پیک داستان



قسمت اول را بخوان
قسمت 49
من از انجام دادن هر کاری عاجز بودم و فقط ایستاده بودم و هاج و واج او را نگاه می کردم
- راستی تو اینجا چه می کنی؟ ولی خیلی خوشحال شدم دیدمت. فکر نمی کردم اینقدر زود دعام مستجاب بشه
جوابم فقط نگاهی بود که خودم هم نمی دانستم چه معنایی دارد
- خیلی خشگل شدی، خشگل تر از اون چه که با تصورت این دوسال را پشت سر گذاشتم
جوابم قطره های اشکی بود که گونه هایم را خیس کرد
•چرا گریه می کنی؟ آهان! اشک شوقه. حداقل جواب سلامم را بده دختر خوب.
با لبانی که خشک شده بود تمام تلاشم را کردم تا جواب دهم، اهسته زیر لب سلامی دادم. بصیر لبخندی زد و ناگهان انگار چیزی یادش افتاده باشد دست در کوله اش کرد و چیزی بیرون آورد و از من خواست دستم را جلو ببرم، بی اراده دستم را روبرویش گرفتم و او دستبندی که با مهره های چوبی ساخته شده بود و روی آن نقش های ریز و کوچکی بود را در دستم گذاشت.
- این را خودم برات درست کردم
می خواستم بخندم اما گریه نمی گذاشت .
باز که داری گریه می کنی؟ رویم را برگرداندم و بر لب چاه نشستم، دستم را روی صورتم گذاشتم و شروع به گریه کردم.
بصیر نگران کنارم نشست. چیزی شده اتفاقی افتاده؟ برای پدرم اتفاقی افتاده؟ چرا همه جا ساکته دختر مردم از نگرانی بگو چی شده ؟
اما باز هم جوابی نداشتم . بصیر دستش را جلو آورد تا دستم را بگیرد، اما خود را کنار کشیدم
در همین وقت کربلایی او را صدا زد. نمی دانم از چه وقت پشت سرمان ایستاه بود.
بصیر به سمت پدرش رفت و خود را در آغوشش جای داد. من هم نگاهی به کربلایی انداختم که گوشه ی چشمانش از اشک پر بود،ازغم شکست بصیر بود یا از ذوق برگشتن او نمی دانم.
از کنارشان گذشتم و وقتی به اتاقم بر می گشتم بصیر چند بار صدایم زد
-ماهرخ ماهرخ. کجا می ری؟
برگشتم و نگاهی به او انداختم که کربلایی اشاره کرد که به اتاقم برگردم
من هم پا تند کردم و به اتاق کوچکم برگشتم در را محکم بستم روی زمین نشستم
کمی بعد بلند شدم و زیر در را کمی باز کردم و به بیرون نگاه کردم
بصیر هنوز مات، وسط حیاط ایستاده بود و به اتاق نگاه می کرد که کربلایی او را صدا زد و کنار خود نشاند.
نمی دانم که چه حرفی به او می زد اما نصیر کنار چاه نشسته بود و نگاهش را بین اتاق و کربلایی می چرخاند و ناگهان از روی زمین بلند شد و ساکی که در دست داشت را آن چنان پرت کرد که میان شاخه های درخت سپیدار اسیر شد و شروع به داد و فریاد کرد. سپس صورت بر افروخته اش را به سمت اتاق برگرداند و فریاد زد:
- من که قول دادم نمیرم
کربلایی هم سر به زیر انداخته بود و هیچ نمی گفت صدای داد و فریاد بصیر گوش هایم را کر کرده بود دستم را روی آن ها گذاشتم و چشمانم را بستم.
ولی طاقت نیاوردم در اتاق بمانم انگار این اتاق می خواست نفسم را بند بیاورد برای همین به بیرون دویدم.
بصیر مثل، گرگ زخمی به خود می پیچید، مطمئن بودم که اگر در آن لحظه نصیر را می دید، حتماً او را می کشت. چند قدمی به سمتش برداشتم در چشمان به خون نشسته اش نگاهی کردم. نزدیکم شد و
گفت: چرا؟؟ مگه قول نداده بودی؟
تمام تلاشم را کردم تا بتوانم حرف بزنم و فقط دوتا کلمه از دهانم خارج شد
- مجبورم کردند.
بصیر دستی به صورتش کشید، سرش را جلو آورد و فریاد کشید:
- گفتند بصیر مرده! شوهر نکنی به نصیر ترش می شی می مونی گوشه ی خونه؟
جوابم فقط قطره ی اشکی بود که پایین چکید بصیر چند بار به سمت کربلایی رفت تا به او چیزی بگوید اما هر بار پشیمان می شد. بعد درحالی که دستش را مشت کرده بود آن چنان بر تنه درخت، کوبید که خودش از درد ابروهایش را درهم کشید وبعد پا تند کرد وبه سمت اصطبل رفت اسب سیاهش را که این دوسال کربلایی خوب مواظبت کرده بود را بیرون آورد و در پلک بر هم زدنی از حیاط بیرون رفت

من هم همان گوشه ی ایوان نشستم و سرم را بر دیوار کاه گلی تکیه دادم، نگاهم به مشت بسته ام افتاد، مشتم را باز کردم، دستبند، هنوزدر دستم بود نمی دانستم باید با آن چه کار کنم

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 79
از روی صندلی اش برخاست.
- باشه، ممنونم دکتر.
پلک روی هم گذاشتم و او از اتاق خارج شد.
لپ تاپم را روشن کردم و منتظر ورد بیمارم ماندم، خوشبختانه انتظارم طولانی نشد و مرغ خیالم به پرواز در نیامد.
به رسم ادب کمی به احترامش نیم خیز شدم و او را دعوت به نشستن کردم.
- سلام، خیلی خوش اومدید.
جوان خوش قامت مقابلم لب به لبخند زد و دعوتم را لبیک گفت.
- سلام آقای دکتر، سپاس.
پوشه ای جدید در لپ تاپم باز کردم و مشغول پرونده سازی از روی مشخصات دفترچه اش شدم.
- آقا ابراهیم من گوشم با شماست.
کمی روی صندلی اش جا به جا شد.
- آقای دکتر چند وقت بود احساس می کردم سرعت کارهام پایین اومده، اولش گفتم شاید خیالاتی شدم ولی این مسئله تا جایی پیش روی کرد که من مجبور به ترک کارم شدم چون یکی از مهم ترین ملاک ها توی کار ما آتشنشان ها سرعت عمله.
دیده از صفحه ی نمایش و لغات تایپ شده گرفتم و به او دادم.
- این تنها علامتیه که متوجه اش شدید؟
دستانش را روی دسته های صندلی گذاشت و به پشتی آن تکیه داد.
- نه، راستش الان چند وقته که تو حالت استراحت یا وقتی نیاز به تمرکز بالا دارم دست و پاهام شروع به لرزیدن می کنه و این مسئله حسابی روی اعتماد به نفسم تأثیر منفی گذاشته.
سر تکان دادم و پرسیدم: این لرزش ها توی هر دو سمت بدنتونه یا فقط یه طرفه؟
انگار نیاز به یادآوری چیزی داشته باشد کمی مکث کرد و سپس دستی به چانه اش کشید.
- تا جایی که یادمه اوایل فقط یه طرف بود ولی الان کل بدنم رو در برگرفته البته لرزش سمت راست بدنم خیلی بیش تره.
ابرو بالا انداختم.
- گفتید اویل، مگه چند وقته که این حالت ها رو دارید؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و منحنی لبانش را به نشانه ی تفکر کمی به پایین خم کرد.
- حدود یه ساله.
اطلاعاتش را ذخیره کردم و مشغول نوشتن آزمایش و فیزیوتراپی در دفترچه ی بیمه اش گشتم.
- به احتمال نود و نه درصد بیماری تون پارکینسونه اما من برای اطمینان یه آزمایش براتون نوشتم که توی همین بیمارستان می تونید انجام بدید و جوابش رو برای من بیارید تا اون موقعه لطفاً مدام جلسات فیزیوتراپی رو دنبال کنید.
دستانش را در هم گره زده بود و سعی داشت آرام باشد.
- بیماری خطرناکیه؟ از چی میاد؟
از پشت میز بلند شدم و مقابلش نشستم.
- بیماری واگیر داری نیست و اغلب توی افراد مسن قابل مشاهده است البته هستن جوون هایی که دچار این بیماری شدن، علت بروزش از بین رفتن سلول های ترشح کننده ی ماده ای به نام دوپامینه که یه نوع انتقال دهنده ی عصبیه.
نفس عمیقی کشید و لبه ی صندلی نشست.
- با این حساب یعنی درمان دارویی نداره، درسته؟
نگرانی اش را درک می کردم، جوان بود و هزاران رویای کوچک و بزرگ در سر داشت.
ظرف شیشه ای پر از شکلات روی میز را برداشتم و مقابلش گرفتم.
- داره ابراهیم جان حتی گاهی عمل جراحی هم پیشنهاد می شه ولی چه کاریه وقتی می تونیم با مصرف مواد طبیعی مثل گوجه و فلفل به خواستمون برسیم، بریم سراغ مواد شیمایی؟
شکلاتی را از درون ظرف برداشت.
- حق کاملاً با شماست، شرمنده که با سوال هام این قدر اذیتتون کردم.
من هم مثل او ایستادم.
- ببینم پسر اهل سیگار و قلیون که نیستی؟
چشم درشت کرد و گفت: نه، بهم می خوره باشم؟
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
- نه، خواستم بگم اگه اهلشی نیکوتینش می تونه بهت کمک کنه ولی حالا که نیستی دیگه سمتش نرو چون سودش به ضررش نمی صرفه.
او هم مانند من خندید و سمت در رفت.
- حتی اگه سودش به ضررش می ارزید هم نمی رفتم، خدانگهدار آقای دکتر.
خنده ام به لبخند تحسین آمیز تبدیل شد.
- خدا پشت و پناهت.

نیم روز پر کاری را پشت سر گذاشته و همان طور که در پارکینگ منتظر خانم انتظاری بودم، جبرهای درون ذهنم را سبک و سنگین می کردم تا مقادیر دو معادله ام برابر شوند و هدفم در تیرس قرار بگیرد.
با صدای باز و بسته شدن در ماشین بی حرف استارت زدم و پایم را روی پدال گاز فشردم، دقایقی بعد به کافه رستوران مورد علاقه ام رسیدیم.
دکمه ی آسانسور را لمس کردم و کنار خانم انتظاری منتظر رسیدنش به پارکینگ برج شدم.
فضای باز و دیدن نمای شهر بدون شنیدن هیاهویش مسبب پر شدن تک تک میزها بود.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 113
چهره ی علی بدون تغییر ثابت می ماند.
ـ علی من ازدواج کردم با کامران که چند ماه منو به مرز جنون برد. اون خواستگاریم امد! مادرم قبول نکرد. پدرم روی حرف مادرم حرفی نزد. ولی من پا فشاری کردم. غذا نخوردم با خودم لجبازی کردم بخاطر رسیدن به خواسته ام. ضعیف شدم نحیف شدم. تا اینکه کامران وقتی دید این وصلت شدنی نیست گفت که میرم. واسه همیشه میرم. از ایران میرم که من و اثری از من نباشه. ولی فکرش منو دیونه کرد. باز مریض شدم. خودمو باختم. تا مرز جنون رفتم.
هق هق کنان اشک می ریزم.
ـ ازدواج کردی! مخفیانه ازدواج کردی! با برگه ای که دادگاه بهت داده بود ازدواج کردی. همین که کامران رو بدست آوردی برات کافی بود. حس خوشبخت ترین ادم روی کره زمین داشتی درسته.؟
چشمانم از تعجب گرد می شود.
ـ شما می دونستید ازدواجم مخفیانه بود.
از روی صندلی بلند می شود و نزدیک پنجره می رود.
ـ زندگی مثل یه رود خونه اس. وقتی یه مسیر رو رفتی دیگه نمی تونی برگردی. باید ادامه ی مسیر رو بری. مثل زندگی الان تو!
تو باید ادامه ی مسیر بری بدون هیچ دغدغه ای. بدون هیچ استرسی ولی.
نگاهم می کند. مردمک هایش آرامم می کند.
ـ باید تجربه ها را گوشه ی ذهنت بزاری توی یک قاب قشنگ که همیشه چشمت بهش بخوره. تجربه باید توی ذهنت موندگار باشه. نباید توی صندوقچه پنهونش کنی و بگی گور پدر زندگی. فریماه باید تجربه ها رو تو زندگیت عملی کنی. نمی گم افسوس گذشته رو بخور نه حرف من چیز دیگه ایی. می گم تجربه رو معلم زندگیت کن. اشتباهات اگه تجربه بشن از تو انسان میسازه اگه در حد حسرت بشه . تو رو از پا در میاره بیمارت می کنه. ضعیف و افسردت می کنه مثل چند ماه پیش.
باورم نمی شود از تمام ماجرا با خبر باشد.
ـ قوی باش فریماه. با مشکلات مبارزه کن نه اینکه دست و پنجه نرم کنی. مشکلات رو با قدرتت از بین ببر. خودتو دست کم نگیر فریماه تو یک انسانی. تو اشرف مخلوقاتی. تو اختیار داری. قدرت انتخاب و تصمیم گیری داری پس راه درست رو انتخاب کن.
لب هایم می لرزد فکم منقبض است.
ـ شما از اینکه ازدواجم پنهونی بود خبر داشتید؟
می خندد لطیف و مهربان.
ـ اره می دونستم فریماه. می دونستم و خودم رو گذاشتم جای تو. تو دروان سختی رو پشت سر گذروندی و از اون سخت تر مادر و پدرت بیشتر اذیت شدن و این می تونه دردناک باشه.
دستش را روی گودی کمرش می گذارد.
ـ تو می تونستی صبوری کنی. می تونستی با پدر و مادرت بیشتر حرف بزنی. تو تنهاترین راه انتخاب کردی فریماه.
روی تخت حالت نشسته می گیرم.
ـ بهم نمی گید کی بهتون گفته؟ نکنه کار مژگان؟
مصمم جواب می دهد.
ـ نمی گم چون قرار نیست هر حرفی هر کسی بهم گفت جار بزنم که کی گفته.
نزدیک سرم می شود
ـ یکم استراحت کن من میرم حیاط یکم حال و هوام عوض بشه.
باورم نمی شود این همه مدت می دانست که من چه کرده ام ولی به روی خودش نمی آورد.
روی تخت دراز میکشم و خیره به سقف به فکر فرو می روم. به مادرم چه بگویم؟ با چه رویی به پدرم نگاه کنم؟ لحظات برایم مبهم است و دعا می کنم که هر چه زودتر زمان برایم بگذرد.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


رمان #خیالت_رفتنی_نیست

       قسمت اول را بخوان 
https://t.me/peyk_dastan/14991

قسمت  64
- ببین لیلی تو خودت هم الان شرایط روحی خوبی نداری. این قضیه ی طلاق و حضانت نفس، حرفای اون روز که خودم هم نمی دونم چیا بهت گفتند و کلی اتفاق دیگه که باعث شده اوضاع روحیت به هم بریزه. یه مدت دیگه هم معلوم نیست چی پیش بیاد و کلی اتفاق انتظارت رو می کشه. می دونم چه قدر اعصابت داغونه ولی یه کم صبور باش. قوی و محکم. 
هم به خاطر خودت، هم به خاطر بچه ات. چه حضانتش رو به تو بدن و چه به پدرش، در کل آسیب زیادی می بینه. پس تو باید محکم پشتش وایستی. در مقابل این مشکلات مقاوم باشی و کمر خم نکنی.
هم این که اینا رو به نفس هم یاد بدی. با گریه هیچی درست نمیشه. به خدا توکل کن و همه چی رو به خودش بسپار؛ منم هر کاری از دستم بر بیاد، انجام میدم.
الانم برو خونه؛ مامان و بابات نگران میشن، بچه ات هم بهونه ات رو می گیره.
باز هم با آن صدای آرامش بخشش و آن حرف هایش، آرامش را به قلبم تزریق کرد.
هنوز هم با آن نگاه همیشه آرام و مهربانش و حرف های زیبایش، می توانست آرامش را به من هدیه دهد.
خواستم حرفی بزنم که همان دوستش، مجید، وارد اتاق شد و به سمت حامد آمد.
- بهتری؟
سری تکان داد و به من اشاره ای کرد.
- ایشون رو راهنمایی می کنی بیرون و براش یه آژانس می گیری. خب؟
لبخندی زد و گفت: چشم داداش.
سریع گفتم: نه ممنون مزاحم شما نمیشم.
-خواهش می کنم. مراحمین. بفرمایید.
از حامد خداحافظی کردم و همراه با مجید از اتاقش خارج شدیم.

هم قدم با یک دیگر از راهروی طولانی و باریک در حال عبور بودیم.
- حامد تا کی باید بمونه؟
- تا فردا چون این جا موندنش هم فایده ای نداره. خودش هم طاقت نمیاره همش اینجا باشه. امشب هم برای این که نکنه حالش بد شه گفتم بمونه وگرنه نیازی نبود. 
ناگهان فکری از سرم عبور کرد. سؤالی برایم پیش آمد که آیا من می توانم کلیه ام را به حامد اهدا کنم یا نه؟
وارد حیاط که شدیم، مجید به سمت یکی از تاکسی ها که جلوی در پارک شده بودند، رفت که صدایش کردم.
- آقای دکتر؟
به سمتم برگشت.
- بله؟
- گروه خونی حامد چیه؟ فکر کنم O بود. درسته؟
سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد.
- بله درسته و این گروه خونی کمیابه.
سکوت کرده و غرق در فکر بودم که پرسید: چه طور؟
- گروه خونی منم همینه. یعنی من می تونم.
اجازه ی تمام شدن حرفم را نداد و با اخمی گفت: می دونید که حامد نمی ذاره.
از کجا می دانست؟ یعنی حامد از من برایش گفته بود؟ مرا می شناخت؟
نگاهی به اخم های غلیظ پیشانی اش کردم.
- شما منو می شناسید؟
سری تکان داد و نفسی کشید.
- بله. می شناسم و اینم می دونم که حامد محاله که اجازه بده حتی اگه به قیمت از دست دادن جونش باشه.
دهان باز کردم که حرفی بزنم که به تاکسی ای اشاره کرد و گفت: بفرمایید سوار شین.
- آقای دکتر.
با تحکم گفت: خواهش می کنم این بحث رو تموم کنید.
در مقابل لحن پر تحکمش ناچار شدم که سکوت کنم. خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم.
سرم را به شیشه چسباندم و به سیاهی شب خیره بودم. من که می توانستم برای حامد این کار را انجام بدهم پس چرا همین کمک را هم از او دریغ کنم اما مجید هم راست می گفت؛ مطمئن بودم که حامد سرسختانه مخالفت خواهد کرد.
جلوی در خانه که رسیدم، پول آژانس را حساب کرده و پیاده شدم. کلید را از کیفم درآوردم و در را باز کردم.
بی حال و حوصله و همین طور نگران بودم. امیدوار بودم که حالش خوب شود.
بابا با دیدنم اخمی کرد و گفت: کجا بودی؟
آن قدر بی حال بودم که مادر به طرفم آمد و دست یخ زده ام را در دست گرفت.
- خوبی لیلی جان؟ چرا این قدر رنگت پریده؟ کجا بودی؟
توان حرف زدن و یادآوری اتفاقات امروز را نداشتم.
- بعدا بهتون میگم. الان واقعا حالم خوب نیست. نفس خوابه؟
نگاه مادر هم چنان نگران بود. حال این نگرانی های همیشگی و مادرانه اش را درک می کردم. خودم مادر بودم. طاقت این که  خار به پای فرزندم برود را نداشتم؛ همیشه و همیشه نگران او بودم. البته نفس فعلا کوچک بود و با بزرگ تر شدنش دغدغه های فکری ام هم بیشتر می شود.

نویسنده : فاطمه

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خیالت رفتنی نیست ❤️
https://telegram.me/buy_roman


از این پس تمامی پست های کانال
داخل وبسایت پیک داستان به نشانی

https://peyk-dastan.blog.ir
بصورت همزمان منتشر میگردد
عزیزانی که مشکل دارند در دریافت پست ها داخل تلگرام لطفا به وبسایت ما مراجعه کنند

شفاف سازی: از این به بعد ربات متصل به کانال ،اتوماتیک پست های جدید را به سایت منتقل می کند

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 57
بعد از آن روز زیر باران رفتنمان با حامد، هر دو سرمای شدیدی خورده بودیم و در رختخواب افتاده بودم.
با بی حالی چشمانم را بسته بودم و با گلوی خشک شده و دردناکم مرتب سرفه می کردم.
با صدای باز شدن در چشمانم را باز کردم و با بی حالی به هانیه چشم دوختم.
- سلام.
سرفه ای کردم و با صدای گرفته ام جوابش را دادم.
کنارم نشست.
- اوه چه صدایی داری. یه دهن واسمون بخون.
خنده ای کردم که به سرفه افتادم.
- کوفت. خودت رو مسخره کن.
حالت متفکری به خود گرفت.
- خیلی عجیبه ها!
- چی عجیبه؟
- این که همزمان تو و حامد با هم مریض شدین. هیچ کس هم که نمی دونه پریشب که بارون می اومد، نصفه شب باهم بیرون بودید.
هین» ی کشیدم و پرسیدم: وای همه فهمیدین؟ وای زشت شد که! چی درباره ی ما فکر می کنند؟
خنده ای کرد.
- از بس که هر دوتون تابلویین.
- حامد چه طوره؟
در حالی که مانتویش را درمی آورد گفت: اونم عین تو. امروز کلاس داشت و گفت که از اون طرف هم میره سر کارش. من که اومدم، گفت که حتماً میاد بهت سر میزنه.
لبخندی بر لبم نشست که گفت: نگاه نگاه چه ذوقی هم میکنه.
نیشگونی از بازویش گرفتم.
- عیادت مریض دست خالی میان؟ یه کمپوتی، آبمیوه ای چیزی می آوردی.
- یه وقت تعارف نکنیا.
خودم هم خندیدم که سرفه ام بیشتر شد. لیوان آب را از روی عسلی کنار تختم به دستم داد.
- بیا یه کم بخور و استراحت کن.
جرعه ای از آب را خوردم و چشمانم را روی هم قرار دادم تا شاید کمی این بی حالی ام بهبود یابد.

با نوازش های دستی چشم هایم را گشودم. بدون باز کردن چشم و دیدن او، صاحب این دست ها را می شناختم.
- سلام لیلی خانوم من. بهتری عزیزم؟
صدای او هم گرفته بود و چهره اش بی حال بود.
- سلام. من که افتضاحم. تو خوبی؟
دستش را روی پیشانی ام گذاشت.
- کمی تب داری. می خوای بریم دکتر؟
سرفه ای کردم.
- نه. استراحت کنم، بهتر میشم.
خودش را نزدیک تر کرد و کنارم دراز کشید. کمی کنار رفتم که او هم روی تخت یک نفره ام جا شود. کمی از پتو را روی او کشیدم و سرم را روی سینه اش گذاشتم و به طپش های قلبش که زیباترین موسیقی برایم بود، گوش سپردم. دستانش را دور تن ظریفم حلقه کرد.
بوسه ای روی موهایم نشاند. چه قدر آرامش داشت. خودش، صدایش، نگاهش، آغوشش، همه ی این ها آرامش محض بودند.
وقتی کنارم بود، هیچ دردی را احساس نمی کردم. با وجود او درد بی معنی ترین کلمه برایم بود.
دوست داشتن او مانند پیچک بود که دور قلبم پیچیده شده بود.
دستان داغش را در دست گرفتم. حتی با عشق این مریض شدن ها هم شیرین است!
کمی جا به جا شدم و خودم را بیشتر در آغوشش جای دادم.
در آغوش گرم او و صدای ضربان قلبش که مانند لالایی می ماند، به خواب رفتم.

شاید این را شنیده‌ای که ن
در دل آری» و نه» به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی‌سازند
رازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم، زنی که دلش
در هوای تو می‌زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال
فروغ فرخزاد

نویسنده : فاطمه

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلت

ر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خیالت رفتنی نیست (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 91
از اینکه متوجه نگرانی ام شده بود خجالت کشیدم و دیگر حرفی نزدم و از پنجره به بیرون خیره شدم ولی سنگینی نگاهش را تا سبزشدن چراغ راهنما حس می‌کردم. با راه انداختن ماشین دست برد و پخش سیستم را زد؛ صدای زنده یاد ناصر عبداللهی در فضای کوچک ماشین پیچید و از ذهنم گذشت که اتابک هم از طرفداران پروپاقرص او بود سرم را تکان دادم و نفسم را فوت کردم تا از فکرش بیرون بیایم؛ میان این همه تشویش فقط مرور خاطراتم با او را کم داشتم!
از شهر که خارج شدیم کلافه رو به فرهان کردم.
- فرهاد میشه برگردیم!؟ به خدا از فردا همه ی فامیل دونه به دونه میان خونه مون به بهانه ی عیادت من تا سر از ماجرای امشب درارن بعد اگه من نباشم خیلی بد میشه برام حرف در میارن.
گذرا نگاهم کرد و باز به جاده چشم‌ دوخت. با یک دستش فرمان را کنترل می‌کرد، دست دیگرش را پشت سر من روی صندلی ام قرارداد.
- دختر خوب یه کم به فکر خودت باش. چند سال دیگه می خوای برای مردم زندگی کنی؟ من اگه الان برت‌گردونم خونه سوشا میاد غوغا میکنه بعد من نمی تونم تحمل کنم یهو می زنم گردنش رو می شکنم. این خوبه الان؟ راضی هستی من حرفی ندارم برگردیم. اتفاقا بدم نمیاد شخصا گوشمالیش بدم!
درمانده و معترض اسمش را صدا زدم: فرهان!
تک خنده ای زد، دستش را از پشت صندلی ام برداشت و دنده را جابجا کرد و با مکث جواب داد: جان فرهان؟
- آخه فقط هم این نیست که، تو. چه جوری بگم. من و تو.
میان حرفم آمد.
-می دونم چی می خوای بگی من یه غریبه ام و با هم.
بی اراده میان حرفش پریدم: غریبه نیستی ولی خب
خودش فهمید منظورم را، ادامه ندادم که با لحنی آرامش بخش توضیح داد: نگران چیزی نباش. سعید در جریانه که داریم میریم شمال، آدرس ویلا رو هم داره. سینا و رویا هم دنبالمون میان شمال. خیالم از جات راحت بشه باید برگردم تهران.
کمی خیالم آسوده شد.
شرم زده گفتم: شرمنده از کار و زندگی افتادی به خاطر من!
گوشه ی لبش به لبخندی شیطنت آمیز بالا رفت.
- کار که بیکارم فعلا تا کارخونه راه بیفته، زندگیمم که تویی
پس شرمندگی برای چیه!
بی اراده لبخند به لبم نشست از سنگ هم نبودم که این همه محبت و از خود گذشتگی را ببینم و دلم نلرزد!
برای پرت کردن حواس دلِ لرزیده ام نگاهی به پشت سرمان کردم.
-گممون کردن.
چشمکی زد.
- فرهان رو دست کم گرفتی!
خنده ام گرفت.
- نه!
چشمک جذابش را تکرار کرد.
- آفرین دختر خوب.

نویسنده : زهرا بیگدلی

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلت

ر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تو فراموش و تو یادی (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 157
لجبازی می کنم. و با صدایی بلند می توپم:
-هیس! ساکت شو. اگه ادامه بدی بلند می شم میرم بیرون.
شاید الهه مرا اینگونه پرورش داده بود که هر خطایی کوچکی که هانیه می کرد برایم عذاب آور بود.
پتو را روی سرش می کشد و با صدایی خفه شده زیر پتو می گوید:
-برو گورتو گم کن.
چشمانم کاسه ی خون می شود
-هانیه خفه می شی یا خودم خفت کنم؟
بلند می شوم و به سمت پذیرایی می روم. خسته روی تخت ولو می شوم و عصبانیتم را با کوفتن مشتم بر روی میز فروکش می کنم. اینروزها عصبانیتم قابل کنترل نبود، بعد از رفتن الهه، حال و روز خوشی نداشتم. بدهکاری هایم از طرف دیگر حالم را خرابتر کرده بود ولی هانیه بدون اینکه درکم کند. آرامم سازد نمک روی زخم من می پاشید.چشمانم را می بندم تا بتوانم در خواب آرام باشم. کاش امشب خوابش را ببینم.
کاش در خواب آغوشش را لمس کنم، ببوسمش، و عطر نفسش را نفس بکشم.

هانیه.
بعد از شب بخیر گفتن، پیامک را ارسال می کنم. و اشک هایم را پاک می کنم. از شهریار نفرت داشتم. اینکه می خواست مرا در چهارچوب علایق و سلایقش، خودش نگه ان دارد از شهریار متتفر بودم که به راحتی، مرا زیر تازیانه های جملات خشن بارش له کرده بود. از شهریار متنفر بودم به خاطر اینکه چند روزی بود که رنگ عوض کرده بود اخلاقش فرق کرده بود. رفتارش مشکوک بود و این باعث می شد هر روز به حامد دل ببندم. حامدی که مثل من فکر می کرد. زندگی می کرد. حتی لباس پوشیدنش، حرف زدنش، هم رنگ من بود. بعد از شب بخیر گفتن به حامد پیامکی را برایش ارسال می کنم.
حامد فردا کافی شاپ همیشگی می بینمت

بعد از ارسال پیام، بلند می شوم و به سمت کمد دیواری می روم. می خواستم سند خانه را از درون کمد شهریار خارج کنم. با اینکه خانه به نام من بود ولی با اینکار خیالم راحتر می شد. شهریار در همه صنفی دوست و آشنا داشت و به راحتی می توانست خانه ام را از چنگم در بیاورد. در کمد را باز می کنم و صندوقچه قدیمی یادگار مادر شهریار را جلو می کشم. در صندوقچه مثل همیشه قفل بود و کلیدش درون کیفش بود پشیمان می شوم و باز به سمت تخت بر می گردم. دوست نداشتم با ایجاد سر و صدا و روشن کردن لامپ اتاق او را مشکوک کنم. پتو را روی تنم می گسترانم و چشم هایم را می بندم.

مثل هر روز صبح پرستار، با آمدنش، خیالم راحت می کند به سمت اتاق خواب بر می گردم و تا موقع قرار با حامد، می خوابم.
چشم که می گشایم ساعت را نگاه می اندازم تا قرارمان فرصتی زیادی باقی نمانده بود. بلند می شوم و آرایش غلیظی به چهره ام مینشانم. از همان آرایش هایی که اگر شهریار می دید، مجبورم می کرد پاک کنم. خنده ای می زنم. لجباریم را بیشتر می کنم و آزادانه عمل می کنم. شلوار لی جذب به تن می کنم مانتویی جلو باز سفید رنگ، تن می کنم و شالی بر روی سرم می گذارم و بی پروا می روم. به دنبال اینکه خودم باشم می روم. به دنبال اینکه آزاد می شوم می روم. نگاهی به الهه می اندازم و می گویم:
-مواظب آرسام باش. اگه شهریار تماس گرفت بگو رفته استخر

نویسنده : زینب رضایی

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلت

ر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان در حوالی تو (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


از این پس تمامی پست های کانال
داخل وبسایت پیک داستان به نشانی

https://peyk-dastan.blog.ir
بصورت همزمان منتشر میگردد
عزیزانی که مشکل دارند در دریافت پست ها داخل تلگرام لطفا به وبسایت ما مراجعه کنند

شفاف سازی: از این به بعد ربات متصل به کانال ،اتوماتیک پست های جدید را به سایت منتقل می کند

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 86
مانده بودم واکنش صحیح چیست که شقایق با آزاد شدن راه تنفسش همان طور که بی صدا اشک می ریخت، آب دهانش را کنار پای چاوجوان انداخت و با تمسخر گفت: نه باریکلا، مثل این که از راه نرسیده بد جوری جا پات رو محکم کردی که به خودت جرأت می دی زیر گوشم بزنی!
تعجب در تک تک اجزای صورت چاوجوان خودنمایی می کرد.
- من فقط خواستم کمک کرده باشم وگرنه.
شقایق بازویش را از حصار دستانم رها نمود و مقابل او ایستاد و میان حرفش رفت.
- اتفاقاً کمک شایانی کردی که خونه ساختی روی ویرونه های زندگی من.
چاوجوان زبان در دهان چرخاند و خواست چیزی بگوید که شقایق مانع شد.
- لابد پیش خودت خیال کردی حالا که رازانِ من دیگه نفس نداره و زندگیم روی آب شناوره موقعشه که قاپ ماهان رو بی ولی این قبری که سرش گریه می کنی مرده توش نیست چون این ها خانوادگی.
شقایق پا در ممنوعه ها گذاشته و صبر من لبریز شده بود که فریاد زدم: بسه، با هر دوتونم وای به حالتون حتی اگه یه کلمه دیگه بشنوم!
چاوجوان چند قدمی عقب رفت.
- در خونه رو باز می ذارم، طبقه ی اول.
بعد با دو به خانه اش پناه برد و ما را تنها گذاشت.
تمام تنم کرخت شده بود و میل به عقب نشینی از زندگی در سرم جولان می داد، بی توجه به حس و حالم دسته ی چمدان را گرفتم و سمت خانه راه افتادم.
- من می خوام برگردم.
پوف کلافه ای کشیدم و سعی کردم اندک احساس صدایم را خفه کنم.
- باشه برو ولی از این به بعد هر چی بشه پای خودته.
پشتم به او بود و نمی توانستم عکس العملش را ببینم ولی آوایش ترس رخنه کرده در وجودش را فریاد می زد.
- مثلاً چی؟
نیم نگاهی به پشت سرم انداختم.
- مثلاً این که می تونم به پلیس خبر بدم که انگاری یه طرف قضیه ی مرگ رازان تویی یا این که به بابات بگم راهت کج شده و دیگه اون دختر چشم و گوش بسته ی سابقش نیستی خب با شرایطی که بابات داره ممکنه این بار که موجی بشه صدای افسوس خوردنتون خیلی شنیدنی باشه یا حتی می تونم به بچه ها دستور بدم بی سر و صدا کلک عرفان رو بِکنن و.
هق هقش کلامم را برید و پاهایم را به زمین گره زد.
- تو خیلی عوض شدی ماهان، دیگه نمی شناسمت و این من رو می ترسونه.
پوزخندی روی لبانم نشست و قبل از آن که چیزی بگویم به سرعت از کنارم گذشت و وارد ساختمان شد و من آرام زمزمه کردم: در واقع عوض نشدم، بدون لمس عشقت به اصلم برگشتم.
به هزار جان کندن نگاه از چشمان بی ستاره اش گرفتم و در خانه را کامل باز کردم.
- برو داخل.
وقتی تعللش را دیدم از کنارش گذشتم که پیراهنم از پشت کشیده شد.
- ما قراره با هم زندگی کنیم؟
افکار من حول حرف هایی که از سر حدس و حرص در حیاط به همسرم نسبت داده بودم و او انکارش نکرد، می گشت و او ترس از هم خانه شدن با هوویش را داشت.
سرم را به طرفین تکان دادم.
- نه، فقط امشبه تا اون یکی واحد حاضر شه.
چمدان را کنار در گذاشتم، خودم را روی کاناپه ی سفید و بنفش رها کردم و سرم را میان دستانم گرفتم بلکه از حجم هجوم سوالات بی جوابش کاسته گردد.
احساس کسی را داشتم که از خط مقدم تنها بازگشته و شرمگین است که چرا دعوت حق را لبیک نگفته و دیگر راهی به معراج بهشت ندارد.
- آقا ماهان؟
سرم را از حصار دستانم رها کردم و دیده به او دوختم.
- آقا گفتن مال گذشته بود از این به بعد فقط ماهانم.
او سر پایین انداخت و شقایق تکیه زده به دیوار فرو ریخت.
- چشم، گل گاو زبون آوردم کمک می کنه آروم شی.
سینی را از دستش گرفتم و روی میز چوبی سفید رنگ گذاشتم.
- ممنون، شما برید بخوابید.
لبخند کم رنگی روی لبانش نشست.
- من اتاق رو برای شما و شقایق جان آماده کردم، خودم روی همین کاناپه می خوابم.
نگاهم را دور تا دور خانه گرداندم و سوالی به او چشم دوختم.
- یعنی خونه به این بزرگی فقط یه دونه اتاق خواب داره؟
لبخندش پررنگ تر شد و نگاه من از چشمانش سمت چال گونه اش سُر خرد.
- معلومه که نه ولی خب چون تا به حال تنها بودم اتاق های دیگه بِلا استفاده و بدون وسیله موندن و تنها وسیله ی گرمایشی این خونه فعلاً همین بخاریه.
سر تکان دادم و ذره ای از محتویات لیوان درون دستانم را چشیدم.
- جای غمبرک زدن پاشو برو لباس هات رو عوض کن و بخواب.
ماه و ستاره ی درون چشمانش جان داده بودند و ابر سیاهش خیال پا پس کشیدن نداشت.
- نه، من یه جا همین گوشه و کنار می خوابم بالاخره هر چی نباشه امشب تازه عروس داری و خوش یمن نیست که خلوتتون رو بهم بزنم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 56
گلرخ خندید وجواب داد:
-نترس نمی پرم
و بعد بلند تر گفت بیا دیگه یخ زدم سرما
نردبان را پای بام گذاشتم و خودم انتهایش را گرفتم که لیز نخورد. گلرخ آهسته از نردبان پایین آمد و من پرسیدم:"خب حالا بگو اینجا چیکار می کنی؟"
گلرخ به سمت آتشدان دوید و دستاتش را روی آن گرفت و جواب داد:
- نصیر قبل از اینکه از ده بره بیرون به خونه ی ما اومد و از ننه خواست شب بیاد، پیشت بخوابه گفت ماهرخ تنهاست و بچه کرفه (کوچک)داره مواظبت باشه.
من پرسیدم :"خب ننه چرا خودش نیومد؟"
_ آخه برف همه راه ها را بسته و ننه گفت سختمه با بچه کوچیک از پشت بام بیام و من را فرستاد.
گلرخ را به پیش عباسعلی فرستادم و خودم بعد از اینکه مقداری گندم بو داده و کشمش از مطبخ برداشتم و در پیاله ریختم، آتش دان را برداشتم و به اتاق کوچکم رفتم .
پیاله را روی کرسی گذاشتم و آتش دان را زیر کرسی جا دادم و خواستم از اتاق بیرون بروم که گلرخ از زیر لحافت کرسی سرش را بیرون اورد گفت:
-کجامیری؟ من تنهایی می ترسم
خندیدم و گفتم به مطبخ باید تا قبل از تاریک شدن هوا چیزی برای شام حاضر کنم.
منتظر جواب گلرخ نشدم واز اتاق بیرون آمدم و یواش در را پیش کردم که پسرم بیدارنشود. هوا خیلی سرد بود و خورشید روبه غروب کردن بود و بادی شدید، میان درختان سرو و چنار می پیچید و هوووو هوووکنان تمام، برف ها را از روی شاخه های درختان در حیاط پخش می کرد. به سمت مطبخ دویدم باید قبل از تاریک شدن هوا شام راحاضرکنم تا مجبور نشوم نصفه شب از اتاق پا بیرون بگذارم.
مطبخ کمی تاریک شده بود. فیتیله ی چراغ را بالا کشیدم و گیراندمش، در چوبی، مطبخ تند تند باز و بسته می شد و صدای قیریژ قیریژ چوب، خشک شده وحشت به جانم می انداخت .سریع "کل جوش" را حاضرکردم و در مجمع چیدم و از مطبخ بیرون آمدم. تاریکی بر روشنی روز غالب شده بود و باد هر لحظه شدید تر می شد. پاتند کردم وخود را به اتاق رساندم و باخود گفتم "خوب شد گلرخ به پیشم آمد واگرنه حتما امشب از ترس می مردم!"
تا دیر وقت با گلرخ به حرف زدن، نشستیم و وقتی می خواستیم بخوابیم از جایم بلندشدم، چفت چوبی پشت در، را انداختم و جای گلرخ را زیر کرسی مرتب کردم. وقتی می خواستم پسرم را قنداق کنم، گلرخ عطسه ای کرد و من ناخوادگاه از کارم دست کشیدم و به گلرخ نگاه کردم. گلرخ که نگاه منتظرم را دید باتردید گفت:
"می خواهی قنداقش کنی؟"
خودم هم نمی دانستم
"تو میگی چیکار کنم؟؟"
گلرخ شانه هایش رابه نشانه ی نمی دانم بالا اندخت وگفت:
"مگر نشنیده ای میگن وقتی صبر میاد،باید دست نگه داری؟!"
خودم هم،درهمین فکر بودم؛ دست از قنداق کردن پسرم برداشتم و بعد از اینکه او را دربغل گرفتم، فیتیله ی چراغ را پایین کشیدم و زیر لحافت، کرسی
خزیدم وچون تا دیر وقت بیداربودم سریع خوابم برد.
با بوی دودی که به شامه ام رسیده بود چشم باز کردم اما هرچه بود،دود بود وسیاهی. برای چند لحظه گنگ مانده بودم که کجا هستم و وقتی به یاد گلرخ افتادم.
بافریاد صدایش زدم و از گلرخ خواستم هرچه زودتر از اتاق بیرون برود. خودم هم
دست بردم که پسرم را به بغل بزنم، اما هر چه در آن تاریکی دست می کشیدم، چیزی به دستم نمی آمد. شروع به فریان کردم؛ گلرخ به کمکم آمد. بوی سوختگی تا مغز سرمان را پرکرده بود و دود نفسمان را بند آورده بود.
گلرخ به بیرون رفت تا بتواند فیتیله ی چراغ داخل ایوان را روشن کند تا بتوانم پسرم را پیدا کنم. اما هرچه بیشتر می گشتم کمتر می یافتم. نفسم بند آمده بود و چشمانم جایی را نمی دید و من مثل دیوانه ها در آن اتاق نه متری، به دنبال نیمه ای از خودم می گشتم که می دانستم در آتش خرافه پرستی خودم سوزاندمش! اما مگر می توانستم حقیقت را بپذیرم می گشتم و پسرم را صدا می زدم!

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 120
مانند مار به خود می پیچم و در دل تاریکی فریاد می کشم.
صدایی کوبیدن مشت به در می آید و من فقط آن لحظه از درد های پی در پی می نالیدم و فریاد می کشیدم.
نمی دانم علی چگونه در را باز می کند و فقط همان موقع که در را باز می کند حضورش را در خانه ام حس می کنم.
ـ علی دارم می میرم. علی کمکم کن دارم می میرم.
ـ خیلی خب فریماه. آروم باش تو که درد داشتی چرا قبلش بهم نگفتی. بخواب رو تخت فریماه بخواب.
بازویم را می گیرد و مرا روی تخت می گذارد.
ـ با این بارندگی تا اردبیل یک ساعت نیم تا دو ساعت زمان میبره با ماشین بریم. اگه خیلی درد داری می خوای بچه رو خودم بدنیا بیارم؟
چشمانم تار می بیند. گوشم خوب نمی شنود ولی باز ابا می کنم.
ـ علی ببر منو بیمارستان دارم از درد میمیرمِ خواهش می کنم به دادم برس.
فریاد می کشم و او مرا آرام می کند.
ـ من برم ماشین سلیمون رو بگیرم و بیام.
سراسیمه اتاق را ترک می کند و من آن موقع فقط نیاز داشتم به دست های مهربان مادرم تا دستانش را بوسه باران کنم. او چقدر برایم درد و مشقت کشیده است و من چقدر بی پروا برای خود می تازم.
چند دقیقه ای می گذرد و علی وارد خانه می شود.
ـ مدارکات کو فریماه؟ لباس بچه کو؟
دهانم خشک است. لب هایم را از درد به دندان کشیده ام و از چند جایی زخم شده بود.
ـ داخل کیف بچه اس.
تلفن همراه و کمی خرت و پرت داخل کیف می گذارد و زیر بازویم را می گیرد. و مرا تا ماشین کمکم می کند.
ـ در اتومبیل را باز می کند و در آن سیاهی شب چهره ی نگران آقا سلیمان و همسرش بود که می توانستم ببینم.
ـ منم بیام آقای دکتر؟
ـ من.کنارش هستم برسیم بیمارستان زنگ می زنم پدر و مادرش خودشون برسونند.
از درد موهای آشفته ام را باز به چنگ می زنم.
ـ علی برو تو رو خدا برووو
علی پشت فرمان می نشیند و با سرعت به سمت اردبیل راه می افتد. هنوز باران می بارد و من در این شب بارانی مرگ را با چشمان خود می بینم
ـ بارندگی زیاده. نمی تونم سریع برم فریماهِ یکم تحمل کن. فقط تحمل کن فریماه.
از درد یکسره فریاد می زنم و گاهی دستانم را مشت می کند و از خدا کمک می خواهمِ
سرم را به صندلی اتومبیل می کوبم و با صدایی گرفته می نالم.
ـ علی تند برو. علی تند برو.
دردم به حدی زیاد می شود که حتی نفس کشیدن برایم دشوار می شود. حس خفگی امانم را می برد و این لحظه یاد کامران برایم تداعی می شود.
ـ علی دیگه نمی تونم. علی کمکم کن علی
فریادم به قدری بلند بود که علی مجبور می شود در دل تاریکی بایستد.
از اتومبیل خارج می شود و بعد از باز کردن در صندوق عقب کیفی را خارج می کند.
ـ فریماه می خوام بچو رو بدنیا بیارم. تو فقط همکاری کن باشه؟
چراغ قوه ایی را روشن می کند و طوری تنظیمش می کند که بتواند از نورش استفاده کند.
ـ فریماه مجبورمِ ببخش منو هم واسه نجات جون خودت هم وسه نجات جون بچه ات.
سرم را از درد به سمت چپ و راست حرکت می دهم که دست علی روی شلوارم می غلتد و بعد از خارج کردن از تنم بسم الله می گوید.
علی زیر باران خیس شده است و من از درد فقط به فکر رهایی هستم. چقدر سخت است تولد فرزند و به راستی که بهشت لایق زیر پای مادر است.
دست علی به من برخورد می کند و بعد از دیدن لرزش پاهایم دلداریم می دهد.
ـ فریماه بچه داره بدنیا میاد. جایی خوبی هم نگه نداشتم مجبور شدم بخاطر اینکه وسط جاده نباشیم بزنم تو جاده خاکی. فقط تو همکاری کن که زود بدنیا بیاد.
لحظه ای به چشمانم مرگ را می بینم ولی برای زنده ماندن فرزندم امیدم را از دست نمیدهم.
ـ زور بزن فریماه بچه خفه میشه. زور بزن فریماه زود باش!

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 55
بعضی وقت ها که مرغ خیالم به سوی بصیر پر می کشید فقط اجازه ی چند قطره ی اشک به چشمانم می دادم تا قلبم ارام آرام التیام پیداکند و زخم چرکی درست نشود تا یک روز ناخوداگاه سرباز کند. ولی خیلی هم نمی گذاشتم در خیال غرق شوم تا از زندگی ام جا بمانم.
نصیر خیلی دوستم داشت و برخلاف سایر مردان ده مدام دورم می چرخید و نگرانم بود همین هم باعث شده بود بیشتر به زندگی با او دل گرم شوم.
فرزند اولم که به دنیا آمد پدرم به یاد پدرش نام او را عباسعلی گذاشت . پسرم، اول زمستان به دنیا آمد. هواسرد بود و برف تمام کوچه ها را بسته بود. چون برف هایی که می بارید سنگین بود، مردم برای اینکه برف هایی که می ریزد بر پشت بام ها جمع نشود وسقف ها نشست نکند، مدام برف ها را پارو می کردند و به کوچه ها می ریختند. مردم برای رفت وآمد در زمستان بیشتر از پشت بام هارعبور می کردند و کوچه ها پربود از تپه های برفی یخ زده که محل بازیه، بچه ها و سرسره بازی آن ها بود.
آن زمستان که پسرم به دنیا آمد هم برف سنگینی باریده بود و کربلایی برای رفتن به شهر به مشکل خورده بود. کربلایی با چند نفر از اهالی ده خیلی سال بود به عدلیه مرکز استان رفت و آمد می کردند تا بتوانند زمین های کشاورزی که سال ها قبل، ظل السلطان با کاغذی به اجاره بیست ساله خود درآورده بود را آزاد کنند. خیلی سال بود که اجاره بیست ساله تمام شده بود، اما دولت زمین ها را به مردم پس نمی داد و کربلایی مرتب به شهر رفت و آمد می کرد تا بتواند زمین ها را آزاد کند. آن روز کربلایی باید به شهر می رفت و نصیر که دید بارندگی زیاد است، نتوانتست اجازه دهد که کربلایی تنها برود و خودش همراه او شد تا تنهایش نگذارد. قبل از رفتن، نصیر به پیشم آمد وگفت :
- شب در خانه تنها نمان
- برای چی؟ من که از چیزی نمی ترسم!
- بله می دانم که تو جسوری ! اما بچه کوچک است و تو تجربه ند
مادرم هم که برای زایمان خاله خورشید به خانه اورفته وبچه ها را هم برده و تو امشب در این حیاط و خانه تنهایی.
خندیدم و گفتم تو برو و خیالت ازبابت من و پسرم راحت باشد
بعد از رفتن نصیر در خانه تنها شدم. عباسعلی را که در خواب بود، داخل ننو (گهواره اش)گذاشتم و بعد از درآوردن آتش دان از زیر کرسی بیرون رفتم.
هوا سردتر شده بود و آتش کرسی خاموش شده بود. هوا گرگ و میش بود و ابرهای متراکم، خبر از در راه بودن شب، برفی دیگری می دادند.
آتش دان را میان برف ها گذاشتم و به سرداب خانه رفتم، مقداری زغال آوردم و بر روی آتش دان ریختم، روی دو زانو نشستم، کبریت را میان دستانم روشن کردم تا سوز سرما خاموشش نکند بعد از روشن شدن زغال ها، دستانم را بر روی حرارت زغال ها گرفتم، چه گرمای دلچسبی بود.
هوا خیلی سرد بود و انگشتان پاهایم در آن گالیش های لاستیکی(کفش)، جز جز می کرد. چادر شبم را محکم تر بر شانه ام پیچاندم و دستانم را جلوی دهانم گرفتم و "ها" کردم تا اندکی گرم شوم.
نگاهی به دور،حیاط انداختم، همه جا سفید پوش شده بود و کلاغ ها روی شاخه های سپیدار وسط حیاط کز کرده بودند. حتم داشتم برفی که از دو روز قبل شروع به باریدن کرده بود چند متری شده است. سکوت حیاط و خانه را پرکرده بود. لحظه ای ترسیدم و با خود گفتم: "کاش به حرف نصیر گوش داده بودم و به خونه ی آقاجون رفته بودم"
در همین فکر بودم که کسی صدایم زد"ماهرخ"
وجود یخ زده ام با شنیدن صدای خواهرم گلرخ، گرم شد.
گلرخ روی پشت بام ایستاده بود و برای اینکه خود را گرم کند دستانش را به بغل گرفته بود.
خودم را به پای پشت بام رساندم و گفتم:" دختر تو اینجا چه می کنی؟"
گلرخ جواب داد:
"اول کمک کن بیام پایین بعد میگم"
کنار پرچین سنگی رفتم نردبام چوبی را که زیر برف ها پنهان شده بود تکان دادم تا برف هایش بریزد که گلرخ گفت:
- دلم می خواهد روی برف ها بپرم، بپرم آبجی؟
نردبام را بلند کردم و گفتم:
-نه نپری ها،به قول ننه اگه از بلندی بپری دختری، خدایی نکرده عیب می کنی.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 85
سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم و چشمان خسته ام در عرض چند ثانیه به آغوش خواب پناه برده بودند که با صدای کشیده شدن چرخ های چمدان روی موزاییک ها مجبور به بیداری شدم.
- حاضری؟
نفرت درون دیده اش زبانه کشید و جوابم را تنها با سکوت زهرآلودش داد، از جایم برخاستم و در خانه را باز کردم.
- بریم.
نفس عیقی کشید تا لرز چانه اش آرام بگیرد و بتواند وزن چمدان را هم بر پاهایش تحمیل کند.
- من میارمش، سنگینه.
همچنان لبانش را به هم دوخته بود و قصد رها سازی آوایش را نداشت.
پشت سرش از خانه خارج شدم و در را قفل نمودم و دست او که قصد پایین رفتن از پله ها را داشت گرفتم و با خود همراه ساختم.
کاملاً مشهود بود که پاهایش جا زده و قصد ویرانیش را داشتند که آن گونه سرمای میله ی آهنی را به بازوهای تب دار من ترجیح داده بود.
- نمی خوای از اون تیکه آهن دل بکنی؟
سر پایین انداخت و بی حرف کنارم، روی صندلی شاگرد جای گرفت، دستم را لبه ی شیشه ی ماشین گذاشتم؛ مسیر خانه ی چاوجوان را در پیش گرفتم و به افکار ضد و نقیضم فرصت جولان دادم.
تقریباً بیش تر راه طی شده بود که مُهر لبانش را گشود.
-بسه ماهان، من باور کردم فقط تمومش کن و برگرد.
در اصل باور نکرده و دلش را به دروغی خوش کرده بود، درست مثل من که تا همین چند وقت پیش به پاکیش ایمان داشتم و شواهد خیانتش را توهم ذهن خسته ام تلقی می نمودم.
بدون آن که نگاه از جاده بگیرم جوابش را دادم: زنم خونه تنهاست و چشم به راه منه، کجا برگردیم؟
از گوشه ی چشم دیدم که لبش را به حصار دندان هایش در آورد تا مانع فروپاشی غرورش شود.
دستگاه پخش ماشین را روشن کردم و به آهنگی بی کلام اجازه ی نوازش روح زخمی مان را دادم.
نمی دانم تسلیم شده بود یا می خواست آخر مسیر به خانه مان ختم شود که سکوت را در آغوش کشیده و چشم بسته به شیشه ی سرد ماشین تکیه داده بود.
دست روی شانه اش نهادم.
- پیاده شو، رسیدیم.
وحشت زده به کوچه ی بن بست و در بزرگ سیاه رنگ مقابلمان نگاه کرد.
- این جا دیگه کجاست؟
حوصله ی هیچ چیز، حتی خودم را نداشتم و ترجیح دادم سوالش را نشنیده تلقی کنم. از صندوق عقب ماشین چمدان را برداشتم و سمت خانه راه افتادم که بازویم کشیده شد.
- این جا فقط من و توایم، مگه نه؟
پوف کلافه ای کشیدم و سعی کردم بغض کمر شکنش را نادیده بگیرم.
- بسه شقایق، بیدار شو و ببین که من هیچ دروغی ندارم بخوام بهت تحویل بدم.
نمی دانستم زنگ کدام واحد را باید می زدم بنابراین هر دو را فشردم و لحظاتی بعد در با صدا تیکی باز شد.
مایل نبود قدم از قدم بردارد که زیر بازویش را گرفتم و به داخل دعوتش کردم.
- قدم هات رو تندتر بردار الان از سرما یخ می زنی.
گویا همان جمله ی نه چندان پر مِهر تمام توانش را زایل کرد، دم و بازدمش از هق هق بدون اشکش جا مانده بودند و اجزای صورتش مرگ را فریاد می زدند و من دنیایم را ویران تر از هیروشیما می دیدم.
- شقایق نفس بکش، خواهش می کنم.
زانوهایش خم شده و به خس خس افتاده بود.
کمرش را به منظور ادامه ی حیاتش دورانی ماساژ می دادم و خود تنها یک قدم تا نابودی فاصله داشتم.
- نفس بکش لعنتی! گریه کن! من رو بزن ولی تسلیم نشو!
برای ذره ای اکسیژن دست و پا می زد و باد سرد پاییزیی تمام دانسته های پزشکی ام را با خود به یغما برده بود.
با مشت چند ضربه بین دو کتفش زدم و صدایم خود به خود رنگ التماس گرفت.
- تو رو به مولا نفس بکش! تو رو جون ماهان نفس بکش وگرنه.
صدای چاوجوان که مخاطبم قرار داده بود حکم صور اسرافیل را ایفا نمود و هر دو در دم جان دادیم ولی طولی نکشید که موقعیتمان را درک کرد و سیلی اش زیر گوش شقایق نقش صور دوم را برعهده گرفت و هر دو به زندگی بازگشتیم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 119
نیم ساعتی می گذرد. در اتاق بعد از وارد شدن تقه ای به آن باز می شود و همان خانم ترک زبان وارد می شود.
ـ غصه نخور دختر جون. هر کی بدی کنه جواب کارشو می بینه.
نگاهی به دارویی که در دستش است می اندازم و بعد از گرفتن پاکت سرمی به دستش وصل می کنم.
روی صندلی کنارش می نشینم.
ـ بچه ات چیه؟
ـ پسر.
ـ بزرگ کردن پسر بدون پدر خیلی سخته. ولی همین که بزرگ بشه هیچ وقت نمیزاره یه قطره اشک هم بریزی.
****

اواخر اردیبهشت است و رعد و برق بدون هیچ تریدی می زند. گاهی صدای رعد و برق به قدری زیاد است که ترس تمام بدنم را می گیرد و تمام اتاق را روشن می کند. باران بدون هیچ تعللی می بارد و من در تنهایی خود در اتاقم کتابی را مطالعه می کنم.
کمرم تیر می کشد و این درد وا دارم می کند که آهی از ته دل بکشم. کتاب را می بندم و بعد از بلند شدن از روی تخت حس خیس شدن به من دست می دهد. سر جایم خشکم می زند ولی رطوبت لباسم را تر می کند. پاهایم از ترس می لرزد و به یک بار درد های زیر شکمم شروع می شود. کیسه آب جنین در این موقع شب پاره شده است. پس زمان زیادی تا متولد شدن پسر کامران نمانده است. قرار بود مادر هفته ی آینده برای زایمانم به اردبیل بیاید ولی قسمت نبود که مادرم وقتی که درد زایمان را تجربه می کنم کنارم باشد. نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازم ساعت از دو هم گذشته بود. باید صبر می کردم تا سپیده دم و از علی برای رفتن به اردبیل کمک می خواستم.
لباسم را عوض می کنم و بعد از پوشیدن لباس مناسب و بستن کیف لباس بچه که از اردبیل خریده بودم روی تخت می نشینم. درد زیر شکمم بیشتر شده بود و کمرم از درد به حدی رسیده بود که گاهی نفسم بند می آمد.
ساعت حدود سه بامداد است و دردم به حدی رسیده بود که گاهی با مشتم ملحفه ی تخت را مشت می کردم و آرزو می کردم که هر چه زودتر صبح شود.
عرض اتاق را از درد بصورت خمیده طی می کنم و گاهی که شکمم منقبض می شد سر جایم می ایستادم.
باران هنوز به صورت وحشیانه می بارد و درد هایم هر لحظه فاصله هایش کم وشدتش زیاد می شد.
طاقتم طاق می شود نفس کم می آورم حس می کنم که بچه در حال متولد شدن است. آنقدر درد دارم که گاه در موهایم چنگ می زنم و بدون صدا فریاد می زنم.
در میان درد نفس کم می آورم. و دیگر تحمل نمی کنم این درد را به دوش بکشم. تلفن همراهم را به سختی بر می دارم و بعد از گرفتن شماره ی علی منتظر می مانم تا جواب بدهد.
چند بوقی می خورد که صدایی خواب آلودش درون گوشم پخش می شود. به سختی می نالم همراه با درد.
ـ علی علی درد دارم بچه داره بدنیا میاد.
تلفن همراه از دستم روی زمین پخش می شود و من از درد جیغ بلندی می کشم. تمام لباسم خیس شده است و تا تولد فرزندم زمانی بیشتر نمانده است
تا به این سن دردی به وسعت درد زایمان مرا از پای در نیاورده بود. شدتش به قدری بود که گاهی آرزویی مرگ می کردم و گاهی از ته دل فریاد می کشیدم. صدای خوردن زنگ خانه به گوشم می رسد ولی شدت درد به قدری بود که فقط می توانستم نفس بکشم تا زنده بمانم.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 54
از صبح از اتاق پا بیرون نگذاشته بودم و همه اش را فکر کرده بودم نصیر هم به خلوتم پا نگذاشته بودم تا خوب فکر کنم.
وقتی هوا، تاریک شد و اتاق در سکوت و تاریکی فرو رفت، من تصمیم را گرفته بودم حالا که حرف مردم، دست تقدیر، قدرت عشق یا قلم پروردگار هرکدام که بودند، برایم این چنین رقم زده بود من هم دست از جنگیدن با خودم بر می دارم تا خودم هم کمتر آسیب ببینم چون فهمیده بودم تمام کسانی که در به اینجا رسیدن من دست دارند همه ی شان هم من را دوست دارند و کاری را که به نظرشان، درست بوده را انجام داده اند. نمی توانستم قلباً یا حداقل به این زودی همه را ببخشم اما می توانستم حداقل اینطور وانمود کنم.
از جایم برخواستم که سرم گیج رفت و احساس کردم اتاق دور سرم می چرخد؛ دستم را به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم؛ هنوز اتاق دور سرم می چرخید؛ کمی که گذشت احساس کردم، همه چیز سرجای خودش نشسته است.
آهسته دستم را از دیوار برداشتم وخواستم از اتاق خارج شوم که یادم به دستبند بصیر افتاد که هنوز در دستم بود. از دستم بیرونش آوردم و باز تمام تصمیم ها و حساب کتاب هایی هایی که برای زندگی ام با خودم کرده بودم، فراموشم شد و بغضی که نمی دانم از کجا یهو پیدایش شد میان گلویم قوز کرد .
کمی دستم را بر گلویم کشیدم باید اشک می ریختم تا خفه نشوم. خوب فهمیدم این زخم، به این زودی ها خوب نمی شود، اما باید محکم می بودم تا تو دهنی تلخ دیگری از سرنوشت نخورم من یک زن شوهر دار بودم که باید محکم پای زندگی ام می ایستادم تا روزی مایه ی عبرت کسی نشوم و نگذارم دلم من را به هر کجا که می خواهد بکشاند.
ازجایم بلند شدم دستبند را در گنجه بالای اتاق بین وسایلی که نمی دانستم چیست و مادرم به عنوان جهیزیه ام در آن جای داده بود انداختم و به حیاط رفتم.
چراغ اتاق بزرگ کربلایی روشن بود و احتمالاً همه در ان جا بودند؛ به آسمان نگاهی انداختم؛ ماه کامل بود اما نیمی از آن پشت ابرهای سیاه شب پنهان شده بود، ابرهای متراکمی که خبری از بارش باران برای فردا می دادند. ستارگان آرام و بی صدا هرگوشه ای جاخوش کرده بودند و چشمک ن زندگی این پایین را نگاه می کردند.
چند نفس عمیق کشیدم و به سمت اتاق کربلایی رفتم چند ضربه به در زدم و آرام وارد اتاق شدم. سفره پهن بود و با دیدن آبگوشت دلم مالش رفت. نگاهم را از سفر برداشتم و دیدم همه با تعجب به من نگاه می کنند. سلامی دادم وبا خنده ای که بر لبم دوختم، گفتم: " خیلی گشنمه"
کربلایی جواب داد:
- سلام دختر بیا بنشین
وبه کنارش اشاره کرد که بنشینم. اما من نگاهی به نصیر انداختم که متعجب از آمدنم با دهانی باز و چشمانی متعجب نگاهم می کرد؛ باید فاصله ها را یکی یکی برمی داشتم؛ نباید می گذاشتم اسمم فردا به سر زبان، ن ده بیفتد؛ باید همین الان جلوی شروع هر حرف و حدیثی را می گرفتم و به زندگی ام می چسبیدم.
سرم را پایین انداختم و در کنار نصیر خودم را جای دادم. برق چشمان نصیر و اشک گوشه چشم خاتون و خنده ی گوشه ی لب کربلایی نشانم داد که تصمیم درست بوده است.
خیلی گرسنه بودم و با اشتها غذایم را خوردم و بعد از اینکه به کمک خاتون سفره را جمع کردم با نصیر وبچه ها به اتاق برگشتم.
وقتی بچه ها راخواباندم به روی نصیر لبخندی زدم وگفتم خیالش از بابت فکر و خیال و دل من راحت باشد و زندگی اش را بکند که در فکر جداشن نیستم . من مثل کسی بودم که در رودخانه افتاده باشد اگر دست و پای بیهوده می زدم غرق می شدم اما اگر می توانستم کمی آرام باشم شاید شنا کردن را خود به خود یاد می گرفتم.
روزها از پی هم می گذشتند و من مانند یک زن خانه دار روستایی با خانواده ی همسرم در یک حیاط زندگی می کردم و مثل سایر خانه ها روز ها را با کارهایی مثل شیره پزی،نان پزی ، گندم چینی و مشک زنی از صبح به شب می رساندم.
به خانه ی پدرم نمی رفتم چون که هنوز از مادرم دلگیر بودم و گاهی پدرم به بهانه ی کربلایی به دیدنم می امد و می گفت مادرت دل تنگت است گاهی به او سر بزن. تا یک روز هم به خواست پدرم به دیدن شان رفتم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 64
بعد از رفتن کربلایی سید من را به ده ، پیش همسر خود برد.
پدر راضیه خانوم، متولی امامزاده چشمه احمد رضا بود. آن شب در خانه آن ها ماندم و صبح زود اسب را سوار شدم و به تنهایی به ده برگشتم.
هرچه پدرو مادر، راضیه خانوم اصرار کردند که کسی را همراهم کنند، اجازه ندادم چون ترسم ریخته بود و جاده را هم می شناختم. از طرفی هم می دانستم به شب و تاریکی نمی خورم که نگران باشم، اواخر تابستان هم بود و مردم در دشت ها و باغ ها هر کدام مشغول به کاری بودند، پس جای ترسی نداشت.
شاید هم در آن زمان می خواستم این احساس غرور را بیشتر با خودم داشته باشم که اجازه ندادم کسی همراهی ام کند.
وقتی که به ده رسیدم اول از همه نوچه های ارباب را دیدم که بر سر جاده ایستاده اند و کشیک می دهند و با دیدن من تعجب کردند، با دهانی باز و چشمانی گرد شده من را دنبال می کردند. شاید با خود می گفتند این دختر کی از ده بیرون رفته که ما او را ندیدیم.
افسار اسب را به سمتشان کج کردم و به نزدیکشان رفتم وگفتم:
- چیه؟ چرا زل زدید به من؟
یکی از نوچه ها که چوب بلندی دستش بود و با آن آرام بر کف دستش ضربه می زد، کمی سرش را به سمت من کج کرد و چون آفتاب مستقیم به چشمانش می خورد، با چشمانی نیمه باز گفت:
- هیچی، میخوای می خوای چی باشه!؟
- سر جاده مردم کشیک می دید که کی میره، کی میاد؟
نوچه ی دیگر با صدای خشن و کلفتی گفت:
- به توچه دخلی داره دختر؟
افسار اسب را کشیدم و قبل ازحرکت گفتم:
- چند روز دیگه که ارباب از ده بیرونتون کرد به خاطر بی عرضگی، می فهمید!
- منظورت چیه؟
جواب ندادم و به خانه برگشتم.
وقتی به خانه رسیدم همه در حیاط خانه جمع بودند و جهانگیر و نصیر سوار بر اسب بودند و به نظر می رسید قصد رفتن به جایی را دارند پدرم که اولین نفر من را دید رو به آن ها گفت :
- آمد، نگران نباشید.
نصیر سر برگرداند و با دیدن من با عصبانیت به سمتم آمد.ِ
چشمانش از عصبانیت قرمز شده بود و ابروهایش را در هم کشیده بود، پره های بینی اش از خشم می لرزیدند
با دیدن نصیر و عصبانیتش لحظه ای ترسیدم و مطمئن بودم که کتک می خورم.
اما نصیر تا به من رسید و در چشم هایم نگاهی کرد زیر لب لعنتی بار خود کرد و با فریاد گفت:
- به چه حقی بی اجازه سوار بر اسب میشی و از ده بیرون می ری؟ به اجازه کی؟
ترسی نداشتم و به آرامی جواب دادم:
- باید می رفتم چاره ای نبود و اگرنه زمین ها.
- گور بابای هرچه زمین است. جان تو مهم تر بود یا زمین ها؟ حالا این همه سال خوردند امسال هم مثل سالهای قبل!
- حالا که اتفاقی نیفتاده.
- اره ولی هزاران اتفاق ممکن بود بیفتد! می دونی به چه کار احمقانه ای دست زدی؟
نمی دانستم! شاید اگر می دانستم جرات چنین کاری به خود نمی دادم.
پدرم جلو آمد و گفت :
- دخترم نصیر حق داره. تازه از راه رسیدند که فهمیدند تو چه کاری کردی! با جهانگیر می خواستند به دنبالت بیایند که خدا را شکر برگشتی.
پدرم انگشت اشاره اش را به سمت آسمان گرفت و ادامه داد:
- اما به خداوندی خدا، قسم که تا صبح ت از نگرانی پلک نزدیم. حالا چه کردی؟ نامه را رسوندی؟

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 128
کنار جدول پارک می کنم و همراه ماهان به سمت محل قرار می روم. ساعت از ده گذشته بود و بخاطر ترافیک خیابان ها کمی بدقول شده بودم.
اطراف پارک را می کاوم. نگاهم به علی می افتد که با تیپ متفاوتی روی صندلی نشسته بود و با تلفن همراهش سرگرم بود.
نزدیکش می شوم و بَشاش سلامی می دهم.
از روی صندلی بلند می شود و با لبخندی نگاهم می کند. کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید بر تن کرده بود. مدل موهایش با همیشه فرق می کرد و صورت اصلاح کرده و برق افتاده اش مرا به شک می اندازد.
نگاهی به صندلی می اندازم و دسته گل قرمزی که کنارش بود چشمانم را می رباید.
عطر فرانسویش شامه ام را تحریک می کندو این همه آراستگی برایم تعجب برانگیز است.
دسته گل را از روی نیمکت چوبی بر می دارد و با محبت می گوید.
ـ بفرما فریماه این برای شماست.
سخنش کاملا ملایم و مودبانه است.
تشکری می کنم و همانطور که ماهان در آغوشم است گل را از دستش می گیرم.
ماهان را از اغوشم جدا می کند و با تغییر صدایش نازش را می خرد.
ـ چقدر پسرت نازه ای جان. چه خوشگله.
روی صندلی می نشیند و من کنارش می نشینم
خشکم زده است و این سر و وضع علی به قلبم اجازه می دهد که کمی احساسی برخورد کنم.
نگاهم روی گلهای قرمز قفل است و مشامم از عطر فرانسویش پر است. هوا ابری و خنک است ولی در کنارش بودن گرمای بی نظیری دارد.
ـ ماهان را می بوسد.
سرش را به سمت من می چرخاند.
ـ خدا حفظش کنه. خیلی نازه.
لبخندی می زنم و دوست ندارم این لحظه ها تمام شود.
ـ فریماه می خوام نگاهم کنی.
مثل همیشه لحن و صدایش مهربان و منصفانه است.
نگاهم را به نگاهش می دوزم.
چشمانش چقدر جذاب شده اند.
ـ می خوام یه سئوالی بپرسم و دوست دارم بدون رو در وایسی جوابم بدیِ
لب هایی صورتی ملیحم را می گشایم.
دندان هایی صدفی ام نمایان می شود.
ـ بگو علی راحت باش.
می دانم هدفش چیست. می فهمم نیمه ی گمشده اش کیست.
ـ فریماه من تو رو خوب میشناسم. تو هم مرا خوب میشناسی. الان نزدیک یک ساله که با هم کم و بیش رابطه داریم.
چشمانم را به نشانه تایید می بندم.
واضح حرف دلش را به زبان می آورد.
ـ می دونی زیبا ترین حسی که یک انسان تو طول زندگیش داره چیه؟
سکوت می کنم.
ـ من هنوز پدر نشدم که بگم پدر شدنه. ولی تو که مادر شدی شاید زیبا ترین حس موقع زایمانت بود.
با یاد آوری زایمان گونه هایم سرخ می شود.
ـ علاقه ی من به تو فریماه روز به روز زیاد میشه.
لبخندی می زند.
ـ وقتی که اردبیل تمرکز کاری نداشتم. وقتی که تو برگشتی تهران و من به دنبال تو سرگشته و آواره بودم وقتی که دود و دم تهران برام لذت بخش تر از هوای اردبیل بود می تونه چی معنی بده؟
تنم می لرزد. فکم منقبض می شود و در احساس علی غرق می شوم.
ـ من برای بار اول عشق رو تجربه کردمِ دوست داشتن رو تجربه کردم. الان هم می خوام
مکث می کندِ نفس عمیقی می کشد.
ـ می خوام تو بشی خانم خونم. نور امیدم. بشی سرور من.
تمام وجودم با هاله ی عشقش به پرواز در می آید.
چشمانم را می بندم.
گونه هایم زیر غُرش آسمون خیس می شود.
چشمانم را باز می کنم و آسمان کبود پاییز و عطر خاک وبارون را نفس می کشم.ِ
ـ فریماه؛ من عشق تو به کامران رو تفسیر کردم. من در برابر عشق تو کم آوردم. راستش الان که شدی جزئی از وجودم به تو و عشقت به کامران حسادت می کنم. تو اشتباه نکردی. تو تنها راه رو انتخاب کردی. تو تا آخرش پای دلت وایستادی. تو اگر چه مسیر رو اشتباه رفتی پای همه اشتباهاتت موندی. یه تنه جنگیدی و بلاخره پیروز شدی.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 94
کمی بعد چاوجوان هم ما را تنها گذاشت و شقایق از سنگرش بیرون آمد و من خسته روی مبل رو به روی تلوزیون نشستم و به صفحه ی خاموشش خیره شدم.
- رنگش قشنگه، نه؟
گنگ به شقایقی که به اُپن آشیزخانه تکیه داده بود نگاه کردم.
- چی؟
دست به سینه زد و تلاشی برای شکل نگرفتن طرح پوزخند روی لبانش نکرد.
- رنگ صفحه اش رو می گم، آخه خیلی شبیه زندگی ایه که برای من ساختی.
پلک هایم را محکم بر هم فشردم و کلماتم را بلعیدم اما او قصد کوتاه آمدن نداشت.
- چیه؟ چرا ساکتی؟ حرفی برای گفتن نداری؟
سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و چشم بستم و سکوتم او را جری تر ساخت.
- اصلاً چرا این جایی؟ پاشو برو پیش نو عروست که یه وقت خم به ابروش نیاد.
کاش زبان به دهان می گرفت قبل از آن که کلمات زهرآگینم سمتش شلیک شوند!
احساس کردم کنارم نشست.
- ماهان؟
لای پلک چپم را باز کردم و او خود فهمید باید ادامه دهد.
- مگه نگفتی دل دیدن جون دادنم رو نداری؟
ابروهایم را به هم رساندم و فاصله ی بینشان را از میان برداشتم.
- خب؟
شکستن سکوتم جرأت بازگو کردن خواسته اش را به او داد.
- ماهان بذار برم، من این جا دارم جون می دم.
به ریسمان محکم خداوند چنگ زدم و طلب آرامش کردم.
- استغفرالله.
دندان روی هم سایید و با تمسخر گفت: انگاری پیشرفتت عالی بوده تو سی سالگی رسیدی به این پیرمردهایی که تا کم میارن شروع می کنن به ذکر گفتن.
بحث با او بی فایده بود و من دیگر نایی برای دوباره دمیدن در شیپور جنگ را نداشتم.
از جایم برخاستم و به طرف اتاق خواب رفتم، لباس هایم را عوض کردم و تن رنجیده ام را مهمان تختخواب نمودم و شمیم موهای مجنون کننده ی شقایق را با ولع از بالشتش وام گرفتم.
هنوز به سرای خواب پا نگذاشته بودم که صدای حرصی اش در اتاق پیچید.
- پاشو می خوام بخوابم.
پتو را روی بالا تنه ی م کشیدم.
- جا به اندازه ی کافی هست.
گویا بیش تر از من با خود لج کرده بود که سمت کمد رفت و لباس خواب حریر زیبایی را تن کرد.
قادر به گرفتن دیده ام از آن تضاد عجیب وسوسه کننده ای که رنگ سیاه لباس با پوست بلورینش ایجاد کرده بود، نبودم.
سمت تخت آمد و کنارم جای گرفت و همچون من به پهلو خوابید و نگاه در چشمانم دوخت.
ضربان قلبم افزایش یافته و بی قراری برای آغوشش تحملم را به تاراج برده بود، به سختی چشم بستم و به او پشت کردم.
- شب بخیر.
صدای پوزخندش به من فهماند که پی به حال خرابم برده که صدایش را با عشوه در آمیخته بود.
- شب خوش مردجنگجو.
کنایه اش به قلبم رخنه کرد و لبخند تلخی روی لبانم نشاند.
میان خواب و بیداری بودم که صدای زنگ گوشی ام کاملاً هوشیارم کرد و دیدن اسم میلاد مجبورم ساخت بی تعلل تماس را وصل کنم.
- سلام، چی شده؟
همهمه ی بیش از حد پشت خط، دلهره را به جانم انداخت.
- ماهان بدبخت شدی!
نشستم و پاهایم را از تخت آویزان کردم و مشوش پرسیدم: درست بگو چی شده؟
گویا از جمعیت کمی فاصله گرفت که صدایش واضح تر به گوش رسید.
- می گم، اول تو بگو کجایی؟
کلافگی از کش دادن بی مورد مکالمه به آوایم رنگ فریاد زد.
- سر صبحی زنگ زدی کجا می تونم باشم جز خونه؟
بانگ هشدار ماشینی که از نزدیکی اش گذشت در گوشم پیچید و من سر تا پا گوش شدم تا به حرف بیاید.
- پاشو بیا پایین.
نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط گردم.
- میلاد خواب زده شدی؟ درست بگو ببینم کجا بیام؟ چی شده؟
چند ثانیه ای مکث کرد و سپس گفت: خواب زده نه ولی شوکه شدم، بیا پارکینگ خونه ات.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 63
بعد از رفتن کربلایی سید من را به ده ، پیش همسر خود برد.
پدر راضیه خانوم، متولی امامزاده چشمه احمد رضا بود. آن شب در خانه آن ها ماندم و صبح زود اسب را سوار شدم و به تنهایی به ده برگشتم.
هرچه پدرو مادر، راضیه خانوم اصرار کردند که کسی را همراهم کنند، اجازه ندادم چون ترسم ریخته بود و جاده را هم می شناختم. از طرفی هم می دانستم به شب و تاریکی نمی خورم که نگران باشم، اواخر تابستان هم بود و مردم در دشت ها و باغ ها هر کدام مشغول به کاری بودند، پس جای ترسی نداشت.
شاید هم در آن زمان می خواستم این احساس غرور را بیشتر با خودم داشته باشم که اجازه ندادم کسی همراهی ام کند.
وقتی که به ده رسیدم اول از همه نوچه های ارباب را دیدم که بر سر جاده ایستاده اند و کشیک می دهند و با دیدن من تعجب کردند، با دهانی باز و چشمانی گرد شده من را دنبال می کردند. شاید با خود می گفتند این دختر کی از ده بیرون رفته که ما او را ندیدیم.
افسار اسب را به سمتشان کج کردم و به نزدیکشان رفتم وگفتم:
- چیه؟ چرا زل زدید به من؟
یکی از نوچه ها که چوب بلندی دستش بود و با آن آرام بر کف دستش ضربه می زد، کمی سرش را به سمت من کج کرد و چون آفتاب مستقیم به چشمانش می خورد، با چشمانی نیمه باز گفت:
- هیچی، میخوای می خوای چی باشه!؟
- سر جاده مردم کشیک می دید که کی میره، کی میاد؟
نوچه ی دیگر با صدای خشن و کلفتی گفت:
- به توچه دخلی داره دختر؟
افسار اسب را کشیدم و قبل ازحرکت گفتم:
- چند روز دیگه که ارباب از ده بیرونتون کرد به خاطر بی عرضگی، می فهمید!
- منظورت چیه؟
جواب ندادم و به خانه برگشتم.
وقتی به خانه رسیدم همه در حیاط خانه جمع بودند و جهانگیر و نصیر سوار بر اسب بودند و به نظر می رسید قصد رفتن به جایی را دارند پدرم که اولین نفر من را دید رو به آن ها گفت :
- آمد، نگران نباشید.
نصیر سر برگرداند و با دیدن من با عصبانیت به سمتم آمد.ِ
چشمانش از عصبانیت قرمز شده بود و ابروهایش را در هم کشیده بود، پره های بینی اش از خشم می لرزیدند
با دیدن نصیر و عصبانیتش لحظه ای ترسیدم و مطمئن بودم که کتک می خورم.
اما نصیر تا به من رسید و در چشم هایم نگاهی کرد زیر لب لعنتی بار خود کرد و با فریاد گفت:
- به چه حقی بی اجازه سوار بر اسب میشی و از ده بیرون می ری؟ به اجازه کی؟
ترسی نداشتم و به آرامی جواب دادم:
- باید می رفتم چاره ای نبود و اگرنه زمین ها.
- گور بابای هرچه زمین است. جان تو مهم تر بود یا زمین ها؟ حالا این همه سال خوردند امسال هم مثل سالهای قبل!
- حالا که اتفاقی نیفتاده.
- اره ولی هزاران اتفاق ممکن بود بیفتد! می دونی به چه کار احمقانه ای دست زدی؟
نمی دانستم! شاید اگر می دانستم جرات چنین کاری به خود نمی دادم.
پدرم جلو آمد و گفت :
- دخترم نصیر حق داره. تازه از راه رسیدند که فهمیدند تو چه کاری کردی! با جهانگیر می خواستند به دنبالت بیایند که خدا را شکر برگشتی.
پدرم انگشت اشاره اش را به سمت آسمان گرفت و ادامه داد:
- اما به خداوندی خدا، قسم که تا صبح ت از نگرانی پلک نزدیم. حالا چه کردی؟ نامه را رسوندی؟

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 93
حرف برای گفتن زیاد داشتم ولی توان بیان کلمات سنگینم را در خود نمی دیدم و آرزویم بود که چاوجوان هم کلمه ای را باب معرفی خود به کار نبرد.
- شقایق جان کمی کسالت داشتن، مُسکن خوردن و خوابیدن. شما بفرمایید بالا ما هم الان خدمتتون می رسیم.
والدینم پله ها را بالا رفتند و من ماندم و همسری که از بی اطلاعی خانواده ام شاکی بود.
- ما قرارمون به پنهان کاری نبود.
اخمی بین ابروهایم نشاندم و انگشت اشاره ام را روی بینی ام گذاشتم.
- صدات رو بیار پایین.
مقابلم قرار گرفت و آرام تر گفت: اصلاً چرا هر چه قدر به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی؟ هیچ می دونی شقایق.
صدای جیغ مادرم کلماتش را از هم گسیخت و من با عجله پله ها را بالا رفتم و وارد خانه شدم، پدرم به چهارچوب در اتاق تکیه زده و مادرم روی زمین نشسته بود و با دست بر سر خود می کوبید، شقایق هم زانوهایش را بغل کرده و با فرشته ی نالانم هم نوا شده بود.
به خودم جرأت دادم و پرسیدم: چی شده؟
شقایق سر بلند کرد و دیده ی اشکبارش را بین من و چاوجوان که کنارم ایستاده بود، گرداند.
- یعنی به ذهنت هم خطور نمی کنه که عزیزهات فهمیدن و رازت فاش شده؟
مگر من قصد پنهان کاری داشتم که او از عیان شدن رازم می گفت؟
سخت بود زیر نگاه سنگین و پرنفوذ پدرم موضوع را بی اهمیت تلقی کنم و تلخ جواب شیرین زندگی ام را بدهم.
- اتفاقاً خوب کردی گفتی، مونده بودم که چه جوری باید بگم.
سیل چشمانش خروشید و هق هقش را به ارمغان آورد و طاقت کوه مستحکم زندگی ام را ربود.
- خانم پاشو بریم، این جا دیگه جای ما نیست.
مقابلش قرار گرفتم و سعی کردم درست ترین واژه ها را انتخاب نمایم.
- بابا، من خلاف شرع نکردم.
گویا صدایش از فرسنگ ها دورتر شنیده می شد.
- یه عمر الکی خم و راست نشدم که تو به من شرع و یاد بدی، دروغ و پنهان کاری و عذاب دادن زنت اگه خلاف شرع نیست پس چیه؟
دست روی شانه اش گذاشتم و از در توجیه وارد شدم.
- قضیه اون جوری که شما فکر می کنید نیست، بذارید توضیح بدم.
دستم را پس زد و با تکان دادن انگشت اشاره اش مقابل چشمانم گفت: اگه الان نمی خوابونم زیر گوشت صرفاً به خاطر حضور زن.
جمله اش را نصفه رها کرد و برای آرامشش خداوند را بی شریک خواند.
- لااله الا الله، من از جمع بستشون عارم میاد بعد تو باد به غبغبت میندازی و به عروسم میگی خوب کردی که گفتی؟
مادرم دستان شقایق را گرفته و سعی در آرام کردنش داشت و نگاه از من می ید.
حس کردم وقت روشن سازی برخی از مسائل بود که سمت چاوجوان برگشتم.
- تو برو پایین بعداً حرف می زنیم.
بی حرف به طرف در خانه رفت ولی آوای عصبی پدرم که من را مخاطب قرار داده بود متوقفش کرد.
- اتفاقاً تو می مونی و همسر دومت، شقایق با ما میاد.
گره ی بین ابروهایم از آن سفت تر نمی شد.
- بابا احترامتون واجبه ولی تا من نخوام شقایق پاش رو از این خونه بیرون نمی ذاره.
سری از روی تأسف تکان داد.
- خانم من دم در منتظرم، زودتر جمع کن این بساط عزا رو که خُلقم تنگه.
رفت و در خانه را محکم به هم کوبید.
دست لای موهایم بردم و به بازی درد دعوتشان نمودم.
- مامان پاشو برو تا حال بابا بد نشده، سر فرصت مفصل راجع بهش حرف می زنیم.
مادرم پیشانی شقایق را بوسید و بدون نگاهی به من و چاوجوان خانه را ترک کرد.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 127
مکثی می کند.
ـ فریماه قول بده به من که قرص ها رو بندازی دور باشه؟
نگاهم در چشمانش قفل می شود. همان چشمانی که همیشه برایم حکم آرامش می داد.
ـ چطور شد تصمیم گرفتی برگردی بیمارستان؟
روی صندلی می نشینم و از سرمای وارد شده به تنم مچاله می شوم.
ـ شش ماهی با خودم کلنجار رفتم با اینکه سخت بود ولی برگشتم. من به این کار نیاز دارم علی. وقتی که خدمت می کنم به هموطنم آرامم.
لبخندی تحویلم می دهد و مقابلم می ایستد.
ـ خوش حال شدم فریماه که دیدگاهت فرق کرده.
کنارم روی صندلی می نشیند.

ـ مزاحم نباشم الان وقته کارته. از فردا منم مثل تو مشغول به کار می شم.
با کفشم برگ های پاییزی را پَس می زنم.
ـ هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسه که برگردید تهران. نمی دونم چرا ولی حس می کردم که هیچ وقت هیچی رو با شغلتون عوض نمی کنید. حس می کردم شما عاشق خدمت کردن تو اون روستا و به اهالی اون روستا هستید.
به من نگاه می کند.
ـ می دونی فریماه اونجا گم گشته ای رو داشتم. دیگه نمی تونستم ازش دور باشم. خیلی غریب بود و بی کس. نمی دونم چطور تونستم این شش ماه تنهایی سَر کنم.
ـ گم گشته؟ کی هست؟
از روی شیطنت لبخندی می زند.
ـ کم کم می فهمی فریماه. الان هم برو به کارت برس تا اخراج نشدی.
نگاهی به ساعت مچی روی دستم می اندازم. نیم ساعتی بود که کنار علی بودم. چقدر لحظه های خوب زود می گذرند.
از روی صندلی بلند می شوم و نگاه آخرم را به چهره اش می دوزم.
ـ من برم آقای دکتر که خیلی دیر شده. خیلی خوشحال شدم که دیدمتون.
از روی صندلی بلند می شود و مقابلم می ایستد.
ـ یادت نره فردا صبح ساعت ده بیای پارک ساعی. ماهان کوچولو رو هم با خودت حتما بیار.
خداحافظی می کنم و به سمت داخل بیمارستان می روم.
مادر لباس شیکی بر تن ماهان می کند و با تردید می پرسد.
ـ هوا ابریه دختر ممکنه بارندگی بشه. کاش ماهان نمی بردی.
نمی دانم چرا بعد از این سرنوشت تلخی که گذارنده بودم مادر و پدر را امین زندگیم می دانستم.
ـ مامان خود دکتر عرفانی گفت ماهان بیار تا ببینم. اگه نبرمش ممکنه ناراحت بشه.
به سمت آینه قدی اتاقم می روم. نمی دانم چرا می خواهم زیبا تر از همیشه مرا ببیند. نمی دانم چرا به دنبال لباسی هستم که برایش جذاب باشم.
روبه روی آینه چرخی می زنم و همان پالتویی که سال گذشته برایم خریده بود را تن می کنم.
ـ این چطوره مامان؟ بهم میاد نه؟
مادر سر تا پایم را نگاه می کند.
ـ عالیه ولی یکم گشاده.
لبخندی می زنم و جواب می دهم.
ـ آخه اینو بارداری می پوشیدم برای همین گشاده.
نگاهم به کمدی که درش باز بود می اندازمِ با داشتن مانتو و پالتو های رنگارنگ این را انتخاب می کنمِ شاید بخاطر اینکه هدیه ی خود علی بود.
نزدیک آینه می شوم و رژلب صورتی روی لب هایم می زنم و بعد از آن آرایش ملیح روی صورتم می نشانم. خودم را درون آینه می کاوم و لبخندی روی لب می زنم. نگاهم.به مادر می رود.
ـ چه خبره فریماه کبکت خروس می خونه؟ خیلی وقت بود که به خودت نرسیده بودی؟
خجالت می کشم گونه هایم مانند انار سرخ می شود.
ـ مگه چیکار کردم مامان. یه آرایش ساده کردم.
مادر همانطور که ماهان را بغل کرده بود می گوید.
ـ آرایش ساده کردی ولی با همیشه فرق کردی. آنقدر وسواس به خرج دادی که منم به شک انداختی.
برای فرار از ادامه ی بحث؛
حرف را عوض می کنم.
ـ سر راه چیزی لازم نداری برات بخرم.
ـ نه مامان چیزی نمی خوام فقط مواظب خودت و ماهان باش.
ماهان را به آغوش می کشم و بعد از بوسیدن گونه های مادر خانه را ترک می کنم
سوار اتومبیل می شوم و بعد از روشن کردن اتومبیل به سمت پارک می روم.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 62
خورشید در پشت کوه در حال فرو رفتن بود و ترس بر من چیره شده بود. آسمان لایه لایه بود و هر لایه ای از آن یک رنگ بود، زرد، نارنجی،خاکستری، سفید و سیاه لحظه ای احساس کردم آسمان هم مثل من که فکر می کردم راهم را گم کرده ام شب و روز بودنش را گم کرده.
اصلا دلم نمی خواست آخرین انوارهای نورانی که نشانی از خورشید بود هم پشت کوه پنهان شوند و تاریکی همه جا را بگیرد.
چشم هایم را به جلو دوختم و با پایم محکم به پهلوهای اسب ضربه زدم تا زودتر برسم. به اطرافم نگاه نمی کردم تا ترس بر من غالب نشود.

وقتی مقبره کوچک امامزاده را میان تاریکی و روشنی هوا دیدم نفسی از سر آسودگی کشیدم.
به در امامزاده رسیدم و به پیش پیرمرد متولی که لب حوض کوچکی که آب آن از چشمه ی کوه به پایین می ریخت و توسط یک جوی کوچک به حوضچه هدایت شده بود، نشسته بود، رفتم.
- سلام سید خسته نباشی.
سید در حالی که کلاه پشمی اش را از سر بر می داشت تا مسح سرش را بکشد جواب داد:
- سلام دخترم مانده نباشی.
- سید کربلایی کریم اینجاست؟
پیرمرد با تعجب به من نگاهی انداخت
- تو کی هستی؟
- من عروس اش هستم.
پیرمرد ابرویی بالا انداخت و به سمت امامزاده اشاره کرد
- پس چرا اینقدر دیر میاید؟ این پیرمرد که چشمش به جاده سفید شد.
لب حوض نشستم و مشت هایم را از آب زلال چشمه که عکس ماه در آن افتاده بود و آرام آرام میان حوضچه تکان می خورد پر کردم و جواب دادم:
- نوچه های ارباب کارشکنی کردند.
پیرمرد که هنوز نمی دانست من تنها آمده ام اطراف را جستجو کرد و گفت:
- حالا با کی اومدی؟ پس مردت کو؟
- تنها اومدم.
دختر چطور جرات کردی تنها به جاده بیفتی؟!
از کنار حوض بلند شدم و جواب دادم:
- مجبور شدم کربلایی کجاست؟
داخل امامزاداه دل آشوب منتظره. از صبح تا حالا روی،یک تخته سنگ نشسته و به جاده چشم دوخته بود. دیگر نا امید شده بود که به داخل امامزاده رفت.
به سمت امامزاده رفتم، گالیش هایم را درآوردم و به داخل رفتم بوی گلاب یکباره به جانم نشست.
کربلایی مشغول نماز خواندن بود. به سمت مقبره کوچک امامزاده رفتم و مشغول زیارت دور مقبره شدم.
کربلایی نمازش را خواند و متوجه من شد او هم مثل سید چشم می گرداند تا کسی دیگر را ببیند.
- بابا جان تو اینجا چه می کنی؟ با نصیر آمدی؟
جلو رفتم و سلام دادم و نامه را به سمت کربلایی گرفتم و گفتم:
- نامه را مهرو موم کردم و آوردم!
- خدا خیرت دهد باباجان! پس نصیرکجاست؟
نفس عمیقی از سر آسودگی رساندن نامه کشیدم و جواب دادم:
- نوچه های ارباب، جهانگیر و نصیر را از ده بیرون فرستادند، تا اگر نامه ای دادید به موقع به دستشون نرسه. برای همین هم من مجبور شدم که خودم راهی بشم تا نامه را به دستتون برسونم.
کربلایی اخمی کرد و ادامه داد:
- کار خطرناکی کردی!
کربلایی به سمت، سید رفت که تازه وارد امامزاده شده بود رفت و گفت:
- این دختر، عروسم است. امشب، به تو می سپارمش. فردا هم کسی را با او راهی کن تا او را به ده برساند.
پیرمرد دست به روی چشمش گذاشت و گفت:
- چشم کربلایی خیالت راحت باشه و الان هم
بهتره تا دیر نشده راه بیفتی که تا خوده صبح باید به جاده باشی.
کربلایی سوار اسبی که سید برای او تهیه کرده بود، شد و گفت:
باید تا صبح خودم را به مرکز عدلیه برسونم وقت تنگه و نمی تونم معطل کنم و اگرنه تمام زحماتمان بر باد می رود.
قبل از رفتن کربلایی سر اسب را به طرفم برگرداند و گفت از همان بچگی جسور و بی باک بودنت را دوست داشتم احسنت بر تو، دختر، باریک الله. کار بزرگی کردی باباجان
اگرچه تمام مدتی که به اینجا می آمدم از ترس به خود می لرزیدم، اما خوشحال بودم که توانسته بودم خودم را به خودم ثابت کنم که من ضعیف و ترسو نیستم و شاید جسور بودن و به مشکلات حمله ور شدنم از همان اتفاق شروع شد. اینکه به خودم ثابت کردم از پس هرکاری که می خواهم انجام دهم، بر می آیم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 126
این را می گوید و به سمت بخش می رود. روی صندلی می نشینم و بعد از چک کردن پرونده ها به فکر فرو می روم. چقدر سخت بود که بپذیرم و باز شاغل بشوم. ولی اکنون به این نتیجه رسیده ام که من به بیمارها نیاز دارم نه آنها به من.
کار من مساوی است با ساختن خودم.
به اتاق بیمارها می روم و بعد از رسیدگی برای استراحت به اتاق بر می گردم.
روی تخت دراز می کشم.
در اتاق باز می شود و مژگان با عجله و اشتیاق وارد می شود.
ـ مژگان برو پایین مدیریت بیمارستان کارت داره.
نمی دانم چرا ترس بر جانم غلبه می کند.
ـ چیکارم داره؟
سرش را تکان می دهد و نفس ن می گوید:
ـ نمی دونم الان بهم گفتن که به تو بگم.
با همان رنگ پریده پله ها را پایین می روم.
به سمت مدیریت بیمارستان می روم با همان اضطراب و دلواپسی که داشتم. صدای مردی مرا میخکوب می کند و این شگفت زدگی حقم بود.
سرم را به عقب می چرخانم و محو صدایش می شوم. هنوز آرام بخش روح و روانم است.
ـ علی تو کی برگشتی؟
دهانم نیمه باز است سلول هایم به رقص و پای کوبی مشغول می شوند.
ـ دیروز برگشتم. درست وقتی که دیگه نمی تونستم اون روستا بمونم. درست همون موقع که دیگه دلم برای تهران و هوای آلوده و سازه هاش تنگ شده بود. درست همون موقعی که دیگه روح و روانم اونجا نبود برای اون منطقه پزشک فرستادن.
دهانم خشک است. گونه هایم داغ و خون در رگ هایم خروشان است.
ـ الان تو منو غافلگیر کردی یا کار مژگان.
شانه هایش را بالا می برد.
ـ من فقط به مژگان گفتم صدات بزنه تا ببینمت. با اینکه شمارتو داشتم ولی می خواستم بدون هیج واسطه ای صداتو بشنوم.
خنده ای می زنم.
ـ امان از دست مژگان بهم گفت که مدیریت بیمارستان کارم داره. ولی قبلش بهم گفت که خبر خوبی داره. اون می دونست برگشتی؟

ـ آره دو ساعتی هست بیمارستانم. مژگان خانم اولین کسی بود که منو دید. حتما می خواست بگه که من برگشتم. هر چند که خبر خوبی نبود.
چشمکی می زنم.
ـ اتفاقا خیلی خوشحال شدم. باورم نمی شد الان اینجا ببینمت.
چند قدمی نزدیکش می شوم. لبخندی بر روی لب می نشانم.
ـ دیگه بر نمی گردی اردبیل؟ اینجا می مونی؟
عینکش را از چشمانش دور می کند. و با اعتماد به نفس کامل می گوید.
ـ فعلا بیمارستان کار می کنم تا دوباره دلیلی واسه برگشت به اردبیل داشته باشم. فعلا آب و هوای اردبیل برام سنگینه. نمی دونم چرا این دود و آلودگی برام خوشاینده.
مکثی می کند.
ـ راستی ماهان خوبه؟ دادگاهتون چی شد؟
نفسم را از ته دل به بیرون پرت می کنم.
ـ دادگاه حق ماهان رو داد. حق منم داد. مادر کامران هم ارثی که از کامران بهش می رسید به ماهان بخشید. تو این شش ماه هم ماهی یک بار میاد تهران و نوه شو می بینه. خیلی دوسش داره علی خیلی دوسش داره.
ـ فردا ساعت ده صبح بیارش پارک ساعی تا ببینمش. هم با خودت حرف دارم هم دوست دارم پسرتو ببینم.
می خندم و دندان های صدفی ام نمایان می شود.
ـ باشه علی حتما حتما.
ـ بریم محوطه ی بیمارستان قدم بزنیم؟
سرم را تکان می دهم و باشه ایی می گویم.
به محوطه ی بیمارستان می رویم. هوا خنک پاییزی و دلچسب بود.
ـ هنوز داروهات مصرف می کنی؟
جا می خورم. چقدر حواسش جمع من است.ِ
ـ گاهی که دلتنگ کامران می شم. گاهی که حس خفگی می کنم آره می خورم.
می ایستد. سرش را به سمت من می چرخاند. قد متوسطی داشت و تفاوت قدی ما کم بود.
ـ دیگه نخور فریماه بندازشون دور. بهترین دارو برای تو باور زندگیتهِ اینکه باور کنی برای زندگی کردن خلق شدی نه عذاب کشیدن. مقصد همه ی ما مرگ هست باید زندگی را در حد لیاقتش ببینیم نه بیشتر.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 92
- باشه من اشتباه می کنم ولی بگو شقایق کجاست که در رو روی من و مادرت باز نکرد؟
دچار مخمصه شده بودم و راهی برای رهایی نمی دیدم.
- شقایق خونه است.
دست پشت صندلی ام گذاشت و خودش را کمی سمتم کشید و آرام زیر گوشم زمزمه کرد: هنوز هم نمی تونی به من دروغ بگی.
نفس کشیدن در هوایش را دوست داشتم و دم عمیقم نه از سر حرص بلکه خواسته ی قلبم بود.
- دروغ نگفتم بابا فقط خونه رو عوض کردم.
دستش را از پشتم برداشت و من احساس کردم یک قدم با دره ای عمیق فاصله دارم.
- پس عرفان همچین هم بی راه نمی گفته! چرا این قدر عجله ای و بی خبر؟
نام آن نارفیق که برده می شد اکسیژن جایش را به دی اکسید کربن داده و راه تنفسم بسته می گشت.
ماشین را کنار خیابان پارک کردم.
- اومده بود در خونه؟
شیشه ی ماشین را کمی پایین داد، برخورد هوای سرد به صورتم دست یاری سمت ریه هایم دراز کرد و سد راه نفسم در هم شکست.
- آره، می گفت حتماً بلایی سر شقایق آوردی که پیداش نیست راستش ما هم ترسیدیم و رفتیم خونه تون ولی دست خالی برگشتیم.
کف دستم را روی فرمان کوبیدم و با خود عهد کردم عرفان را سر جایش بنشانم.
پی به بی قراریم برد که دست روی پایم نهاد.
- آروم باش پسر، چیزی نشده که؟
دیگر چه می خواست شود؟ کم مانده طبل رسوایی ام را در جهان بنوازد.
دست میان موهایم کشیدم.
- دیگه چی می خواست بشه پدر من؟ بیش تر از این که شما رو نسبت به من بی اعتماد کرده و باعث شده تا پشت در خونه مون برید؟
موهایم فریاد درد سر داده بودند ولی من برای آرام شدن راهی جز کشیدنشان نداشتم.
دستم را گرفت و مجبورم کرد سمتش برگردم.
- ما بهت بی اعتماد نیستیم پسر خوب، فقط رفته بودیم رفع دلتنگی کنیم که خب هنوز هم دیر نشده، سر راه مادرت رو سوار کن با هم بریم تا بهت ثابت شه.
آه کشیدم و پر گلایه معبودم را مخاطب قرار دادم و بیش خود زمزمه کردم:خداوندا فرجه ای قائل شو قبل از آن که در امتحان های پی در پی ات مشروط شوم.»
مانده بودم چه بگویم و چگونه بهانه بتراشم که هم ناراحت نشوند، هم شکی به ذهنشان نفوذ نکند که آوای پدرم من را از دست معادلات چند مجهولی ام نجات داد.
- چرا معطلی؟ راه بیفت که مادرت حاضره.
بی میل استارت زدم و خود را به دست تقدیر سپردم.
تمام طول مسیر واکنش های ممکن مادر و پدرم را بالا و پایین کرده ولی به هیچ نتیجه ای نرسیده بودم.
پیاده شدم ودر پارکینگ را باز کردم و بی توجه به حرف هایشان ماشین را انتهای حیاط پارک نمودم.
خواستم از ماشین خارج شوم که صدای مادرم مانع شد.
- ماهان چرا هر چه قدر گفتم یه جا وایستا، نگه نداشتی یه شیرینی یا شکلات بگیریم؟
ذهنم آشفته و تارهای عصبی ام در هم تنیده بودند.
- خونه نخریدم که مادر من، نیازی به این چیزها نیست.
دلخور پیاده شدند و من بعد از چند نفس عمیق به جمع دونفره شان پیوستم و جلوتر از آنان سمت ساختمان راه افتادم.
مانده بودم به کدام طبقه باید راهنمایی شان کنم که صدای چاوجوان نگاهم را سمت پله ها کشید.
- سلام، خسته نباشی.
بلندی موهای خرمایی اش نگاهم را قفل زیبایی مجذوب کننده اش کرد و من برای چند ثانیه والدینم را از خاطر بردم ولی طولی نکشید که صدای پدرم نجات بخشم شد.
- پسرم مهمون دارید؟
قبل از آن که بتوانم واکنشی نشان دهم، چاوجوان از پله ها پایین آمد و به طرفشان رفت.
- سلام، خیلی خوش اومدید.
هر دو متعجب با او خوش و بش کردند و نگاه سوالی شان را به من دوختند ولی من از بیان کلمات قاصر بودم.
صبر فرشته ی مهربانم سر آمد و پرسید: ماهان جان خانم رو معرفی نمی کنی؟ شقایق کجاست؟

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال



رزگرام بروزرسانی شد:

فونت فارسی
اضافه شدن تقویم فارسی
مخاطبین دوطرفه
اضافه شدن پروکسی های پر سرعت برای دور زدن فیلترینگ

برای امنیت بیشتر برنامه رزگرام Rosegram رو از فروشگاه گوگل پلی نصب کنید:

"https://play.google.com/store/apps/details?id=ml.rosegram">https://play.google.com/store/apps/details?id=ml.rosegram
[فایل ۳۳.۵ مگابایت]

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت سوم
کیش؛ مروری برگذشته.
بهار1391

کیارش، استادیارِ محبوبِ دوره مون برای تز آخر سالش کمک خواسته بود و کلی منبع از تهران و دبی براش جور کرده بودم.
بابا تو دبی دوستای زیادی داره و هرچیزی که نیازم باشه، می تونه از دوستاش در هرجای دنیا تهیه کنه و از این فاکتور برای کمک به کیارش بهره بردم و بعد از پذیرفته شدن تحقیقش، برای یه تشکر حسابی به کافه ی دانشگاه دعوتم کرد.
امیر تو دانشکده پزشکی گیر افتاده و این روزا درساش زیاد و فشرده شدند. دو روزه ندیدمش و دلم براش پر می زنه، چون جدیدا هم خونه ی سعید شده، از سعید احوالش رو می پرسم.
سعید نامزد آذره و آذر از سال اولی که ساکن کیش شدم، به عنوان دوست کنارم بود و بعد از این که با سعید نامزد شد هم تونستم هردوشون رو برای دوستی حفظ کنم و خیلی جاها برای سهولت کارام کمکم می کردن و به عنوان یه خانواده ی غیر هم خون هوام رو داشتند.
-سعید، هر وقت اومد خونه بگوها. دلم براش تنگ شده، اگه امروز نبینمش دیوونه می شم!
سعید به این همه جلف بازیام می خنده و مسخره ام می کنه:
-باشه بابا کشتید ما رو شما دوتا. اصلا بیا همین جا اتراق کن تا ببینی اش!
- صددرصد اگه کار نداشتم می اومدم، کیارش نجفی برای تشکر و کمک دعوتم کرده کافه دانشگاه، مهمونی تموم بشه میام و شب و روز بست می شینم تا ببینمش!
صداش رو برام بالا می بره و انگار تعجب کرده باشه می پرسه:
-همون پسره که موهاش بوره؟ هفته ی پیش باهاش کتابخونه بودی؟
-اوهوم، خودشه، چه طور مگه؟
باز لحنش بی خیال می شه و ساده می گه:
-هیچی هیچی، خوش بگذره بهتون!
تماس رو قطع می کنم و سمت کافه راه می افتم. عطر فضای سبز دانشگاه رو دوست دارم، پیاده روی تو خیابونا هم دلنشینه، برای همین برای رفت و آمد ماشین برنمی دارم.
وارد کافه می شم و دانشجوها گوشه و کنار نشسته اند و با هم گپ و گفت دارن، چشم می چرخونم و دنبال کیارش می گردم.
پشت یه میز، درست در گوشه ی کافه نشسته و با حوصله، کتابی رو ورق می زنه.
مستقیم می رم و با لبخند مقابلش می شینم. یه پسر بور که اصلا ایرانی بودن به قیافه اش نمی خوره ولی واقعا ایرانیه و عجیب تر این که اهل بوشهرم هست!
-سلام آقای نجفی!
به احترامم خم می شه و خوش آمد میگه. لبخند می زنه و برای گرفتن، آبمیوه سمت پیشخون می ره، چون نگفتم چی میخوام، پشت سرش صدام رو بالا می برم:
-برای من بستنی توت فرنگی بگیرید.
می چرخه، لبخند می زنه و میره و دودقیقه ی بعد با دوتا تنگ بزرگ، بستنی برمی گرده و پشت میز میشینه.
با ذوق بستنی ام رو پیش می کشم و اولین قاشق رو که به دهن می برم، دندونم تیر می کشه ولی بازم ذوق زده تشکر می کنم:
-واقعا لازم نبود زحمت بکشید، ولی بازم می چسبه این بستنی!
-تو غلط کردی که با یکی دیگه بستنی بهت می چسبه!
سمت صدای محبوبم می چرخم و برخلاف قیافه ی عصبانی اش، نیشم تا بنا گوش باز میشه و از ذوق این که چند روزه ندیدمش، نمی تونم خودم رو کنترل کنم.
-امیرم. فدات بشه هیوا.
بلند می شم و بی توجه به این که کجام، گونه اش رو نوازش می کنم:
-دق دادی منو.
با همون اخمش، دستم رو می گیره و رو به کیارش غد و یکدنده حرف می زنه:
-چون جوابت رو نمی دادم، با یکی دیگه اومدی کافه؟ خب من که گفتم کار و درسم یه کمی فشرده شده.

نوشته : یغما

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 72
پنج سال از مرگ خاتون می گذشت من از خودم دو فرزند داشتم مصیب و محمد. .
مصیب مشت های کوچکش را در کیسه ی گندم فرو می برد و آرام آرام در سوراخ سنگ ها می ریخت و رباب دسته ی سنگ را می چرخاند و سنگ ها بر هم تاب می خوردند و گندم ها را آرد می کردند. می دانستم کمی که بگذرد هر دو خسته می شوند و به دنبال کارشان می روند. کمی که گذشت مصیب رو به رباب کرد و گفت:
- من می خوام به باغ برم؟ توام میایی؟
رباب که دستش خسته بود فوری از جا برخواست ودر حالی که دامنش را از آرد ها می تکاند دست مصیب را گرفت ورو به من گفت: ما بریم ننه؟»
خنده ی کوتاهی کردم و ادامه دادم:
- باشه برید. ولی سر راه به ننه شهربانو بگو بیادیه توکه پا اینجا کارش دارم
بچه ها چشمی گفتند و دست در دست هم از حیاط بیرون رفتند. من هم سر جای قبلی ام نشستم و مشغول آرد کردن گندم ها شدم کمی نگذشته بود که صدای خاله خورشید ومادرم را شنیدم که باهم بلند بلند صحبت می کنند و به حیاط آمدند از جایم بر خاستم و صدایشان زدم که ننه اول من را دید و با اشاره ای که به خاله کرد و باهم به طرفم آمدند. از جایم برخواستم، خاله و مادرم را دعوت به نشستن کردم بر روی جاجیم کردم و خودم کمی پایین تر نشستم که چون جاجیم کوچک بود تقریبا روی خاک ها جای گرفتم.
مادرم به درخت تکیه زد و خاله خورشید کنارش نشست که مادرم رو به من نگاه کرد و گفت:
- خب دختر جان چه کار داشتی پی ام فرستاده بودی؟
کاری م داشتم اما با وجود خاله خورشید نمی توانستم بگویم. در حالی که مشتم را در کیسهی گندم فرو می بردم گفتم:
- می خواستم گندم ها را آرد کنم دست تنها بودم
مادرم دستش را دراز کرد و دسته ی سنگ را، گرفت و گفت: بده دختر جان کمکت کنم» بعد رو کرد به خاله خورشید و گفت:
- می گفتی خورشید خب حالا می خوای چی کار کنی؟
من که نمی دانستم مادر در چه موردی صحبت می کند با کنجکاوی به خاله خورشید که رو به رویم چهار زانو زده بود و با دست بر روی جاجیم می کشید و دانه های گندم پخش شده را دانه دانه جمع می کرد، نگاه کردم.
خاله آهی کشید و گفت: بخدا، نمی دانم. پاک عقلم از کار افتاده دایزه!» . مادرم مشتی گندم دیگر برداشت و نگاهی به اطراف چرخاند و آرام برای اینکه کسی نشنود سرش را به خاله نزدیک کرد و گفت: زیر سرش بلند نشده باشد؟!»
من که کنجکاو تر شده بودم به خاله خورشید چشم دوختم . خاله اخمی بین ابروهایش انداخت، سرش را به عقب کشید و گفت: وا، چه حرف هایی می زنی ها، این وصله ها به طلوعی من نمی چسبه» مادرم سرش را به عقب کشید و گفت: خدا کند خورشید خداکند» و به کارش مشغول شد من دهان باز کردم که بپرسم راجب به چه چیزی حرف می زنند که خاله خورشید نشسته، نشسته خود را چند قدم به جلو کشید و گفت: اگر اینطور که تو می گویی باشد چه گلی به سرم کنم؟ دختره ی ورپریده از خواب و خوراک چندوقته که افتاده».
من که تقریبا متوجه شده بودم موضوع از چه قرار است به جای مادرم جواب دادم: حالا حرف ننه هم راست باشده اینکه ناراحتی نداره» خاله رو به من کرد و گفت:
- دختر می فهمی چه می گی؟ طلوع نشان شده ی پسرعموشه، همه ی اهالی این ده همه مسلمان اند، کسی نمی تواند با طلوع کاری داشته باشه.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 102
حق داشت چاوجوان زیبا بود ولی پریزاد من نبود.
آه پر افسوسی کشیدم و گفتم: دارم فکر می کنم نکنه حق و برادرم بوده و من و تو برای هم وصله ی ناجور بودیم که به این جا رسیدیم!
به که افتاد و بریده بریده جوابم را داد: می گن.ماهی رو هر وقت.از آب بگیری.تازه است پس.هنوزم برای.جبران اشتباهمون.دیر نشده!
دستی به گردن دردناکم کشیدم.
- پاشو حاضر شو فعلاً وقت ندارم بعداً راجع به این موضوع حرف می زنیم.
جمله ام که تمام شد بارانی ام را از روی چوب لباسی برداشتم و از اتاق خارج شدم.
دقایقی بعد هر سه درون ماشین آژانس نشسته بودیم و مقصد جایی جز حوالی خانه ی آرزوهای من و عشق از دست رفته ام نبود.
مانده بودم با بازی سرنوشت بخندم یا سرش فریاد بکشم چرا که هرگز حتی به ذهنم هم خطور نمی کرد روزی برسد که در یک ماشین با دو زن بنشینم و هر دو همسرم باشند.
سکوت حاکم بر فضای ماشین را تنها صدای رادیو در هم می شکست و گویا ما هر کدام در اندیشه هایمان غرق شده بودیم و میل بازگشت به زندگی را نداشتیم.
با صدای راننده به خود آمدم.
- رسیدیم جناب.
همراه تشکر، کرایه اش را حساب کردم و هر سه پیاده شدیم، چاوجوان بی تفاوت نگاهی به ساختمان انداخت و سمت ماشینم که در آن نزدیکی پارک شده بود رفت ولی دیدگان شقایق آنقدر پر حسرت بودند که حتی میل به پلک زدن هم نداشتند.
کنارش ایستادم.
- بریم.
آه پرسوزی کشید.
- دلم تنگ شده! کاش این چند ساعتی که شما نیستید و می ذاشتی من این جا بمونم!
دستم را پشت کمرش گذاشتم.
- حتی اگه می خواستم هم نمی شد. خونه رو سپردم بنگاه، برای پروژه پول لازمم.
سرش را چندین بار به طرفین تکان داد.
- تا کی می خوای همه چیز و قربونی اون پروژه ی مسخره کنی؟
از درون جیب شلوارم سوئیچ را در آوردم.
- باز شروع نکن، به لطف اون شاه کارت ظریفتم برای امروز تکمیله.
نماندم تا کلماتش میخ شوند و بر اعصاب ضعیفم فرو روند. خودم پشت فرمان قرار گرفتم و خم شدم و در شاگرد را برای شقایق باز کردم اما او بی توجه به من و خواسته ام روی صندلی عقب و کنار هوویش نشست.
آیینه را روی صورت چاوجوان میزان نمودم.
- پاشو بیا جلو بشین.
بی حرف به خواسته ام عمل کرد و من تمام حرصم را روی پدال گاز خالی کردم، وقتی به خانه ی پدری ام رسیدیم ماشین را جلوی در پارکینگ نگه داشتم.
- بشینید الان برمی گردم.
خودم پیاده شدم و زنگ طبقه ی دوم را فشردم و منتظر شنیدن آوای مادرم ماندم.
- ماهان؟!
با سرفه ای تصنعی مانع بر سر راه صدایم را پس زدم.
- می تونم یه خواهشی کنم؟
در را باز کرد.
- بیا بالا پسرم.
لفظ پسرش خطاب شدن دلچسب بود و من زیر بار مشکلات، سخت دلتنگ کودکی هایم بودم تا تمام دغدغه امدیگه دوست ندارم های مادرم»از سر حرص باشد و بس!
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم: راستش زیاد وقت ندارم و دیرم شده، اومدم خواهش کنم یه چند ساعتی هوای شقایق رو داشته باشید و نذارید بیرون بره یا با کسی تماس بگیره بعد خودم میام دنبالش و همه چی رو براتون توضیح می دم، باشه مامان؟
شاید بیش تر از یکی، دو دقیقه سکوت کرد ولی بعد آرام گفت: قدمش سر چشم.
نفس آسوده ای کشیدم.
- ممنونم، الان می فرستمش بالا.
به طرف ماشین رفتم و در سمت شقایق را باز کردم.
- برو بالا ولی حرف هام رو یادت نره!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 101
بعد از پس زدن هزار و یک فکر، سوزش چشمانم بی خوابی را شکست داد و پلک هایم سنگین شد و من چند ساعتی را میان رویا و کابوس زندگی کردم.
هنوز میل به آغاز شروع یک روز پر ماجرای دیگر را نداشتم ولی صدا زدن های پی در پی چاوجوان مانعم بود، به سختی چشم گشودم و کش و قوسی به بدنم دادم.
- سلام، ساعت چنده؟
سر چرخاند و به ساعت دیواری نگاهی انداخت.
- سلام، ده دقیقه به نُه.
بلند شدم و سمت سرویس بهداشتی راه افتادم، پس از شستن دست و صورتم کنار چاوجوان پشت میز صبحانه ی درون آشپزخانه نشستم.
- یه ساعت دیگه نوبت داریم، صحبونه ات رو که خوردی برو حاضر شو نباید دیر برسیم.
لیوان شیر را مقابلم قرار داد.
- دکتر آرین دوستته؟
لقمه ام را قورت دادم و دیده از دستپاچگی اش گرفتم.
- دوست یکی از همکارهامه.
کمی از چای شیرینش را نوشید و سر پایین انداخت.
- نمی شه نریم؟ آخه شقایق تنها می مونه.
لیوان شیرم را برداشتم و به پشتی صندلی تکیه زدم.
- ما راجع به این موضوع قبلاً حرف زدیم، شقایق رو سر راه می ذاریم خونه ی بابام این ها، دیگه؟
بی میل از جایش برخاست.
- می رم حاضر شم، صبحونه ات تموم شد ظرف ها رو بذار توی سینک بعداً می شورمشون.
سر تکان دادم و او قدم های سستش را سمت اتاق خواب کشاند. از پشت میز بلند شدم و ظرف های کثیف را در سینک و کره و مربا را درون یخچال گذاشتم سپس از خانه بیرون زدم و به طبقه ی بالا رفتم و از همان دم در ملکه ی عذابم را صدا زدم.
- شقایق بیدار شو باید بریم.
جوابی نگرفتم و سمت اتاق خوابمان راه افتادم و تقه ای به در حمام زدم.
- بدو دیر شد.
صدای آب گم شد و جایش را آوای پر بغض شقایق گرفت.
- الان میام.
سمت کمد رفتم و مشغول تعویض لباس هایم شدم ولی با دیدن تصویر در آیینه نفس کشیدن از یادم رفت و اسید معده ام برای ریسمان پوسیده ی زندگی ام چاقو کشید.
آرزو داشتم نقش در آیینه خطای دید یا توهم باشد و آن آبشار سیاه هنوز هم با قدرت روی شانه ها و کمر همسرم فرو ریزد.
به هزاران زحمت سمت شقایق گریان برگشتم و دنیا مقابل چشمانم رنگ باخت و تار شد.
- شقایق چه کار کردی؟
سر بلند کرد و غنچه های رنگ باخته اش را به دندان کشید.
در باورم نمی گنجید که دیگر شانس لمس آن خرمن انبوه سیاه را نداشتم.
بغض و درد را با آب دهانم فرو دادم و قدمی سمتش برداشتم.
- با توام لعنتی؟
جواب نمی داد و من با جنون یک قدم بیش تر فاصله نداشتم که صدای فریادم بلند شد.
- این چه قیافه ای که برای خودت ساختی؟
سیل روی گونه هایش را ندید گرفت و مشغول بستن دکمه های لباسش با دستانی لرزان گشت.
چطور فاصله را از میان برمی داشتم وقتی قرار نبود عطر موهایش فرهادم کنند و من با خیالی خوش به جنگ بیستون مشکلات بروم؟
چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم بلکه کمی آرام شوم ولی بی فایده و بود و بانگم میل خروشیدن داشت.
- یه چیزی بگو تا کار دست هر دوتامون ندادم!
گویا مقاومتش شکست که روی پا دری حمام نشست و میان هق هقش گلایه کرد.
- مگه بلندی و.کوتاهی موهام.مهمه برات؟ تو که.دیگه نفس های.عمیقت رو.جای دیگه.می کشی!
حق نداشتم کنترلم را از دست بدهم و گونه هایش را با رنگ سرخ نقاشی کنم پس لبه ی تخت نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم و نالیدم: خدا لعنتت کنه که دلخوشی برام نذاشتی!
میان گریه پوزخند زد.
- نگو که دل خوش به چهارتا دونه تار مو بودی که بهترش رو داری! یه زن گرفتی چشمامش این قدر قشنگه که آدم دلش می خواد ساعت ها فقط نگاهش کنه از اون گذشته ریز میزه و بغلیه!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت دوم
کیش؛ مروری برگذشته.
زمستان1390

در رستوران نشسته ام و ساعت مچی ام رو نگاه می کنم، یک ربع از ساعت قرارمون گذشته و دیر کرده.
به تزیینات روی میز نگاه می کنم و دور میز چرخ می زنم، به آذر و سعید گفتم سر بزنگاه خفتش کنن و به زور هم که شده بیارنش، البته اگه خودم می خواستم هم می اومد، ولی نمی خوام بدونه تا سورپریزش کنم و نتونه به راحتی اولین تولدش که باهمیم رو به راحتی از یاد ببره!
می خوام این جشن دو نفره تا همیشه تو خاطرش بمونه. دوربین رو مستقیم روی میز تنظیم می کنم و به بارون شدیدی که می باره خیره می شم. چندتا از گارسونا از پشت پیشخون نگام می کنن و لابد از نظرشون یه بچه ی لوس و ننرم که می خواد دل دوست پسرش رو به دست بیاره.
کاش می تونستم بهشون بگم و باور کنند که امیر واقعا نیمه ی دوم منه! به این حس ایمان دارم.
گوشیم زنگ می خوره و پیامی از سعید میرسهما دم دریم، داریم چشم بسته میاریمش!»
می چرخم و در رو نگاه می کنم. سعید بازوش رو گرفته و چشماش رو هم با یه روسری بستند.
خنده ام می گیره ولی جلوی خودم رو می گیرم. معلوم نیست چقدر از مسیر رو پیاده آوردنش که طفلکم تموم لباساش خیس آب شده!
سعید مستقیم سمت میز می بردش و انگشتاش رو به نشانه ی اوکی بهم نشون می ده و سریع بدون باز کردن چشم بندش، دست آذر رو می گیره و دوتایی بیرون می دوند.
-ما میریم زیر بارون. شمام اینجا وقتتونو حروم نکنین، بیاین این بارون می چسبه!
امیر در مسیر صدای سعید قدمی برمی داره و همونطور چشم بسته و موش آب کشیده، تهدیدش می کنه.
-سعید کجا؟ خب باهم بودیم دیگه!
دکمه ی ضبط دوربین رو می زنم و بازوش رو می گیرم و مستقیم روبه روی کیک، نگهش می دارم. چشم بندش رو باز می کنم و با ذوق براش کف می زنم.
-جانا. تولدت مبارک.
نیشش تا بناگوش باز می شه و نگاهش از روی کیک و میز و تزیینات سمتم می چرخه و محکم تو آغوشش فشرده می شم.
-من چیکار کنم با تو هیوا؟ اخرش منو دیوونه می کنی دختر.
بی توجه به این که کجاییم، گونه و لبم رو غرق بوسه می کنه و از خنده قرمز میشیم. براش تولدت مبارک می خونم و مچ بند چرمی که سفارش دادم و بابا برام فرستاده رو به عنوان کادو به مچش می بندم. می خنده و میگه:
- داری نشون می بندی بهم؟
براش زبون درمیارم و خندون سر ت میدم:
-معلومه، مال خودمی. به هیچکسم نمیدمت!
محکم لپم رو می بوسه و اونم غرق ذوق، کنار گوشم زمزه می کنه:
- منم به هیچ کسی نمیدمت نفس.
دلم می لرزه و سرشار از احساس، جوابش رو میدم:
-امیر می خوای بریم خونه ی من؟ دوتایی، باهم؟
قصدی نداشتم، فقط می خواستم با هم زیر سقف بودن رو تجربه کنیم، حسی که یه خونواده ایم و حتی برای ساعتی هم که شده با هم زندگی می کنیم، غذا می خوریم، حرف می زنیم؛ نه بیشتر.
اصلا دنبال هر بهونه ای بودم که زمان بیشتری رو باهم باشیم.
کمی از صورتش فاصله گرفتم و خنده رو صورتش خشکید. به چشمام زل زد و نمی دونم چقدر گذشت که بی هوا دستش که نمی دونم کی کیکی شده بود رو روی صورتم مالوند:
-من که از خدامه، ولی تو نمی ترسی خانم خانما؟
نمی ترسیدم، از امیر محال بود بترسم. اونقدر آقا و با اخلاق هست که نتونم ترس به دلم راه بدم و می دونم هرکاری بخوام، اطاعت می کنه و پاش رو کج نمی ذاره.
در جوابش منم یه تیکه کیک کندم و روی گونه های خوش فرمش می مالم:
- معلومه که نمی ترسم، هرچی نباشه مال خود خود خودتم!
-منحرف کی بودی تو؟
بلند می خندم و از حرص نیشگونش می برم و از لای دندون می غرم:
-دستت بهم بخوره می کشمتا.
بلند می خنده و دستاش رو مقابلم سپر میگیره تا بهش حمله نکنم و همونطور که می خنده، زمزمه می کنه:
-آخه مگه میشه؟
به حالت قهر، دستامو بغل می کنم و سرم رو سمت مخالفش می چرخونم و با لجبازی نق می زنم:
-اگه نمیشه پس هیچی، پیشنهادمو پس می گیرم.
شونه هام رو میگیره و سمت خودش می چرخونه و با به هم فشردن لباش، خودش رو لوس می کنه و دلم برای این اطواراش ضعف میره:
-چشم نفس؛ من همین که یه دقیقه بیشتر کنارت باشم هم برام کافیه. بریم خونه غذا بخوریم، زود میرم.
دیدین گفتم؟ امیر این طوریه!
با ذوق گونه اش رو میبوسم و پرمهر به هم خیره می شیم.

نویسنده : یغما

ادامه دارد.

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 71
نصیر در چشمانم نگاه کرد و گفت همراه قباد و بصیر به شهر رفت
در حالی که جلو تر رفتم افسار اسب را گرفتم و جواب دادم خدا پشت و پناهشنان انشالله که با خبر های خوش برگردد
نصیر همانطور که در چشم هایم نگاه می کرد گفت:" انشالله" نمی دانم چرا وقتی حرف بصیر بود صاف در چشمانم نگاه می کرد شاید گمان می کرد من هم مثل خودش که با زینب ازدواج کرده بود چشم ام به دنبال کسی دیگر است اما اشتباه می کرد من زندگی ام را دوست داشتم و اگر خاطرات گاهی گوشه ی قلبم چمپاته نمی زدند گاه و بیگاه شاید عاشق نصیر هم می شدم.
چند روز بعد کربلایی به ده برگشت و خبر داد که برای بصیر به خواستگاری رفته و با حضور فامیل وبستگان عروسی بصیر را سرو سامان داده است. خبری که هم من را خوشحال کرد و هم خیال نصیررا، راحت.
روز ها از پس هم گذشتند و پسر دومم مصیب قدم به این دنیا گذاشت . من در خانه کربلایی زندگی می کردم و بچه هایم را با پدر بزرگشان و پدرشان بزرگ می کدم و مثل سایر ن زندگی بی سر و صدایی داشتم. قباد هم تصمیم گرفت برای کار به تهران برود و اینبار زن و بچه هایش را با خود نبرد و آن ها هم کنار ما، در خانه ی کربلایی زندگی می کردند.
مدتی بود که سید ابوالقاسم که بچه ها را در مکتب درس می داد با کربلایی و آقا فرج حرف از ساختن مدرسه در ده می زدند. سید ابوالقاسم چند باری به شهر رفته بود و درخواست، ساخت مدرسه را داده بود. اداره ی فرهنگ هم گفته بود اگر یک زمین در اختیار دولت قرار دهند بزودی مدرسه ی خواهند ساخت. یکی از اهالی روستا زمینی در اختیار دولت گذاشت و با رفت و امدهای سید ابوالقاسم مدرسه در دست ساخت قرار گرفت.
از کنار ده هم به تازگی جاده ای در حال ساخت بود و دولت گفته بود کسانی که در ساخت جاده کمک کنند روزانه دوتومن مزد می گیرند. برای همین هم مردان و پسر بچه های، ده وقت هایی که کار رعیتی نداشتند، کنار جاده می رفتند و در ساخت آن کمک می کردند و مزدشان را می گرفتند. با ساخت جاده رفت و آمد ماشین های نفت کشی شروع شد. ماشین هایی که حامل تانک های نفتی بودند که مردم به آن ها نفت کش می گفتند.
نفت کش ها از سمت آبادان به سمت پالایشگاه اصفهان می رفتند. ما تا ان زمان نمی دانستیم نفت چیست اما گاهی که راننده های نفت کش در ده توقف می کردند برایمان توضیح دادند که این ماده ی سیاه از اول در خاک ما بوده و توسط بیگانگان به تاراج می رفته اما دولت رضا شاه با کمک انگلیس ها پالایشگاه های مختلفی در اقسا، نقاط کشور تاسیس کرده و با تانکرهای نفت کش آن را به نقاط مختلف کشور می فرستد.
با ساختن جاده رفت و امد راحت شده بود و گاهی نصیریا بقیهی مردان ده با تانکر ها خود را به شهر می رساندند و پیت های نفت تهیه می کردند و به ده می آوردند. نصیر همیشه دو پیت بزرگ نفت با خود می آورد و می گفت: یک پیت برای خودمان و یک پیت را بگذار برای کسانی که توان رفتن به شهر ندارند.» برای همین کسانی که بیوه بودند یا مردشان پیرمرد بود برای تهیه نفت چراغشان بیشتر به خانه ی ما می امدند.
پسرم که به دنیا امد نام او را مصیب گذاشتیم و زندگیم روح و جانی تازه گرفت با همسر قباد روزها کارهای خانه را انجام می دادیم و در باغ ها انگور و دیم می چیدیم و شب ها تا دیر وقت کنار هم به صحبت می نشستیم. در این مدت بصیر گاهی همسرش را به ده می اورد و برای مدتی هم تصمیم کرفتند در ده زندگی کنند اما ماه نسا همسر بصیر ده را دوست نداشت و برای خانواده اش دلتنگی می کرد. کربلایی هم از بصیر خواست به شهر و به کار قبلی اش برگردد و همان جا زندگی کنند. کربلایی که پیرمرد شده بود و بعد از خاتون هم دیگر شوقی برای زیستن نداشت زمین های خود را بین سه فرزندش تقسیم کرد.

گوشه ی حیاط زیر سایه ی بید ها بقچه ای پهن کرده بودم و گندم ها را آرد می کردم. مصیب کنارم روی زمین نشسته بود و مدام ورجه ووجه می کرد و می گفت: ننه بگذار من هم گندم ها را آرد کنم» نگاهی به رباب که ساکت و آرام گندم ها را در سوراخ سنگ می ریخت و دسته ی آن را تاب می داد انداختم و گفتم:دخترم تو پاشو این مصیب را ببر بده آقات باغ که اینجا شیطونی نکنه» رباب هم زیر چشمی نگاهی کرد و گفت: ولی می خواهم آرد، درست کنم، مصیب هم کمکم می کند! مگه نه؟» مصیب در حالی که دست هایش را از شادی به هم می کوبید بله» ای گفت و خود را کنار رباب جا، داد. من هم خودم را عقب کشیدم و فرزند شیر خواره ام را به بغل گرفتم و به درخت تکیه دادم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 70
چشم حتما " پشقاب را به سمتش گرفتم، کمی از جایش نیم خیز شد و بدون آن که نگاهم کند پشقاب را گرفت و در سفره پیش رویش گذاشت و گفت::
- - آقاجون فردا به شهر بر می گردم و می خواهم شما هم همراهم بیاید
-- من ؟ براچه آقاجان ؟ خیر باشد!
بصیر قاشقش را پرکرد و قبل انکه به دهان ببرد گفت: بله خیر است»و قاشق را به دهان گذاشت
نصیر که از این حرف بصیر خیالش انگار از بابت فکر و خیال هایش راحت شده بود و گفت:
- بسلامتی داداش پس عاشق شدی؟"
بصیر نگاه غضب آلودی به نصیر انداخت و جواب داد" آدم فقط یکبار عاشق می شود"
نفهمیدم چرا اما لقمه به گلویم شکست و به سرفه افتادم و قلبم محکم به سینه می کوبید و اشک از چشمانم جاری شد کربلایی استغفراللهی زیر لب گفت و کاسه را از آب پر کرد و به دستم داد. آب را یک نفس سر کشیدم و کاسه را داخل سفره گذاشتم و احساس کردم زیر نگاه سنگین و خیرهی همگی دارم خرد می شوم. ولی نمی توانستم حرفی بزنم . بصیر سکوت را شکست و گفت:" اقاجان از غریبی و بی کسی در غربت خسته شده ام، قصد برگشتن به ده راهم ندارم چون در کارم دیگر اوستا شده ام و می خواهم اگر اجازه بدید با دختر صاحب کارم ازدواج کنم"
کربلایی دستانش را آرام برد و خدارا شکری زیر لب گفت و خود را از کنار سفره به عقب کشید:
خیلی هم خوب باباجان چرا که نه مادرت خدا بیامرز همیشه غصه ات را می خورد حیف که نیست ببیند تو هم داری سامون می گیری
بی هیچ حرف دیگری سفره را جمع کردم و بعد از اینکه در مطبخ چیدم بچه ها را بلند کردم و به اتاق خودمان برگشتیم نصیر هم پشت سرم به اتاق آمد. اما انقدر اخم هایش را درهم کشیده بود که من هم حرفی با او نزدم و چراغ را کور کردم وکنار بچه ها خوابیدم خواب به چشمانم نمی آمد و تشنگی کلافه ام کرده بود از جایم بر خواستم و برای اینکه بچه ها بیدار نشوند ارام در را باز کردم وبه ایوان پا گذاشتم . کربلایی وبصیر بر لب ایوان جلوی اتاق های کربلایی نشسته بودند و باهم صحبت می کردند گرچه قصد شنیدن صحبت های شان را نداشتم اما بین برگشت به اتاق و رفتن به مطبخ مردد مانده بودم. که کربلایی گفت:
- پسر من را حلال کن
ماهرخ در تقدیر تو نبود
- حلال زندگی ات اقاجان این چه حرفیه که می زنی؟ خودم می دانم که تقدیرم نبود اما هیچ وقت نتوانستم از ذهنم پاکش کنم
اما او زن برادرت است
من به زندگی برادرم چشم ندارم هیچ وقت نداشتم اما دختری که کنار چشمه او را می دیدم و میان گند مزار ها به دنبالش می دویدم هیچ وقت از کابوس های شبانه ام پاک نمی شود شمانمی دانید با چه امیدی دوسال اجباری را پشت سر گذاشتم نمی دانید روز که برگشتم به چه شوق و ذوقی پا به این خانه گذاشتم من فقط نمی توانم فراموش کنم الان هم برای همین قصد کرده ام ازدواج کنم می ترسم کم کم تنهایی و خاطرات دیوانه ام کند
احساس کردم قلبم دارد کف حیاط می افتد ارا و اهسته به اتاق برگشتم و کنار بچه ها روی زمین دراز کشیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم و اشک هایم جاری شدند. نمی دانم چرا تمام ان روز ها و نوجوانی ناگهان در ذهنم جان گرفتند و جولان دادند. اما انقدر به ان ها فکر کردم تا دم دما ی صبح به خواب رفتم وقتی بیدارشدم کسی در اتاق نبود بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم وبه حیاط رفتم نصیر بچه ها را سوار بر اسب می کرد جلو رفتم و گفتم:" چرابیدارم نکردی؟ کجا بسلامتی؟"
میرم سر زمین ها، بچه ها هم می خواهند همراهم بیایند .
پس کربلایی کجاس؟

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 100
بوسه اش خالی از احساس بود و باعث خاکستر شدن آتش دلتنگی ام شد که نظر از چشمان اغواگرش گرفتم و از جایم برخاستم.
- کجا میری ماهان؟
پیراهنم را چنگ زدم و مقابل میز توالت ایستادم.
- پایین.
به تاج تخت تکیه داد و از داخل آیینه نگاهم کرد.
- نرو!
شمیم نفس هایش در جانم لانه کرده بود و قصد ترک آشیانه اش را نداشت که دست به دامن اُدکلن هدیه ی چاوجوان شدم و چند پاف روی گردن و مچ دست هایم اسپری کردم.
- خوش به حالش.این قدر برات. مهمه که با یادش.من رو پس می زنی و نصفه شبی.براش خودت رو.خوش بو می کنی!
دستانم را دو طرف میز توالت گذاشتم و مسلسل کلماتم را با نفسی عمیق غلاف کردم.
- سعی کن بخوابی، من و چاوجوان صبح جایی کار داریم و قبلش تو رو می ذارم خونه ی بابام این ها.
زانوهایش را بغل کرد و دست از خیرگی چشمانش نکشید.
- من هیچ.جا نمیام.
سمتش برگشتم و انگشت اشاره ام را به نشانه ی تهدید بالا بردم.
- خیلی وقته حق اظهار نظر نداری در ضمن اون جا هم که رفتی دست از پا خطا نمی کنی شقایق وگرنه به خداوندی خدا کاری می کنم حرف زدن برات آرزو بشه!
دمر روی تخت خوابید و آوای هق هقش را میان بالشتم خفه کرد، جان دادم تا مانع پیشروی قدم هایم سمتش شدم و به قلب بی قرارم فهماندم او دیگر ازآن من نیست.
تنهایش گذاشتم و فریاد فرو خورده ام را با بستن محکم در سر دادم.
نفس عمیقی کشیدم و پله ها را دو تا یکی پایین آمدم، کلید را درون قفل در چرخاندم و وارد خانه ی غرق در سکوت چاوجوان شدم، اندک نوری که از اتاق خوابش به بیرون درز پیدا کرده بود راهنمای مسیرم گشت.
به چهار چوب در تکیه دادم و محو تماشای راز و نیازش با معبود شدم و آهی به یاد گذشته و پاکی شقایق کشیدم که توجه اش به طرفم جلب شد، از سر سجاده اش برخاست و سمتم آمد.
- خوبی؟
خوب که نه از درون متلاشی بودم ولی مرد بودن و دم نزدن دیکته ی هر شب سرنوشت به من خسته از زندگی بود.
پلک روی هم نهادم.
- قبول باشه.
لبخند شیرینی لبان کوچکش را در بر گرفت.
- برای آرامش تو دست به دامن خدا شده بودم.
دیده ام روی چادر گل گلی اش جا خشک کرده بود و قصد دل کندن نداشت.
- ممنونم، یه لیوان چای داری تا بشینیم و صحبت کنیم؟
درون اتاق برگشت و چادر و جانمازش را جمع نمود.
- شام خوردی مگه؟
تکیه ام را از چهارچوب در گرفتم.
- نه، میل ندارم خیلی خسته ام، همون چای کافیه.
از کنارم گذشت و وارد آشپزخانه شد.
- بشین الان دم می کنم.
هر چه تلاش می کردم سرمای آن بوسه ی لعنتی از یادم نمی رفت و باعث لرز دوباره و چند باره ام می گشت.
کنار بخاری نشستم و به پایه ی مبل کنار تلوزیون تکیه دادم.
- بیا خودت هم بشین تا اون دم می کشه.
فنجان ها و قندان را درون سینی جای داد.
- اتفاقی افتاده؟ حس می کنم می خوای یه چیزی بگی ولی مدام حرفت رو می خوری.
یکی از پاهایم را دراز نمودم و با مشت گره شده ام تند تند رویش ضرب گرفتم تا آرام گیرد و از گز گز کردن بیفتد.
- نه فقط یه کم ذهنم آشفته است و شاید فردا نتونم باهات بیام داخل اتاق مشاوره.
سینی از دستش افتاد و صدای شکستن فنجان ها و قندان بلورین در فضا طنین انداز گشت.
- چی؟
اخم بی جانی مهمان ابروهایم شد.
- گفته بودم که باید تحت نظر یه روانشناس باشی تا حالت هات عادی شه.
دست به اُپن گرفت تا مانع از سقوطش شود.
- ولی من چنین چیزی رو نمی خوام.
به سختی از جایم بلند شدم و مقابلش این طرف اُپن قرار گرفتم.
- یادت که نرفته یکی از شرط هام چی بود؟
سر پایین انداخت و آرام گفت: من خوبم ماهان، لازم به این کار نیست.
دست زیر چانه اش گذاشتم و سرش را بالا آوردم.
- خوبی تا وقتی که حرفی از اون مسئله به میون نیاد.
عسلی هایش شوری اشک را چشیدند و او تمام تلاشش را کرد تا پلک نزند و مانع تر شدن صورت سرخش گردد.
- خب بیا راجع بهش حرف نزنیم.
ابروهایم سور جنگ را نواختند و سمت یکدیگر حمله ور شدند.
- این جوری فقط صورت مسئله پاک می شه و مشکلمون همچنان پا برجاست پس جای این کارها فردا با هم می ریم پیش دکتر آرین و تو تموم تلاشت رو برای روند سریع بهبودت می کنی.
لب گزید و آرام سر تکان داد.
- خوبه، برو استراحت کن. من این ها رو جمع می کنم و بعد روی همین کاناپه می خوابم.
قبول نکرد و با هم مشغول جمع نمودن تکه های شکسته ی فنجان ها و قندان شدیم و سپس هر دو مانند بار اول کنار بخاری و روی زمین به آغوش خواب پناه بردیم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول
این جهان خراب نیست، این ذات آدمیت است که خراب است!
آدم ها را ببین، هرلحظه برایت رنگ عوض می کنند و پوست می اندازند.

***
کیش؛ مروری برگذشته.
تابستان1390

آفتاب داغ و سوزان مستقیم به تنم می کوبه و با مشقت زیر نور خورشید، دوربین رو روی سه پایه روشن می کنم، تایمرش رو تنظیم می کنم و در حالی که سمت امیر می دوم، بلند می خندم.
-امیر ژستو بگیر، الان می گیره!
با لباس های سفید و اسپورت، زیر سایه ی درخت نشسته و آغوشش رو برام باز می کنه؛ صاف توی بغلش میفتم. محکم بغلم میکنه و دوربین شروع به فلش زدن های مکرر می کنه و همین طور که نگاهم رو به دوربینه، لبخندم رو حفظ می کنم و با اشاره ی دست امیر، صورتم رو سمتش می چرخونم و کاملا غافلگیرانه، شروع به بوسیدنم می کنه.
لذت می برم ولی بلافاصله، با خنده کنارش می زنم:
-امیر داری چیکار می کنی الان یکی می بینه!
لب های خوش فرمش قشنگ و دلنشین می خنده و لپم رو می کشه:
- خب ببینن، نفس خودمی تو آخه!
غرق خجالت لپام گل می ندازه و لبم رو دندون می گیرم. یه لقمه از لازانیای لقمه ای که آوردم رو سمتم می گیره و با خجالت نگاهش می کنم.
لبخند دندون نمایی به صورت داره و برام چشمک می زنه.
-اولین بوسه مون بود دیگه، دوست داشتم ثبت بشه!
برای آشتی کردن لقمه رو جلوی دهنم می گیره و با ولع می بلعم. اصلا ناراحت نشدم، فقط خجالت کشیدم و برای اولین بار خب طبیعیه! من عشق رو تو چشمای امیر پیدا کردم وقتی این طور با مهر و محبت نگام میکنه و لبخندای گاه و بیگاهش، دنیام رو قشنگ می کنه.
لقمه ی دیگه ای از ظرف برمی دارم و در حالی که هنوز تقریبا در آغوشش هستم، لقمه رو به لباش نزدیک می کنم. با ذوق و اشتها می گیره و در یک وجبی صورتم، مقابل هم می خندیم.
زیر چشمی اطراف رو چک می کنه و باز هم از موقعیت جور شده کمال استفاده رو می بره و بازم لباش روی لبام می شینه و این بار کمی طولانی تر ادامه می ده و بلافاصله ادای بیهوشی و مدهوشی رو درمیاره و خودش رو روی حصیری که برای زیرانداز داریم میندازه و با حرفاش حسابی دلبری می کنه.
-وای هیوا، دارم هلاک می شم. خانم پرستارم کجایی.
داره برای درس و تحصیل و رشته ام، سر به سرم می ذاره و با شیطنت شروع به قلقلکش می کنم:
- خانم پرستار، آره؟ اگه با این شیطونیای تو من تونستم مدرک بگیرم!
بازوم رو می گیره و کنارش رو به آسمون دراز می کشم.
باید خیلی خوشحال باشم که بعد از دو سال تنهایی تو این جزیره، بالاخره تونستم تو همچین جای کوچیکی نیمه ی گمشده ام رو پیدا کنم. اگه مامان و بابا بدونن، حتما خوشحال می شن.
شاید سفر بعدی که به دیدنم اومدند، امیر رو بهشون معرفی کنم! با این که فقط چند ماه از آشنایی و دوستی مون می گذره ولی انگار سال هاست می شناسمش و باهاش احساس راحتی می کنم. امیر مهربونه، خوب درکم می کنه و همراه خوبی برای همه جاست.
مردی با استایلی که دوست دارم، هیکلی روفرم با موهای مشکی و کوتاه و صورتی گندمی و بدون ریش و ته ریش!
یه خراش کوچیک روی ابروی راستش داره و حسابی باجذبه و آقاوار نشونش می ده! دانشجوی پرتلاش سال سوم پزشکی در دانشگاهمون که آشنایی مون اصلا ربطی به هم دانشگاهی بودنمون نداشت.
و من دختری رونده شده از فامیل که نتونستم به خاطر حرف و حدیثای فامیل، همراه پدرو مادرم دبی زندگی کنم و با اینکه اوایل ناراحت بودم، ولی الان راضی ام و اینجا رو بیشتر از هرجای دنیا دوست دارم و وجود امیر این دوست داشتن رو چندین برابر کرده برام.

نویسنده : یغما

ادامه دارد.

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 133 (پایانی)
بهتره بعد از حموم کردن بپوشیش.
صدای نفسش را به خوبی حس می کنم.
لباس را درون کمد می گذارم و به سمت علی می چرخم.
ـ می خوام ببوسمت عزیزم.
لبش را روی گونه ام می گذارد و اولین بوسه اش را به من می زند.
ـ تو دیگه از منی. دوست ندارم خجالت بکشی. الان هم بهتره خودتو برای یه هم آغوشی آماده کنی.
صدای قلبش را می شنوم حرارت بدنش جانم را فرا می گیردِ روی تخت قرار می گیرم و چقدر زیبا لحظه ها می گذرد.
موهایم را می بافد و با گل سری انتهایش را می بندد.
ـ ببینمت فریماه؟
نگاهش می کنم.
از سر تا پایم را جستجو می کند.
ـ عالی شدی.
چشمانم از شدت کم خوابی می سوزد. سرم گیج می رود.
ـ ساعت پنج علی می خوام بخوابم.
لبخندی می زند
ـ هنوز که قهوه درست نکردی. بعدش خواب الان اصلا توصیه نمیشه. تا تو قهوه بزاری منم نمازم بخونم.
این مرد عجیب خستگی نا پذیر است.
ـ علی خیلی خوابم میاد.
همینطور که از اتاق خارج می شود. می گوید.

ـ فریماه قهوه یادت نره.
به سختی به سمت آشپز خانه می روم. و از میان وسیله هایی نو چیده شده قهوه جوش را پیدا می کنم.
نگاهی به علی می اندازم که با آرامش خاص نمازش را می خواند.
دست از درست کردن قهوه بر می دارم و جا نماز ترمه ایی که مادرم برایم داخل کمد گذاشته بود را بر می دارم.
جانماز را کمی عقب تر از علی پهن می کنم و چادر نمازم که با عطر گل محمدی آغشته شده بود را روی سرم می گذارم و شروع به خواندن نماز می کنم.
نمازم را که می خوانم علی به سمتم می چرخد.
ـ قبول باشه عزیزم.
با لبخندی جوابش را می دهم و برای درست کردن صبحانه به آشپزخانه می رود.
ـ دوست دارم اولین صبحونه ی زندگی مشترکمون رو این موقع بخوریم
از فرط خستگی می نالم.
ـ علی خیلی خستم خواهش می کنم بریم بخوایم.
چای ساز را روشن می کند و مشغول چیدن سفره می شود.
ـ پاشو تنبل یه صبحونه ی توپ بخوریم و بعد تا ظهر با هم می خوابیم.
میز صبحانه را با کمک همدیگر می چینیم و بعد از خوردن صبحانه ی دو نفرمان به خوابی آرام می رویم

از پشت پنجره ی بیمارستان محوطه را نگاه می کنم. هوا بارانی است و مردمی که هر کدام برای کاری به سمتی می روند. پیر و جوان ندارد زشت و زیبا ندارد. مردم برای زندگی کردن زنده هستن. برای اینکه زندگی را حس کنند.
پنجره را باز می کنم و عطر عجین شده ی خاک و باران را استشمام می کنم.
غرق می شوم در عطری که می تواند سر مستم کند.
باران که می بارد حس می کنم همه عاشقن. حتی پرنده هایی کوچکی که میان قطرات باران پرواز می کنند
باران که می بارد حس می کنم خدا هم با بنده هایش عشق بازی می کند.
باران که می بارد گویا هوا نیز پاک می شود. نفس کشیدن لذت بخش و دل خسته ی من زیر قطرات باران پاک و زلال می شود
باران معجزه ای از خداوند است. باران اهنگی برای دل پر التهاب عشاق است.
پله ها را پایین می روم نمی دانم چقدر دلم هوای باران را کردم. چه تنهایی چه با معشوقه ام. من علی را همیشه حس می کنم. حرف هایش همیشه در زندگی من جریان دارد.علی مرا از بن بستی که درونش زندان شده بودم نجات داد
او مرا نجات داد و واقعیت زندگی را به من آموخت
آموخت که سختی می گذرد.
آموخت که تاریکی تمام شدنی است.
آموخت که زندگی زیباست اگر نگاهمان زیبا باشد.

نوشته : زینب رضایی

پایانی

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 109
بی رحم بودن در برابر خواهر هوروش وفادار سخت بود ولی باید سنگ می شدم تا نگذارم زیرکی الناز دودمانمان را به باد دهد.
سر پایین انداخت و با آوایی که رنگ بغض گرفته بود گفت: تو اتاقشون هستن ولی اگه بفهمن من.
میان حرفش رفتم.
- خیلی خب کافیه، شما همسرم رو راهنمایی کن بقیه اش با من.
چشم»آرامی را زمزمه کرد و هر دو با بی میلی پله ها را بالا رفتند.
اندکی بعد من هم از راهرو خارج شدم و نظری درون سالن بزرگ و مملو از جمعیت انداختم و با دیدن عرفان و آرش میان مهمان ها دم عمیقی کشیدم و به قدم هایم سرعت بخشیدم و پله ها را دو تا یکی بالا رفتم و پشت در اتاق الناز ایستادم، چندین بار در زدم ولی گویا قصد جواب دادن نداشت.
- من که می دونم اون جایی پس بهتره خودت دعوتم کنی قبل از این که خودم بیام داخل!
چند ثانیه منتظر ماندم و وقتی راه به جایی نبردم دستگیره ی در را پایین کشیدم و وارد اتاق شدم.
الناز با آرایشی غلیظ و کت و شلواری شیک در آغوش صندلی اش فرو رفته و پاهایش را روی میز مقابلش گذاشته بود و کام عمیقی از سیگار بین انگشتانش می گرفت.
در اتاق را بستم و قدمی سمتش برداشتم.
- بسه هر چه قدر کشیدی و خودت رو خفه کردی با.
نگاهم درون رگه های قرمز چشمانش که مردمک های وا رفته اش را محاصره کرده بودند نشست و واژگانم به آتش کشیده شدند.
- چه کار کردی با خودت روانی؟ باز برگشتی سر خونه ی اولت؟
دهان باز کرد و خواست چیزی بگویید که خنده مانعش شد. دندان روی هم ساییدم و طرف دیگر میز ایستادم.
- خیلی دلت می خواد سردین باز پا پیچت شه،‌ نه؟
دست آزادش را دو طرف لبانش گذاشت و بعد از چند دقیقه بالاخره توانست قهقهه اش را کنترل کند.
- چرا فکر می کنی برگشتن اون بی وجود برام مهمه که به قول خودت بخوام به خاطرش برگردم سر خونه ی اولم؟
گرده ی مواد درون سیگارش ریه هایم را آزارده بود که به سرفه افتاده بودم.
- مهم نیست برای چی باز این غلط و تکرار کردی و اون همه عذاب برای ترک کردنش رو به چند ساعت حال خوش فروختی ولی همین الان این مسخره بازی رو تمومش می کنی!
پاهایش را به سختی از روی میز برداشت و با تکیه گاه قرار دادن دست هایش به میز چون من، در صورتم خیره شد.
- آره خب من هیچ وقت برای تو مهم نبودم! هیچ وقت نخواستی من رو ببینی ولی آقای دکتر مسبب همه ی این ها تویی!
گره ی کور ابروهایم و کلماتی که مانند قطار پشت هم ردیف شده بودند مجبور به چرخاندن زبانم کرده بود ولی قبل از آن که حرفی بزنم دستش مشت شد و روی میز فرود آمد.
- امروز عرفان می گفت هیچ شقایق رو طلاق ندادی بلکه شلوارت دوتا شده، می دونی اشکال کار من کجاست؟
کم آورده و طغیان کرده که یادش رفته بود حق ندارد در برابر من بانگش بلند شود.
- من عین هم جنس هام بلد نیستم اشک بریزم تا دلت برام بسوزه و برام آغوش باز کنی! من از وقتی بابام برای ماست مالی کردن گندی که بالا آورده بود من رو داد به سردین یاد گرفتم سرد شم و عشق پسرعموی سربازم رو توی دلم بکُشم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 79
دوسه روزی گذشت و خانه ی پدرم در سکوت و بغ مادرم خفه شده بود. روز سوم اسد با برادر و پسر برادرش به ده آمد من که دیدم سریع خودم را به خانه ی پدرم رساندم اقاجون گوشه ی ایوان قران می خواند ومادرم بغ کرده بود ونخ می رسید. جهانگیرهم که چند روزی بود از آب وخوراک افتاه بود و دراتاق خوابیدهبود. نمی خواستم به آن ها چیزی بگویم اول باید به خود جهانگیر می گفتم جهانگیررا چندبار صدا زدم.
پدرم و مادرم هر کدام به سمت من آمدند و متعجب نگاهم کردند چیزی نگفتم. جهانگیر با صورتی پکر و شانه هایی افتاه از اتاق بیرون آمد و پرسید:
-چی شده ماهرخ»
با چند قدم فاصله بینمان را برداشتم و گفتم: اسد و خاله به ده برگشتند» نگاه برادرم روی صورتم مات، ماند لب باز کردم و ادامه دادم:
- اما تنها نیستند پسرعموی طلوع هم.
حرفم تمام نشده بود که جهانگیر گیوه هایش را به پازد و رو به آقاجونم کرد و گفت:
- من قول مردانه داده ام همراهم میاید یا تنها برم؟
پدرم که می دانست این حرف جهانگیریعنی حتی تا پای مرگ هم سر حرفم هستم، خود را کوچک نکرد و از سر راه جهانگیر کنار رفت اما همراهی اش نکرد. مادر دست هایش را برهم کمی مالید ومی گفت: " چه خاکی می خاد به سرم بشه؟ مرد یک کاری بکن، اگه طایفه اسد بچما کشتن چه گلی به سر بگیرم؟
من به سمت پدرم که یک دستش را به دیوار ایوان چسبانده بود و سرش را بر روی دستس گذاسته بود رفتم
- آقاجون اگه توهمراهش بری فتنه به پا نمیشه. تو دین بهاییت ازدواج دختر و پسر با غیر بهایی، موردی نداره و در دین اسلام هم که طلوع گفته مسلمان میشه چرا دارید دست روی دست می گذارید؟
مادرم که عصبانی تر شده بود گفت:
-این نمد که برای تو کلاهی نداره چرا کاسه ی داغ تر از اش شده ای؟ اصلا همه ی این اتیش ها از گور تو بلند میشه. حالا می فهمم روزایی که طلوع و جهانگیر چپ و راست از پرچین می رفتند و از در بر می گشتند برای چی بود ؟ تو اینا را وصله ی هم کردی؟ .
پدرم کوتاه نمی آمد و آتش مادرم نمی خوابید. نمی توانستم جهانگیر را تنها بگذارم به سمت خانه ی اسد به راه افتادم. جهانگیر پشت کلون در ایستاه بود و هرچه با لگد به در می زد کسی باز نمی کرد و مردم دور او جمع شده بودند. نگاهی به اهالی کردم و داد زدم:
- چیه مگه تعزیه تما شا می کنید حلقه زدید؟
مردم غرولند کنان از ما فاصله گرفتند به سمت جهانگیر برگشتم که دیدم سعی دارد از دیوار صاف بالا برود اما دیوار حیاط هم بلند بود و یکدست و جهانگیر چند چنگه به دیوار می زد و کف کوچه پهن می شد. صدایش زدم و کلون در را چند بار زدم و فریاد زدم ولی کسی در را باز نکرد به جهانگیر گفتم: تو همین جا بمان من بر می گردم» به سمت خانه برگشتم نصیر و کربلایی برای رفتن به دشت آماده می شدند. سراسیمه خودم را به آن ها رساندم نصیر چند قدم از پدرش فاصله گرفت و به سمتم آمد چی شده؟ چرا اینقد پریشونی؟ » نفسم از دویدن بند آمده بود، ایستادم، کمی نفس نفس زدم و جواب دادم: اسد میخاد دخترش رو به عقد پسرعموش دربیاره» کربلایی افساراسب را به دست نصیر داد و گفت: خب مبارکه تو چرا پریشونی؟»
- آخه جهانگیر و طلوع باهم قول وقرار هایی گذاشته اند، جهانگیر مثل مار زخمیه می ترسم بلایی سرکسی بیاره.
کربلایی گفت: بابا جان من چه کاری می تونم انجام بدم؟» دست کربلایی را گرفتم و گفتم:
- اقاجونم مخالفه، خودش رو هم کنار کشیده این داستان فقط، بزرگتری کردن شما را می خواد؟
- دخترم این کار نشده خودات که خبر داری، خانواده اسد متعصبن، پدرت هم همینطور کاری نمیشه کرد.
- من می خام به خونه ی اسد برم و طلوع را برای جهانگیر خواستگاری کنم همراهم میاید؟
کربلایی کمی عقب رفت و به حالت فکر کردن دستی به چانه اش کشید.
کمی صبر کردم تا کربلایی تصمیمش را بگیرد اما تمام فکر وذهنم پیش جهانگیر بود و قلبم در سینه می تپید، بال های چارقدم را دور انگشتانم تند تند می پیچیدم و باز می کردم ولی با فریاد ها و سروصداهایی که از ده به گوش رسید منتظر کربلایی نشدم و به بیرون دویدم کربلایی و نصیر هم پا تند کردند و با هم به سمت صدا دویدیم .

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 10
چشمم به پارسا که مقابل دختری زیبا رو و قدبلند نشسته و هردو می خندند می افته و از حرص صورتم سرخ میشه.
چندتا میز اون طرف تر، مادرش با چندتا دختر و خانم دیگه مشغول گپ زدنند و نگاه خندونشون هی روی میز پارسا و خندیدنش با دختره می چرخه. بغضم گرفته و با حرص پا زمین می کوبم.
-آقا خواهش می کنم، دو دقیقه می شینم و زود میرم، سفارشی ندارم.
دستش رو حائل می کنه و با سماجت به بیرون راهنمایی ام می کنه:
-نمیشه خانم، بفرمایید.
ملتمس نگاهش می کنم و خودم رو مظلوم و رنج کشیده و فلک زده نشون می دم:
- آقا تو رو خدا، نامزدم رو مامانش آورده به زود یه دختر دیگه رو نشونش بده، میشه بذارید دو دقیقه ببینم جریان چیه؟ میرم بی درد سر!
بازم مقاومت می کنه و کلا مرغ این بشر یه پا داره!
-نمیشه خانم، بفرمایید.
نگاه ناامیدم رو از پارسا می گیرم و می خوام بیرون برم که صدایی کنار گوشم، نگهبانی رو مخاطب قرار می ده:
-خانم با منند، مهمون من نیومده و ایشون رو جایگزین می کنم.
هنوز هم بعد از گذشت سه سال، صداش رو تازه و به همون سرعت می شناسم و نگاهش می کنم.
انگار نه انگار که اتفاقی بین مون افتاده باشه، لبخند تحویلم می ده و برای داخل رفتن بهم اشاره می کنه.
از این که دلیل اینجا بودنم رو شنیده معذبم و چون دیگه باهام صنمی نداره، سعی می کنم به این ضایع شدنم اهمیت ندم و باز شالم رو جلوی دهنم می گیرم تا پارسا و مادرش فورا نشناسندم و با کمی فاصله پشت سرش حرکت می کنم.
آروم قدم برمی داره و آهسته می پرسه:
-کدوم یکی شونه؟ میز رزروی من اونجاست.
به میزی که اشاره می کنه، نگاه می کنم و بهتر از این نمی تونه بشه! درست پشت به میزیه که پارسا نشسته و با دونستن این موضوع، از امیر جلو می زنم و پشت به پارسا می شینم. گوشی و کیفم رو روی میز می ذارم و امیر هم با پرستیژ جدیدش مقابلم می شینه، لوازمش رو روی میز میذاره و لبخند تمسخر آمیزش عذابم می ده. دیگه باهم کاری نداریم و مدام با خودم تکرار می کنم که اون یه غریبه است.
گوشم رو سمت پارسا تیز می کنم و دختره براش می خنده و میگه:
-تو هنوز مثل قدیم جذابی پارسا، اصلا فکر نمی کردم این طوری بمونی.
لحن شاداب پارسا رو هم می شناسم و از این که برای اون دختر داره استفاده اش می کنه، خونم به جوش میاد!
پارسا: توام مثل همون قدیما دختر خوشگلی هستی. تعجب می کنم هنوز نیدنت.
دختره می خنده و نفس عمیق می کشم تا خودم رو کنترل کنم. امیر همچنان لبخند تمسخر به چهره اش نشسته و به گارسونی که کنارش اومده، چیزی سفارش می ده و بعد از رفتنش، آروم سرش رو سمتم خم می کنه و میگه:
-خیلی وقته ندیدمت، اصلا عوض نشدی.
با بیزاری ازش رو می چرخونم و صدای دختره مثل مته، مغزم رو سواخکاری می کنه.
-هردختری آرزوشه که با مردی مثل تو ازدواج کنه، همه چی تمومی، نمی خوام این فرصت رو از دست بدم.
پارسا: مطمئنی موقعیتای بهتری گیرت نمیاد؟
پوزخند امیر عمق می گیره و باز طعنه می زنه:
-انگار نفر سوم رابطه ای، همه چی داره بین شون خوب پیش میره.
از این حجم حقارت جوش میارم و با حرص از حرف امیر، می ایستم و سرش داد می کشم:
-خفه شو.

نوشته : یغما

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 9
از قیافه و هیکل اتوکشیده اش، تو اون پیشبند گل منگلی پقی زیر خنده می زنم و اونقدر می خندم تا دلم به هم می پیچه و اونم مدهوش نگاهم می کنه. و چون حالت خنده ام تمسخر نبود، خودش هم خندید و در یک لحظه صمیمی شد و لپم رو کشید:
- خیلی قشنگ می خندیا، این خنده یعنی قبول؟
بی هوا از این که بعد مدتها کسی باعث خنده ام شده بود، سر ت دادم و به پیشبندش اشاره کردم:
-اگه قول بدی هرروز باعث خنده ام بشی، آره قبول.
فورا بغلم زد و گونه ام رو سفت بوسید و گفت:
- چشم، هروقت بخوای می خندونمت.
از این حرکاتش که اینقدر زود و فوری صمیمی شده بود، معذب شدم و سریع خودم رو کنار کشیدم. گارد گرفتم تا نزدیکم نشه و اونم فورا موضع خودش رو حفظ کرد و دستاش رو بالا گرفت و گفت:
-معذرت می خوام، فقط هیجان زده شدم. خیلی دوست داشتنی هستی آخه.
قلبم تپش گرفته بود و بعد از مدتها پمپاژ خون رو تو بدنم حس می کردم. ظاهرا پارسا مدلش همین بود، بی احتیاط و احساساتی! و برای این که معذبش نکنم، آروم زمزمه کردم:
-اشکالی نداره، من آمادگی اش رو نداشتم فقط.
آروم تر زمزمه کرد: الان امادگی اش رو داری؟
غرق تردید به کاری می خواست بکنه فکر می کردم و حس این که کسی دوستم داشته باشه و بوسیده بشم، وجودم رو قلقلک می داد.
تجربه اش رو داشتم و دلم می خواست اون حسای قشنگ رو که گم کرده بودم بازم تجربه کنم. حتی اگه با امیر نباشه! حالا که اون رفته بود، منم باید به فکر زندگی خودم می شدم. تایید کردم و لبهام بازم مزه ی عشق رو چشیدند.
با وجود احتیاط هام، پارسا هرروز و هرروز برنامه ای برای خوشحال کردنم داشت. از سورپرایز تولدم گرفته تا تفریح های ناگهانی و گردش های شبانه ای که خستگی کار رو از تنم می برد.
یه روز با سعید و آذر خفتش کردم و گفتم:
- واقعا اون شب برنامه و فیلمتون بود که ما دوتا رو با هم مچ کنید؟
سعید: به جون آذر اگه همچی قصدی داشتم! مگه دیوونه ام که دوستم رو بدبخت کنم؟
تو سرش زدم و پارسا با شیطنت بغلم کرد و جلوی سعید و اذر، گونه ام رو بوسید:
-ولی من از همون لحظه ی ورود، روت نظر داشتم.
سعید و آذر ادای عوق زدن در آوردن و مجبور شدیم ازشون فاصله بگیریم تا برای عاشقانه هامون مسخره نشیم!
پارسا همیشه و همه جا مراقبم بوده و حواسش جمع بود، چیزی کم و کسر نداشته باشم، حتی با رییس بیمارستان هماهنگ کرده بود، شیفت کمتری داشته باشم و با این که حقوقم هم کم می شد. از این موضوع رضایت داشتم.
در واقع، اصلا به پولش نیاز نداشتم و همین که روزهام رو به بطالت نگذرونم برام از هرچیزی مهم تر بود و با وجود پارسا، کلی برنامه برای آینده داشتم.
سنی ازمون گذشته و باید ازدواج کنیم و بعد از اون برنامه هامون رو با هم منطبق کنیم. اگه مادرش بذاره.
اگرچه هیچ وقت مزه ی عشق اول از ذهنم نمی ره ولی از نظر منطقی انتخاب پارسا معقول تره! مخصوصا وقتی دیگه خبری از عشق اول نیست.
ماشین رو کناری پارک می کنم و سمت رستوران چسبیده به هتل، قدم برمیدارم. و مدام با خودم زمزمه می کنممی کشمت پارسا، تو قول دادی.»
اگه این بار به خیر بگذره و درخواست رسمی ازدواجش رو مطرح کنه، بی برو و برگرد قبول می کنم.
آروم شالم رو جلوی صورت می گیرم و داخل میرم. گارسونی جلوی در، مقابلم رو می گیره و اجازه ی ورود نمیده.
-نمیشه خانم، فقط رزروی ها و مهمانان هتل اجازه ی ورود دارن.

نوشته : یغما

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 78
پدرم بلند فریاد زد:
- جهانگیرررر چرا پشت در قایم شده ای بیا اگر جراتش را داری حرفی که خواهرت زد را توی روی من وایسا و بگو!
پدرم مرد آرامی بود تا آن روز صدای فریادش را نشنیده بودم. جهانگیر به داخل اتاق آمد و سرش را پایین انداخت.
پدرم گفت: ماهرخ چی میگه؟»
جهانگیر من و منی کرد انگار می خواست حرف بزند اما صدایش در نمی امد. چندبار که لب هایش را باز و بسته کرد گفت: هر هرهرچی گفته درسته»
پدرم اطراف او چرخی زد : می خوام از زبون خودت بشنوم».
جهانگیر باز لب هایش را با زبان تر کرد و به من چشم انداخت پلک هایم را به هم زدم و لب زدم بگو نترس»
که نفس عمیقی کشید و رو به پدر و مادرم کرد :
- آقاجون شما تاج سرمی، ننه شمام نور چشممی اما من طلوع را دوست دارم و قول مردانه دادم که نمی گذارم زن پسرعموش بشه، آسمان به زمین بیاد زمین بره به آسمان حرف من یک کلام، منت سرم بگذارید و برام آستین بالا بزنید واگرنه.
پدرم در حالی که هنوز دستانش را بر پشت کمر حلقه زده بود و دور جهانگیر تاب می خورد ادامه داد یا تنهایی میری؟ هان؟ جواب بده
با فریاد پدرم گلرخ و رخساره و مصیب به اتاق آمدند. پدرم با دیدن بچه ها صدایش را پایین آورد و گفت:
- ببین پسر نه اینکه اسد خدایی نکرده بد باشه یا دخترش عیبی داشته باشه نه، اما اون بهایی و تو مسلمان این بادی که به کلت افتاده را از خاطر ببر تا به گوش اسد نرسیده،جهانگیرررر
پدرم با چنان غضبی نام او را گفت که من از ترس سر جایم خشک شدم مادرم هم سرش را میان دستنش گرفته بود و زیر لب با خود حرف می زد.
جهانگیر با ترسی که از لرزش پس صدایش معلوم بود گفت:

- آقاجون طلوع گفته مسلمان میشه
پدرم با غضب به سمت جهانگیر برگشت و گفت:
- مگر من به تو اجازه می دهم بهایی بشی که اسد به دخترش اجازه بده مسلمان بشه؟
. جهانگیر حرفی نزد و سرش را پایین انداخت پدرم قبایش را از چوب لباسی برداشت، در چوبی اتاق را باز کرد و در آستانه در ایستاد و ادامه داد:
پسر آتیش فتنه را بپا نکن»
مادرم که کنج اتاق هنوز روی زمین وارفته بود هیچ حرفی نمی زد و من می دانستم آتش زیر خاکستره .
با رفتن پدرم، رو به مادر کردم و گفتم:
- تو روی آقام واینسادم اما جهانگیر طلوعا میخواد منم کمکش می کنم لازم باشه خودم براش میرم خواستگاری من دیگه اون دختره ده وازده ساله نیستم که نشگونم بگیری دهنما ببندید
مادرم که عصبانی بود از جایش بلند شد و گفت:
- دختره روش رو با آب مردشور خونه شسته. قباحت کن دختر اینجوری تو روی ننه ات واینسا.
. بعد دستش را سمت من وبچه ها که هر کدام گوشه ای اتاق ایستاده بودیم گرفت وادامه داد:
- تا این بچه ها بزرگ شوند دم شتر به زمین می رسه حالا تو روی من وایستاده زبون درازی می کنه، من تو این خونه استخون خورد کردم حالا دو تا الف بچه فکر می کنید گنده شدید، عقلمندم شدید؟؟
جهانگیر نزدیک ننه شد و گفت
- ننه اینقد شلوغ نکن تو می تونی آقاجون را راضی کنی!
مادرم بر پشت دست هایش زد و گفت:
- دستم درد نکنه، دستم درد نکنه حالا دیگه من شدم کولی؟ شلوغش نکنم؟ اصلا من چه کاره ام؟ به من چه؟ تو که خودت قول و قراراتم گذاشتی دیگه من را ،سننه؟
جهانگیر زیر لب لا اله الله» گفت و به حیاط رفت به دنبالش رفتم کلافه حیاط را بالا و پایین می کرد. نزدیکش شدم و گفتم:
-حالا می خواهی چیکارکنی؟
جهانگیر ایستاد و دست به کمر زد و گفت:
- من از طلوع نمی گذرم تو را مجبور کردن کوتاه اومدی، منم مجبورشون می کنم تا اون ها کوتاه بیان.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 108
نگاهم را تا سر شانه هایش که در آغوش شال بودند بالا کشیدم.
- به واسطه ی عشق نجاتم دادی و من تا آخر دنیا مدیونتم چون حداقل یه دوره از زندگیم رو پاک گذروندم ولی الان دلم می خواد اون حس ناب و رویایی رو نشونم بدی تا به خاطرش از همه چی حتی جونم بگذرم.
گلوله های اشک درون چشمانش گونه هایش را تیر باران کردند و من جای او با هر قطره اش جان دادم.
گویا هر دو دچار سرمای آذر ماه شده بودیم که نگاه پر ترحم رهگذران چون بادی بود که چند برگ باقی مانده روی شاخه های وجودی مان را با خود به یغما می برد.
خم شدم و پاکت لباس را که از میان انگشتانش رها شده بود را برداشتم.
- اول بریم عصرونه یه چیزی بخوریم بعد می ذارمت آرایشگاه.
چون عروسک خیمه شب بازی دستش را بالا گرفت و من بی میل پنجه هایم را به انگشتانش بند زدم.
- بریم یه جا سُغدو بخوریم.
ابروهایم خود به خود بالا پریدند و لحنم در تعجب غوطه ور شد.
- تو که سُغدو دوست نداری!
آب بینی اش را بالا کشید.
- من سیرم ولی دوست دارم یه بار دیگه با اشتها غذا خوردنت رو ببینم!
شیشه هم اگر مُدام گرم و سرد شود ترک برمی دارد چه برسد به قلب هزار و یک زخم دیده ی ما آدم ها!
آوایم قصد دریدن سیب درون گلوی ام را داشت و زورش نمی چربید که خش برداشته و به سختی قابل شنیدن بود.
- ولی من وقتی سُغدو رو با اشتها می خورم که تو درست کرده باشی!
همه می گویند میان خنده هایت اگر اشک بریزی معنی رنج را می فهمی اما ما با یادآوری گذشته ای شیرین در آغوش بغض هایمان خندیدم و درد را با تمام حواس پنج گانه مان احساس کردیم.
- بوی بد می گیرم ماهان، از اون گذشته باز آشپزخونه می شه میدون جنگ.
تلخندی زدم و گفتم: کاش تموم جنگ های زندگی مون این قدر خوش طعم بود!
چند دقیقه ای سکوت بینمان حکم فرما شد تا درون ماشین نشستیم.
شقایق گردن کج کرد و سرش را روی شانه ام گذاشت.
- تو مقامی نیستم که کار خاصی از دستم برای نجات این زندگی بربیاد ولی هر وقت تونستی سیرابی بگیر بیار برات خوش مزه ترین جنگ رو راه می ندازم!
آه کشیدم و دستگاه پخش ماشین را روشن کردم و هر آن چه را که من بلعیده بودم را خواننده با سوزی عمیق بر زبان موسیقی جاری ساخت.
امید، تکیه گاه»
سرت رو بذار رو شونه هام خوابت بگیره.
بذار تا آروم دل بی تابت بگیره.
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره.
حتی من از شنیدنش گریه ام می گیره.
گریه ام می گیره.
بذار رو سینه ام سرت رو.
چشم های خیس و ترت رو.
بذار تا سیر نگات کنم بو بکشم پیرهنت رو.»
برخلاف همیشه خانه در سکوتی نسبی فرو رفته و جای الناز، هانیه به پیشوازمان آمده بود.
- سلام خیلی خوش آمدید.
من آرام سر تکان دادم و شقایق محکم تر انگشتانش را دور بازویم تنید.
- همسرم رو ببرید اتاق خودم تا حاضر شن.
لبخندی به روی شقایق زد و با دست مسیر پله ها را نشان داد.
- بفرمایید.
تعلل شقایق سوال ذهنم را روانه ی زبانم ساخت.
- خانم کجاست؟
به آنی رنگ از رخسارش پرید.
- شما بفرمایید داخل سالن، خانم هم کم کم تشریف میارن.
فرو رفتن تیزی ناخن های شقایق در ماهیچه های دستم تأثیر مستقیم بر عمق دره ی ایجاد شده روی پیشانی ام داشت.
- من می خوام همین الان الناز رو ببینم، بگید کجاست؟
از چشمان پرسشگرم نگاه ید و به لکنت افتاد.
- چیزه، یعنی.
گامی بلند سمتش برداشتم که شقایق هم همراهم کشیده شد.
- تو که دلت نمی خواد اخراج بشی و اتفاق بدی برای خانواده ات بیفته؟

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 107
فروشنده رفت و شقایق زیر گوشم آرام پچ پچ کرد.
- حالا فهمیدی چه قدر از هم فاصله گرفتیم یا می خوای این قدر این زندگی رو ادامه بدیم که اسمم رو هم فراموش کنی؟
لبانم را درون دهانم کشیدم و به طرف فروشنده رفتم.
- لطفاً پوشونده باشه.
فروشنده از روی چهار پایه چشمانش را روی هیکل و لباس های شقایق گرداند.
- راستش فقط یه مدل دارم این جوری که شما می گید.
تشکر کردم و او لباس را دست همسرم سپرد.
- امیدوارم خوشتون بیاد چون یکی از پر فروش ترین کارهامون بوده.
شقایق لبخند تصنعی ای زد و وارد اتاق پرو شد.
دقایق از هم سبقت می گرفتند و صبر من رو به اتمام بود که لای در اتاق پرو باز شد.
- یقه اش اذیتم می کنه خیلی کیپه.
ناخواسته لبانم طرح منحنی گرفتند و زبانم به تمجید چرخید.
- چه قدر بهت میاد، عین فرشته ها شدی!
برگی از غنچه ی سرخش را به دندان کشید و برق اشک نگاهش را جلا بخشید.
خواستنش از اختیار من خارج بود که دست نشسته روی گلویش رو بوسه زدم.
- مبارکت باشه خانمم!
میم مالکیت را به همسری بخشیدم که خانم بودن را از یاد برده بود ولی من آن گونه که دلم خواست خطابش کردم و خاطراتی که دم از پوسیدنشان می زدم مقابل دیدگانم به رقص در آمدند و سیبی بزرگ درون گلوی ام به یادگار نشاندند.
پس از حساب کردن پول لباس با گام هایی سنگین از مغازه خارج شدم، جلوی در آن دست در جیب و خیره به نقطه ای نامعلوم ایستاده بودم که چند ضربه ی آرام به شانه ام خورد، سرم را به طرفین تکان دادم تا هوای خاطراتمان از سرم بپرد.
- بریم.
جلوتر از او راه افتادم و قصد سرازیر شدن از پله ها را داشتم که صدایش متوقفم کرد.
- ماهان صبر کن.
ایستادم اما سمتش برنگشتم، راستش می ترسیدم برق چشمانش رسواتر از مجنونم کند.
- بیا این کت و شلوار رو ببین، انگار برای تو دوختن!
بی توجه به او و خواسته اش پا روی پله ی اول گذاشتم که دستم کشیده شد.
- ماهان مگه قول نداده بودیم هر وقت با هم اومدیم خرید به سلیقه ی خودمون برای هم هدیه بگیریم؟
قرارهای روز اول زندگی مان را یادش بود و با بی رحمی تیشه به ریشه ی عشقمان می زد.
پله ی دیگری را پایین رفتم و او را با خود همراه ساختم.
- من امشب باید لباس مخصوص گروه رو بپوشم آخه سردین قراره به دیدنم بیاد.
به ثانیه نکشیده دستانش سرد و لرز خفیفی مهمان جانش شد.
- پس علناً برگشتی تو اون منجلابی که بودی، آره؟
او که من را باور نداشت پس جنگیدن برای عدم تخریب دیوار اعتمادش بی فایده بود.
- آره، امشب برگشتنم رو رسماً اعلام می کنم ولی.
کلمات میل بیرون پریدن از حنجره ام را داشتند و من سدی از سکوت مقابلشان ساخته بودم.
برخلاف من او مایل به شنیدن بود که مقابلم روی پله ی پایینی ایستاد.
- ولی چی ماهان؟ خواهش می کنم یه چیزی بگو که بتونم باور کنم و بگم اونی که من با هزار زحمت از راه غلط برگردوندم باز پا تو لجن زار نمی ذاره!
خداوندا صبر ایوب بده تا در برابر سرنوشت نامهربانم زانو نزنم!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 77
مادرم کمی سکوت کرد و ادامه داد پس پاکیزه ارو بزن.
گلرخ سرش رو پایین انداخت، چشمی گفت و از بالای اتاق شروع کرد به جارو زدن.

. کمی که گذشت مادرم از من پرسید چه کاری با آقاجون دارم که جواب دادم باید صبر کند تا اقاجون هم بیاید.
پدرم از نماز برگشت به پیشوازش رفتم و سلامش کردم آقاجون که از دیدن من خوشحال شده بود لبخندی زد و کنارم نشست.
مادرم چای تازه ای برای پدرم آورد و کنارمان نشست
- خب ماهرخ آقاجونتم اومد بگو ببینم چیکار داشتی؟ حالا من نامحرمم؟ یا دهنم چفت و بس نداره که چیزی نمیگی ؟ پدرم به سمت مادرم برگشت و گفت:
- چه خبر شده؟ ماهرخ چیا می خواد به من بگه؟
مادرم دستانش را روی هم گذاشت، کنار اتاق نشست
- بگو ببینم چی می خوای بگی حالا دو سه روزه تلاطمی دختر ؟ دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه.
باخودم گفتم مادر که هنوز خبر ندارد، اتش قشقرق را، روشن کرده، وای به اینکه بفهمد پسرش کجا دل داده است.
پدرم دستنی به سیل هایش کشید و گفت:
- جهانگیرم چند وقته خیلی کلافه است الان تو مسجد دنبالم اومد و گفت ماهرخ خونه است و کار واجب داره، خب بگو ببینم چیه این کار واجب؟
احساس کردم پدرو مادرم حدس هایی زده باشند. روی زمین جلویشان چهار زانو زدم. مادرم به جاجیمی که کف اتاق پهن شده بود چشم دوخته بود، دستش را روی جاجیم می کشید وخرده های بلغور ونان خشک را یکییکی جمع می کرد با تعجب با خودم فکر کردم گلرخ که دوبار جارو کشید پس ننه این ها را از کجا پیدا می کند؟
پدرم بر روی یک پا، نشسته بود. یک دستش را به مخده تکیه زده بود و با دست دیگرش سبیل هایش را می چرخاند. نمی دانستم از کجا شروع کنم که بهتره بگویم و حرفم به قلبشان اثر کند. اما کلمه ای پیدا نمی کردم مادرم که از انتظار خسته شده بود ناگهان سرش را بالا آورد و گفت :
- دختر جان به لبمان کردی بگو دیگه.
از حرف مادر جا خوردم و سریع گفتم: جهانگیر می خواد براش برید خواستگاری»
مادرم نگاهی به پدرم انداخت. آقام همانطور که سبیلش را هنوز در دست داشت، اخمی به پیشانی اش انداخت و گفت: "خونه ی کی؟؟" نفسم را عمیق کشیدم و سرم را بالا گرفتم و گفتم:" خونه اسدا. و خاله خورشید. برای طلوع" پدرم سرش رابالا اورد و باغضب نگام کرد : می دونی دختر داری چه می گی؟؟ عقلت سر جایش؟؟ »
مادر دستش را به سر کوبید و گفت: عجب خاکی بر سرمان شد»
پدرم از جایش بلند شد و گفت::
- - خب، پیغومت رو رسوندی، به جهانگیر بگو تا حالا چیزی نگفتی از این به بعدم زبان به دهان می گیری و حرفی نمی زنی
پدرم بلند شد و به سمت در اتاق رفت اما ناگهان برگشت، انگست اشاره اش را به سمتمان گرفت و ادامه داد:
- نبینم این حرف جایی درز پیداکند، همین جا در همین اتاق چالش کنید
از جایم بلند شدم و به دنبال پدرم رفتم :
- اما طلوع و جهانگیر هم دیگر رو می خواهند و قول وقرار هایشان راهم گذاشته اند.
پدرم با عصبانیت دستانش را باز کرد : پس بگو ما اینجا مترسک سر جالیزیم» لبم را به دندان گرفتم و گفتم :
- نه آقاجون اختیار دارید اما بهتره کوتاه بیاید تا بی احترام نشید، سنگ سر راهشون نشید تا قصد برداشتنتان را نکنند.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 8
نسبت به سابق لاغرتر شدم و الان با وجود بیست و هشت سالگی، هنوز هم خوش قیافه و جوون موندم. هوا کم کم تاریک شده و می خوام خیلی زود به اون هتل کذایی برسم و بتونم سر از کار پارسا دربیارم.
از بیمارستان بیرون می زنم و ماشینم رو از پارکینگ بیرون می کشم و سمت هتل می رونم.
یک سال پیش بود. سعید همکارش که تازه از اهواز به این جا انتقالی گرفته بود رو برای آشنایی به خونه شون دعوت کرده بود و منم که به عنوان سرجهازی، دائما خونه شون بودم و البته که هستم.
با آذر کلی غذا و دسر تدارک دیدیم و پارسا رو برای اولین بار اونجا دیدم.
به زحمت خودم رو از عذاب رفتن امیر خلاص کرده بودم و اون شب دری تازه از زندگی به روم باز شد.
پارسا شخصیتی متفاوت از امیر داشت، حتی قیافه اش هم زمین تا آسمون فرق می کرد. کت و شلوار پوشیده بود و منظم و اتوکشیده بود.
از اون تیپ آدمایی که بابام دوست داشت، برعکس امیر که هیچ وقت به دل بابا ننشست و صرفا چون من دوستش داشتم، رضایت داده بود تا وقتی تصمیم به ازواج گرفتیم همدیگه رو بشناسیم.
شاید بابا چیزی می دونست که هیچ وقت امیر رو تایید نکرد ولی کاش دل منم می فهمید و چهار سال از عمرم رو حرومش نمی کردم.
پارسا مجذوبم کرد، موهای لَخت و بلندی داشت که هرازگاهی رو پیشونی اش می لغزید و حسابی دلبری می کرد، مودب و مهربون و محتاط بود.
بهم غذا تعارف می کرد و نگران بود با حضورش معذبم نکرده باشه.
یه مهمونی ساده بود برای آشنایی پارسا با همکارش ولی اون شب اتفاق دیگه ای افتاد.
آذر ضعف داشت و نتونست درست و حسابی بساط پذیرایی رو تدارک ببینه و من مجبور شدم برای جمع و جور موندن دور و برش بلند بشم.
هنوز پیش دستیا و بشقابا رو جمع نکرده بودم که حالش بدتر شد و سعید مجبور شد، فورا بغلش بزنه و بی مقدمه راهی بیمارستان شدند.
من موندم و پارسا که شوکه شده از این جریان، جلوی در ایستادیم و رفتنشون رو تماشا می کردیم.
انتظار داشتم اونم بره تا خودم به باقی کارا برسم ولی همونطور که ایستاده بودیم، کتش رو درآورد و خیره نگاهم کرد و چون منظورش رو نمی دونستم، منم منتظر بهش خیره موندم.
به داخل اشاره کرد و گفت:
- بی ادبیه با اون همه کار و استرس بیماری دوستتون تنهاتون بذارم، کمک می کنم بساط مهمونی رو مرتب کنید
همین طور مبهوتش مونده بودم و اون راهش رو به داخل خونه کشید و به ناچار منم داخل برگشتم.
کتش رو روی دسته ی مبل گذاشته بود و بشقابا و پیش دستیا رو داخل آشپزخونه می برد و منم همراهی اش کردم.
-شما هم موقت اینجایی؟
آشغال تخمه و میوه ها رو از بشقابی داخل سطل خالی کردم و سر ت دادم:
-نه، سکوت و آرامش این جا رو دوست دارم، تا هروقت بتونم می مونم.
ابرو بالا انداخت و بشقابایی که تمیز کردم رو تک تک داخل سینک گذاشت. خندید و گفت:
-بین خودمون باشه، منم دائمی اومدم این جا، ولی نمی خوام مامانم بدونه.
خنده ی من از یادآوری اسم مادر تلخ شد و گوشه ی لبم رو گزیدم تا چیزی بروز ندم.
شروع به کف زدن بشقابا کردم و اونم برای آبکشی کنارم ایستاد و آروم پرسید:
-دوست پسر داری؟
یاد امیر از ذهنم گذشت و سر ت دادم:
- نه، ندارم.
دوسه تا بشقاب دیگه رو هم آب کشید و برای توضیح کامل تر گفتم:
-من فقط سعید و آذر رو دارم این جا.
مکث کرده بود و دیگه ظرفایی که ریکا زده بودم رو نمی شست. چرخیدم و نگاش کردم و آهسته زمزمه کرد:
- دوست بشیم باهم؟
مبهوت به پیشبندی که بسته بود، خیره بودم و دوباره پرسید:
-نظرت درمورد من چیه؟ تو همین نگاه اول؟
لبم رو دندون گرفتم تا نخندم و سریع حرفش رو کامل کرد:
-قصد بدی ندارم، اهل دوستی نیستم والا، یه کم آشنا بشیم فورا برای ازدواج اقدام می کنم. سنم برای این اطوارا زیادیه، واقعا ازتون خوشم اومده.

نوشته : یغما

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 88
مرد با دیدن من تعظیم کوتاهی کرد و سرش را به پایین انداخت و سلامی داد
کربلای دست بر پشت کمرم گذاشت و گفت
- آقای دکتر کاری دارید بهش بگوید.من خیلی از این چیزهایی که گفتی سر در نیاوردم.
دکتر کیف را بر روی ماشین اش گذاشت و کاغذ زا به دستم داد. از اینکه کربلایی تعریفم را کرده بود خوشحال یودم اما در اولین قدم خجالتزده شدم کربلای گفت:
- بده من بابا جان من سواد دارم
دکتر رو به من کرد و گفت: شما سواد ندارید؟ پس چطور می خواهید به من کمک کنید؟» نمی خواستم کوچک شوم قدمی برداشتم، اخم هایم را در هم کشیدم و جواب دادم:
- سواد ندارم فهمم که کور نیست هرچی بگید زود حالیم میشه
دکتر که احساس کردم خجالت کشید جواب داد:
- بسیار خب من براتون توضیح می دم .
دکترگفت:
- بچه هایی که بیماری مثل حصبه و سرخک دارند باید واکسن بزنند.
- یعنی در مقابل بیماری ها بدنشان مقاوم شود مثل سرخک، حصبه و
بلاخره کلمات آشنا راشنیدم حصبه سرخک که در ده هر سال چند قربانی می گرفتند. دکترکاغذی که دست کربلایی بود و آن را خوانده بود گرفت و ادامه داد::
- ما گروه های زیادی هستیم. در دهات ها می چرخیم وبچه هایی که بیمار هستند را واکسن می زنیم. امروز در ده شما هستم و فردا در ده همسایه. باید به در خانه های مردم برید و بخواهید که بچه هایی که بیمار هستند رو بفرستند، اینجا که واکسینه شوند. قبلش هم جا و مکای تمیزی باید در اختیارم بگذارید.
خیلی سریع حوض خانه ر ا برایش اماده کردم و به دنبال بچه ها رفتم. مصیب در خانه و کنار دست دکتر ایستاده بود اول به خانه ی خاله قمر که پسرش چند روزی بود در بستر افتاده بود و می گفتند سرخگ گرفته رفتم و خواستم که به خانه ی ما برود تا دکتر پسرش را ببیند. بعد هم به در خانه ی تمام ده رفتم. وقتی به خانه برگشتم دیدم چند نفری از اهالی با بچه هایشان که یا در تب می سوختند یا بی حال بودند در مقابل دکتر ایستاده بودند تا نوبت شان شود و واکسن بزنند.
به کمک دکتر رفتم و کارهایی که می گفت انجام می دادم. من از کار های او سر در نمی اوردم اما می دیدم که بچه ها را یکییکی واکسن می زند و نام هایشان را می پرسید و روی کاغذ می نوشت
مصیب پسر شیطانی بود که دیدم کنار پسر خاله قمر که بی حال گوشه ی پرچین نشسته بود، نشسته و دارد صحبت می کند به طرفش دویدم و دست او را گرفتم و به کنار کشیدم و در گوشش گفتم نباید به بچه هایی که بیمار هستند دست بزند. درهمین وقت گلرخ به دنبالم امد و گفت:
ننه شهربانو گفته که ظرف هایت را بده تا برای عروسی و پذیرایی آماده کنیم»
به مصیب سفارش کردم که به بچه ها ی دیگر نزدیک نشه و از گلرخ هم خواستم که تا من ظرف ها را از سرداب بیرون می آورم مواظب مصیب باشد. وقتی گلرخ قصد رفتن کرد از او خواستم کمی منتظر بماند و مصیب را به پیش دکتر بردم و خواستم او را معاینه کند دکتر هم این کار را کرد و گفت مشکلی نیست و نیاز به واکسن ندارد.
آن روز تا غروب در منزل کربلایی ماند و اسم بچه هایی را که به آن ها مشکوک شده بود و سرخک داشتند را در لیستی نوشت و به من داد و گفت: این نام کسانی است که امروز واکسن زده اند» دکتر خود را مستوفی معرفی کرد و گفت در شهر مطب دارد اما روزها بیشتر در بین دهات ها می چرخد و بیماران را ویزیت می کند. بعد از رفتن دکتر من هم به خانه ی پدرم رفتم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 118
- اون گفته بود زیر بار حرف من نره و قبل از این که سر و کله ی سردین باز پیدا شه از خونه بیرون بزنه.
جلوی پایش روی سرامیک تیره ی اتاق نشستم و سرم را روی زانوهایش گذاشتم.
- چرا باهاش این کار و کردی؟ مگه دخترت نبود؟
دست لرزانش روی سرم نشست و موهایم را به بازی گرفت.
- بارها براتون توضیح دادم، من مجبور بودم وگرنه سردین.
زله ی دستانش پیشروی کرده و کل تنش را به آغوش کشیده بودند.
هول کرده سر بلند کردم و جسم نالانش را در آغوش گرفتم و سمت تختی بردم.
- باشه، الان فقط آروم باش.
نم چشمانش روی گونه هایش خودنمایی کردند و او با صدایی که به سختی قابل شنیدن بود گفت: هنوز بهش نگفتی من زنده ام، نه؟
آرام روی تخت قرارش دادم و برای آن که حرف اضافه ای نزنم زبانم را میان دندان هایم محبوس کردم، کیفم را برداشتم و آمپول آرام بخشی را مهیا نمودم.
- من خوابم نمیاد، فقط بهش بگو من رو ببخشه و به دیدنم بیاد.
دم عمیقمان سیلی شد و زیر گوش جو سنگین اتاق زنگ زد و بغض پیرمرد بیش تر از پیش گشت.
- بگو تا دیر.نشده بیاد.شاید فردایی.نباشه!
چه قدر آن درختان سر به فلک کشیده حقیر بودند که ما هر دو نفسمان رو به خاموشی می رفت و آنان تنها از قاب پنجره نظاره گرمان بودند.
پنبه ی آغشته به الکل را روی پوست چروکیده اش کشیدم.
- یه ذره استراحت کن بابا، من قول می دم به الناز بگم و بیارمش.
پلک روی هم گذاشت و من به آرامی آمپول را تزریق کردم و چند دقیقه کنارش ماندم تا دارو اثر کرد و او پا به دنیای خواب گذاشت.
ریه هایم در تمنای ذره ای اکسیژن سخت سینه ام را به آغوش کشیده بودند و من دست به دامن طبیعت زیبای آسایشگاه شده بودم بلکه هوای آزاد مانع پیشروی هم آغوشی شان گردد.
حالم که رو به تصاعد گذاشت سمت آلاچیق رفتم و لبخند بی جانی را روی لبانم نشاندم.
- سلام.
آوایم توجه پرستاری که مشغول کمک رسانی به پیرمردی بود را سمتم کشاند.
- سلام، خسته نباشید.
با کنار رفتن خانم پرستار نگاهم درگیر پیرمردی که روی ویلچر نشسته بود و به وسیله ی دستگاه تنفسی و تراکستومی نفس می کشید، گشت.
- ممنون، همچنین شما.
لبانش به معنای تشکر کش آمدند و او باز مشغول کارش شد، سرفه ای تصنعی کردم تا باز حواسش را بخرم.
- چیزی شده آقای دکتر؟
با گامی بلند کنارشان قرار گرفتم.
- حالت چشم های مریضتون غیرعادیه.
دیدگانش روی تیله های دونده ی پیرمرد نشست و ترسیده من را مخاطب قرار داد: حق با شماست، من تا به حال چنین حالتی ازشون ندیدم حالا باید چه کار کنم؟
نفسم را کلافه بیرون دادم.
- بعید می دونم کاری بشه کرد ولی شما به اورژانس زنگ بزنید، نیاز به دستگاه شوک داریم باید ببرمیشون بیمارستان.
بدون آن که کلمه ای دیگر بر زبان جاری سازد با دو ما را تنها گذاشت، کیفم را روی زمین رها کردم و انگشت وسط و اشاره ام را برای پیدا کردن شریان رادیال پیرمرد پایین تر از مچ دستش قرار دادم، عدم احساس نبضش آه به نهادم بخشید و من با گلویی حجیم شده از بغض، دستگاه تنفس را جدا نمودم و سپس ملافه ی سفیدی که روی پاهایش قرار داشت را تا روی سرش بالا کشیدم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 19
چشمام رو می بندم و اعتراف کردنش حتی برای آذر هم سخت و دردناکه!
-واقعا عصبی شدم و تو ماشین بودم، ولی امیر پیداش شد و بردش خونه اش.
-چی؟؟
با صدای جیغ مانندش از جا می پرم و فورا انگشتم رو روی بینی ام می ذارم:
-هیس؛ مریض داریم ها.
-کوفت؛ امیر از کجا پیدات کرد؟
-پریشبی سر یه میز بودیم گوشیامون عوض شده بود، اومد عوض کنیم، منم اون وضع بودم.
محکم تو سرم می کوبه و مبهوت و عصبی به نظر می رسه:
-خاک تو سرت؛ غلطی که نکردید؟
چپ چپ نگاش می کنم.
-آذر. اون موقع که دوستم بود غلطی نکردیم، الان چیکارش دارم؟
بازم برام سرتاسف ت میده و با برداشتن پرونده ی یکی از بیمارا از استیشن بیرون می ره:
-برو لباست رو عوض کن و دعا کن پارسا همون چیزی که گفتیم رو باور کنه، خودتم مواظب باش سوتی ندی.
با بیچارگی لباسم رو با روپوش سفیدم عوض می کنم و از اتاق بیرون میام. بیشترین حجم کار رو می گیرم و تمام مدت خودم رو سرگرم می کنم تا سراغ گوشی و عصبانیت پارسا نرم.
کمی هم تمرین می کنم تا حق رو جانب خودم بکشم و تقصیرا رو بندازم گردن طعنه هایی که از مادرش شنیدم و عذابم داده.
در بین همه ی اینا چیزی که بیشتر از همه رو مغزم رژه می ره حرفاییه که از امیر شنیدم و با این که دوست ندارم، مدام تو ذهنم مرور میشن!
توی نامرد هیچ وقت تو خوابم هم نیومدی. دلم برات تنگ می شد همیشه.»
فکر کردی به من خیلی خوش گذشته؟»
کجای این جریانات به امیر بد گذشته؟ اصلا اون حرفش تو رستوران چی بود گفت؟ دوستم داشت؟ بهم فکر می کرد؟
چه قدر مزخرف و مسخره!
حتی تولدم رو هم یادش بود.
وقت ناهار و استراحت کوتاهی که داریم، بالاخره دل به دریا می زنم و گوشی رو چک می کنم. پیام های محبت امیزی که دیروز فرستاده و قسمت خوندنشون نصیب امیر شده رو مرور می کنم و دیشب هم از نگرانی کلی تماس و پیام فرستاده که حسابی شرمنده و از خودم ناامید میشم.
براش جوابی کوتاه می فرستم تا گند به توضیحات آذر و سعید نزنم و می نویسممعذرت می خوام، به خاطر باتری خاموش شده بود گوشیم.»
سعید هم پیام فرستاده و با خوندنش حسابی امیدوار میشم:
فعلا رفتارش نرماله، داره تدارک تولدت رو می بینه!»
خاک تو سرت که پسر به این مهربونی رو پیچوندی و سراغ اون لندهور رفتی.»
پوووف؛ مگه من خواستم که برم؟
قدرت اطلاع رسانی آذر هم چقدر بالاست!
اصلا این زن و شوهر رو باید تو اخبار سراسری به عنوان خبرنگار سه سوت، استخدام کنند!
برای این که از چفت دهن سعید خیالم راحت بشه، براش می نویسم:
اگه زبونتو نگه داری برای تعطیلات دوتا بلیط دبی، مهمون من.»
برام استیکر دهن زیپ کشیده می فرسته و یاداوری گندی که زدم، اشتهام رو کور می کنه ولی با یادآوری این که اگه چیزی نخورم، معده ام داغون میشه، چند لقمه کوفت کردم و باقی روز استرس مواجهه با پارسا امانم رو بریده بود.
بالاخره شکنجه ی تحمل بیمارستان با این حجم از فکر و خیال و دلواپسی تموم شد و با پایان شیفت کاری، همراه آذر از بیمارستان بیرون زدیم و درست جلوی در، سعید و پارسا منتظرمون ایستاده بودند.
آذر با پررویی به روبوسی از سعیدش رفت و منم شرمنده مقابل پارسا ایستادم و با این که چهره اش سرد بود، لبخند تحویل گرفتم و مثل همیشه با مهر و گذشت، دستش رو سمتم دراز کرد:
-سلام خانمی. بعدا که ازدواج کردیم، گرم تر از این ازت استقبال می کنم، روی این دوتا کم بشه!
آذر برام زبون درمیاره و سعیدم دست آذر رو می گیره و از پله ها پایین میرن:
-عمرا شما دوتا به درجه ی ما برسید!
همین طور دستم تو دست پارساست و رفتن اونا رو نگاه می کنیم که کنار گوشم زمزمه می کنه:
-بریم یه جایی؟ شام بخوریم؟
با ذوق قبول می کنم.
-البته!

نوشته : یغما

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 87
وقتی رسیدیم خاله خورشید و مادرم کلی برای هم چشم و ابرو امدن اما حضور بچه ها و شیطنت های مصیب باعث شد فضا صمیمی و شلوغ شود. آقا اسد اصلا به جهانگیر به خاطر کاری که کرده بود نگاه نکرد و تمام حواسش را به اقاجانم داده بود. وقتی طلوع امد با نگاهی که به او کردم قند در دلم اب شد و مادرم از دیدن زیبایی اش آن هم در ان لباس ها لبخندی به رویش زد که دل گرممان کرد.
جهانگیر نگاه خریدارش را به طلوع داد.
طلوع با شلیته ای زرشکی رنگ که پر از چین بود و تا روی پاهایش می رسید، پیراهنی از جنس مخمل که روی شلیته افتاده بود و وروی آن جلیقه ای کوتاه و مشکی پوشیده بود، روسری از جنس ابریشم که دور ان پر از ریشه ها بلند بود و به پشت گردنش گره خورده بود و زیر آن کلاهی بر سر گذاشته بود که پولک های آن روی پیشانی اش افتاده بود.
طلوع قد بلند بود و با چشم هایی درشت و ابروهایی مشکی وپوستی سفید بود که میان ان لباس ها به یک تکه جواهر شبیه شده بود.
ما هم لباس هایمان تقریبا همین شکل بود اما لباس های ما بیشتر از کرباس و پشم دست ساز خودمان ساخته می شد و چار قدهایمان بزرگ بود و زیر گلو با سنجاق به هم وصل می شد.
ان شب قرار عقد و عروسی را برای پاییز،گذاشته شد.
مادرم که ان قدر عجز و ناله می کرد با دیدن عروسش گل از گلش شکفته بود و به همین زودی تمام ان غرولند هایش را فراموش کرده بود.
.دو ماهی گذشت و همه برای عروسی جهانگیر اماده می شدیم و مادرم اتاق مهمان را خالی کرد تا جهیزیه طلوع در آن چیده شود. البته پدرم گفت قصد دارد تکه ای زمین را نزدیک خانه پدری ام بود را برای جهانگیر خانه بسازد
. دو سه روزی به عروسی مانده بود که کربلایی صدایم زد و گفت از طرف دولت قرار شده که بچه هایی که سرخک دارند واکسن بزنند.
البته من این اسم را تا آن زمان نشیده بودم که کربلایی گفت دکتر آمده و کد خدا ادرس خانه ی ما را داده و الان باید به دیدنش برویم.
از اتاقم بیرون رفتم و گالیش هایم را به پا زدم و با دیدن ماشین جیپ سبزرنگ باز بیاد آن روزی افتادم که برای گرفتن شناسنامه ها به خانه ی ارباب رفته بودیم و لبخندی به لبم نشست.
مردی که از ماشین پیاده شد یک کیف چرمی در دست داشت، جلد قران پدرم به همین رنگ بود، وقتی از پدرم می پرسیدم اقاجان این چیه که اینقدر نرمه جواب می داد چرم. حالا با دیدن کیفی مثل جنس ان فهمیدم که هم چرم جلد قران می شود و هم ساکی در دست دکترها.
مرد نسبتا قد کوتاهی که کت و شلوار به تن کرده بود وعینک هایی با قاب های دایره ای شکل بزرگ ب دسته های فی، چشم هایش را پوشانده بود وفقط خط باریکی از سبیل پشت لبش جا داده شده بود و بقیهی صورتش تا میانه ها ی سرش حتی از یک تار مو هم خالی بود، زیر افتاب برق می زد.
مرد کت و شلواری قهوه ای رنگ به تن کرده بود و مثل کد خدا از گوشه ی آن ساعتی آهنی آویزان بود

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 117
دست درون دستش گذاشتم.
- چیزی شده؟
با اشاره چشم و ابرو مسیر پله ها را نشان داد و کنار ایستاد تا اول من وارد شوم.
- درست نمی دونم ولی مثل این که سرپرستار چند باری به خانم اسلامی گفتن از اون روزی که شما اومدید این جا یکی از پیرمردها مدام سراغتون رو می گیره.
ابروهایم میل قایم شدن میان تپه ی موهایم را داشتند.
- سراغ من رو؟! چرا خبر ندادید؟
با قرار دادن انگشتانش پشت کمرم خواست تا مسیر پله ها را طی کنیم.
- فکر نمی کردیم چیز مهمی باشه چون چند بار هم قبلاً این جوری شدن ولی خب اون موقع بیماری شون تا این حد پیشرفت نکرده بود.
تحمل از کف دادم و سر جایم ایستادم.
- می خوام ببینمشون.
او هم چون من فرمان توقف به پاهایش داد و سمتم برگشت.
- حتماً اما بعد از صرف صبحونه شون.
هر دو سکوت اختیار کردیم و من به نشانه ی سلام برای خانم اسلامی سر تکان دادم اما آقای شاه ملکی مقابل میزش ایستاد.
- لطفاً دوتا فنجون چای بیارید اتاق بنده به خانم مطهری هم بگید آقای همتی رو حاضر کنند، آقای دکتر خواهان ملاقاتشون هستن.
فامیلی پیرمرد در حونی گوش هایم خزید و آوایش در ذهنم جاودانه شد.
خانم اسلامی با تعلل از جایش برخاست و تنهاچشم»آرامی را زمزمه کرد.
عقربه های ساعت مانند لاک پشت پیری که قصد پیروزی به خرگوش تیز پای قصه را داشت آرام و مداوم حرکت می کردند و راه به جایی نمی بردند.
خم شدم و از روی میز فنجان چای را همراه حبه ی کوچک قند برداشتم.
- این چند وقت کسی بهشون سر نزده؟
دیده از صفحه ی نمایشگر کامپیوترش گرفت.
- نه ولی باز هم مثل همیشه برای نگه دار ازشون مبلغ بیش تری به حساب آسایشگاه واریز شده.
داغی چای زبانم را به آتش کشاند و من برای تسکینش تا آمدن دوباره ی خانم اسلامی ساکت ماندم.
تقه ای به در بسته ی اتاق خورد و پس از بفرمایید»آقای شاه ملکی، منشی وارد اتاق شد و رو به من گفت: دکتر سالاری ایشون حاضرن.
پاهایم قیام کردند و قلبم با صدایی خسته یدالله را به کمک فراخواند.
صدای قدم هایم سکوت اتاق را درهم نوردید و پیرمرد نگاه خیره اش را از پنجره کَند و به من داد.
- می دونستم بالاخره میای!
گوشه ی نزدیک ترین تخت به او نشستم.
- سلام.
با دست اشاره کرد کنارش قرار بگیرم.
- هنوز تموم نشده؟
از جایم برخاستم و مقابلش ایستادم.
- چی باید تموم شه؟
چند بار عمیق و پشت سر هم نفس کشید.
- بوی اون رو می دی.
حرف هایش گنگ و بی معنی بودند و امیدم سمت کور شدن می دوید و من برای زنده نگه داشتن آن به آخرین ریسمان چنگ زدم.
- چی می گی بابا؟
لبانش به دیدار ماه شتافتند و دندان نیش طلایی اش به طرح لبخندش قوت بخشید.
- از اون بی همه چیز می گم پسرم، مگه قول نداده بودی قرض ها رو بدی و خواهرت رو پس بگیری؟
به عنوان یک پزشک اجازه نداشتم از احساسات بیمارم سو استفاده کنم اما مگر جز آن بود که من تنها به خاطر او پا در آسایشگاه گذاشته بودم و با یاری خداوند خود او من را امین قرار داده و پسرش خطاب می کرد؟
آه پرسوزی کشیدم و به آوایم چاشنی اندوه را افزودم.
- نمی فهمم چی میگی بابا، مگه نگفتی فرار الناز تقصیر عرفان بوده؟
گویا در عرض چند ثانیه خاطرات برایش تداعی شدند و تمام حواسش را به یغما بردند که گرمای شوفاژ دیگر در او اثر نکرد و نقش صندلی را برایش ایفا نمود.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 18
از اتاق بیرون می زنم و اصلا علاقه ای به برانداز کردن خونه ای که داخلش هستم ندارم. حتی فکرم هم نمی خوام بکنم. یه جورایی در ناخودآگاهم می دونم چه اتفاقی افتاده و نمی تونم با یادآوری اش خودم رو آزار بدم.
دنبال در خروجی سرگردون می شم و صداش همه چیز رو خراب می کنه:
-بیا یه چیزی بخور، امروزم با معده خالی بچرخی اینور و اونور، خودتو هلاک میکنی.
گوشیم دوباره زنگ می خوره و بی خیال حرف امیر، سمت در می رم:
- برو گمشو. چرا منو آوردی این جا؟
باز هم تماس پارسا رو رد می کنم تا بتونم جواب مناسبی براش پیدا کنم و به امیر تشر می زنم:
-به چه حقی آوردیم خونه ات؟ چرا علاقه داری زندگی ام رو خراب کنی؟
ظرف سوپی رو روی میز صبحانه می ذاره و برای نشستن اشاره می ده:
- بشین، خوب نیست روز تولدت رو با حرص خوردن شروع کنی!
-دیدن قیافه ی تو برای حرص خوردن کافیه!
لبخند می زنه و با غرور ژست می گیره:
-نظرت چیه امروز به مناسبت تولدت ببرمت یه جای خوب؟
-جای خوب بخوره تو سرت، پارسا شک کرد بهم، سعید و آذرم فهمیدن لابد.
با حرص و سردرد، دستم رو به سرم می گیرم و بلند تر داد می کشم:
-چرا آوردیم این جا؟
دوتا دستاش رو به میز ستون می کنه و سرش را سمتم می کشونه:
-بیهوش شدی احمق، قرص اعصاب خوردنت چیه این وسط با معده خالی؟ اگه نمی سازی باهاش کات کن، چرا خودتو دق مرگ می کنی؟ بیهوش شدی وسط خیابون، برا کی ولت می کردم؟
-خیلی ام باهاش می سازم، داریم ازدواج می کنیم. تو کلاه خودت رو سفت بچسب! باعث و بانی قرص اعصاب خوردنمم خودم هروقت می خورم، نفرین می کنم، نیاز به توبیخ تو نیست!
صندلی ای که جلوی پام هست رو لگد می زنم و سریع از خونه اش بیرون می زنم. ماشینم تو حیاطش پارکه و دنبال سوییچش تو کیفم رو می گردم ولی اثری نیست. در پشت سرم باز می شه و باز صداش میاد:
-بیا سوییچات.
می چرخم و سویچها رو سمتم پرت می کنه، رو هوا می قاپم و با دویدن سمت ماشین می رم و باز حرف می زنه:
-یه چیزی بخوری، معده ات آسیب می بینه.
غر می زنم: به تو چه سر خر.
تا ماشین رو روشن می کنم، در حیاطش رو هم باز می کنه و تا وقتی از حیاط بیرون می رم، همین طور نگاهم می کنه. با تمام سرعتم سمت بیمارستان می رونم و باید قبل از دیدنش بتونم تدارک یه بهونه ی حسابی رو ببینم وگرنه هرچی اعتماد بین مون هست، به شک تبدیل می شه.
تو پارکینگ بیمارستان پارک می کنم و سریع داخل می رم. آذر قبل از من رسیده و نفس زنون خودم رو بهش می رسونم و برای کنترل خودم، محکم بغلش می کنم. نفس زنون و عجولانه حرفم رو می زنم:
-آذر جون، پارسا اومد بگو دیشب خسته بودم تو اتاق رِست موندم.
شونه هام رو می گیره و از خودش جدا می کنه و نگاه شماتت بارش رو به صورتم می دوزه و کاملا جدی می پرسه:
-کدوم گوری بودی که این طوری می خوای لاپوشونی کنی؟
نفسم بالاخره تنظیم می شه و باز رو حرف خودم تاکید می کنم:
- فقط بگو این جا بودم، برات توضیح می دم.
روی صندلی خودم رو رها می کنم و دست به بغل و همون نگاه بهم خیره می مونه و برام سر تاسف ت می ده:
-نمیشه، دیشب و امروز اینجا هم دنبالت گشته، هر قبرستونی بگی سر زده؛ بگو کدوم جهنم دره ای بودی تا راست و ریستش کنیم.
از این استیصال و بدبختی، سرم تیر می کشه و با دو دستم محکم فشارش می دم تا آروم بگیره و حرفش رو ادامه می ده:
-سعید بهش گفت قبلنم سابقه داشتی که تو ماشینت یه گوشه بکپی؛ چون دیروز ملاقات مامانش بودی، طبیعیه عصبی شده باشی و حوصله کسی رو نداشتی. گمونم باور کرد.
پوف می کشم و می دونم محاله باور کرده باشه:
-باور نکرده، فقط تظاهر کرده که باور کرده.
جواب بیماری که چیزی می پرسه رو می ده و دوباره سراغم میاد.دستم رو از سرم می کشه و نق می زنه:
-حالا بگو کدوم گوری بودی؟

نوشته : یغما

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 86
صدای قورت دادن آب گلوی طلوع به گوشم رسید و می دیدم که پیراهن جهانگیر از تالاپ تالاپ قلبش تکان می خورد انگار که زیر پیراهن کسی نفس می کشد. به طلوع چشم دوختم پلک نمی زد و قطره ای اشک گوشه ی چشمش جمع شده بود، دستان طلوع را گرفتم سرد سرد بود. لبخندی به رویش پاشیدم و گفتم:
- مبارک است بهتره به خونه برگردی که شب می خواهیم بیایم برا عروس خشگلمون قباله ببریم.
قطره اشک از گوشه ی چشم هایش چکید و لبخند بی جانی زد. دست هاییخ طلوع که در دستانم بود به چشم برهم زدنی، گرم شد و دستم را فشرد و در آغوشم فرو رفت وشروع به گریه کرد. .
جهانگیر این طرف جوی پرید و گفت
- ابجی تا قیامت مدیونتم. می دونسم تو هر حرف بزنی همونه فقط به امید تو دلم قرص بود و جرات کردم چنین جسارتی کنم.
طلوع را از شانع ام برداشتم و گفتم: خب شما اول تعریف کنید چیکار کردید» طلوع خواست حرفی بزند اما نتوانست و با اینکه چند بار دهان باز کرد صدایی از ان بیرون نیامد بغض کرده بود. جهانگیر او را به سمت خود چرخاند و اشک هایش را پاک کرد و سرش را به سینه اش گذاشت و گفت:
- من که گفتم حرف مرد یک کلامه دیدی به قولم عمل کردم ولی این ماهرخ از مرد هم مرد تره.
جهانگیر رو به من داد و ادامه داد:
وقتی به ده رسیدیم طلوع نشانه ی خانه ی یکی از اقوامشان را داد وبه آنجا رفتیم. ان ها هم تا دیدند طلوع تنهاست بزرگتر ها را را صدا زدند و بین مان عقد به آیین بهایت خواندند.:
-
ان شب بهترین لباسم را پوشیدم و بر خودم مشک زدم و و به همراه بچه ها به خانه ی پدرم رفتم. مادرم که هنوز پکر بود و خواهر و برادرهایم کز کرده بودند و گوشه ای نشسته بودند. از صورت پدرم چیزی نمی شد خواند نه غم نه شادی نه خو شحالی نا تاسف همیشه همینطور بود اما مادرم که خوشحال بود تا هفت محله می فهمیدند وقتی هم که ناراحت می شد همینطور.
با ورود من به اتاق و دیدن بچه ها رو به شان کردم و گفتم
- گلرخ رخساره . چرا آماده نشده اید؟
پدرم و مادرم همزمان خیره شدند که چی گفتم؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
- میگم چرا بچه ها اماده نشده اند
بعد همانطور که به سمت بقچه می رفتم گفتم ببینید رباب و مصیب چقدر خوب لباس پوشیده اند، پاشید که الان وقتشه لباس پلو خوری بپوشید» مادرم رو به بچه ها گفت:
- وا مگه می خوام بریم عروسی که یه جین بچه را ببرم سیل کنند؟ می خوایم بریم قباله برون این بخت برگشته .
- نه نه چه حرف هایی می زنی ها!
و بعد رو به پدرم گفتم:
- اقاجون اگه اجازه ندی خواهر وبرادرام و بچه ها خودم بیان من اصلا نمیانم.
پدرم چیزی نگفت و من کارخودم را کردم و با بچه ها راهی خانه ی آقا اسد شدیم. ولی قبل آن به مادر، پدرم سفارش کردم که ان جا اخم و تخم و بغ نکنند .

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 17
شونه ام رو ماساژ می ده و با گریه دستش رو پس می زنم: برو گمشو.
کنار نمی ره و بطری آب رو میاره و تو صورتم آب می پاشه.
-اینقدر تظاهر تو گوشیت ازش ثبت کردی، چرا گرسنگی میدی خودت رو؟
حالم بهتر شده و دستش رو پس می زنم، دوباره رو صندلی می شینم و گوشیم رو برای تماس با پارسا برمی دارم و با بی محلی به امیر، در ماشین رو می بندم.
بوق خورده و نخورده، تماس قطع می شه و تلفنم به خاطر نداشتن باطری مراحل خاموش شدن رو طی می کنه. هنوز کنار در ایستاده و دوباره در رو باز می کنه و روی صندلی کناری هلم می ده تا خودش بشینه.
-خونه ات کجاست؟ می رسونمت. با این حالت خوب نیست رانندگی کنی.
توان مخالفت ندارم و تنم رو کنار می کشم و اون پشت رل می شینه. از درد خم می شم و با این که دوست ندارم کنارش ضعیف باشم؛ ولی گریه از درد جسمی که اشکالی نداره و اشکم باز سر می خوره.
-صبر کن، یه کم دارو بگیرم برات، با این وضعیت هرچی بخوری بدنت پس می رنه.
ماشینو مقابل داروخونه ای نگه میداره و سریع بیرون میره و من با دردم باز به خودم می پیچم و پاهام رو تو شکمم می کشم و خودم رو کنج صندلی مچاله می کنم.
***
دردم کمی آروم گرفته و جای راحتی خوابیدم و کسی آروم شکمم رو مالش می ده تا درد رو احساس نکنم، چشمام رو تیره و تار باز می کنم و چهره ی غرق نور و سپیدیِ امیر رو میبینم که بالای سرم نشسته و با لبخند نگام می کنه.
می خندم و در حالی که آثار درد هنوز تو صدای لرزونم پیداست. زمزمه می کنم:
- خوابه. دارم خواب می بینم.
چهره اش گرفته است و با همون گرفتگی و حس عجیبی که صداش داره جوابم رو میده:
-خواب نیست، توی نامرد هیچ وقت تو خوابم هم نیومدی. دلم برات تنگ می شد همیشه.
متحیر از حرفاش چشمام رو می بندم و با وجود حرفایی که زده دیگه اطمینان دارم که همه اش خوابه:
-خوابه، امیر که اینطوری نیست.
-امیر چه طوریه؟
پتوی نازکی که رو تنم هست رو تا گردنم بالا می کشم و برای ادامه ی خوابم، نفس عمیق می کشم و جوابش رو بین خواب و بیداری میدم:
-امیر واسه من وقت نداره، هروقت زنگ میزنم عصبانی میشه، حوصله ام رو نداره، از گردش رفتن خسته شده. نمی بینه مریض شدم به خاطرش.
چشمام رو به هم فشار می دم و از اینکه دیگه درد نمی کشم، احساس آرامش می کنم.
با نور مستقیم خورشید که به صورتم می زنه، چشم باز می کنم و بالای سرم، سِرُمی که از چوب لباسی آویزون شده رو می بینم و چشمم به اتاق و لوازم غریبه می افته و همزمان صدای زنگ آشنای تلفنم میاد و درست کنار دستم، روی پاتختی قرار داره.
برمی دارم و اسم پارسا برام چشمک می زنه. تماس رو وصل می کنم و همچنان گیج می زنم و نمی دونم چه اتفاقی برام افتاده.
-جانم پارسا.
عصبیه و با صدایی نسبتا بلند حرف می زنه:
-هیوا کجایی دیشب هرچی زنگ می زنم جواب نمیدی. اومدم دنبالت، می رسونمت بیمارستان.
شالم که از سرم افتاده رو مرتب می کنم و برای کشف این که کجام، اطراف اتاق رو دید می زنم و مطمئنم اینجا نه خونه ی خودمه و نه خونه ی سعید و آذره! سکوت کردم و دوباره میپرسه:
- هیوا مگه با تو نیستم؟ میای بیرون یا من بیام تو؟
با استرس خودم رو جمع و جور می کنم و سوزن سرم رو از دستم بیرون می کشم و جوابش رو می دم:
-خونه سعید نیستم، دیشب اومدم خونه ی خودم، اونجا الکی منتظر نمون.
کیفم رو از پای تخت برمی دارم تا فورا خودم رو به خونه برسونم و پارسا متوجه غیبتم نشه اما با حرفش، نرسیده به در ماتم می بره:
-می دونم خونه سعید نرفتی دیشب اونجا منتظرت موندم. جلوی خونه ی خودت منتظرم. زود بیا بیرون.
لبم رو دندون می گیرم و بی هیچ فکری تماس رو قطع می کنم. گند زده شد به همه چیز.
شدم یه دروغگوی به تمام معنا.

نوشته : یغما

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 116
- می رم نون بگیرم تا برمی گردم تو هم سور و سات صبحونه رو با حاضر کن.
کمک کرد تا بلند شوم سپس خود سمت آشپزخانه رفت.
- نمی خواد بری، شیر یا چای؟
وارد آشپزخانه شدم و پشت میز نشستم.
- هیچ کدوم، قهوه.
دلگیر نظری سمتم انداختم و بعد مشغول مهیا کردن صبحانه شد، من هم سر سنگینم را روی میز گذاشتم و با روی هم قرار دادن پلک هایم سعی کردم از سوزش تیله های مشکی ام کم کنم.
- ماهان؟
گویا مژه هایم را به هم گره ی کور زده بودند، به سختی دیدگانم را سمتش سوق دادم.
- جانم؟
برای چند ثانیه سر جایش خشک شد.
- گوشیت زنگ می خوره.
گوشی را از بین انگشتان ظریفش بیرون کشیدم و با دیدن شماره ی الناز صفحه اش را قفل کردم.
- مهم نیست؛ بشین چرا سرپایی؟
فنجان قهوه را روبه روی ام گذاشت.
- گفته بودی نباید چیزی بپرسم چون هر چی لازم باشه رو خودت بهم می گی ولی حال خراب شما دوتا منم نگران کرده، چیزی شده؟
لقمه ی کره و مربا را درون دهانم جای دادم.
- آره ولی نترس درست می شه.
اندکی شکر درون لیوان چای اش ریخت.
- کمکی از دستم برمیاد؟
بعد از بلعیدن لقمه ام فنجان قهوه را برداشتم و از روی صندلی برخاستم.
- نه، تو فقط حواست به شقایق باشه.
دست از هم زدن چای اش کشید.
- باشه، بشین صبحونه ات رو بخور. کجا با این عجله؟
جای فنجان را با گوشی عوضی کردم.
- گفتم که یه عالمه کار دارم. اول می رم بنگاه بعد هم یه سر به خانه ی سالمندان می زنم اگه جونی تو تنم بمونه آخر هم باید برم مطب، امری نیست؟
میز صبحانه را رها کرد و با گام هایی بلند سمت اتاقی که شقایق در آن خواب بود رفت و بعد از چند لحظه با بارانی ام برگشت.
- هواشناسی اعلام کرده امروز هوا نسبت به روزهای قبل سردتره و احتمالاً بارون هم بیاد.
لباس را از دستش گرفتم و سمت در رفتم.
- چاوجوان هر اتفاق مهمی افتاد که نیاز به حضورم بود کافیه زنگ بزنی تا لیوان آبم رو زمین بذارم و بیام.
به نشانه ی باشه سر تکان داد و منتظر ماند تا کفش هایم را بپوشم.
- مراقب باش.
برایش دست تکان دادم و از ساختمان خارج شدم، به محض نشستن پشت فرمان پیامی حاوی جوابم را برای سردین ارسال نمودم و پاهایم را روی پدال گاز فشردم تا هر چه زودتر به مقصد برسم.

حتی در مخیله ام نمی گنجید روزی مجبور باشم سقف آرزوهایمان را با قیمتی ناچیز تاخت بزنم و کل مبلغ را به خواست سردین به حساب الناز واریز کنم.
سرم را به طرفین تکان دادم بلکه دمی از دست افکار مالیخولی ام نجات یابم و تمام حواسم را معطوف هدفم نمایم.
کیفم را از روی صندلی شاگرد برداشتم و با چک کردن مدارک از ماشین پیاده شدم، دستم روی زنگ نشست و به ثانیه نکشیده در باز شد.
پا روی سرامیک های طرح سنگ فرش گذاشتم و اجازه دادم نگاهم زیبایی درختان سرو محوطه را نوازش کند و تصویر کهن سالی ام کنارشان نقش ببندد و افسوس ارمغانشان شود.
حرف های الناز خاطره ها را زنده کرده و من در ظلمات مطلق دنبال کورسو امیدی پا به آسایشگاه خانه ی سبز گذاشته بودم.
- به ببین کی این جاست! دکترجان یهو غیبت زد گفتم لابد رفتی حاجی حاجی مکه.
با هزاران زحمت به لبانم انحنا بخشیدم تا طنز کلامش تأثیر گذار جلوه کند.
- سلام آقای شاه ملکی، شرمنده راستش خیلی درگیر بودم.
قدم آخر را او سمتم برداشت و مقابلم قرار گرفت.
- دشمنت شرمنده، اتفاقاً خوب شد که اومدی.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 16
بازم گوشی امیر زنگ می خوره و این بار چون شماره ی غریبه است، با استرس، رد تماس میدم و مامانش اصلا دست از نگاه کجکی اش برنمی داره و طعنه بارم می کنه:
-دخترم دخترای قدیم. واقعا با چه رویی اومدی این جا؟ خجالت نکشیدی؟
لبم رو دندون می گیرم و پررویی رو کنار می ذارم و واقعیت رو به زبون میارم.
- من از هجده سالگی تنها زندگی کردم، دوسال عمه ام باهام بود ولی مجبور شد پیش پسرش بره، می دونم اومدنم پرروییه ولی حس کردم صادقانه تره.
-موندم از دست پدرومادر بی خیالت حرص بزنم یا خودت. خونواده ات اومدن، خبر بدید تا ببینم چی بشه.
افسوس و حسرت می خورم، حتی چای یا خوراکی دیگه ای هم برای پذیرایی نمیاره و سرخورده از طعنه ها و کم محلیاش، از خونه بیرون می زنم. حسابی ضعف دارم و از دیروز، چیزی جز چای و بیسکوییت نخوردم. نمی دونم درد و سوزش معده ام به خاطر فشار عصبیه یا به خاطر گرسنگی؟!
هوا تاریک شده و غرق بغض پس کوچه های شهر رو دور می زنم. گوشه ای پارک می کنم و از کیفم قرص معده و اعصاب رو برمی دارم و با یه بطری آب معدنی سه تا قرص رو بالا می ندازم.
اگه پدر و مادرم این جا بودند، اگه همه چی سرجاش بود، اگه ستونای خونواده مون استوار بود، مجبور نبودم خفت شنیدن چنین حرف هایی رو تحمل کنم.
نمی دونم پارسا ارزش شنیدن اینا رو داره یا دارم بیراهه میرم؟
پس کی یه زندگی مرتب و استوار نصیب من میشه؟
حالا که خودم پا پیش گذاشتم و صادقانه جلو رفتم، چرا باید چنین حرف هایی رو بشنوم؟ بازم اشتباه کردم یعنی؟
آخه بابا کجا وقت داره برای خواستگاری و بله برون و این بساطا دم به دقیقه بیاد اینجا؟!
هیچ وقت برای من وقت نداشت.
از خلوت بودن خیابون مطمئن می شم و همزمان با درد شدید معده ام، شروع به گریه می کنم و صدام رو تو ماشین رها می کنم. با قرصایی که خوردم هم دردم آروم نمی گیره و مدام شکمم رو می مالم تا بالاخره تلفن زنگ می خوره.
چشمام سیاهی میره و شماره رو نمی بینم و وصل می کنم.
صدام رو صاف می کنم تا صدای گریونم رو محو کنم و اجازه می دم تا اول شخصی که اونور خطه، حرف بزنه.
-الو؟ کجایی گوشیم رو لازم دارم.
سر بلند می کنم و تابلوی سر خیابون مقابلم رو براش می خونم و تماس رو قطع می کنم. دوباره از درد اشکم درمیاد و احساس می کنم تمام شکمم از درد در حال متلاشی شدنه.
سرم رو به فرمون می چسبونم و با نفس های عمیق خودم رو آروم می کنم.
فقط تا رسیدن گوشیم باید صبر کنم و بعد می تونم به پارسا خبر بدم تا با هم دکتر بریم.
به شیشه ی کناری ام ضربه می خوره و به زحمت سرم رو بلند می کنم. همه جا رو تار می بینم و سروصورتم خیس از عرق شده. شیشه رو پایین می کشم و با پررویی غر می زنه:
-بگیر گوشیت رو. دوست پسرت کشت خودشو.
گوشیش رو سمتش می گیرم تا عوض کنیم و دستام اونقدر ضعیف شدن که گوشی از دستم سر می خوره و مجبور می شم خم بشم تا از زیر پام برش دارم.
-هیوا حالت خوبه؟
درماشین رو باز می کنه و دستش رو صورتم رو لمس می کنه:
- تب داری هیوا.
گوشی رو برمی دارم و سمتش می گیرم و منم طعنه می زنم:
-از تو بعیده این همه توجه؛ بگیر گوشیت رو.
گوشی رو نمی گیره و دوباره درد تو شکمم می پیچه و نمی تونم از ناله کردن خودداری کنم و محکم شکمم رو چنگ می زنم.
-هیوا درد داری؟ چت شده؟
-گوشیم رو بده، میگم پارسا بیاد دنبالم.
درد می پیچه و گریه امونم رو میبره، خم میشه داخل ماشین و قرصایی که در دهانه ی کیفم پیداست رو برمیداره و با چک کوتاهی، حرف میزنه:
-اینا رو خوردی؟ مشکل معده داری؟
با چشم گریون می خندم و صورتم رو از درد جمع می کنم:
- به لطف بعضیا.
چهره اش آروم میشه و زمزمه می کنه:
- فکر کردی به من خیلی خوش گذشته؟
حالم بدتر می شه و با حالت بالا آوردن، بیرون از ماشین هلش می دم و سر و بدنم رو از ماشین بیرون می کشم وهمه ی آب و قرصایی که خوردم رو بالا میارم. سرگیجه ام بدتر شده و سرم رو نمی تونم بالا بگیرم.
-هیوا؟ امروز چیزی خوردی؟

نوشته : یغما

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 95
طلعت رو به پدرم کرد و گفت:
- می بینی مشهدی؟ انکار هم نمی کند.حالا من سر سیاه زمستان با این بچه های قد و نیم قد چه کنم؟
زن قدرت که گوشه ی دیوار روی زمین وارفته بود خیزی برداشت و رو به آمیرزا که قوز کرده وچاپوق به دست پشت پرچین نشسته بود کرد و گفت:
- زن جوان و مرد پیر سبد بیار جوجه بگیر
طلعت چشم غره ای به زن قدرت رفت، زن قدرت هم دست به کمر زد و گفت: مگر دروغ می گم» بعد رو به بقیه ی اهالی کرد و گفت:
- پناه بر خدا سه ساله آمده یک جوال بچه در خانه ی آمیرزا خالی کرده
پدرم که عصبانی شده بود داد زد : حیا کن زن » زن قدرت ساکت شد و به درخت پشت سرش تکیه داد. پدرم رو به قدرت کرد و گفت:
- حالا می گوید چی شده یانه؟
قدرت کلاه نمدی اش را از سر برداشت و گفت:
- من این زمین ها را اجاره کرده ام و حاصل کاشتم، حالا این زن هر روز خدا بزغاله هایش را از حیاط بیرون می کند و می فرستد روی مراتع من، چند بار گفتم زن، آمیرزا نکن ولی گوش نداد تا امروز دیگر طاقتم طاق شد و بزغاله اش را سر بریدم
طلعت بلند داد کشید د الهی کارت به اون شکمت بخوره که حق چارتا بچه ی قد و نیم قد را در آن جا دادی»
با این حرف دو دسته که هر کدام گوشه ای وارفته بودند و نفسی تازه کرده بودند باز به جان هم افتادند. من و پدرم و جهانگیر و چند نفر دیگر به زور آن ها را از هم جدا کردیم و به خانه هایشان فرستادیم
اما این بار اولی نبود که دعواها در ده شروع شده بود. مردم دو دسته شده بودند عده ای برای ارباب شکرالله خان و عده ای برای ارباب افتخار کار می کردند. روز هایی که ارباب ها کنار یکدیگر در خانه ی کد خدا پای منقل و بافور می نشستند و باهم خوش و بش می کردند مردم به طرفداری از ان ها در ده به جان هم می افتادند و هم دیگر را زیر لگد و کتک تکه و پاره می کردند و ن گیس و گیس کشی می کردند ولی برای هیچکدام از دو دسته دلیل اصلی این جنگ و نزاع مشخص نبود و وقت هایی مثل بزغاله ای که از این دسته به مراتع ان دسته می رفت یا بهانه های دیگری اهالی به جان یکدیگر می افتادند.
بعد از اینکه دعوا خوابید من به همراه جهانگیر و پدرم به خانه ای که در حال ساخت بود رفتیم. برای اینکه اتاق مهمان حنجله خانه ی جهانگیر شده بود و جای مادرم تنگ شده بود پدرم تصمیم گرفت خانه ای برای جهانگیر بسازد که با همسرش در ان زندگی کند. برادر کوچکم جهانبخش و اصغر به پدرم در ساخت خانه کمک می کردند.
پدرم به دهات های بالایی رفته بود و تعداد زیادی درخت خریده بود. روزها در ختان را برگ و شاخه هایشان را می برید و پوست می گرفت و بعد جهانگیر و نصیر با ارابه ای که به گاو ها بسته بودند به ده بالایی می رفتند و چوب های را بار می کردند و به خانه ی جدید می آوردند. تا قبل از ان تمامی خانه ها از خشت و گل ساخته می شد و سقف ها به صورت تاق و چشمه ای و چفدی بود. خانه ای که پدرم برای جهانگیر می ساخت اولین خانه ای بود که با تیرهای چوبی قرار بود سقفش را بزنند. پدرم چند وقت قبل به شهر رفته بود و در خیلی بزرگی هم داده بود نجارها برایش ساخته بودند، در شیشه های رنگا و رنگ مشجری به شکل سه گوش داشت که آن را به روی دو قاطر بسته و به ده آورده بودند.
من از دیدن دری که برای اولین بار می دیدم شیشه دارد و برخلاف تمام درهای چوبی، رنگی آبی به آن خورده ذوق می کردم و منتظر بودم کار ساخت خانه زودتر تمام شود و برادرم و طلوع که به تازگی فهمیده بودیم در انتظار فرزندی است زندگی شان را در آن شروع کنند.
وقتی به حیاط خانه رسیدیم برادر فاطمه، مصطفی مشغول ساختن خشت بودند. گل ها را روی زمین پهن می کردند و بعد با قالب هایی چوبی گل ها را به شکل مستطیل در می اوردند و می چیدند روبروی آفتاب و وقتی خشک می شد خشت ها را روی هم می چیدند.
جهانگیر در گوشم گفت:
- مصطفی به هوای گلرخ و حمید به هوای رباب هر روز به کمک آقاجان می آید. لبنخندی کوتاه بر روی لبانم نشست و به مصطفی که عرق پیشانی اش را با آستین پاک می کرد نگاه کردم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 26
از این که در نظرش خوشگل و بانمک بودم غرق ذوق شدم و با لبخند این یکی رو هم پس گرفتم.
خندید و قرص رو جلوی دهنم گرفت و لبخند عجیب و دلنشینش حسابی حالم رو خوب کرده بود.
-حالا اعتراف کن ازم خوشت اومده بود که اومدی سمتم! هوم؟ عاشقم شدی؟
قرص رو به زبون گرفتم و بطری آب رو از دستش کشیدم و یک قلپ سرکشیدم و سعی کردم خودم رو کوچیک نکنم.
-من پسر تک پر دوست دارم، با این شیرین زبونی شما، روزی ده تا دختر تور می کنی.
-اگه تک پر باشم چی؟ دست اول و بدون خش؟ رژلب دختری هنوز به لبام نخورده.
یه کم نگاش کردم و نمی دونم صداقت رو دیدم یا نه و فوری دستم رو سمتش دراز کردم و الان آرزو می کنم کاش اون کار رو نکرده بودم.
-من هیوام، دوست بشیم؟
دستم رو گرفت و خندید:
-امیرم، امیر رضا.باشه، بیا دوست بشیم.
***»
کسل و بی حوصله از یادآوری اون اتفاق که اسمش رو اتفاق بد می ذارم، از تخت پایین می خزم و از اتاق بیرون می زنم. آذر و سعید برای رفتن حاضر شدن و بی توجه بهشون، سمت سرویس میرم و وقتی سر میز برمی گردم یه دسته کلید و یه یادداشت برام گذاشتن و رفتند.
برو آشتی کن، از دستش میدی ها. مامانش دو، سه روزه رفته، این کلید خونشه. هزینه ی این که دستم به کلید ی چرخیده رو بعدا ازت می گیرم!»
تمام مدت سر کار فکرم مشغول چه طور آشتی کردن با پارساست و بالاخره آذر حواسم رو جمع میکنه.
-می دونی اولین بار که با سعید قهر کردم چی کار کردم؟ نمی دونم برای شما هم کارسازه یا نه، ولی برو و براش، یه غذایی بپز و یه کادو هم بگیر. همین که تو خونه اش ببیندت، دلش میره و می بخشه.
با پررویی نق می زنم:
-کار دیگه ای دستم نده.
می خنده و سراغ کارش میره و من می مونم و پیام های مکرر سعید که یکساعت دیگه تعطیل شدن کارشون رو اطلاع میده و درست در لحظات آخر دلم رو به دریا می زنم و سریع از بیمارستان بیرون میرم.
این مدت این قدر پالس گرفتم که آخرش توبیخم می کنند ولی حفظ پارسا از کار برام مهم تره.
نمی خواستم من پا پیش بذارم ولی خب از حق نگذریم، منم مقصرم دیگه.
یه کیک کوچیک و چندتا استیکر و غذا می خرم و سریع راهی خونه اش میشم.
استرس دارم ولی می دونم بعد از آشتی کردن، از شر این عذاب هم خلاص میشم.
خونه اش نسبت به همیشه به هم ریخته است و نشون از بی حوصلگی اش داره و این یعنی واقعا از دوری ام ناراحته!
تمام هدیه ها و لوازمی که پس فرستادم روی میز عسلی رها شده و از این که اونم بلاتکلیف و غرق عذاب سپری می کرده خوشحال می شم.
کمی خونه ش رو مرتب می کنم و کیک و غذا و استیکرهای عذرخواهی رو گوشه و کنار میز می چسبونم و بالاخره صدای باز شدن در ورودی میاد و با کلی دعا و ثنا جلوی ورودی آشپزخونه می ایستم.
با کلی نقشه و کاغذ روی دستش داخل میاد و بدون دیدن من، همه رو روی میز عسلی رها می کنه و با نفس عمیقی خونه رو از نظر رد میکنه تا به من میرسه.
کمی موهاش به هم ریخته است و خستگی از چهره اش می باره.
بدون حرفی کتش رو درمیاره و روی مبل رها میکنه و درحالی که دکمه های مچش رو باز می کنه، سمتم میاد.
از این حالتش که هیچ حسی نداره، بغضم می گیره و به محضی که مقابلم می رسه، محکم خودم رو تو بغلش می ندازم.
دستاش کنارش رها شدند و محکم خودم رو به ستبر سینه اش می چسبونم و بغضم می ترکه:
-دلم برات تنگ شده بود.

نوشته : یغما

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 125
از جایش برخاست و شروع به رژه رفتن در اتاق کرد.
- عقلم به جایی قد نمی ده، به نظرم بهتره با پلیس در میون بذاری.
برگی دستمال از جعبه بیرون کشیدم و دور انگشتم پیچاندم.
- اگه این قضیه مربوط به مرگ رازان باشه‌، چی؟
با دستبرو بابایی»را اشاره زد.
- چه ربطی به اون طفل معصوم داره؟
پیشانی دردمندم را مهمان ماساژ انگشتانم نمودم.
- تصادف رازان یه اتفاق نبوده و.
پاهایش از حرکت بازماندند و خود رشته ی کلامم را برید.
- چی؟!
سعی کردم با چند سرفه بغض سنگ شده درون گلویم را پس بزنم.
- نمی دونم یادته یا نه، شب تصادف رازان من توی اتاق تو بودم و داشتیم سر خبر دادن به خانواده ها بحث می کردیم که پرستار اومد و گفت شقایق بی قراری می کنه.
پشت صندلی ای که نشسته بود قرار گرفت و دستانش را تکیه گاه بدنش کرد.
- خب؟
نفسم را کلافه بیرون فرستادم و آه عمیقی کشیدم.
- وقتی رفتم تو اتاقش خیلی بی تاب بود که باید رازان رو ببینه و بگه که چه قدر دوستش داره، بهش قول دادم که می برمش و اون داشت راضی می شد که یکی از دوست هاش زنگ زد و من از اتاق بیرون اومدم.
ابروهایش را در هم کشید.
- این خزعبلات چیه به هم می بافی؟ درست بگو، چی می دونی؟
نگاهم را به سقف بند زدم تا مبادا قطره اشکی نافرمانی کند.
- حرف هاشون که تموم شد از اتاق بیرون اومد و من رو کنار زد و گفت می خواد بره خونه، خسته است.
اگر خود بغضم را به سخره نمی گرفتم بی شک نیمی از بدنم لمس می شد.
پوزخندی زدم و ادامه دادم: این قدر حالم بد بود که همون جا کنار در سُر خوردم و وقتی سر بلند کردم که یه سروان و سرباز همراهش مخاطبم قرارم داده بودن و با شواهد می گفتن که رازانم به قتل رسیده و.
با ذکریا ابوالفضل»میلاد کلامم را نیمه رها کردم.
- چرا تا به حال چیزی نگفته بودی؟
گویا هوای اتاق مسموم به بغض بود که سمت پنجره اش رفتم.
- از این ماجرا به هیچ کس حرفی نزده بودم اما شقایق بی این که من لب باز کنم، می دونست.
پژواک بی جان قدم هایش نشان از تحیلل انرژی اش داشت.
- داداش چی می خوای بگی؟
دیده ام را معطوف آمبولانسی که آژیر کشان وارد محوطه ی بیمارستان شده بود، کردم.
- نمی دونم، هیچی نمی دونم!
کنارم ایستاد دست روی کمرم گذاشت.
- اصلاً این ها رو ول کن، پیگیر پرونده ی دخترت شدی؟
واژگانم هر کدام هزاران تن وزن داشتند و زبانم قادر به حملشان نبود که به نشانه ینه» سر تکان دادم.
سکوت وهم انگیز بینمان را میلاد از میان برداشت.
- ماهان نمی دونم چرا تا به حال نرفتی ولی چند ساعت صبر کن دوتایی می ریم سراغ پرونده ی رازان، شاید همه ی این اتفاق ها به هم وصل باشن و اینی که بهت زنگ زده ندونسته در حقت لطف کرده و آتو دستمون داده باشه.
به محض باز شدن در آمبولانس لرز در جانم نشست و پشت به پنجره ایستادم.
- باشه، تو برو یه خرده استراحت کن تازه از اتاق عمل اومدی؛ اگه باز زنگ زد خبرت می کنم.
مردانه در آغوشم گرفت و چند ضربه پشتم زد.
- مراقب خودت باش داداش.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 124
گل سرخش چون قلب من هزاران تکه شده بود و خبر از احوال خرابش می داد ولی او قصد عقب نشینی نداشت.
- نرو، حالت خوب نیست یه وقت تصادف.
دست بر دهانش کوبید و سرش را به طرفین تکان داد.
یقه ی پیراهنم را گرفتم از خود دورش کردم گویا سرب داغ بر تنم ریخته بودند که آن گونه می سوختم.
- من اگه بمونم کار دست دوتامون می دم!
در ماشین را باز کرد و سمتم برگشت.
- تو رو به هر کی می پرستی قسم، مراقب باش!
بازدمم را کلافه بیرون فرستادم و سر تکان دادم، در ماشین که بسته شد سریع دنده عقب گرفتم و از مهلکه گریختم.
سرم روی تنم سنگینی می کرد و چشمانم تار می دیدند، ماشین را گوشه ی پارکینگ بیمارستان رها کردم و سمت در وردی ساختمان گام برداشتم و از میان جمعیت گذشتم و مقابل ایسگاه پرستاری ایستادم.
- سلام، دکتر رضایی هستند؟
خانم مظفری به احترامم ایستاد و نگاه از برگه ی زیر دستش گرفت.
- سلام آقای دکتر، بله هستند ولی عمل داشتن و الان.
به نشانه ی سکوت دست بالا بردم و او باقی کلماتش را بلعید.
- کارشون تموم شد بگید بیان اتاقم، باهاشون کار واجب دارم.
نظری به چشمان سرخم انداخت.
- چشم ولی شما خوبید؟
مگر چه ایرادی داشت یک بار هم حال واقعی ام را دیگران ببینند؟
نه» بی جانی را روی زبانم نشاندم و بی توجه به دهان باز او سمت اتاقم راه افتادم، پشت میزم قرار گرفتم و سر روی آن گذاشتم، پلک هایم یکدیگر را به آغوش کشیدند؛ هنوز چشمانم کامل گرم نشده بودند که تقه ای به در اتاق خورد.
سر بلند کردم و دیدگانم را به در دوختم و با نقش بستن قامت میلاد در چهارچوب منحنی لبانم به استقبال قرص زر رفتند.
- سلام، خوش اومدی.
نگاه کاوشگرش را روی جای جای صورتم گرداند.
- سلام، چی شده؟
به پشتی صندلی ام تکیه دادم.
- بشین تا بگم.
لیوان و قرص درون دستش را روی میزم گذاشت.
- اول این مُسکن رو بخور یه خرده سرحال بیایی بعد من در خدمتم.
کپسول را از جایش خارج کردم و اخطار ذهن نگرانم را نادیده گرفتم و با جرعه ای آب مرهمی کوچک برای دردهایم فرستادم.
- میلاد کم آوردم!
روی یکی از صندلی های مقابلم نشست.
- یعنی چی؟
لیوان را بین انگشتانم گرداندم.
- قبل از این که بیام این جا یه نفر بهم زنگ زد.
پا روی پا انداخت.
- خب؟
با انگشت اشاره ام شروع به ضربه زدن به نقطه ای که از آن آب نوشیده بودم، کردم.
- تهدیدم کرد و گفت باید به خواسته اش عمل کنم.
متفکر دستی به چانه اش کشید.
- مگه چی خواسته که این جوری بهم ریختی؟
ظرف کریستالی را روی میز کوبیدم و ناله ی جان دادنش در اتاق منعکس شد.
- گفت شقایق رو طلاق بده وگرنه بد می بینی.
گوی درون چشمانش هر لحظه درشت تر از ثانیه ای پیش می شد و عمق تعجبش را به نمایش می گذاشت.
- نپرسیدی کی بود؟ اصلاً دخلش به آبجی چیه؟
شست زخمی ام را به حصار انگشتان دیگرم درآوردم.
- پرسیدم ولی یه مشت چرند تحویلم داد حتی تموم واکنش هام رو از بر بود، می ترسم زیر نظرم داشته باشن!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 25
با خنده سر ت داد و گفت:
-همین مسیر رو تا اخر برو، رسیدی به تپه های کم ارتفاع، باید بپیچی سمت راست تا خارج بشی، کمی جلوتر میرسی به پارکینگ، هنوز سر شبه و ماشینا هستند هنوز.
بطری رو از دستش گرفتم و هنوز نفسم از درد آروم نگرفته بود، متحیر گفتم:
-تنها برم؟
آروم خندید و به تنه ی خاکی صخره تکیه زد و جوابم رو داد:
-من شرطبندی کردم با دوستام، جی پی اس روشن دارم، آمارم رو می گیرن. اگه امشب بمونم اینجا یه تومن گیرم میاد.
از چنین شرط مسخره ای، تعجب کردم و سر حرف باهاش اینطوری باز شد:
-یه تومن برای یه شب اینجا بودن؟ مگه چشه؟
نفس عمیق کشید و از کوله ی بزرگش پتوی نازکی بیرون کشید:
- اینجا شبا جن و پری داره، آدما نمی تونن بمونن.
یکباره دلم خالی شد و با هول اطراف رو از نظر گذروندم و صدام لرز گرفت:
-اونوقت باید تنهایی برم؟
بی خیال روی خاکا دراز کشید و پتو رو روی تنش انداخت و با خاموش کردن چراغ قوه اش، بی خیال گفت:
-یا میری یا هم تا صبح می مونی همین جا یه تومنو باهات نصف می کنم.
بی هوا و ملتمس بازوش رو گرفتم و درحالی که گوشم از صداهای اطراف پر شده بود، گفتم:
-تو رو خدا بریم، دو تومن بهت می دم منو ببر از اینجا.
خندید: اینقدر زندگی ات رو دوست داری؟
دوباره کشیدمش، بلند شد و نشست و باز لحنم همون بود:
-تو رو خدا بریم، به خاطر یه تومن اخه.
-یه تومن بهونه است، بحث ترسه.
-خب من می ترسم.
لحظه ای در سکوت بین مون طی شد و یکباره صدایی غرش مانند بین دروازه های خاکی پیچید و با ترس خودم رو به تنش چسبوندم و باز التماسش کردم:
- خواهش می کنم.
نفس پووف مانندی کشید و شروع به جمع کردن بند و بساطش کرد و گفت:
-بریم، جهنم ضرر. گفتم برای یه شب تفریح یه تومن کاسب بشما.
کمکش کردم تا پتوش رو جمع کنه و نق زدم: شرط بندی حرامه ها.
خندید و طعنه زد:
- عه؛ دست زدن به پسر مردم چی؟ نکنه نظر داری روم که اینجام جلوم سبز شدی؟
با حرص هلش دادم و می خواستم بلند بشم که پام دوباره تیر کشید و نالیدم.
-اصلا نخواستم. پسره ی بیشعور.
دو قدم نتونستم برم که خودش رو کنارم رسوند و بازوم رو گرفت و تموم مسیر مراقب بود تا جای درست قدم بردارم و وقتی از دره ها دور شدیم، تونستیم تو محل پارکینگ که هنوز تعدادی توریست کمپ زده بودن، ماشین بگیریم و تا استراحتگاه رفتیم.
اونجا با پیدا کردن سعید و آذر ازش جدا شدم و وقتی دوباره تو کشتی و مسیر برگشت دیدمش؛ دیگه دلم برای همیشه رفته بود.
کنجی نشسته بود و هندزفری به گوش، مشغول بازی با گوشیش بود. دلم براش رفته بود و شک نداشتم؛ لنگان تا مقابلش رفتم و دستم رو سمتش دراز کردم.
نگام کرد و لبخند زد:
-خوبی؟ هنوز زنده ای؟
بدون دست دادن، بطری آب دریاش رو سمتم گرفت و کنار خودش برای نشستن جا باز کرد و گفت:
-با وضعی که شما تو دردسر میفتی فکر نمی کردم زنده به خونه برگردی!
با حرص از ضایع شدنم، غریدم: مردک نچسب.
چرخیدم تا قیدش رو بزنم و برگردم سرجام که باز قایق موج برداشت و عجولانه خودم رو به لبه چسبوندم تا اگه بالا آوردم هم کف قایق به گند کشیده نشه.
کنارم ایستاد و این بار با بطری آب، یه قرص هم سمتم گرفت. با ذوق می خواستم از دستش بگیرم ولی فورا پس کشید و با لبخند مرموزش زمزمه کرد:
- یه سری حرفات رو پس بگیر و به یه چیزی ام اعتراف کن تا بدم بهت.
منظورش رو نفهمیدم و مشکوک نگاهش کردم، با شیطنت شروع به شمردن با انگشتاش کرد و گفت:
-پسره ی بیشعور؟
با حرص از لای دندون نق زدم: پس می گیرم.
-مردک نچسب؟
دندونام رو به هم کلید کرده بودم و باز جوابش رو همون طوری دادم:
- پس می گیرم.
-خیلی زشته که یه خانم خوشگل و بانمک به آدم بگه؛ بره گمشه.

نوشته : یغما

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 94
زندگی کردن برایم سخت شده بود و زمان ثابت مانده بود گاهی خانه ی پدرم بودم و گاهی خانه ی خودمان همه مثل پروانه دورم می چرخیدند اما من نمی توانستم کسی را ببینم جلوی چشمانم فقط مصیب بود که می دوید و بازی می کرد و زمین می خورد و اشک می ریخت و می خندید. گاهی به خانه ی پدرم می رفتم اما با دیدن رخساره از آن جا کنده می شدم و به خانه ی خودمان می رفتم و آن جا با دیدن جای خالی مصیب به دشت می زدم گاهی به دیدن فاطمه می رفتم و گاهی او به دیدنم می آمد. باز از نصیر فاصله گرفته بودم و نمی توانستم او را ببخشم اگرچه خودم هم می دانستم او مقصر نیست یا حداقل در مرگ پسر کوچکم شاید من بیشتر مقصر بودم اما او حتی یک بار هم به رویم نیاورده بود. هر وقت گوشه ای می نشستم و گریه می کردم کربلایی کنارم می آمد و به صبر و حوصله سفارشم می کرد. به مرور زمان آتش دلم سرد تر شد ولی خاموش نشد. زندگی با س من در خانه ی مان ایستاده بود بچه های زینب حالا بزرگتر شده بودند و کارهای عقب افتاده ام را رباب به جایم انجام می داد

کربلایی بعد از مرگ خاتون چند سالی شکسته تر شد و تاز گی هم زیاد زمین می خورد برای همین نصیر و اصغر با هم روی زمین ها کار می کردند و
قباد هم در شهر کار می کرد و گاهی به ده می امد یا برای زن و بچه هایش پول می فرستاد . نرگس در مدتی که من گوشه نشین شده بودم بیشتر کارها را بر عهده گرفت بود و گاهی ساعت ها کنار در دو دل هایم می نشست
داغ مصیب برای من کم نشده بود اما خب مثل تمامی غم های دیگرم با ان کنار آمدم. تا اینکه یک روز که به تنهایی سر مزار مصیب رفته بودم و با او در دل می کردم از دور صدا هایی به گوشم رسید از جایم بلند شدم و دستم را نقاب صورتم کردم اما جز چند نفری که از دورپیدا بود کنار هم جمع شده بودند و داد و فریاد می زدند چیزی مشخص نبود. صورتم را از اشک پاک کردم و گالیش هایم را که گذاشته بودم و روی آن ها نشسته بودم برداشتم و جلوی پایم گذاشتم دامنم را تکان دادم و به سمت صدا دویدم که متوجه شدم جهانگیر هم مثل من صدای دعواها را شنیده بود و به سمت صداها می دوید.
جلوی در خانه ی آمیرزا گرد و خاک شده بود و تعداد زیادی از اهالی به جان هم افتاده بودند و زن ها کنار ایستاده بودند و به هم بد وبیراه می گفتند من و جهانگیر وافراد دیگری که صداها را شنیده بودند میانجیگیری کردند و دو طرف را از هم جدا کردند ده پا نزده نفری که وسط دعوا بودند دو دسته شدند و هر کدام به طرفی نشستند و با چشم و ابرو برای هم خط و نشان می کشیدند. پدرم جلو رفت و گفت: " خب یکی بگه اینجا چه خبره" باز صدای هم همه بلند شد و آنقدر با یک دیگر حرف می زدند که متوجه نمی شدیم چه می گویند؟ پدرم باز همه را سر جا نشاند و رو به طلعت زن آمیرزا کرد و گفت:
- تو بگو چی شده؟ که اینقد دادو هوار می کنید
طلعت موهای حنا بسته اش را زیر چارقدش پنهان کرد و دستش را به سمت قدرت نشانه برد و گفت:
- این مرد از خدا بی خبر، بزغالخ ام را سر بریده و به شکم وامانده اش گذاشته
قبل از آن که پدرم بخواهد از قدرت صحت و سقم حرف های طلعت را بپرسد قدرت گفت: "
- می خواستی زن لچک به سر کمتر سر به سرم بگزاری؟

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 93
در آغوش مادرم بودم و چیزی را نمی دیدم اما صدای وای بلندی که جهانگیر گفت نشانم داد باز روزگار خنجری آماد ه کرده تا در قلبم بنشاند. مادرم از جا بلندم کرد و گفت:
- نترس ننه نا امید نباش خدا بزرگه نصیر که رفته به دنبال حکیم بد به دلت راه نده
وقتی نزدیک اتاق شدم دیدم جهانگیر آماده شده و طلوع همراهی اش می کند با تعجب به آن ها نگاه کردم که جهانگیر گفت میرم دکتر بیارم
پدرم جلو رفت و گفت:
- نصیر خودش رفته تو صبح عروسی ات است کجا می خواهی عروست رو بگذاری و بری؟
طلوع جلوتر آمد و دستم را گرفت و گفته نه بهتره که جهانگیر هم بره شاید زودتر دکتر را پیدا کرد. با رفتن جهانگیر بالای سرپسرم رفتم
پسرم چشمانش را بسته بود با کمک طلوع و مادرم پاشویه اش کردیم و لباس هایش را از تن درآوردیم چند باری رویش خم شدم و صدایش زدم وتا بزور چشمانش را باز کرد اما زیر لب زمزمه می کرد چشمام می سوزه» و سریع پلک هایش را می بست و قطرات اشکم روی قفسه ی سینه اش می ریختکه با تپش های قلبش آرام بالا و پایین می رفت. کنارش دراز کشیدم و فقط نگاهش کردم .
نزدیک ظهر بود که جهانگیر با دکتر برگشت از دیدن دکتر بال درآورده بودم. دکتر وقتی چشمش به من افتاد سرش را پایین انداخت و گفت:
- متاسفم آن روز در حیاط معاینه اش کردم. اما نشانه ای از بیماری نداشت
پیش دکتر رفتم و با صدایی که تمام سعیم را کردم نلرزد گفتم : فقط نجاتش بده» دکتر کیف، وسایلش را کنار مصیب گذاشت تبش را گرفت و بعد گوش اش را روی قلبش گذاشت. تمام مدت پلک نزدم و نفسم در سینه حبس شده بود و به دهان دکتر خیره شده بودم. دکتر دو تا آمپول به مصیبتزریق کرد و بعداز ما خواست به بیرون برویم و فقط جهانگیر بماند. با چشم و ابروهای جهانگیر از اتاق بیرون رفتم و پشت در اتاق نشستم طولی نکشید که جهانگیر و دکتر بیرون آمدند از جایم بالا پریدم و پرسیدم: چی شده؟» چشمان قرمز جهانگیر واضح همه چیز را می گفت اما من باز از دکتر پرسیدم :
- آقای دکتر پسرم چطوره؟ خوب میشه؟"
دکتر سرش را پایین انداخت و گفت:
- بله بهتره دوتا امپولا زدم یه شربت هم دادم صبح و غروب بهش بده کم کم خوب میشه
دکتر به سمتم چند قدم برداشت و فهمیدم سر راهش ایستادم، از سر راهش کنار رفتم و به دکتر که از حیاط بیرون رفت و پدرم و جهانگیر هم به دنبالش رفتند چشم دوختم جهانگیر دستش را به جیپ دکتر تکیه داده بود و سرش را روی دستانش گذاشته بود و پدرم مدام دست بر صورتش می کشید خیلی زود دکتر از پدرم خداحافظی کرد و نگاهش را به من داد که به ان ها خیره شده بودم و سرش را به نشانه ی خداحافظی تکانی داد و از حیاط بیرون رفت.
به اتاق برگشتم و کنار مصیب نشستم اشک چشمانم را تار کرده بود و نمی توانستم خوب ببینمش دستانم را روی چشمانم می کشیدم تا چشمانم واضح شوند و خوب پسرم را ببینم اما اشک ها، مدام می ریختند و دیدم را تار می کردند.
کنارش دراز کشیدم و دستانش را در دستم گرفتم. نمی دانم نفس هایم چطور می رفت و می آمد یا ان لحظات چطور سر شد اما من احساس معلق بودن و گیجی داشتم حس می کردم بین خواب و بیداری دست و پا می زنم و هر لحظه یکی تکان محکمی به من می دهد و از جا می پرم و می بینم مصیبگوشه اتاقمان راحت خوابیده و گاهی غلت می زند و رو انداز را زیر دست و پایش به کنار پرت می کند.
گاهی در بغل می گرفتمش و دوباره جسم کم جانش را روی تشک صاف می کردم گاهی می بوسیدمش گاهی نوازشش می کردم گاهی به صورت خودم می زدم. گاهی صدایش می کردم اما غیر از پلک هایش که کمی باز می شد و خیلی سریع بسته می شد جوابی نمی گرفتم نمی دانم چه ساعتی بود که یدم طلوع و جهانگیر و پدرم و کربلایی و مادرم دورم نشسته بودند و سعی می کردند دستانم را که دستان مصیب را محکم گرفته بودم باز کنند اما زورشان نمی رسید دهانم قفل کرده بود وهرچه داد می زدم نکنید، نکنید دستش را از دستم بیرون نکشید صدایم را نمی شنیدند. کربلایی پدرم و جهانگر را کنار زد و با سیلی که بر پشت دستم زد دستم نا خوداگاه باز شد. کربلایی به یکباره من را زیر بغل خود کشید و از کنار مصیب کنار کشید آخرین تصویرم از مصیب چشمان بسته، صورت سرخک زده و لب های کوچک کبود شده اش بود، درست مثل غنچه ی گلی بود که بی آب مانده باشد

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 24
نایلونم رو داخل سطل زباله انداختم و نگام روش ثابت موند. هندزفری تو گوشش گذاشته بود و با اهنگی که گوش میداد، آروم پاهاش رو ت می داد.
قدبلند با تنه ای محکم و روفرم بود و با وجود ت های قایق اصلا ژستش به هم نمی ریخت تا بالاخره به اسکله رسیدیم و بی توجه به همه جا راهش رو کشید و رفت.
من موندم و آذر و سعیدی که تازه نامزد بودن و سر هرچیزی بحث شون می شد.
سعید بهش گیر داده بود لباسی که پوشیده مناسب نیست و دم به دقیقه اگه مردی چپ بهش نگاه می کرد؛ باز غر زدنش رو از سر می گرفت.
تا دره همین بساط بود و مجبور بودم برای این که میون بحث شون نپرم، دور ازشون قدم بردارم.
راهنما مسیر رو نشون می داد و هر کس از گوشه و کنار عکس می انداخت و همه مات تماشا بودند ولی من دل و دماغی برای پباده روی نداشتم. گوشه ای نشستم و اونا رفتند.
تک و توک نفراتی می اومدند و می رفتند و من تو مسیر از نشستن هم حوصله ام سر رفت.
برای وقت گذرونی سمت دیگه ای راهی شدم و از بین دره ها و صخره ها بالاخره تونستم مجذوب طبیعت زیبای دره بشم و شروع به عکس گرفتن کردمو تا به خودم اومدم غروب رسید و دوباره به جایی که نشسته بودم، برگشتم و دوباره همون جا نشستم.
هی چرخیدم و دنبالشون این سمت و اون سمت قدم زدم و خبری از حضورشون نبود که نبود.
از خانم و آقایی که راه برگشت رو طی می کردند سراغشون رو گرفتم و هیچ خبری نداشتند.
چرخیدم تا راه برگشت رو طی کنم و یکباره شن ریزه های زیر پام خالی شد و با درد نقش زمین شدم.
می خواستم بلند بشم تا به موقع به خروجی دره برگردم تا ماشین های تردد رو از دست ندم ولی مچ پام تیر کشید و نتونستم قدم از قدم بردارم. هوا تاریک شده بود و صدام رو آزاد کردم:
-کمک. کسی این جا نیست؟
باد بین صخره ها می پیچید و صداهای عجیب و غریبی از گوشه و کنار به گوش می رسید. گریه ام گرفت و از ترس و استرس شب در این مکان مخوف موندن، درد پام رو حس نمی کردم. هرچی طول روز زیبایی داشت، سایه ها و صداهای شبش ترسناک بود.
می ترسیدم صدام رو بالا ببرم و موجوداتی که این صداهای عجیب رو ایجاد می کردند، پیدام کنند.
کنج یکی از صخره های مرتفع کز کردم و با گریه و نور گوشی، سعی داشتم مچ پام رو بررسی کنم که واقعا صدای پا شنیدم و از ترس این که کی می تونه باشه، جیکم در نمی اومد.
چراغ قوه ی گوشیمو خاموش کردم و درحالی که از ترس می لرزیدم، صدا نزدیک و نزدیک تر می شد.
-کسی اونجاست؟
با این که یه بار با هم حرف زده بودیم ولی صداش رو شناختم و از این که قبلا کمکم کرده بود احساس امنیت بهم دست داد و با ذوق صدام رو آزاد کردم:
-کمک. آقا لطفا این جا.
ثانیه ای نگذشت که مقابلم زیر صخره نمایان شد و با این که تو تاریکی پشت نور چراغ قوه اش، کاملا سیاه دیده می شد و ترسناک جلوه می کرد؛ نالیدم:
-مچم پیچ خورده، نتونستم همراهام رو پیدا کنم.
کوله و چراغ قوه اش رو کنارم زمین گذاشت و کنار پام زانو زد و گفت:
-بذار ببینم. نباید گمشون می کردی، شب اینجا ترسناک می شه.
مچ پام رو چک کرد و داخل کوله اش دنبال چیزمیز گشت و یه شال سیاهرنگ بیرون کشید و یه نوار ازش پاره کرد و شروع به بستن پام کرد و گفت:
-باید ببری عکس بگیری، اگه شکسته باشه جابجا کردنش خطرناکه. ثابت می بندم برات که بتونی بری بیرون.
پارچه رو دور پام می پیچید و از درد جیغم دراومد، خندید و دقیق روی صورتم خیره موند:
-تو لنج دیدیم همدیگه رو؟
پر درد نالیدم: آره.
پام رو محکم کرد و کنارم نشست، یه بطری آب سمتم گرفت. خندیدم:
- شور که نیست؟

نوشته : یغما

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 123
دندان روی هم ساییدم و او ادامه داد: قطع کن ببینم چه کاری می خوای کنی وقتی آمار نفس هات هم دستمه و کافیه یه حرکت اضافه کنی تا به لجن بکشمت!
دست آزادم را ستون بدنم قرار دادم و به سقف ماشین تکیه زدم.
- اگه لن ترانی خوندن هات تموم شد، قطع کن.
واژگانم اعصابش را به بازی گرفته بود که پوزخند صدا داری زد.
- حواست رو جمع کن، دستورها رو من می دم نه تو!
پنجه میان موهایم فرو بردم و سمفونی درد را برایشان نواختم.
- پس دستورت رو بده و شرت رو کم کن.
چند ثانیه ای سکوت بینمان حاکم شد.
- شقایق رو طلاق بده!
خون درون رگ هایم جوشید و تکه گوشت درون سینه ام به هیاهو افتاد.
- دهنت رو ببند! اصلاً تو کی هستی؟ زن من رو از کجا می شناسی؟
نُچ نُچی کرد و سپس گفت: قرار نبود فضولی کنی! کاری که گفتم رو انجام میدی وگرنه عواقب بدی در انتظارته!
نفسم به تکاپو افتاده بود و اسید معده ام قصد سوزاندن راه تنفسی ام را داشت.

به سختی آب دهانم را فرو دادم و خواستم زبان در دهان بچرخانم که صدای بوق ممتد، اعصاب در هم تنیده ام را به سخره گرفت؛ دست مشت شده ام روی سقف ماشین فرود آمد و شقایق هراسان پیاده شد و طرف دیگر ماشین و درست مقابلم ایستاد.
- چی شده؟
شماره را لمس کردم، دوباره گوشی را زیر گوشم گذاشتم.
- بشین تو ماشین.
آوای لطیفی که از خاموش بودن ستگاه خبر می داد ناقوس مرگم گشت و بانگم در خیابان طنین انداز شد.
- لعنتی!
دهان باز شقایق و چشمان پر از ترسش هیمه به آتش خشمم افزود.
- تو چرا حرف حالیت نمی شه؟ گفتم بشین تو ماشین!
باران ابرهای سیاهش به گونه های رنگ پریده اش جان بیشتری دمید.
- خب، بگو چی شده؟ کی بود که تو رو به این حال و روز انداخت؟
نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی راننده نشستم و استارت زدم.
- ماهان؟
نیم نگاهی از آیینه سمت چاوجوان انداختم.
- هر چی هست بذار برای بعد من الان اصلاً حوصله ندارم.
کمی خودش را جلو کشید و بین دو صندلی قرار گرفت و دست روی شانه ام گذاشت.
- آروم باش، یه وقت سکته می کنی!
پوزخندی تلخ طرح لبانم را به آغوش فراخواند و من به منظره ی اعتراض و خریدن حواس شقایق بوقی زدم، با تعلل سوار ماشین شد و نگاهش چند لحظه ای روی انگشتان چاوجوان که سعی در آرام کردن من داشت، ثابت ماند.
- بریم.
لحن بغض آلودش رعشه به جان رقیبش انداخت و او را مجبور به عقب نشینی کرد.
دست لبه ی شیشه گذاشتم و سر چند تنی ام را به آن تکیه دادم و کل مسیر تا خانه را دم عمیق گرفتم بلکه کمی حالم مساعد گردد و افکار مسمومم به حال خود رهایم کنند.
ماشین را روبه روی در بزرگ خانه نگه داشتم.
- من می رم بیمارستان، مراقب باشید.
چاوجوان بی حرف پیاده شد و قدم های بی جانش را سمت خانه کشاند، دست شقایق روی دستگیره ی در نشسته بود و پای رفتن نداشت.
- ماهان جان؟‌
اسیده معده ام به حنجره ام شبیخون زد و چهره ام را در هم مچاله کرد.
- پیاده شو.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 122
واژگانش آتش به وجودم زدند و من برای کظم غیظ کردن نام خداوند را بر زبانم جاری ساختم.
- لااله‌الاالله!
نقاب لبخند از چهره ی دکتر افتاد و دیگر آن نقاشی دلپذیر را به رخ ناظرین نکشید.
- خیلی خب، شما استراحت کن تا من با همسرتون چند کلام حرف بزنم.
به نشانه ی تأیید کلامش سر تکان دادم و خواستم دنبال او از اتاق خارج گردم که حرف چاوجوان کیش و ماتم کرد.
- می خوام با مسئولیت خودم ترخیص شم.
دکتر دم عمیقی کشید و در اتاق را باز کرد.
- هر جور خودت راحتی عزیزم.
صدای قدم های دکتر که دور شد سمت همسرم برگشتم.
- بچه شدی؟ این چه کاری بود؟
سُرم را از دستش جدا کرد و به زحمت از تخت پایین آمد.
- بچه نشدم ماهان ولی دلم نمی خواد کسی جز تو دردم رو بدونه!
با دو انگشت شست و اشاره پلک هایم را ماساژ دادم.
- حماقت نکن، شاید بتونه کمکت کنه تا از این وضعیت خارج شی.
سر بالا انداخت.
- کمکی که به عمل ختم شه و من یادم بره خان باهام چه کار کرده رو نمی خوام!
انگشت اشاره ام روی تیغه ی بینی ام نشست.
- باشه آروم، چه خبرته؟
قطره اشکی برخلاف خواسته اش روی گونه اش درخشید و او سکوت را جای هق زدن برگزید.

ملودی سکوت یک نفس در فضای ماشین جولان می داد و گویا ما بازماندگان جنگی سخت بودیم که هیچ کدام میل به وصیت نداشتیم.
نگاه حسرت آلود شقایق که مدام از صورت چاوجوان تا عضلات شکمش رفت و آمد داشت چون مته ای روی جمجمه ام عمل می کرد و در پس ربودن نفسم بود.
ماشین را کنار خیابان پارک کردم و از روی داشبورد کیف پول و گوشی ام را برداشتم.
- برای شام چی بگیرم؟
شقایق شانه بالا انداخت و دیدگان منتظر من را سمت هوویش سوق داد.
- می خواستم برای فردا شب قیمه نثار درست کنم ولی فکر نمی کنم، بتونم.
بی حرف از ماشین پیاده شدم و با قدم هایی خسته به آن طرف خیابان رفتم و تمام تلاشم را کردم تا نگاهم روی میزهایی که در آغوش سخاوتمند خانواده ها بودند، نلغزد.
با تکیه به میز سفارشات اندکی از وزن سنگین روی شانه های رهگذران قیام کرده ام را کاستم و مرد جوان و خوش سیمای مقابلم را مخاطب قرار دادم.
- سلام خسته نباشید، سه پرس قیمه نثار لطفاً.
به نشانه ی تأیید سر تکان داد.
- سلام، مخلفات چی؟
چند ثانیه ای مکث کردم و سپس گفتم: یه بطری دوغ.
تند تند خواسته هایم را در کامپیوتر روبه رویش ثبت کرد و بعد با دست نزدیک در ورودی را نشان داد.
- تا شما برید صندوق، غذاتون هم حاضر می شه.
تشکر کردم و ریه هایم را از هوای مطبوع سالن غرق در جمعیت پر نمودم با تحویل گرفتن غذاها از آن مکان دلنشین بیرون آمدم.
در سمت شاگرد را باز کردم، پلاستیک غذا را به دست شقایق سپردم و خود ماشین را دور زدم و خواستم روی صندلی راننده جا گیر شوم که آوای گوشی ام مانع شد، شماره را از نظر گذراندم و دل به دریا سپردم.
- سلام، بفرمایید.
صدای اَره برقی اولین چیزی بود که در حونی های گوشم تاب خورد.
- به! سلام آقای دکتر.
لحن پر تمسخرش چینی بر پیشانی ام نشاند.
- امرتون؟
چند ثانیه ای را موسیقی وار سوت زد.
- کجا با این عجله؟! هستیم در خدمتتون.
حرصم را سر در ماشین خالی کردم و قبل از آن که به واژگانم جان ببخشم صدای بمش توانم را گرفت.
- آخی دکترمون حرصی شد و عقده ی دلش رو سر در ماشین بیچاره اش خالی کرد.
هول کرده سر چرخاندم و اطراف را با دقت از نظر گذراندم.
- من وقت اضافه ندارم یا عین آدم حرف می زنی یا قطع می کنم.
قهقهه زد و کمی که آرام تر شد گفت: نخندونم پسر، تو حتی نمی تونی من رو ببینی!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 34
لبخندش عمق می گیره و برای عوض کردن فضا، سمتش میرم و شروع به قلقلکش می کنم و صدای خندیدناش تو فضای آزاد پارک می پیچه.
برخلاف این که دیشب خندوندمش و خوشحال از هم جدا شدیم. امروز پارسا به صورت پنچر و بی حوصله دنبالم اومده و هرچی دلیلش رو پرسیدم فایده نداشت.
حتی با شیرین کاری ها و شیرین زبونی های منم اخماش از هم باز نشد و تموم مسیر ازم می خواست آروم باشم و سربه سرش نذارم.
پیاده شدم و عزمم رو جزم کردم که امروز با امیر مواجه نشم و بدون دیدنش روز شاد و پرانرژی ای رو بگذرونم. اینطور که رعنا آمار اول صبح رو رسوند، برای یه سمینار باید حاضر می شده و امروز اصلا نمی اومد.
این طوری احساس بهتری داشتم و تونستم با تزریقات خانم ها و آقایون دوست بشم و در مراوده باهاشون مدام حرفی که دیروز امیر زد در سرم جابجا می شد.
دختری که نامزدش بهش بی اعتماده و اصرار کرده این جا کارکنم تا نزدیکش باشم و مراقبم باشه!»
یعنی الان در نظر همه شون چنین دختری ام؟ اگه یکی شون جاسوس پارسا باشه چی؟
نه؛ غیر ممکنه! پارسا همچین کاری نمی کنه.
خودش خوب می دونه که تو بیمارستان امارم رو بهتر می تونست دربیاره و با وجود آذر و سعید چیزی برای پنهان کاری نداشتم. البته الان دارم. یا بهتره بگم جدیدا دارم.
شایدم از اول داشتم ولی چیز مهمی نبود و الان با وجود اتاقش درست روبه روی اتاقم، خیلی خیلی مهم شده.
رامتین پسری که مسئول تزریقات آقایونه، برای فردا شب و بعد از اتمام شیفت کاری، به منظور تماشای یه شوی لباس به همه مون بلیط میده و چون خیلی وقته در چنین مراسمایی شرکت نکردم یه بلیط هم برای پارسا می گیرم تا کدورت این مدت رو از بین ببریم.
همکارای خوبی دارم و چون وقت آزاد تری برای وقت گذرونی باهم داریم، شاید بتونم از کارکردن در اینجا هم لذت ببرم.
اوقات بیکاری با هم چت میکنند و تو گروه خز و خیل بازی درمیارن و یا اموزش غذاهای محلی خودشون رو میذارن و از بین همه دلم برای قلیه و مضروبه و سمک مشوی ضعف میره و نمی تونم فقط نقش خواننده ی چتها رو ایفا کنم و بحث که به سمک مشوی که میرسه فورا اظهار نظر می کنم.
-وای که چقدر این غذا رو دوست دارم. سالهاست نخوردم.
رامتین و رعنا که از مردم بومی هستند شروع به تعریف می کنند و من باید دلم ضعف بره چون آذر از ماهی بیزاره و اصلا نمی تونه بوی ماهی رو تحمل کنه! و با اجبار منم تمام مدتی که خونه شون بودم نتونستم ماهی بدنم رو تامین کنم.
بالاخره ساعت کاری با این احوال تموم میشه و با تک زنگ پارسا از درمانگاه بیرون میام و درست جلوی در، رو در روی امیر قرار می گیرم.
نمی خواستم ببینمش و الان درست جلوی دید پارسا، مقابلم ظاهر شده و لبخند تحویلم میده.
-سلام؛ داری میری؟
کیفم رو روی شونه ام ثابت می کنم و کاملا رسمی جوابش رو می دم.
-ساعت کارم تموم شده.
-ماشین داری یا برسونمت؟
چشم دنبال ماشین پارسا می چرخونم و وقتی می بینمش که پیاده شده و نگاهم میکنه، یک قدم از امیر فاصله می گیرم و بازم رسمی جوابش رو میدم.
-ممنون، با نامزدم میرم.
علنا وا میره و با عجله سمت پارسا پا تند می کنم و با لبخند و عاشقانه بهش سلام میکنم.
-سلام عزیزم.
دستش رو برای نشون دادن اتصالمون به امیر، میگیرم ولی اون نگاهش هنوز سمت امیره و وقتی نگاه میکنم، می بینم که هر دوتا مثل دوتا شوالیه ی درحال دوئل به هم خیره شدند.
چیزی که می ترسیدم به سرم اومده و آروم ازم میپرسه:
-این همون مردی که تو رستوران بود، نیست؟
آب دهنم رو قورت میدم و با حرص از اونجا ایستادن امیر، جواب پارسا رو میدم.
-اینجا کار میکنه.
-چی؟
از صدای بلندش صورتم درهم میره و معده ام تیر می کشه. آروم و با حرص زمزمه میکنم.
-تقصیر من چیه؟ بیا بریم شر نکن.
محکم بازوم رو میگیره و مجبور می کنه سوار بشم و نگاه عصبی اش رو از امیر میچرخونه و عصبی سوار میشه و حرکت می کنه. هر دو سکوت کردیم و بی حوصله از این ماجرا نق می زنم.
-منم دیروز فهمیدم. از همین عصبانی شدنت می ترسیدم که گفتم اگه امکانش هست انتقال رو لغو کنی.

نوشته : یغما

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 103
اتاقم را جارو کرده بودم و کف آن کمی آب پاشیده بودم و در چوبی را باز گذاشته بودم تا بوی دود و کهنگی از آن بیرون برود. نرگس خانوم هم در اتاق خودش همین کار را می کرد. رخت خواب ها میان حیاط پهن بودند و گلیم ها، روانداز ها، پرده ها، بالشت های رنگا و رنگ، کهنه و نو روی پرچین ها پهن شده بودند تا خشک شوند. آفتاب می تابید و بچه ها از رختخواب هایی که میان حیاط ریخته بودیم بالا و پایین می پریدند که مادرم به حیاط آمد و لباس هایی که برای بچه ها دوخته بود را به دستشان داد. بچه ها از ذوق لباس هایی که مادرم از کرباس و ابریشم برایشان دوخته بود رختخواب ها را رها کردند. کمی بعد محمد که در ده بود دوان دوان امد و گفت: ننه، ننه اقا و داداش اصغر دارند میان»
بچه ها به دنبال محمد به استقبال پدرشان رفتند من و نرگس، تصمیم گرفتیم زودتر همه چیز را سر جایش بچینم زیرا که پدرم گفته بود فردا عید است
با کمک نصیر گلیم را کف اتاق پهن کردم و متکاها و مخده ها را روی هم چیدم در را باز گذاشته بودم و آفتاب مستقیم به درون اتاق می تابید و بوی دیوارهای کاه گلی اب خورده روحم را نوازش می کرد. بچه ها اطراف برادر بزرگشان اصغر حلقه زده بودند و او از شهر برایشان تعریف می کردند، کیسه ای که نصیر با خود اورده بود را باز کردم یک کله قند یک کیلو چایی، چند کیلو نخود چی و.
و روسری زیبایی برای من این اوین بار بود که چارقدی خریدنی می پوشیدم قبل آن تمام لباس هایمان را خودمان می دوختیم و گاهی فقط از بزاز ها پارچه می خریدیم واگرنه پارچه ی لباس هایمان ر ا هم خودمان تهیه می کردیم.
نصیر روسری خودش بر سرم انداخت و گفت:
- از اینکه به خانه برگشته خیلی خوشحال است
اما من حرفش را باور نکردم و ته نگاهش ناراحتی عمیقی وجود داشت که من نمی دانستم چیست و چندباری از او پرسیدم اما جوابم را نداد و من را در فکر فرو برد که نرگس خانوم صدایم زد و به دنبالش به حیاط رفتم. نرگس گفت:
- خمیر ور امده بهتره بریم بپزیم تا هرز نشده
به دنبالش راه افتادم چون ایام عید رفت وآمد زیاد بود، خمیر زیاد می زدیم تا در ایام عید نخواهیم نان بپزیم .
نان ها را پختیم، گندم ها را درتابه بو دادیم و برنج شب عید را بار گذاشتیم در اتاقم سفره ی قلم زنی ریشه دار را پهن کردم. سبزه ای را میان آن گذاشتم و نارنجی که از شهر نصیر آورده بود را میان سبزه نشاندم. عطر و بوی نارنج در میان بوی کاه گل و دم پخت برنج روی اتش، بوی نان تازه و گندم بو داده، گم نشده بود و عمیق تر به شامه می نشست.
پیاله های گندم بو داده و توت های خشک شده، کشمش های سبز را کنار هم در سفره چیدم قران کربلایی میان سفره نشست و و چراغ نفتی را گیراندم و بالای سفره گذاشتم بچه ها لباس هایشان را که مادرم دوخته بود پوشیده بودند و از ته دل می خندیدند گاهی نگاهم به نصیر می افتاد که با لبخند به بچه ها نگاه می کرد اما ته نگاهش هنوز چیزی بود که من از آن خبر نداشتم برای همین اصغر را صدا زدم و به بیرون کشاندم و گفتم: اصغر پدرت از یک چیزی ناراحته چیزی شده؟»
اصغر دستی به میان موهایش برد و گفت:
نه نمی دانم »و بعد شانه اش را بالا انداخت و گفت:
اشتباه می کنی
و من مطمن شدم موضوعی هست که من از ان بی اطلاعم نگاهی به اطراف انداختم و دست اصغر را گرفتم و به پشت دیوار بردم تا کسی متوجه حرف هایمان نشود و گفتم: بگو چی شده؟؟ »
اصغر که در گفتن و نگفتن مردد ماند ه بود نگاهی به اطراف انداخت که من گفتم: نترس به اقات نمیگم تو حرفی زدی ولی بگو چی شده»
اصغرکنار دیوار اتاق دو زانو نشست و من هم همین کار را کردم و روبرویش قرار گرفتم که اصغر گفت:
- صاب کارمون مقداری زیادی پول به آقام داد تنا به دست کسی برسونه اما وسط راه چند الوات آقام رو گیر انداختند و همه ی پول را یدند.
صاب کارم گفته بعد از عید که برگشتیم باید پولش را پس بدیم.
اطراف را نگاهی انداختم و گفتم:
خب پولش رو پس میدیم من هنوز پول هایی که اقات از شهر فرستاده را خرج نکردم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 133
رشته ی کلامم را برای آرام کردنم برید.
- آقای دکتر لطفاً آروم باشید، شواهد نشون می ده که شما کاملاً بی تقصیرید اگرچه من به خود شما هم مظنون بودم و از روند پرونده ی دخترتون چیزی نگفتم و اظهار عجز کردم.
نمی دانستم با حرف هایش باید خوشحال می شدم یا به حال نگون بختی ام می گریستم.
- چه شواهدی جز این تماس؟
دوباره کلاه نظامی اش را روی سرش گذاشت.
- دکتر اصفهانی می گه هارد دوربین ها رو توی گاوصندوق نگه می داشته به محض پیدا شدن، چک می شن.
خوبه»ی آرامی را زمزمه کردم و سر دردناکم را روی فرمان گذاشتم و آن قدر در افکارم دست و پا زدم که متوجه ی رفتن جناب سرهنگ نشدم؛ وقتی به خودم آمدم که دیگر از ماشین نهادهای مختلف دولت و مردمان به نظاره ایستاده خبری نبود.
هر دمی که می کشیدم به سوزش معده ام افزوده می شد و حسابی کلافه ام کرده بود که در داشبورد را باز نمودم؛ دو قرص برداشتم و بدون آب فرو دادم بلکه کمی آرام گیرم سپس استارت زدم و خود را به دست جاده ها سپردم.

چاوجوان»
عقربه ها برای رسیدن به ساعت پنج بی تابی می کردند و خبری از ماهان مقرراتی نبود و من از راه اندازی مجدد تلفن واهمه داشتم که به دنبال گوشی ام تمام خانه را زیر و رو کرده و آخر دست از پا درازتر مانده بودم.
با فکری که در ذهنم نقش بست پله ها را به آهستگی پیمودم و وارد طبقه ی دوم شدم؛ قبل از آن که دستم روی زنگ خانه بنشیند صدای ناواضحی پاهایم را میخ زمین کرد.
- یا ابوالفضل! من.
دمپایی های لاانگشتی ام را درآوردم و روی پادری طرح کویری شکل خانه ایستادم.
- عرفان خواهش می کنم یه کاری کن!
اخم هایم یکدیگر را سخت به آغوش کشیدند و من منتظر ادامه ی مکالمه اش ماندم.
- یعنی چی که سالمه و خیالم باید راحت باشه؟
افکارم سمت ماهان پرواز کردند و دلشوره به کل وجودم غالب گشت.
- دِ همین دیگه، اگه نفهمیده بود که الان اون جا نبود.
دلم می خواست صدای فرد آن طرف خط را هم می شنیدم و از سلامت ماهان اطمینان حاصل می کردم.
- باشه، باشه من آرومم؛ تو فقط بگو چی دارن به هم می گن؟
بزاق جمع شده در دهانم را به سختی بلعیدم.
- عرفان تو رو به اون کسی که می پرستی قسم ادای ماست ها رو در نیار، برو نزدیک ببین چی می گن.
آوای شقایق جوری دچار رعشه بود که ناخودآگاه قطره اشکی از چشمانم سُر خورد.
- من دیگه طاقت ندارم، امشب همه چی رو بهش می گم.
بیش از یکی، دو دقیقه سکوت سرتاسر خانه را دربرگرفته بود که صدای آرام و پر از بغض شقایق خطی روی آن کشید.
- به من ربطی نداره عرفان، تو به من قول دادی کمکش کنی و نذاری مهره ی سوخته ی این بازی باشه پس مثل یه مرد پای حرفت وایستا.
شاخک هایم تکان خوردند و من گوشم را به در چسباندم.
- اونش رو من نمی دونم یا کمکش می کنی یا من هر چی که می دونم و می ذارم کف دستش؛ برام هم مهم نیست که آخرش چی می شه.
سوالات پشت سر هم در ذهنم نقش می بستند و من از پاسخ به آن ها فرومانده بودم.
- خیلی خب بعد باز صحبت می کنیم، فعلاً پشت خطی دارم؛ خداحافظ.
قبل از آن که بتوانم تغییری در وضعیتم ایجاد کنم در خانه باز شد و با هم رخ به رخ شدیم.
- فال گوش وایستاده بودی؟
گره ی ابروهایم را محکم تر کردم و با چشم به گوشی درون دستش اشاره کردم.
- نکنه عادت داری وسایل شخصی دیگران رو بی اجازه برداری؟

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 33
با حرص بیخیال پرتاب کفش میشم و همراه پارسا سمت تختی که کنار منقل قرار داره میریم. آذر گوشه ی تخت نشسته و برامون از سماور ذغالی اش چای می ریزه و بهش تیکه می ندازم.
-مررسی مادر بزرگه، چای قندپهلو. ای جان.
حسابی به همدیگه تیکه می ندازیم و شام رو با شوخی و خنده ها و متلک های دورهمی می خوریم و تا پاسی از شب هم پاسور می زنیم و بالاخره اذر خسته از روز کاری و تدارکات این محفل، برای خواب به اتاق میره و طبیعتا سعید هم به دنبالش داخل خونه میره و من می مونم و پارسا که انگار قصد رفتن نداره و با رفتن اونا، راحت روی تخت دراز می کشه و سرش رو روی پاهام می ذاره.
باد آرومی میوزه و موهاش روی پیشونیش می لغزن و با بستن چشماش جرات به خرج میدم و آروم موهاش رو نوازش می کنم و خاطره ای قدیمی برام زنده می شه.

خسته از درس و کلاس، کنجی از دانشگاه که دید نداشت، نشسته بودم و امیر با یه بغل کتاب تو دستش اومد و کنارم نشست.
بی مقدمه و خسته روی نیمکت دراز کشید و سرش رو روی پام گذاشت و خسته نالید:
-خیلی خسته ام هیوا. یه خورده آرامش لطفا.
دست روی چشماش کشیدم تا بسته بشه و آروم چشماش رو بوسیدم.
-بخواب عزیزم، نیم ساعت تا کلاس بعدیت وقت داری.
خیلی راحت و بی زحمت خوابیده بود و تموم مدت، به چشماش و صورتش خیره بودم و اصلا هم از دیدنش سیر نمی شدم.
-نگاه سنگینت نمی ذاره بخوابم هیوا.
خوبه خواب بودها، نمی ذارم بخوابه چه صیغه ایه؟ خندیدم.
-خواب بودیا.
خندید، دلنشین و دلچسب خندید.
-تو اینجا باشی و خوابم ببره؟ فکر لبات داره دیوونه ام می کنه! بده شارژ بشم.
سرم رو خم کردم و همونطور که دراز کشیده بود، طولانی لبهاش رو بوسیدم.»
می خواستم خم بشم و لبهای پارسا رو ببوسم ولی از این که با پارسا خاطره هایی شبیه به اونچه با امیر داشتم بسازم؛ اصلا حس خوبی بهم دست نداد.
تا بالاخره خودش واکنش نشون داد و سرم رو پایین کشید و با ولع شروع به بوسیدن کرد و نفس زنون کنار کشید و فورا هم از تخت پایین رفت و بی مقدمه سمت در خروجی راهی شد.
-برو بخواب، صبح میام دنبالت.
در راه به بوته ی چمنی که مانع حرکت مستقیمش شده بود هم لگدی حواله کرد و با کوبیدن در حیاط بیرون رفت و خیلی زود صدای تیک آف ماشینش هم تو خیابون پیچید و من هنوز مسحور بوسه اش که پرالتهاب و تمنا بود، مونده بودم.
مشخص بود احوالش پریشونه و از اونجا که حس تنهایی اش رو درک می کنم، هنوز خیلی دور نشده، شماره اش می گیرم و تماس رو وصل میکنه.
-چرا یهو رفتی پارسا.
آه می کشه: می موندم نمیتونستم تحمل کنم.
لبخند به لبم می شینه و از اونجا که خودمم احتمالا خوابم نبره، آروم زمزه کردم.
-بریم دوچرخه سواری؟ یا پیاده روی؟
صداش کمی ذوق گرفت و با زمزمه جوابم رو داد:
- برگردم یعنی؟
-البته.
خندید و دلم با خندیدنش شاد شد.
-عجب شیطونکی هستی تو. اخه نمی گی مِنبعد چه جوری تحمل کنم لحظه ایی که نمی بینمت؟
خوشحال از این پیروزی نه خندیدم و چون می دونستم خیلی زود برمی گرده، سریع دوچرخه ها رو حاضر کردم و وقتی اومد، تا زمین فوتبال محله، با هم مسابقه دادیم و گوشه و کناری میون درختای محوطه ی زمین. برای رفع خستگی نشستیم و برای این که آرومش کنم، زمزمه کردم:
-من دوستت دارم پارسا؛ اینقدر فکر و خیال نکن.
مقابلم نشسته و غمگین زانوهاش رو بغل گرفت و با حالت افسرده ای لبخند زد.
-می دونم، فقط من زیاده خواهم. کاش بابات زودتر بیاد.
-فردا بهش زنگ می زنم هرچه زودتر موقعیت سفر جور کنه.

نوشته : یغما

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 132
دیدگانم روی تک تک ماشین ها موج سواری کرد و خواست در ساحل امن ساختمان محبوبم پناه بگیرد که دچار سونامی ای عظیم گشت.
هنوز باور آن چه می دیدم برایم بی معنا جلوه می کرد و من سخت با امیدی که قصد ترک جانم را داشت درگیر بودم که آوای گوشی ام در سور جنگ دمید.
با دستانی لرزان تماس را وصل نمودم.
- چه عجب بالاخره آفتابی شدی آقای دکتر!
دندان روی هم ساییدم و گفتم: کار توئه، نه؟
برخلاف من کِیف او حسابی کوک بود که به سخره ام گرفت.
- آ آ، چه باهوشی تو! راستش زنگ زدم لپ کلام و بگم و قبل این که تو قطع کنی خودم رفع زحمت کنم!
حتی برای لحظه ای قدرت برداشتن نظر از ساختمانی که در آتش می سوخت را نداشتم.
- بنال!
برای چند لحظه ای قهقهه سر داد و سپس گفت: والا این مدل حرف زدن از دکتر مملکت بعیده! اما تو خوب گوش هات رو باز کن چون اگه اونی که ما می خوایم نشه ممکنه بیش تر اون روی قشنگت رو ببینیم.
هم زمان با فرود آمدن دستم روی فرمان صدای انفجار مهیبی همراه تخریب بخشی از ساختمان راه تنفسم را بست.
- دیدی؟ این تازه یه خرده از توانایی هامون بود حالا باز پاشو برو پیش اون پلیس های خرفت تا بیش تر باهامون آشنا شی!
رعشه تمام وجودم را دربرگرفته بود و نفسم برای بالا آمدن منت سرم می گذاشت.
- مردیکه هیچ حالیته سر این بازی مسخره ات چندتا خانواده رو همین الان داغدار کردی؟
پژواک پوزخندش در حونی های گوشم پیچید.
- من هیچ کاری نکردم دکتر جون، همه اش رو خودت انجام دادی حتی ممکنه تو قدم بعدی دوستت رو هم بُکشی بالاخره هر چی نباشه مُخل پیشبرد نقشه هاته دیگه! پس حواست رو جمع کن؛ فقط تا آخر هفته وقت داری اون کاری که گفتم رو انجام بدی!
دست راستم روی معده ی دردناکم نشست و گوشی از میان انگشتانم لیز خورد.

طعم خون تمام چشایی ام را در آغوش کشیده بود و هر لحظه حالم بیش تر از پیش رو به وخامت می رفت که چند ضربه به شیشه ی ماشین خورد.
با هزار جان کندن قفل مرکزی را غیرفعال کردم و منتظر حضورش درون ماشین شدم.
- دکتر حالتون خوبه؟ می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
می ترسیدم دهان باز کنم و شکاف ایجاد شده بین سد دندان هایم ناتوانی ام را به رخ همگان بکشد که به نشانه ی بله سر تکان دادم.
هنوز نگرانی در چهره اش هویدا بود و برای گفتن حرفش دل دل می کرد.
- شما دوستی، آشنایی، چیزی خارج کشور ندارید؟
شوری حاکم بر دهانم را به سختی و با کمک آب دهان فرو دادم.
- نه، چه طور مگه؟
دیدگان نافذش را به چشمانم گره زد.
- راستش تماس چند دقیقه پیش از خارج از کشور بوده و این.
گوش هایم از قبول کلمات امتناع می کردند و من حس لهستانی را داشتم که ارتش نازی در عرض چند دقیقه با خاک یکسانش کرده بود.
- آقای دکتر شنیدید چی گفتم؟ حواستون به منه؟
هر چه تلاش کردم اندیشه های مسمومم پا پس نکشیدند.
- از کدوم کشور بود؟
چند لحظه ای مکث کرد و سپس جوابم را داد: آذربایجان لطفاً اگه چیزی می دونید به ما هم بگید.
نفسم را کلافه بیرون فرستادم و به ساختمان اشاره کردم.
- کارشناس ها علت حادثه رو نفهمیدن؟
کلاهش را برداشت و دستی میان موهای مجعدش فرو برد.
- چرا، نشت گاز از واحد شما.
آه عمیقی کشیدم و مستأصل گفتم: ولی من قبل از رفتنم همه چی رو چک کرده بودم امکان نداره.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

http://peyk-dastan.blog.ir

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 102
بی بی پیرزن مهربانی بود و از روزگار دلی پرخون داشت که ان شب تا صبح برای من گفت.
آن شب را در خانه ی پیرزنی مهربان ماندم و ساره کمی حالش بهتر شده بود وقتی کنار چراغ علاالدین نشستم لبخندی از عمق وجود زدم که پا روی ترسم گذاشتم و دخترم را نجات دادم.
فردای آن روز با جیپ دکتر به ده برگشتم. وقتی به ده برگشتم مادرم وقتی چشمش به من افتاد به گریه افتاد و گفت:
- گمان نمی کردم ببینمت گفتم پسر رشیدم را تانک ازم گرفت و دخترم را گرگ بیابان.
گرچه انگشت های پای دخترم سوختند اما خیلی زود دخترم سرپاشد و آن زمستان سخت هم گذشت.
بوی در راه بودن بهار به مشام می رسید، آب جویبار ها و چشمه ها زیاد شده بود و به سمت رودخانه می ریخت. میان ده که قدم می زدیم برف ها رو به آب شدن بودند و جویبارهای کوچکی هم از میان ده به سمت رودخانه، سرازیرشده بود. قله ی کوه کم کم از زیر برف ها پیدا می شد و از درخشندگی برق می زد و آفتاب به جان برف ها افتاده بود. گنجشک ها دسته دسته باز میان حیاط خانه پیدا شده بودند.
نزدیک به عید بود و تمامی ن ده به تکاپو افتاده بودند بعد از شش ماه مردان ده کم کم قرار بود از تهران برگردند و من هم مثل سایر ن در خانه مشغول آماده شدن برای سال نو بودم. با نرگس در مطبخ گندم ها را جوشاندیم و گذاشتیم خشک شوند بعد هم کوبیدیم و گذاشتیم که یکی دو روز مانده به عید، گندم ها را بو بدهیم. کمی گندم هم در ظرفی خیسانده بودم تا سبزه بیندازم. کرسی را جمع کردیم و با لحافت در گوشه ی پستو گذاشتیم بعد هم اتاق را خالی کردیم و در و دیوار های اتاق را که از کرسی دوده گرفته بود، دستمال کشیدیم. گلیم، جاجیم، فرش ها را بر برچین ها آویزان کردیم و با چوب دستی به آن ها می کوبیدیم آنقدر گرد و غبار از آن ها بلند می شد که چشم، چشم را نمی دید. بعد هم آن ها را عقب گاری ریختیم و بر لب رودخانه بردیم
بیشتر ن ده کنار رودخانه گلیم و جاجیم و پرده ها و رواندازها یشان را می شستند. برف ها هنوز گوشه و کنار بیابان و ده پهن بودند و من هم کنارن همسایه مشغول شستن گلیم بودم و فاطمه کنار دستم جاجیم می شست که خاله راضیه گفت: در این ده پوسیدیم مردان ده شش ماه از سال را در شهر می گذرانند و ما نمی دانیم این همه می گویند شهر، شهر چطوریه؟»
من یکبار به شهر رفته بودم اما انقدر ناراحت، دخترکم بودم، چیزی ندیدم که بتوانم تعریف کنم جز همان قهوه خانه و خانه ی پیرزنی که شب را پیشش سر کردم که ان هم مثل خانه های خودمان بود. اما حرف خاله راضیه من را به فکر فرو برد و تصمیم گرفتم امسال که بهار از راه میرسد، حتما به شهر بروم چون به تازگی هم یک انترنشنال بین دهات تاب می خورد و مردم را به شهر می رساند. این ماشین روزییکبار از کنار ده می گذشت. با آبی که به صورتم پاشیده شد هینی گفتم و پلک زدم که مادرم گفت: دختر کجایی؟ حواست نیست »
به خاله راضیه نگاهی کردم و گفتم:
- خاله بیاید خودمون به شهر بریم.
مادرمم بسم الهی» گفت وزبان به دندان گرفت و ادامه داد: جنی شدی دختر؟ همون یکبارم که دخترت را به شهر بردی من مردم زنده شدم این حرف ها را از کله ات بیرون کن»
ازجایم برخاستم و گلیم را به رودخانه کشیدم و گفتم:
- من امسال به شهر میرم. کربلایی همیشه از یک امامزاده تعریف می کرد و می گفت در زینبیه اصفهان یک امامزاده هست امسال قصد دارم به اونجا برم هرکسی خاست با من بیاد.
ن نگاهی متعجب، خوشحال، گنگ، به من اندختند. خاله راضیه دستش را به کمر زد و جلو امد و گفت:
- اره ماهرخ دختر زرنگیه عقلشم می رسه من بات میام.
بقیه ن چیزی نگفتند و به شستشویشان مشغول شدند. من هم در این فکر بودم که وقتی نصیر آمد حتما به او می گویم و از او می خواهم که ما را به شهر ببرد.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

http://peyk-dastan.blog.ir

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 112
دکتر عینک هایی که تا آن زمان فقط بر چشم او دیده بودم را برداشت. دستانش را برگوشه ی چشمانش کشید و گفت:
- هنوز کلی بیمار هست که ویزیت نکردم، تو برو خودم میام
- نه من منتظر میشم باهم بریم .
از مطب بیرون آمدم
شبی هم که مصیب مرد دکتر گفته بود برید خودم میام من نمی خواستم آن اتفاق یکبار دیگه تکرار بشه پای درختی روی، دو زانو نشستم و به مریض هایی که با اسب،قاطر و گاری به مرکز بهداشت آمده بودند نگاه کردم.
از وقتی دولت رضا شاه شروع به کار کرده بود هر روز در ده و اطراف ده اتفاقات تازه ای می افتاد وجود همین مرکز بهداشت خود نعمتی بود و همینطور جاده ای که تاسیس شده بود و گاهی کامیون ها و تانکرهای نفت و به تازگی هفته ای یکی دوبار مینی بوس از ان رد می شد و رفت و امد نسبت به زمان کودکی من که فقط با اسب و قاطر بود و کل سال حکیمی جز حکیم سلیمان نمی دیدیم پیشرفت خوبی بود .
نزدیک به غروب بود که آهسته آهسته اطراف مرکز خالی شد و دکتر که خستگی از سر و صورتش می بارید بیرون آمد و با دیدن من متعجب گفت : پس تو هنوز نرفتی؟»
سرم را به نشانه ی نه» تکانی دادم که گفت:
- خب سوار شو تا بریم و راه را نشان بده.
وقتی به خانه رسیدیم چند تایی از ن همسایه و بچه ها در حیاط بودند. ترس به جانم افتاد و زودتر از دکتر خود را به اتاق رساندم. نرگس نوه ی کوچکش را بغل کرده بود و اشمکمی ریخت با نگاه پرسیدم چی شده ؟» نرگس از کنار بستر بلند شد و گفت:
- حالش خیلی بده ظهرتاحالا چشم هاش رو باز نکرده.
در همین وقت دکتر یالله گویان به اتاق نیمه تاریک آمد به سمت تاقچه رفتم و فیتیلهی چراغ را بالا کشیدم دکتر از ما خواست بیرون برویم.
پشت در کلافه مدام دست هایم را به هم می کشیدم و نرگس اشک هایش قطع نمی شد.
که دکتر صدایم زد و خواست تشتی اب برایش ببرم. زود کاری که گفته بود را انجام دادم و طرف دیگر بستر نشستم. دکتر مهری را معاینه کرد و کمی شربت داد و از من خواست تنهایی حرف بزند دکتر را به اتاق کناری که درهایشان به هم باز می شد و یک پرده حریم اتاق را ساخته بود رفتیم دکترسرش را پایین انداخت و گفت: گمان نکنم زنده بمانه اما.
قلبم از جا کنده شد و به کف اتاق افتاد روی دو زانو نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. دکتر گفت: من فکر کردم تو زن جسوری هستی که با تو در میان گذاشتم نمی خواستم مادرش چیزی بفهمد »
از جایم بلند شدم آب دهانم را خواستم قورت بدهم اما دهان و گلویم خشک شده بود و چشمانم دو دو می زد تمام سعیم را کردم که پاهایم نلرزد و به دکتر خیره شدم دکترادامه داد:
- خوب باید مراقبش باشی مدام روی شکمش یخ بگذار و این شربت را هم به او بده که اگه به این دارو جواب بده مطمن باش خوب میشه این دارو دردش را هم می کند.
بعد مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد گفت راستی مردم فکر می کنند این بیماری واگیر دار است اما هیچ واگیری ندارد خیالت راحت باشد اما برای اینکه مردم اذیت نکنند به کسی چیزی نگو چشمی» گفتم ام سایه ای که از پشت پرده گذشت من را ترساند
دکتر ادامه داد من هر هفته به اینجا میام و برایش از شهر دارو میارم اگه یکی دوماه بگذره خوب میشه فقط زمان میبره و باید خوب بهش رسیدگی بشه »

