قسمت اول را بخوان
قسمت 57
بهار که حرف مادرش را قبول نکرده بود و میدانست این چرب زبانیها برای چیاست به ناچار سر تکان داد و رو به سارا دختر خالهاش گفت: کیک و بیارین دیگه!
سارا یک نگاهی به او و یک نگاه به دل آرام کرد و از آنجایی که دختر باهوشی بود و سریع موضوع را گرفت و بدون چون و چرا از جا بلند شد.
کیک را بین همه دست به دست تقسیم کردند و در حالی که خندهای شأن به آسمانها میرفت کیک را هم میخوردند.
تلفن ماندگار شروع به زنگ خوردن کرد و او هم سریع از جا بلند شد تا جواب دهد.
شمارهی پدر شوهرش بود.
- الو آغا؟
صدای ترسیدهای سید رحمتآغا در تلفن مثل ناقوسی در گوشش نواخته شد.
- ماندگار بیچاره شدیم!
او آنقدر در زندگیش واقعی بد افتاده بود که همین یک کلمه دست و پایش را سست کرد، ذهنش پر شده بود از احتمالات بدی که در سرش رژه میرفتند، افکار مزاحمی که تا خواسته مهمان ذهنش شده بودند قوهای او را لحظه به لحظه تحلیل میبرد.
با صدای که هیچ شباهتی به صدا نداشت و بیشتر به ناله میماند، نالید.
- باز چه خاکی بر سرم شده؟
صدای هق هقهای مردانهای رحمتآغا واضحتر از قبل به گوش میرسید و باعث میشد بیقراری ماندگار بیشتر از پیش شود.
- آغا میگی چه خاکی بر سرم شده یا نه؟
صدای لرزان رحمتآغا از آن سخت کوشی به گوشش رسید.
- پ. پلیسها گ. گیرش انداختن. آرمان و.
گریه امانش را بریده و اجازه نداد حرفش را کامل کند و بگوید به چه دلیل؟
ماندگار دست به دیوار گرفت تا از افتادنش جلوگیری کند.
بدون آنکه بخواهد صدایش لرزان شده بود.
- یع. یعنی چ. چ.چی؟ چ. چرا برد.نش؟
باز دوباره گریههای عصاب خورد کن رحمتآغا جوابش بود. اما او بیقرار شده بود میخواست حالی از شوهرش بدانند.
- آغا بگو چی شده؟
از عربدهای که کشیده بود، خوش هم تعجب کرده بود. اما انگار همان عربدهاش کار ساز بود.
- با یک کیلو چرس گیرش انداختن، بردنش زندان.
سعی میکرد قوی باشد، اما قوی بودنش با گریههای رحمتآغا که برایش تداعی میکرد که شاید راهی نباشد.
- چی. چیکار از ما برمیاد؟
رحمتآغا با گریه و ناچاری نالید.
- پول پیدا کن ماندگار اونم خیلی زیاد!
بدون فکر دوباره پرسید: چقدر؟
- کمش و من درست کردم، اما پونصد دلار!
چشمهای ماندگار از شنیدن عدد ذکر گرد شد و با عجز نالید.
- از کجا بیاریم این همه پول؟
- نمیدونم، نمیدونم ماندگار اگه پیدا نشه زندونی میشه!
حس کسی را داشت که سوار ترن هوایی شده و هر آن امکان داره از شدت سر گیجه و تهوع پهن زمین شود.
- ب. باشه، باش.شه یه ک.کاری میکنم.
تلفن را قطع کرد، اما نمیدانست باید چیکار کند.
اشکهایش از روی ناچاری ریختند. ذهنش در حال انفجار بود و نمیدانست، چیکار باید کند.
صدای دلآرام او را از لبهای پرتگاه بیرون کشید.
- چته؟
با گریه به آغوش خالهاش پناه برد و با هقهق نالید.
- خاله آرمان و پلیسا گرفتن.
دلآرام با بهت پرسید: چی، چرا؟
اشکهایش با قدرتی بیشتری ریختند.
- با مواد گیر اومده و پلیسها پول خواستن.
دلآرام تا این حرف را شنید براق شد.
- با مواد گیرش کردن؟ خوبش شد، چندین بار نگفتم دیگه نفروشین گناهه؛ به ضرر همه است؟
ماندگار با دلخوری نالید.
- نگو خاله، الان وقت این حرفها نیست.
با فکری که به سرش زد سریع تلفنش را درآورد و شمارهای پدر شوهرش را گرفت. تا تماس وصل شد سریع به حرف آمد.
- آغا کجایی؟
- تازه میخوام بیام شهر روستام.
اشک هایش را پس زد و گفت: نه برین خونه طلاهام رو بیارین میخوام بفروشمش!
ادامه دارد.
نویسنده : نرگس واثق
خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
@peyk_dastan
♻️
♻️♻️
❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️
درباره این سایت