قسمت اول را بخوان
قسمت 39
جوابم را داد و قبل از آن که از در خارج شوم گفت: خزان؟
اولین بار بود که کسی اسمم را این گونه صدا می کرد و اولین غریبه‌ای که بدون پسوند و پیشوند نامم را می گفت.
شاید به نظر کسی تفاوتی نداشت اما از نظر خودم یک طور خاص بود. صدایش هم واقعا خوب بود.
افکارم را پس زدم. به قول فرناز از هر چیزی داستان می سازم!
سمتش برگشتم. لبخندی زد: ممنون بابت همه چی.
ناخودآگاه من هم لبخند زدم و 《خواهش می کنم》 ای گفته و از اتاق بیرون زدم.

روزها از پی هم می گذشتند. چند روز یک بار به دیدن گلشیفته خانم می رفتم و به حرف هایش و آن تعریف هایی که تلخ بودند اما گرمی صدای او، آنها را شیرین می کردند، گوش می دادم و با شوق و علاقه می نوشتم.
آن قدر هم خوب تعریف می کرد که کار مرا هم آسان کرده بود.
فرناز هم حال خوبی نداشت. هر روز تلفنی با او صحبت می کردم و بعضی روزها به خانه شان می رفتم و او را با خودم بیرون می بردم که کمی حال و هوایش عوض شود اما هیچ تغییری نکرده بود.
افکارم را پس زدم تا بتوانم تمرکز کنم و شروع به نوشتن ادامه ی داستانم کنم.
* * * * *
آن شب را تا صبح از سرما و ترس از تاریکی و ات که برای خودشان می چرخیدند، خواب به چشم هایش نیامد.
صبح بالاخره اجازه دادند که از آن زیرزمین بیرون بیاید البته با کلی تهدید از جانب بهادر و زینت.
گلشیفته اما گوشش بدهکار هیچ حرف و تهدیدی نبود!
دلش می خواست فرصتی گیر بیاورد و بتواند از اینجا فرار کند؛ حس زندانی بودن در این خانه و شنیدن دستورات و اوامر آنها خسته اش کرده بود.
صبح ها باید زودتر از همه بیدار می شد. در سرمای استخوان سوز، حیاط را جارو می کرد، خانه ای که خودشان در آن مستقر بودند و خانه ی زینت و بهادر را تمیز می کرد، غذا می پخت، لباس هایشان را می شست و کارهای بسیار دیگر.
هر گاه که از روی لجبازی های همیشگی اش کم کاری می کرد یا حرف گوش نمی داد، سزایش کتک می شد و زندانی شدن در آن زیرزمین ترسناک و منحوس.
گوشه ای از حیاط نشسته بود. اعصابش به هم ریخته بود از بهانه های بی دلیل زینت.
امروز هم با او بحث و دعوا داشت بخاطر اینکه چرا لباس ها را نشسته.
با آب سرد مشغول شستن لباس ها بود. دستانش از سردی آب بی حس شده بود اما چاره ای نداشت.
در باز شد و اردلان داخل آمد. نمی دانست چرا از گلشیفته خوشش نمی آمد. به نظرش دختری بود لوس و خودخواه که هر بلایی سرش می آمد، حقش بود.
گلشیفته هم حس بدی به تمام آدم های این خانه داشت اصلا از همه شان بدش می آمد.
هر دو با دیدن هم اخم کردند. اردلان نزدیک شد و با نگاه به تشت پر از لباس جلویش گفت: لباسای منو چرا نشستی؟
گلشیفته با لجاجت گفت: دلم نخواست!
اردلان حرص زد: بشور میگم.
سرتق و لجباز پاسخ داد: به من چه ربطی داره؟ خودت بشور.
اردلان با بد قلقی همیشگی اش غرغر کنان سمت خانه رفت.
گلشیفته از کنف شدنش خنده ای کرد و به کارش ادامه داد و زیرلب گفت: خوب کردم!
حال خوبش خیلی طول نکشید و چند تکه لباس توی تشتش افتاد.
سرش را بالا گرفت. اردلان بالای سرش ایستاده بود.
- اینا رو می شوری. دیگه هم واسه من پررو نشو.
اخم های گلشیفته درهم رفت و با حرص نگاهش کرد.
آمدن زینت باعث شد که از جواب دادن به او منصرف شود.
زینت با لحن همیشه تندش رو به اردلان گفت: واسه چی اینجا وایسادی بر و بر منو نگاه می کنی؟ پاشو برو سر کارت. دست خالی برگردی امشب جات تو کوچه ست.
اردلان اخم کرد. او هم از این وضعیت عاصی شده است. از بس که هر روز به او دستور می دادند و تهدیدش می کردند.
دو سه سالی می شد اینجا مانده بود؛ دیگر دوران نوجوانی اش تمام می شد و به غرور جوانی اش بر می خورد مخصوصا وقتی جلوی گلشیفته این گونه با او حرف زدند.
زینت منتظر جواب اردلان نماند و رو به گلشیفته گفت: چرا یه ساعته لفتش میدی؟ چهارتا لباسه دیگه. همه ش فس فس میکنه.
این را گفت و غرغرکنان و با گفتن جمله ی 《زود باشین دیگه》 از آنها دور شد.
اردلان با اخم نگاه از گلشیفته گرفت و با حرص از خانه خارج شد.
گلشیفته برای آن که باز زینت غرغر نکند، سریع کارش را تمام کرد و جارو دست گرفت تا مثل هر روز حیاط را آب و جارو کند.

نویسنده: فاطمه

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها