قسمت اول را بخوان
قسمت 74
پردیس دستان مردانه او را در دستان ظریفش گرفت و نگاه درخشان و پرهوسش را به او دوخت : خیلی زود داری می ری . دلم می خواست بیشتر باهم بودیم .
– فعلاً فرصتش رو ندارم کوچولوی قشنگم این جملات و کلمات اغلب در برابر دخترهای زیبا و دلفریب از دهانش خارج می شدند اما حالا کیان دیگر هیچ تمایلی به بودن با او نداشت و کلماتش به قدری سرد و یخ زده بود که هرگز حس خوبی را به پردیس هدیه نمی دادند . دخترک آخرین تلاشش را کرد : فکر می کنم سفر خیلی خسته ات کرده می خوام امشب باهم باشیم .
– فکر نکنم
پردیس به او اجازه نداد جمله اش را تمام کند : پس فردا شب حتماً تو مهمونی که پدرت به افتخار من گرفته شرکت کن . بدون تو به منم خوش نمی گذره . کیان در حالیکه از در خارج می شد لبخند زد : سعی می کنم اما قول نمی دم . . کیان تقریباً آن روز هیچ کار عقب افتاده ای نداشت تمام بعدازظهر را در اتاقش روی تخت دراز کشیده بود و سعی می کرد خستگی اش را با خوابیدن جبران کند اما هوا رو به تاریکی بود و او هنوز بعداز ساعتها دراز کشیدن حتی لحظه ای نخوابیده بود . اینهمه بی قراری برایش عجیب بود . روزی که باران را دیده بود هرگز حتی تصورش را هم نمی کرد زمانی برسد که از تصور نگاه پاک و معصومانة او خواب از چشمانش بگریزد. دلش برای بودن در کنار او پرمی کشید . آغوشش گرم و خالی ، حضور نرم و لطیف او را می طلبید . عشق باران نه تنها یک گوشه بلکه تمام قلبش را گرفته بود . هوای گرفتة دم غروب بی حضور او نفسش را تنگ می کرد . غرور و جسارت مردانه اش به او اجازه نمی داد بازهم برای بودن با او پیش قدم شود

از حدود ظهر که به خانه رسیده بودم خوابیدم تا دم غروب . دم غروب هم اگر صدای زنگ موبایلم نبود شاید اصلاً بیدار نمی شدم . مادربزرگ برای خرید بیرون رفته بود ومن خواب آلود بی آنکه شماره را نگاه کنم گوشی را زیر لحاف بردم و در کنار گوشم گذاشتم: بله ؟
- سلام !!. .
صدای تردید آمیزآقای زند بود که در گوشم پیچید : از خواب بیدارت کردم ؟ کمی جابه جا شدم و سعی کردم لحن خواب آلودم را بهترکنم : نه یعنی چرا . اما حالا بیدارم . بفرمایید .
– مهم نیست عزیزم بخواب .خداحافظ .
وقتی تماس را قطع کرد حسابی توی ذوقم خورد . ای کاش متوجه نمی شد خوابم . شنیدن صدایش آرامم می کرد هنوز پشتم به تشک نرسیده بود که گوشی ام بار دیگر زنگ خورد ومن ذوق زده به تصور آنکه بازهم اوست نگاهم را به شماره ای که افتاده بود دوختم. اما شماره را نمی شناختم .نفر دوم زند بزرگ بود. فریبرز زند که با وجود تمام بدگویی هایی که در موردش شنیده بودم وهرگز ازاو بدی ندیده بودم شماره ام را از المیرا گرفته بود . لحن پدرانه اش اعتمادم را جلب می کرد . او بر عکس پسرش شوخ طبع و مهربان بود : دیگه سراغ ما هم نیومدی, دلم برات تنگ شده .
– اختیار دارین . کم سعادتی از منه .
– خب خوشگل خانم به من بگو اون دفعه مهمونی بهت خوش گذشت یا نه ؟ - عالی بود . مگه میشه خوش نگذشته باشه .
– خب دخترم.پس برای فردا شب هیچ کجا قرار نذار که من رزروت کردم.
دعوت از سوی او برای مهمانی برایم غیر منتظره بود . میهمانی های شاهانه و مختلط آنها جایی نبود که تمایل زیادی به حضور در آنها داشته باشم اما او اصرار داشت و من ناچار به پذیرش شدم بخصوص وقتیکه گفت "شاید خدا خواست به هم نزدیک تر بشیم " گرچه خودم را به نفهمی زدم اما اشاره اش به کیان بود و همین وسوسه ای شیرین برای پذیرفتن دعوتش در جانم انداخت خوابم حسابی پریده بود و در حال حاضر شدن بودم تا سیمین به خرید برویم . او ظهر این قرار را با من گذاشته بود. دلم می خواست کیان بار دیگر تماس بگیرد اما می دانستم انتظار بیهوده ای است . .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها