قسمت اول را بخوان
قسمت 63
زیر دوش آب گرم گریه هایم را کرده بودم .
باید یک جوری با خودم کنار می آمدم تا بیهوده خاله و مادربزرگ را نترسانم.بیرون ازپنجره خیابان نسبتاً خلوت بود .
آنقدر که خلوتی اش ته دلم را خالی می کرد.
هوا بنظر سرد می رسید اما اینطرف پنجره هوا مطبوع بود :
خوبی ؟ . .
ترسیدم وبا تعجب پشت سرم را نگاه کردم: شمایید؟!!
باورم نمی شد متوجه آمدنش نشده باشم.
لبخندی برلب نشاند و به من نزدیک شد:
اون بیرون دنبال چی می گردی ؟
پرده را کمی کنار داد و نگاهی به بیرون انداخت .
بین او و دیوار محاصره شده بودم.
خواستم کنار بروم که بازویم را گرفت و مانعم شد .
نگاهمان باهم گره خورد .
حرم نگاهش ضربان قلبم را تندتر کرده بود .
لبهایم می لرزیدند ، حالم خوب نبود .
تب کرده بودم .
قلبم از درد اتفاق وحشتناکی که برایم افتاده بود ورم کرده بود .
حتی از او هم می ترسیدم .
لبهای خوش فرمش تکان خورد.
صدایش نجوای ملایمی بود :
خوشحالم که سالمی
ناگهان از ترس وارفتم .
او از کجا خبر داشت چه اتفاقی برایم افتاده است .
اصلاً چرا هر اتفاقی برایم می افتاد او یک طرفش بود .
باید از او فاصله می گرفتم.
برای همیشه.
دلم نمی خواست بدانم نقش او اینوسط چیست .
فقط می خواستم خودم را نجات دهم.
گویی حرفش بیدارم کرده بود .
حالا دقیقاً فقط از او می ترسیدم و نه هیچ کس دیگر،
شاید هم اشتباه می کردم اما دیگر فکرم کار نمی کرد.
صدا به زحمت در گلویم پیچید ،
اما او پیش قدم شد و صدای من در حنجره ام ماند :
اجازه می دی در آغوش بگیرمت ؟ دلم لرزید .
وحشت از نگاهم می بارید
در حالیکه مرا به خود نزدیک می کرد با ترس گفتم :
می خوام تنها باشم . .
برای لحظه ای طولانی و سرد در حالیکه خشکش زده بود بی حرکت به من خیره ماند
عاقبت سکوت را در حالیکه ناراحت بنظر می رسید شکست :
ازمن می ترسی ؟!!
قصدم اذیت کردنت نبود .
آب گلویم را به زحمت فرو دادم و با لکنت لب گشودم .
– من من. .
انگشتش را به علامت سکوت برلبانم گذاشت .
از نگاهش می خواندم که به هم ریخته است .
آرام گفت :
من نظرت رو در مورد خودم درک می کنم .
آرام قدمی به عقب برداشت .
چند لحظه فقط نگاهم کرد .
همه چیز را خراب کرده بودم . همه چیز را . .
سری با تأسف تکان داد .
به قدری ناراحتش کرده بودم که از خودم متنفر شدم:
متأسفم . .
این تنها کلمه ای بود که به زبان آورد و سپس اتاق را ترک کرد .
وقتی به طبقة پایین رفتم خبری از او نبود به احساس بدی که داشتم دلتنگی نیز اضافه شده بود .
حس خوبی نداشتم .
باید در مقابل خاله وانمود می کردم خوشحالم در حالیکه حالم بد بود .
آنقدر بد که فقط دلم می خواست گریه کنم .

خانه در تاریکی و سکوت شبانه غرق بود و بنظر می رسید کیان به خوابی عمیق فرو رفته بود وبنظر بیهوش می رسید .
دستش روی تخت رها شده بود و گوشی موبایلش که زیر دستش جا خوش کرده بود صفحه اش روشن شد و به لرزه درآمد .
لرزش بی هنگام موبایل انگشتانش را تحریک کرد و طولی نکشید که سراسیمه بیدار شد .
خواب آشفته ای دیده بود و حس می کرد تمام تنش می لرزد .
دیدن شمارة المیرا خواب را از سرش پراند .
نگاهی به ساعت انداخت که کمی از نیمه شب گذشته بود و گوشی را به گوشش چسباند :
جانم ! . .
صدای المیرا می لرزید و گویی اشک می ریخت :
بیا اول خیابون قاصدک . باغ سعادت آباد
کیان نگران نیم خیز شد :
چته المیرا ؟! اتفاقی افتاده ؟
- فقط زود بیا . .
کیان بلافاصله براه افتاد.
چیزی حدود ده دقیقة بعد او به فضای سبز اول خیابان قاصدک ،
روبه روی باغ سعادت آباد که منزل دوست مشترکشان بود رسید ومقابل المیرا که جلو در باغ ایستاده بود و از سرما به خودش می لرزید توقف کرد .
درب را برایش از داخل گشود و نگران پرسید :
نصف شبی اینجا چیکار می کنی تو ؟
المیرا به پهنای صورت اشک می ریخت
و در نشستن روی صندلی تعلل می کرد :
نصف عمرم کردی می گی چته ؟
اون میلاد دربه در کجاست ؟
- یه چیزی پهن کن روی صندلی حالم خوب نیست .
(المیرا ناتوان و رنگ پریده دستش را به صندلی تکیه داد :) کمکم کن .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها