قسمت اول را بخوان
قسمت 49
حس کردم بهترین زمان برای حرف زدن با اوست. از اتاق بیرون آمدم. برق خاموش اتاق مامان و بابا نشان می داد که خواب هستند.
سمت حیاط رفتم. صدای پایم را که شنید سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد.
- چرا نخوابیدی؟
شانه ای بالا انداخت: خوابم نبرد.
کنارش نشستم.
- داشتم می نوشتم. الانم از پنجره دیدمت گفتم بیام پیشت.
سکوت کرد. سکوتش حرف ها داشت.
- چی شده؟ چرا این قدر به هم ریخته ای؟
دستی میان موهایش فرو برد.
- هیچی. یه کم اوضاع کارم به هم ریخته.
- سوگل یه چیزایی گفت. راست که نگفته؟
آهی کشید: پس بهت گفت.
- آره. اون که درست و حسابی نگفت چی شده و چرا به این فکر افتاده. حداقل تو بگو.
آهی دیگر کشید.
- چند وقت پیش دیدمش و ازش خوشم اومد. تصمیم گرفتم باهاش آشنا شم که بیشتر بشناسمش. وقتی بهش پیشنهاد ازدواج دادم حس کردم هم خوشحاله و هم ناراحت. قبول نکرد گفت که نمی خوام و جوابم منفیه.
اما من دوسش داشتم و اصرار کردم که دلیلش رو بدونم. هی از من اصرار بود و از اون انکار. تا اینکه یه بار که خیلی بهش اصرار کردم گفت که مشکل داره و بچه دار نمی تونه بشه.
بخاطر اینم نمی خواست ازدواج کنه اما من خودش رو دوست داشتم و همه جوره می خواستمش. کلی رفتم و اومدم و باهاش حرف زدم تا اینکه بالاخره قبول کرد.
این چند ماه همه چی بینمون خوب پیش رفته بود اما نمی دونم چی شد، واقعا نمی دونم واسه چی یهو بعد این چند ماه همش داره بهونه گیری میکنه، مدام باهام سر چیزای کوچیک هم جروبحث میکنه. تا اینکه یه بار سر یه موضوع الکی کلی عصبی شد و آخرش هم گفت که طلاق می خواد. منم اعصابم خورد شد و با هم دعوامون شد.
چند بار باهاش حرف زدم و سعی کردم یه جوری قانعش کنم که من واقعا بچه برام مهم نیست و تنها چیزی که مهمه فقط خودشه ولی انگار حرف تو گوشش نمیره. نمی خواد که اینا رو بفهمه.
با ناراحتی نگاهش کردم: خب حق داره اونم.
- می دونم حق داره اما یعنی به دوست داشتن من شک داره؟ یعنی بهم اعتماد نداره؟ کاراش اینو نشون میده.
- درسته ولی یه کم بهش فرصت بده تا بتونه با خودش کنار بیاد.
آشفته سرش را میان دستانش گرفت.
- نمی دونم دیگه باید چیکار کنم. هر چی بهونه گیری میکنه، کاریش ندارم. بداخلاقی میکنه، باهاش مهربون میشم. روزی صد دفعه بهش میگم که چقدر برام مهمه.
- خب همینا خیلی خوبه. یه کم طول می کشه اما بالاخره می فهمه. اونم داره عین تو روزای سختی رو می گذرونه. می دونی، برای یه زن خیلی لذت بخشه که از کسی که دوسش داره بشنوه و ببینه که چقدر براش مهمه. مطمئن باش درست میشه.
با ناراحتی زمزمه کرد: امیدوارم.
- الانم برو پیشش. حال خوبی نداره پس نذار تنها بمونه. اون الان بیشتر از هر وقت دیگه ای بهت احتیاج داره.
از جا بلند شد و گفت: خیلی خب. توام برو بخواب دیر وقته، فردا هم که کلاس داری.
من هم بلند شدم و مقابلش ایستادم و با لبخندی به چهره اش خیره شدم.
- نگران نباش، همه چی درست میشه.
- میگم خزان؟
- جونم داداش؟
- باهاش حرف می زنی؟
پلکی با اطمینان روی هم گذاشتم.
- خیالت راحت باشه.
خیالش را که راحت کردم، با شب بخیری از هم جدا شده و به اتاقم رفتم و طولی نکشید که خواب چشمانم را ربود.

حدود بیست دقیقه ای از شروع کلاس گذشته بود؛ هول هولکی پله ها را دو تا یکی طی کردم.
آقای صدیق، مدیر آموزشگاه کنار میز منشی ایستاده و کاغذ به دست مشغول توضیح دادن چیزی به او بود.
نفس ن به هر دو سلامی دادم و خواستم سمت کلاسم بروم که صدایم کرد: خانوم عظیمی یه لحظه بیاین اتاق من.
به دنبال این حرف سمت اتاقش قدم برداشت. من هم پشت سرش رفتم و گفتم: کلاسم دیر شده.
خونسرد پشت میزش نشست و تلفن کرد و دو قهوه سفارش داد و با اشاره به صندلی گفت: می دونم، بشین باید حرف بزنیم.
متعجب از این رفتارش روی صندلی نشستم و به چهره ی خونسردش که به من خیره بود، نگاه کردم.
- اتفاقی افتاده؟

نویسنده: فاطمه

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها