمیری.
- یک خدایی نکرده؛ دور از جونی هم بگی بد نیستا.
- خدا که بخواد می کنه. حرف من کاری نمی کنه.
دلم را به دریا زدم و گفتم: تو چرا انقدر تلخ و تیزی؟
- به شما ربطی نداره خانم کوچولو.
- ناراحت شدم.
- مهم نیست.
- ناراحتی ادما مهم نیست برات؟
- وقتی مقصرش من نباشم. نه!
- الان دلیل ناراحتی منی.
تاملی کرد.
- چی می گی ؟!
- مثل این که مخت بعضی چیزا رو قبول نمی کنه.
- اره خداروشکر. فیلتر داره.
- خداروشکر.
سکوتی برقرار شد و بعد احسان پرسید: - ترم چند شدی؟
- به شما چه!
اخمش درهم رفت و گفت: درست صحبت کن!
سمت پنجره نگاه کردم.
- ازت سوال پرسیدم.
- هفت.
- برنامت برای آینده چیه؟
- مطب زدن.
- ادامه تحصیل چی؟
- درکنارش بله.
- چه فعال. آفرین کوچولو.

بینی ام را بالا کشیدم و جواب دادم.
- بله، پس چی فکر کردی؟
- فکر زیاد میکنم، ولی راجع به تو نه.
لبم را کج کردم.
- منم.
- جوجه! تو فکر بکنی و نکنی به حال من فرقی نداره.
ابرویم را بالا انداختم و زیر لب گفتم: از خودراضی.!
- تصور می کنم نشنیدم.
فرمان را سمت راست پیچاند و جلوی خانه ماشین را نگه داشت.
- خانم کوچولو پیاده شو.
دستش را سمت صندلی عقب ماشین دراز کرد و پلاستیک قرص هارا برداشت و سمتم گرفت.
- بیا اینارو بده مامانی.
- به من چه!.
در ماشین را محکم به هم کوباندم.
می دانستم با این کار ها حرصش می دهم، با بی اعتنایی.
احسان، مامور امنیتی بود. از آن کارمندان موفق که همه جلویش خم و راست می شوند و کوچکترین بی توجهی برای او حکم قتل عمدی دارد و او خوب می داند که چطور فرد خاطی را به سزای عملش برساند.
در خانه را باز کردم، عزیزجون درحال صحبت کردن با مامان و بابا بود.
- سلام به همگی، جمع تون جمعه و فقط گل تون کم بود که اونم رسید. چطورین؟
عزیز جون لبخندی زد و گفت: خوش امدی مادرجان، هم سفرت کجا موند.
و احسان داخل پذیرایی شد. با صدای رسا گفت: سلام، عصر همگی بخیر.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها