قسمت اول را بخوان
قسمت 50
این تعویض را هم دور کمرم ببند و انشالله بعد این طفلت صاحب پسر میشی!
ماندگار خوشحال از این حرفهای جادوگر سریع از او تشکر کرد و پول قلمبهای به او داد.
قبل از این که از اتاق بیرون شود سریع دوباره سمت جادوگر برگشت و نگران گفت: ببخشید من دوباره که عمل شدم سر بچههام فقط دو بار دیگه حق دارم. یعنی اگه این بارم عمل شما و بار دیگه نتونم پسر به دنیا بیارم که دیگه نمیتونم بچه دار شم.
جادوگر با این حرف ماندگار به فکر رفت و بعد از خواندن وردی و نوشتن تعویض دیگری وردش را روی صورت ماندگار فوت کرد و تعویض را دستش داد.
- این تعویض رو دور کمرت ببند انشاالله این بار عمل نمیشی.
ماندگار خوشحالتر از این حرف او سریع تشکری کرد و از از اتاق جادوگر بیرون شد.
کارهای را که جادوگر گفته بود را انجام داد و کم کم روابطش با آرمان بهتر شده بود. چقدر از این بابت خوشحال بود. امیدی این که بتواند با آن تعویضها پسر دار شود برایش شیرین بود.
شب شده بود که طاها خسته با گلهای گاو به خانه رسید.
صدای جر و بحث کر کنندهای پدر و پدر بزرگش امین به هوا بود. پسر کنجکاوی بود و باید از موضوع اطلاع پیدا میکرد. پس به قدمهایش سرعت بخشید و سمت راهرو باریک شأن رفت. زنهای فامیل همه در راهرو جمع بودند و با نگرانی به درب اتاق پدرشان خیره بودند.
رو به هانیه پرسید: چی شده؟
هانیه مشوش سمت او برگشت و گفت: نمیدونم آغا خیلی عصبیه!
طاها هم که دید دیگر برادرهایش در راهرو نیستند او هم ماندن را جایز ندانست و سمت اتاق پدرش رفت. تا درب را گشود پدرش با صدای بلند او را مخاطب قرار داد.
- طاها برو یه کابل بیار!
طاها هنوز متوجه نبود و نمیدانس که کابل برای چی میخواهد. برای همین سری تکان داد و رفت و دوباره با کابل برگشت.
دوباره احمدآغا او را مخاطب قرار داد.
- در و ببند!
طاها هم مطیع به حرفاش گوش کرد.
این بار خواستهای پدرش او متعجب کرد.
- با این کابل این داشت رو بزن تا ادب شه!
چشمهای هر پنج برادر گرد شده بود. این که احمدآغا همیشه پسرهایش را کتک بزند عادی بود اما اینکه بخواهد این کا را سر یکی از پسرانش بکند حال بود.
طاها با خود اندیشید که نه از موضوع خبر است و نه گناه امین را میداند. پس برای چی باید اوی را که از او کرده بزرگتر است را کتک بزند.
- چرا باید کتکش بزنم؟
احمدآغا خشمگین جواب داد.
- چون این به من بی احترامی کرد!
طاها هم حق به جانب جواب داد.
- به تو به احترامی کرده خودت ادبش کن! وقتی به من بی احترامی کرد من ادبش میکنم!
احمدآغا از این رک گویی او عصبی شد و داد میکشد.
- به چه حقی اینطوری حرف میزنی؟
طاها چند وقتی بود از زورگوییهای احمدآغا به سر رسیده بود، با لحن آرامی گفت: آغا چرا ما حق میگی؟ امین از من بزرگتره، بعدش امروز من این و بزنم فردا ازم متنفر نمیشه؟ تو باهاش بد افتادی چرا ما برادرا رو بین میندازی؟
احمدآغا ساکت بود. حرف حق جواب نداشت. اما نمیتوانست مقابل پسرش کم بیارود. برای همین عصبی شد و کابل دست طاها را گرفت و شروع به زدن و ناسزا گفتن کرد.
طاها کوشش به مهار کردن ضربات میکرد اما دست بلند نمیکرد و حرمت را نمیشکست.
امین که دید طاها به ناحق کتک میخورد سریع دستش را کشید و با داد گفت: برو!
طاها هم که دید نمیتواند در روی پدرش بی ایستد و حرمت بشکند به حرف امین کرد و سمت بیرون دوید. شب سرما بود و زوزهای سگهای روستا به هوا!
در آن تاریکی شب کلبهای مخروبه را پیدا کرد و همان جا ساکن شد. میدانست پیشروی از این بیشتر به ضررش بود.
گوشیاش را بیرون کرد و با داییاش تماس گرفت.
- الو؟
صدای خواب آلود داییاش که در گوشی پیچید نوری را در دلش روشن کرد.
- الو دایی خوبی؟
- خوبم دایی خیره انشاالله این وقت شب؟
ادامه دارد.
نویسنده : نرگس واثق
خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
@peyk_dastan
♻️
♻️♻️
❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️
درباره این سایت