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

http://peyk-dastan.blog.ir

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 142
وسایل شخصی ام را از داخل ماشین برداشتم و با گام هایی مصمم عرض خیابان را گذراندم و وارد نمایشگاه برادرم شدم.
طبق معمول در حال چانه زدن با یکی از مشتریانش بود؛ نگاهش که روی من نشست از او عذر خواست و باقی کارها را به شاگردش محول کرد.
- اوه، خبر می دادی یه گاوی، گوسفندی چیزی زمین می زدیم!
شرمنده سر پایین انداختم.
- سلام داداش، خوبی؟
اندک فاصله ی بینمان را از میان برداشت و مقابلم ایستاد.
- سلام، خوش اومدی.
لحن صمیمانه اش دیدگانم روی را موهای کنار شقیقه هایش نشاند و آه در نهادم لانه کرد.
- ممنونم داداش، وقت داری یه خرده باهام گپ بزنیم؟
با دست انتهای سالن را نشان داد.
- آره حتماً، بریم.
پشت برادرم راه افتادم و با تعارفش صندلی روبه روی میزش را اشغال کردم.
گوشی تلفن را میان انگشتانش نگه داشت و رو به من پرسید: چی می خوری؟
حس می کردم زبانم چون کویر ترک برداشته بود.
- یه لیوان آب خنک باشه کافیه.
اخم ریزی کرد و چند ثانیه ای با تلفن پچ زد.
- خب، من گوشم با توئه.
کیفم را کنار پایم قرار دادم و اندکی زمان برای نظم دهی به جملاتم خریدم.
- راستش کارم لنگته داداش.
انگشتان شست و اشاره اش دو طرف لبانش را دربرگرفتند تا لبخندش بیش تر از آن کش نیاید.
- همون! من فکر کردم امروز آفتاب از غرب طلوع کرده.
منحنی کم رنگی طرح لبانم را به آغوش کشید.
- باور کن این قدر مشغله دارم که حتی گاهی وقت سر خاروندن هم ندارم.
اجازه داد پیرمرد آبدارچی قهوه هایمان را مقابلمان قرار دهد سپس گفت: بهت حق می دم من هم از این چیزها می ترسیدم که درس و دانشگاه رو بوسیدم و گذاشتم کنار، خب حالا نمی خواد این همه رنگ به رنگ شی؛ کارت رو بگو.
تکه ای بیسکویت از کنار فنجان قهوه ام برداشتم.
- نمی دونم خبر داری یا نه ولی از خونه ی بابا این ها طرد شدم؛ دو، سه روز دیگه ام چهلم رازانه ولی من نه وقتش رو دارم نه می دونم چه کسایی باید دعوت شن.
نمی دانستم از ضعف بود یا غم بزرگی که در سینه داشتم اما آن قدر دستم لرزید تا تکه بیسکویت درون فنجان قهوه ام غرق شد.
- یه زنگ بزن به مامان بگو پرنسسم منتظر خودشون و مهمون هاشونه.
بغض روی آوای برادرم هم خط انداخته بود و او سعی در پنهان نمودن آن داشت که سرفه ای تصنعی ای کرد.
- خیالت راحت باشه، فقط آدرس رستورانی که رزرو کردی رو بهم بده.
نفس آسوده ای کشیدم و جرعه ای از نوشیدنی مورد علاقه ام را مزه کردم.
- ممنونم داداش.
مانده بودم چگونه تکه های پازل ذهنم را کنار هم قرار دهم که پژواک مهرداد تمامش را به مرز نابودی کشاند.
- چیز دیگه ای هست که بخوای بگی؟
کمی خودم را جلو کشیدم و سوئیچ ماشینم را روی میز گذاشتم.
- باید بفروشمش، حسابی پول لازمم.
خم شد و سوئیچ را برداشت و آن را چندین بار مقابل چشمانش تکان داد.
- هنوز هم پول قرض نمی گیری؟
سکوتم را که دید از بازی با آن دست کشید.
- چرا؟
سوالش مبهم ترین پرسش عالم و من از ناگفته ها لبریز بودم.
- چون تو خودت تا خرخره زیر قرضی از اون گذشته آدمیزاد اسمش روشه آه و دم؛ من نمی دونم یه لحظه دیگه زنده ام یا نه پس ترجیح می دم جای این که چشم هام دست مردم رو بپان؛ دست هام رو زانوهام باشه و نون بازوی خودم رو بخورم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

http://peyk-dastan.blog.ir

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 43
تلفن رو قطع می کنم و سریع روپوشم رو با مانتو عوض می کنم و کیف لوازم پزشکی رو برمی دارم و دستگاها و داروها و مهر رو داخلش می چینم و از اتاق بیرون می زنم. پشت استیشن وامیستم و به رعنا تیکه می ندازم.
-چه درمانگاه مجهزی! کو این سرویس نفربرتون!
می خنده و بیرون اشاره می کنه.
-برو نیم ساعته دم در منتظره! چیزی تجویز نکنی فقط چکاپ و ارجاع!
-چشم خانم منشی! امر دیگه؟
می خنده و سر ت می ده و سرش با دفترچه بیماری گرمه.
-حواست به شرایطش باشه ها.
حس می کنم دست کمم گرفته ولی نمی تونم باهاش کلنجار برم که من خیلی خوبم!
از در بیرون میام و اطراف رو دنبال ماشین چشم می چرخونم و اثری از ماشین با مارک خاص نیست. و توجهم با یه تک بوق به مقابلم جلب می شه و ماشین امیر برام چراغ میزنه.
مات نگاهش می کنم و سرش رو از شیشه بیرون میاره.
-بفرمایید، دیر شد.
من نخوام این بشر رو ببینم باید کی رو ببینم؟
آب دهنم رو قورت می دم تا راه فراری پیدا کنم و دوباره حرف می زنه: بیا دیگه!
-ممنون، تاکسی می گیرم.
-بیمار مشکل قلبی داره، منم باید باشم!
با پاهای لرزون از پله ها پایین می رم و تو ماشینش می شینم. کمربندم رو می بندم و به مراعات محیط کاری فقط حرکت می کنه و حرف نمی زنه.
کنارش معذبم، هیچ توجیهی برای رفع و رجوع کردن رفتار دیشب خودم و پارسا ندارم و می خوام خودمو توجیه کنم که اصلا ربطی بهش نداره و لازم نیست توجیه بشه ولی از طرفی ام برام مهمه که فکر کنه خوشبختم و هیچ مشکلی ندارم ولی واقعا توجیهی ندارم.
جلوی خونه ی بیمار نگه می داره و توسط پرستاری که جلوی در انتظارمون رو می کشه، داخل میریم. خانوم جوونی روی تخت کنج اتاقی در حال استراحته، من وضعیت جنین رو بررسی می کنم و امیر هم با جدیت و ژستی که اصلا به رفتار لطیفش نمیاد وضعیت قلبی و جسمی اش رو چکاپ می کنه.
خوشبختانه همه چیز نرماله و باید تا سه ماه آینده رو همین طور هفتگی برای چکاپش به خونه اش بریم. بعد از پذیرایی مختصری دوباره تو ماشین با امیر تنها میشم و رفتارش حین ویزیت خانوم اجازه ی سکوتم رو نمیده.
-سر کار خیلی متفاوتی!
لبخند می زنه و ماشین رو داخل بزرگراه می ندازه.
--تحت تاثیر قرارت دادم؟
چپی نگاش می کنم و هیش می کشم.
-چه فرصت طلب!
ابرو بالا می ندازه و خراش گوشه ی ابروش برای فرو ریختن دلم کفایت می کنه.
-از این به بعد میخوام فرصت طلب باشم، به تقاص همه فرصتایی که از دست دادم!
بحث رو کشونده به بی کفایتیای خودش در گذشته و نمی خوام فکر کنه الان برام مهمه!
میخوام بحث رو ختم کنم و دیگه جوابی بهش نمی دم ولی مقابل پاساژی توقف می کنه و حین باز کردن کمربند ایمنی اش می گه:
-این بار راحت کنار نمی کشم؛ بهم فرصت می دی؟
نفسم رو پوف مانند بیرون می فرستم و نق می زنم.
-من یاد ندارم اشتباهاتمو تکرار کنم.
-ولی بلدی اشتباهات متفاوت داشته باشی!
سکوت می کنم تا دهنشو ببنده ولی معنای حرفش بدجور دلمو می سوزونه و می خوام بغض کنم. دلم خیلی برای خودم می سوزه و کاری برای خودم از دستم برنمیاد.
-خرید دارم تو پاساژ، میای؟
به ساعت مچیش که یادمه زمانی خودم براش خریده بودم اشاره می کنه و حرفشو ادامه می ده:
-ساعت کاری تموم شده، می خوای توام بیا.
به حالت قهر کیفمو تو بغلم می کشم و سرمو سمت مخالف می چرخونم. بدون اصراری پیاده می شه و سمت پاساژ می ره.

نوشته : یغما

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 111
چند روزی بود که دختر بزرگ نرگس خانوم که به تازگی ازدواج کرده بود حال خوبی نداشت و وقتی که راه می رفت ناگهان به زمین می خورد چند باری از او خواستیم به شهر بود اما می گفت بخاطر بارداری اش است بعد از اینکه فرزندش به دنیا آمد حال او بهتر می شود. فرزندش که به دنیا آمد حل او بهتر نشد و همسرش هم مثل نصیر و قباد در شهر کار می کرد.
چند روزی بود که در خانه افتاده بود و تب کرده بود که من دیدیم نرگس پشت یکی از درخت ها پنهان شده و مدام شانه هایش می لرزد سلانه سلانه خودم را به او رساندم دست به شانه اش زدم به سمتم برش گرداندم که با دیدن من هق هق اش اوج گرفت شانه هایش را میان دستانم گرفتم وپرسیدیم
باجی نرگس چی شده؟»
نرگس دماغش را بالا کشید، اشک چشمانش را با چارقدش پاک کرد نفسی کشید و گفت:
- این مهری چند وقته حالش خوب نیست نمی دانم چه کنم؟ مدام بالا میاره و یخ و داغ میشه نمی دانم چه خاکی توی سرم کنم.
- حالا کجاست؟
- افتاده یه گوشه و از تب می سوزه اشک های نرگس خانوم را پاک کردم و به اتاق رفتم
مهری گوشه ی اتاق تاریک رو اندازی دور خود پیچیده بود وسرش را میان شانه هایش فرو برده بود. دستانش را گرفتم، مثل بید می لرزید.
جایش را پهن کردم و گفتم:
- کمی دراز بکش تا حالت بهتر بشه
که دیدم صورتش عرق کرده نمی دانستم سردش است یا گرم.
از اتاق بیرون آمدم و به سمت نرگس رفتم که کنار درخت هنوز نشسته بود جلویش دو زانو نشستم و گفتم :
- اینجا بنشینی اشک بریزی خوب میشه؟
نرگس دست هایش را بر چشم هایش کشید وجواب داد:
- آخه من، یه زن لچک به سر چه کاری از دستم برمیاد؟
کلافه از جایم برخاستم و گفتم:
- هوای بچه ها را داشته باش من میرم دکتر بیارم.
نرگس هم پای من بلند شد و گفت :
- با کی؟ مرد که در خانه نداریم
اخم کردم و گفتم:
-حالا چون مرد نداریبم بشینیم تا بمیره ؟
نرگس دستش را به صورتش زد و گفت: خدا نکنه»
شانه هایم را با بی اعتنایی بالا انداختم و گفتم:
- پشت درخت نشستن و لابه و زاری کردن نتیجه اش همین میشه که گفتم. دو شب تا صبح نشستم بالا سر مصیبی ام اشک ریختم نه خدا دلش به حال اشکام سوخت نه زمونه، من رفتم .
به اتاق برگشتم چادر شبم را به کمرم پیچاندم و به سمت دهاتی که دوسه فرسخی ده خودمان بود براه افتادم چون که می دانستم به تازگی مرکز بهداشتی در آن تاسیس شده است و دکتر مستوفی در آن جا بیماران را ویزیت می کند. برای اینکه زودتر برسم دنبال رودخانه را گرفتم و رفتم یکی دو ساعتی طول کشید تا به ده برسم با سرک به یکی دوتا کوچه جیپ که در آن پارک شده بود را پیدا کردم.
یک اتاق نمور، تاریک که بیرون از آن افراد زیادی ایستاده بودند. پیرمردی روبروی آفتاب روی دو زانو نشسته بود و مدام سرفه می کرد، زنی که رنگش پریده بود ولب هایش به سفیدی می زد و انگشتانش می لرزید روی پله ی جلوی اتاقک نشسته بود، دختر بچه ای که در آغوش مادرش هزیان می گفت و.همه ایستاه بودند تا نوبت شان شود و دکتر آن ها را ویزیت کند تا نوبت به من برسد خورشید به وسط آسمان رسید وقتی به داخل رفتم دکتر با دیدن من گفت: تویی باجی ماهرخ خدا بد نده؟ » سلامی دادم و گفتم
- یکی از اهالی خانه ام بیماره و در تب می سوزه در لرز دست و پا می زنه نتونستم بیارمش آقای دکتر خودت به ده میای؟

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 141
اون هم با یه نفر که دو برابر من سن داشت و دائم نئشه بود!
لب به دندان کشید و هق هقش را در گلو خفه کرد.
از واکنشش واهمه داشتم و پاهایم را به زمین بند زده بودم تا صندلی مقابلش را اشغال نکنم.
- پس چرا تو این چند روزه نه خبری از همسرتون شده نه خانواده تون‌؟
با گوشه ی چارقد صورتی رنگش آب بینی اش را زدود.
- شوهرم که این قدر کشید تا مُرد از خانواده ام هم این رو بگم که یه نامادری قدر دارم که بابام مثل موم تو دست هاشه.
نگاهم نافرمانی کرد و روی شکم برجسته اش نشست.
- پس این حقیقت داره که شما خودتون رو انداختید جلوی ماشین اون آقا؟
سر پایین انداخت.
- آره.
انگشتانم را روی میز درهم تنیدم.
- پس چرا حقیقت رو نگفتید؟
سر بلند کرد و چشمان مخمورش را به دیدگانم دوخت.
- چون به پول احتیاج دارم، چون یه عالمه طلبکار دنبالمن!
آن قدر اخم میان ابروهایم حکم رانی کرده بود که تمام سرم درد می کرد.
با انگشت شست و میانی شروع به ماساژ شقیقه هایم نمودم.
- این بی انصافیه، اون آقا به خاطر گناه نکرده پشت میله های زندانه و هر لحظه ممکنه مسیر زندگیش تغییر کنه اون وقت شما به فکر پولید؟
در کمال تعجب سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد و باعث شد من افکار نسجنیده ام را بر زبان جاری سازم.
- یه سوال می پرسم راستش رو بگید، باشه؟
گویا تشویش در جانش لانه کرده بود که دستانش دسته ی صندلی را چنگ زدند.
- باشه.
کمی این پا و آن پا کردم و سپس دل به دریا سپردم.
- شما بچه ات رو نمی خوای، درسته؟
نفس در سینه اش جا ماند و رنگ چهره اش در تقابل با دیوارهای اتاق پیروز شد.
- این دنیا برای آدم های بدبختی مثل ما ساخته نشده! به دنیا بیاد که چی بشه؟ تهش بشه یه بدبخت تر از من؟
حس می کردم گرفتگی نفسم از انگشتانم سرچشمه می گرفت که قولنج تک تکشان را شکاندم.
- من خانمم هنوز سی سالش هم نشده ولی بنابر یه سری از دلایل امکان مادر شدن ازش سلب شده، حالا من یه پیشنهادی براتون دارم.
بی محابا به رهگذرانش فرمان قیام داد.
- من نمی ذارم زیر دست نامادری بزرگ شه.
من نیز از جایم برخاستم و قدم های استوارم را سمت صندلی مقابل او کشاندم.
- اگه من تضمین خوشبختیش رو بدم چی؟
دست به دهان برد و به جان ناخن هایش افتاد.
- این وسط چی به من می رسه؟
جان کندم تا لبانم طرح پوزخند به خود نگرفتند.
- به گزاف ترین قیمت بازار بچه رو می خرم و یه اتاق خصوصی تو همین بیمارستان در اختیارتون می ذارم تا بچه به دنیا بیاد ولی شرط داره.
دست آزادش روی شکمش نشست.
- چه شرطی؟
پا روی پا انداختم و کمی سرم را بالا گرفتم تا تحکم کلامم را به خوبی درک کند.
- از وقتی که پول پرداخت شه تا قیام قیامت حق ندارید ادعایی نسبت به بچه داشته باشید و احدی نباید از قضیه باخبر بشه.
چشمه ی اشکش باز جوشید و دستش سُر خورد و کنارش افتاد.
- قبوله.این بچه از الان.مال شما.
نگاه از چشمان گریانش گرفتم.
- خوبه، بشینید بگم خانم مظفری بیاد دنبالتون.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 42
لباش رو به هم فشار میده و دستش فرمونو سفت ترمیگیره.
-داروهاتو بخور هیوا.
گازمیده و میره و نمی دونم چرا رفتنشو نگاه می کنم و داروهامو تو دستم تاب میدم.
اصلا چرا این قدر به رفتاراش دقت نشون میدم؟
اون دیگه هیچ کس تو زندگیم نیست!
باید از پارسا حرف بکشم یا دلیل بپرسم ولی اصلا انگیزه اش رو ندارم.
صبح نمی دونم با پارسا چه طور حرف بزنم، اصلا چیزی ازش بپرسم یا نه؟
بذارم موقعیت بهتری؟ من حق دارم بدونم ولی چه طور بگم که تعقیبش کردم؟ این خودش یه بی اعتمادی بزرگه!
نگاهش می کنم و مطمئنا اگه ریگی به کفشش باشه، دوباره هم موقعیتی برای پیش کشیدن بحثش هست و برای پنهان کردن تعقیب دیشب سکوت می کنم و انگار که اتفاقی نیفتاده، در سکوت و بی خیال این که دیشب بهم دروغ گفته، جلوی درمانگاه پیاده ام می کنه و باز بوسه و خداحافظ عشقم تحویلم میده و میره و من مردد می مونم که با اتفاقات دیشب چه طور پامو تو درمانگاه بذارم و با امیر روبه رو بشم؟!
صدایی کنار گوشم می پیچه.
-چه طوری مامای بیمار؟
پسوند حرفش محکم روی شونه ام می کوبه و از ضرب دست رعنا تنم خم میشه و سرش دوستانه نق می زنم.
-خیر سرم مریضما!
می خنده و جوابم رو میده: معده ات مریضه نه پا و شونه ات! چرا راه نمیری؟
هم شونه اش سمت پله های ورودی درمانگاه میرم و داخل میریم، نیم نگاهم سمت پارکینگ و ماشین امیره و از این که می بینمش نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت؟
همه جا دکترای تخصصی دیر میان و نمی دونم از وقت شناس بودن این دکتر خوشحال باشم یا ناراحت؟
کنار استیشن از رعنا جدا میشم و پاهام کشش سمت اتاقم رفتن رو ندارن، ولی با دیدن در بسته ی اتاق امیر قوت می گیرم و تندتر حرکت می کنم. سریع تو اتاق میرم و درو می بندم. نفس آسوده می کشم و تا حد امکان کافیه از اتاق بیرون نرم تا باهاش مواجه نشم.
نسبت به روزای قبل مراجع بیشتری دارم و این خوبه چون دیگه حوصله ام سر نمیره، کارم دقت زیادی نیاز داره و نمی خوام به خاطر بی احتیاطی و حواس پرتی جون جنین و مادری رو به خطر بندازم و برای همین با تمام توانم وقت و حوصله ام رو وقف مراجعینم می کنم.
تقریبا نزدیک اتمام ساعت کاریمه و رعنا به خط اتاقم زنگ میزنه.
تماسش رو وصل می کنم و حسابی خسته ام.
-سلام خانم منشی بازم مریض داریم یا نه؟
می خنده و طعنه ی شوخی ام رو می گیره!
-نه خانم دکتر، دیگه مریض ندارید ولی نوبتتون تا ماه آینده رزروه!
می خندم و جدی میشه!
-هیوا جون یه مادر با شرایط سخت و استراحت مطلق داریم، خانم رییسی گفتند برای چکاپشون هرهفته تشریف ببرید. قبول می کنی یا نه؟
ساعتمو نگاه می کنم و بدم نمیاد چرخی هم تو شهر بزنم.
-آره میرم، فقط امروز وسیله ندارم، پیاده ام!
-عیب نداره، حاضر شو و لوازمت رو بردار، ماشین هست.
نفس عمیق می کشم و لوازمی که باید بردارم رو از ذهنم می گذرونم.
-باشه، ده دقیقه دیگه حاضرم.
می خوام قطع کنم ولی تند تند حرف می زنه.
-راستی هیوا، امشبم شوی لباس هست، برنامه ویژه است، دیشب نبودی امشب بیا دیگه!
سری اطراف می چرخونم و بی خیال همه چیز وقتی کسی به فکرم نیست، باید کمی هم به فکر خودم باشم.
-باشه میام. بگو برام یه بلیط بذارن کنار.
-حله، بدو حاضر شو و بیا.

نوشته : یغما

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 140
او را به خدا سپردم و خودم بی صدا از ساختمان بیرون زدم و راهی بیمارستان و تنها مشغله ی دوست داشتنی ام گشتم.
به محض ورود به اتاقم توسط بلندگو پیج شدم.
- دکتر سالاری به اتاق عمل.
سریع روپوش سفیدم را از روی چوب لباسی چنگ زدم و به کادر پزشکی درون اتاق عمل پیوستم.
ثانیه ها و دقیقه ها در پس یکدیگر می آمدند و می رفتند و تنها ارمغانشان گذر زمان بود.
بالاخره پس از ساعاتی طولانی و طاقت فرسا کار با موفقیت پایان یافت و نتیجه اش در چشمان یک به یکمان نور افشانی به پا کرد.
- خسته نباشید آقای دکتر.
توسط نوک انگشتانم ماسک را از جلوی لبانم کنار زدم.
- ممنونم، همچنین.
پاهای خسته ام را سمت در خروجی کشاندم و دیدگانم روی پیرمردی که سرش را بین دستانش اسیر کرده بود و بی صدا اشک می ریخت، لغزید.
ظاهراً بانگ قدم هایم در گوش پیرمرد اکو شده بود که هول زده به طرفم آمد.
- حال همسرم چه طوره؟
منحنی کوچکی لبانم را دربرگرفت.
- نگران نباشید، عمل کاملاً موفقیت آمیز بود.
پیرمرد سرش را بالا گرفت و نجواگونه با معشوقش راز دل گفت و سپس همان جا به سجده درآمد و حیرت را در جانم تزریق کرد، او را در حال عرفانی اش تنها گذاشتم و خواستم وارد اتاقم گردم که صدای خانم مظفری سد راهم شد.
- آقای دکتر؟
دستگیره را رها کردم و سمتش برگشتم.
- بله؟
تخته شاسی درون دستانش را به طرفم گرفت.
- یادتونه چند وقت پیش یه دختر خانمی رو عمل کردید؟
با تکان سر حرفش را تأیید کردم و او پس از مکث چند ثانیه ای جمه اش را ادامه داد: همین یکی، دو ساعت پیش می خواست فرار کنه که نگهبان بیمارستان فهمید و.
ابرو بالا انداختم و کلامم، کلماتش را از هم گسیختند.
- الان کجاست؟
سر پایین انداخت و گفت: از اتاق خصوصیش منتقل شد بخش بلکه بیش تر تو چشم باشه و باز هوس فرار به سرش نزنه.
تخته شاسی را به دستانش سپردم.
- خوبه، راهنماییش کنید بیاد اتاقم.
چشم» آرامی را زمزمه کرد و من وارد اتاقم شدم و باز به جسم آزرده ام سخت گرفتم و پشت سنگرم نشستم.
دقایق انتظار میل به طولانی شدن داشتند که چند ضربه ی آرام به در اتاق خورد.
- بفرمایید.
با اجازه ی من در باز شد و خانم مظفری همراه دخترک وارد اتاق گشت.
به نشانه ی احترام به پاهایم حکم قیام دادم و رو به پرستار گفتم: ممنون خیلی لطف کردید.
لبخند کوچکی زد و خواست عقب گرد کند که دخترک دو دستی روپوشش را گرفت.
- می شه نری؟
نگاه خانم مظفری سمت من کشیده شد، ابروهایم را درهم تاباندم و با اشاره ی چشم و ابرو در اتاق را نشان دادم.
- شما بفرمایید.
با خروج پرستار از اتاق دخترک گریان برخاست.
- من می خوام.برم.
روی صندلی ام نشستم و سعی کردم خون سردی ام را حفظ کنم.
- لطفاً بشینید.
سرش را چندین بار به طرفین تکان داد.
- باید.برم.
نفس عمیقی کشیدم و سخت ترین واژه ها را ادا کردم.
- خواهش می کنم آروم باشید؛ من قصد تعرض بهتون رو ندارم، فقط می خوایم صحبت کنیم.
یک چشمش به در بود و دیگری ریز به ریز حرکات من را زیر نظر داشت.
- ما با.هم حرفی.نداریم.
باید از در دیگری وارد می شدم او را در منگنه قرار می دادم.
- باشه برید ولی من حتماً گزارش رد می کنم.
پاهایش کم آوردند و تن نحیفش روی صندلی افتاد.
- گزارش.چی؟
ابرو بالا انداختم و به پشتی صندلی ام تکیه دادم.
- این که دختر فراری هستید و از قضا دست به ارتکاب قتل نفس هم زدید و شانس باهاتون یار نبوده و ناکام موندید!
هر لحظه به حجم مرواریدهای غلتان روی گونه هایش افزود می شد و فهم کلامش سخت تر از پیش شده بود.
- م.م.ن.فر.ار.
دست بالا بردم و او جمله اش را نیمه کاره رها کرد.
- من هیچی نفهمیدم، چندتا نفس عمیق بکشید، آروم که شدید بعد بگید چی شده.
دم های عمیق پیایی ای کشید و به محض دیدن ساحل آرامش لب به سخن گشود.
- من فرار نکردم؛ فقط، فقط خسته شدم از زندگی ای که همه اش اجبار بود

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید) ❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 41
نفس نفس می زنم و باید از این موقعیت فرار کنم.
-دست از سر زندگیم بردار امیر، من دیگه اون ادم سابق نیستم. دلسوزی ات رو نمی خوام، پارسا حتما یه توضیح منطقی برای کارش داره.
گوشی رو تو بغلم پرت می کنه و دوباره امیر غریبه میشه.
-باشه، دروغاش رو گوش بده و خرشو دوباره!
زیر لب میگم عمری خر تو بودم، چرا زورت میاد ذلیل یکی دیگه باشم؟
دوباره گوشی با اسم پارسا می لرزه و تماسش رو وصل می کنم.
-الو، هیواجان.
صدام رو صاف می کنم و می دونم کمی صدام گرفته ولی جوابش رو می دم.
-جانم پارسا، چی شده؟
صداش سرحال و شادابه و پرانرژی حرف میزنه.
-من قرارم تموم شد، شوی لباس اگه ساعتش تموم نشده میام دنبالت با هم بریم.
-موهامو از زیر شال چنگ می زنم و جوابشو می دم.
-ممنون، حالم خوب نیست، می خوابم.
صدای رد شدن ماشینی از دور میاد و می خوام قبل از رسیدن و شنیده شدن صداش توسط پارسا قطع کنم ولی پارسا حرف برای گفتن داره و ماشین هی نزدیکتر میشه.
-چرا حالت خوب نیست؟ میخوای بیام حرف بزنیم؟
اینبار مقابلم میشینه و با تنش خیمه می زنه رو سرم و ماشین از کنارمون رد میشه و جواب پارسا رو باید بدم.
-صبح حرف می زنیم، الان سعید و آذر بدخواب میشن.
-باشه فداتشم، می بوسمت. خوب بخوابی.
تماسو قطع می کنم و امیر تنشو از وجودم دور میکنه و اگه تو رابطه با پارسا نبودم قطعا خودمو بهش میباختم.
ایستاده و باز ژست گرفته نگام می کنه.
-دروغ گفتن یادگرفتی!
نگاش نمی کنم و سمت ماشینش و رستوران برمیگردم.
-یه رابطه ی با صداقتو تجربه کردم، چیزی عایدم نشد.
-یعنی هیچ دروغی بهم نگفتی؟
سکوت میکنم. دروغ بهش نگفتم. اصلا نگفتم.
-اون رابطه تمومشده. دیگه حرفش رو پیش نکش.
مقابلم قد علم میکنه.
-اگه بخوام شانس دوباره بگیرم چی؟
از کنارش ردمیشم.
-مغزت تاب برداشته.
به ماشین میرسم و گیرو میزنه.
-من به خودم این شانسومیدم. اینقدر دورت میپلکم که دوباره انتخابم کنی.
-من انتخابمو قبلا کردم.
توماشین میشینم و درو محکم می کوبم.
حرفی باهاش ندارم و جوابی هم براش ندارم.
میره داخل رستوران و من مرور میکنم حرفایی که فردا باید به پارسا بزنم. نمیخوام بدونه تعقیبش کردم و از طرفیم باید بدونم چرا درمورد قرارش با دخترخاله اش دروغ بهم گفته! ولی چه طوری بفهمم بین شون چه خبره؟
اصلا از اینکه دخترخاله اش رو دیده ناراحت نیستم، فقط این قضیه که عشق اول هم بودن ازارم میده.
امیر با دوتا نایلون غذا بیرون میاد و سوار میشه.
-تو ماشین بخور، معده ات داغون میشه.
-تحمل گشنگی رو دارم.
-بخور هیوا لج نکن. بالاخره که میفهمم چی تو سرت میگذره
-مشکلت اینه که فکرمیکنی من خیلی پیچیده ام!
-چون هستی!
پوزخند میزنم و از اونجایی که بوی ماهی تحریکم کرده، ظرف غذام رو باز می کنم و تصور میکنم که اصلا حضور نداره و نوش جان می کنم.
نمی دونم چرا هیچی به نظرم جدی نیست و خیلی راحت ادرس خونه ی اذر رو میدم و بدون خداحافظی از ماشینش پیاده میشم.
-چرا با اونا زندگی می کنی؟
-به توچه!

نوشته : یغما

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 110
حاج حلبیان تمام چیزهایی که آورده بودم را خرید و پول خوبی بابت ان ها پرداخت کرد. اول بچه ها را به امامزاده بردم و بعد از اطراف امامزاده و مغازه ها برایشان گیوه و لباس تهیه کردم و به ده برگشتم پولی که گرفته بودم را در گنجه پنهان کردم و با خودم گفتم اگر یکی دوبهار دیگر بگذرد
با پول هایی که نصیر پس انداز کرده می توانیم کاغذ زمین ها را پس بگیریم و در تمام این مدت نگران بودم که نکند طلای بیاید و نسبت به زمین ها ادعای مالکیت بکند
نصیر و قباد نزدیک عید با پسر ها به خانه برگشتند. نصیر وقتی به ده برگشت، مثل همیشه دستانش پر بود و بعد از اینکه کمی استراحت کرد، من را گوشه ای کشید و از گوشه ی شالش مبلغ زیادی بیرون آورد و گفت:
- این مزد امسالمه و هرجور می دونی خودت خرجش کن
- مگر نمی خواهی زمین ها را پس بگیریم؟
-چرا اما خرج زندگی مان چه می شود؟ تو تا کی می خواهی خودت رعیتی کنی و کشمش وشیره تهیه کنی؟ در نبودم تو چطور امورت را گذراندی دیگر نمی خواهم به شهر برم باید بالای سر زندگی ام باشم دلم برای بچه ها تنگ شده!.
کنارش نشستم و گفتم:
- اما بدون زمین ها ما نمی تونیم در ده زندگی کنیم،خرج زندگی ما از راه رعیتی به دست میاد اگه طلایی یک روز بیاد و بگه زمین ها مال اوست چه کنیم؟
نصیر کلافه گفت::
- خودم هم می دانم اما تو می گویی چه کنیم من که از کار کردن نمی ترسم
بعد دستانش را نشانم داد که پینه بسته بودند وادامه داد:
- تمام سال را شب و روز کار کردم و سه وعده را یکی کردم اما فقط نگران تو و بچه ها بودم که با چهار من جو و گندم چطور زمستان را سر کردید دستش را گرفتم و گفتم:
- نگران من و بچه ها نباش ما در ده از پس خودمان بر می ایم
قضیه ی ایستادن جلوی میرزا محمود را برایش گفتم و ادامه دادم که حاج حلبیان گفته می توانم کشک و ماست هم ببرم تا بخرد
نصیر در این سه چهار سال حسابی تکیده شده بود و معلوم بود غصه ی ما را می خورد و باید خیالش را از بچه ها و زندگی اش جمع می کردم گرچه با نبودن او در خانه بار او و وظایفش بر شنه های من سنگینی می کرد اما حاضر نبودم به هیچ قیمتی از زمین هایی که مال فرزندانم بودند راحت دست بکشم نصیر ادامه داد: :
- همیشه می دانستم تو با بقیه ی دختران ده فرق داری باورت نمی شود اینقدر که دلتنگ تو می شوم دلتنگ بچه هایم نمی شوم
اصغر و نصیر بایدیکی دوسال دیگر در شهر کار می کردند تا بتوانیم پول طلایی را فراهم کنیم. من پول را از نصیر گرفتم و در گنجه ی خانه پنهان کردم.
یک ماه از عید گذشته بود که قباد و پسرش و نصیر و اصغر بار دیگر روانه ی شهر شدند.
قباد قبل از رفتن رعیتی اش را به دست کسی اجاره داد اما سهم نصیر و بصیر را من می کاشتم.
بصیر هم در ایام عید و گاهی هم در تابستان به ده می آمد و زود بر می گشت و برای خودش در شهر زندگی می کرد. من هر سال پاییز
مقداری از کشمش ها و خرمن ها را که سهم بصیر بود کنار می گذاشتم و به ان ها می دادم

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 119
دستم را روی گاواهن گذاشتم و گفتم:
- همین که گفتم یک سال رعیتی دستت بوده دیگه نمی خواهم اجاره بدم
مش رجب بی توجه به حرف من گاو اهن را، براه انداخت. نمی توانستم اجازه دهم زمین ها را بکارد و می دانستم مش رجب کسی نیست که زبان خوش سرش شود.برای همین جلوی گاو اهن دراز کشیدم
مش رجب کلاهش را از سر برداشت و گفت::
- وخیز ضعیفه ابروریزی نکن.
- تا وقتی که گاو اهن را از زمین بیرون نبری پا نمیشم
مش رجب استغفر الللهی» گفت در همین وقت اوس رحمت الله خمیده خمیده رسید و گفت :

چی شده مشهد رجب؟» بعد رو به من کرد و گفت»
باجی ماهرخ چرا اینجا خوابیدی؟
از جایم نیم خیز شدم و نشستم و رو به اوس رحمت گفت:
- - اوس رحمت بگو گاو اهن ها رو از زمین ببره بیرون تا بلند بشم.
اوس رحمت با تعجب کمر خم شده اش را صاف کرد و رو کرد به مش رجب گفت:قضیه چیه؟»
مش رجب آستین پیراهنش را بر عرق نشسته بر پیشانی اش کشید و گفت:
- والله من پارسال رعیتی نصیر خدابیامرز و آقا قباد را کاشتم سهمشونم همین چند روز می دهم اما حالا که اومدم زمین ها را بکارم جلوم را گرفته
رو به اوس رحمت جواب دادم:
- اوس رحمت چند وقت سیلو خونه خالی شد و می خواستم نون پزم دوتا بچه کوچیکه را فرستادم یه سطل گندم بگیرن از مش رجب اما این از خدا بی خبر دوتا بچه یتیم که هنوز دست چپ و راستشون را نمی تونند بشناسند کتک زد و از زمین ها بیرون کرده، از زمین های خودشون. منم قصد کرده ام رعیتی نصیر خدابیامرز را خودم بکارم
اوس رحکمت اهی زیر لب کشید و چشم غره ای به مش رجب رفت وگفت:
- راس میگه مرد مومن نمیخواد زمین بهت بده اینکه دیگه اما و اگر نداره.
مش رجب بی توجه به اوس رحمت خواست گاو اهن را راه بیندازد که من دوباره سر جایم دراز کشیدم. او هم که دید من روی حرفم ایستاده ام گاو اهن را از زمین بیرون برد و گفت:
- من اجازه نمیدم که رعیتی را بکاری به همین خیال باش باجی ماهرخ
ان روز به خانه برگشتم و تصمیم گرفتم خودم زمین را شخم بزنم اما در خانه ی هر کسی که می رفتم گاو اهنش را به من نمی داد تا من را مجبور کنند زمین ها را به آن ها اجاره دهم چون همه فهمیده بودند که من زمین ها را پس گرفته ام و مثل یک گناهکار با من رفتار می کردند درمانده شده بودم که به خانه ی گلرخ رفتم و برای او درد و دل می کردم که مصطفی گفت: در ده بالایی تازگی تراکتوری آورده اندد که می تواند زمین ها را شخم بزند و دیگری نیازی به گاو اهن نباشد».
مصطفی گفت: باجی ماهرخ خودم فردا به دولتاباد می رم و ترا کتور را میارم تا هم زمین های تو را شخم بزند هم زمین های خودم را»
تشکر کردم از خانه ی گلرخ بیرون امدم اما از انجا که زن صبوری شاید نبودم دنبال رودخانه را گرفتم و خودم را به ده بالا رساندم به کافه ی سلیمی رفتم که محل گذر مسافران بود باید از او پرس و سوال می کردم که دیدم سلیمی با دست و صورتی سیاه دارد، اتوبوسی را که کنار قهوه خانه اش پارک شده تعمیر می کند. صدایش زدم به سمتم برگشت و گفت: زن مشهد نصیر تویی؟»

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 50
من آخرین نفر انتخابی بودم و طبیعتا باید آخرین نفر هم وارد صحنه بشم.
شور و نشاط بی وصفی تو سالن میفته و جوگیر از این حس لحظه شماری می کنم تا نگاه امیر رو ببینم و وقتی نوبتم می رسه، با ذوق پا روی صحنه می ذارم و مسیری که نورپردازی شده رو قدم می زنم تا به محل نشستن امیر و کادر درمانگاه می رسم.
مسئول شو گفته بود می تونیم مقابل همراهانمون ژست بگیریم تا ازمون عکس بگیرن و منم دقیقا همین کار رو انجام می دم ولی با دیدن پارسا که درست کنار امیر جای من رو گرفته ماتم می بره.
امیر شروع به عکس گرفتن کرده و پارسا دستشو جلوی دوربینش می گیره.
امیر سماجت به خرج می ده و پارسا تو همهمه ی جمعیت چیزی بهش می گه و من چیزی از بحثشون نمی شنوم.
پارسا مچ امیر رو میگیره و از روی صندلی بلند می شن. رامتین و آزاده و رعنا حواسشون به منه و متوجه اون دوتا نیستند.
از پوزخند امیر به پارسا و اخمای پارسا هراس به دلم میفته و بدون ادامه دادن مسیری که برای دور زدنمون مشخص شده سریع سمت اتاق پرو برمی گردم.
دیدم که پارسا و امیر از سالن بیرون رفتند، سریع لباسم رو درمیارم و لباسای خودمو تن می زنم.
خانم مسئول مراسم سرم نق می زنه.
-چرا تا آخر نرفتی؟ لباست حتما امتیاز می آورد.
-کیفمو برمی دارم و ازش عذر می خوام.
-معذرت می خوام، مشکلی پیش اومد.
از پشت تماشاچیا، از سالن بیرون می زنم و اطراف سالن سر می چرخونم.
برخلاف داخل، بیرونش خلوته و راحت از روی صداشون می تونم پیداشون کنم.
صدای پارسا از امیر بلندتره بین ماشینای پارکینگ می بینمشون.
پارسا: گوشیتو بده پاک کنم!
امیر: خر کی باشی که از گوشی من بخوای چیزی رو پاک کنی؟
پارسا عصبی می غره: از زن من عکس گرفتی!
امیر ولی خونسرده و بدش نمیاد با پارسا گلاویز بشه:
-هه، زنت؟ شناسنامه هیوا سفیده! حلقه ای هم دستش ندیدم. از کجا معلوم من شوهرش نباشم؟
پارسا بهش حمله می کنه.
-ببند دهنتو!
مشت اولو پارسا می زنه و امیر هم زود گلاویز میشه و با پشت پا پارسا رو نقش زمین می کنه.
-هیوا یه دختر مجرده، هر کسی می دونه خواستگارش باشه! حق نداری با این الفاظ آینده اش رو خراب کنی!
دارن همدیگه رو می زنن و رجز خونیاشون برام جذابیت داره.
-میگم زن منه، بفهم و دهنتو ببند. آینده ی هیوا بامنه!
امیر: چندتا چندتا زن می گیری؟
امیر غالب شده و دوتا مشت حسابی به صورت پارسا می کوبه و ذوق زده از دفاع پارسا سمتشون می دوم.
-بس کنید.
امیر تخت سینه ی پارسا می کوبه و روی کاپوت ماشینی رهاش می کنه و سمت من می چرخه!
-دیگه نبینم با این مردک بچرخی!
نگاش نمی کنم و سریع بازوی پارسا رو می کشم تا صاف بایسته و دماغش غرق از خونه.
-خوبی پارسا جان؟
سر امیر داد می کشم.
-ببین چی کار کردی؟ خوبه زنگ بزنم پلیس؟
خودشم زخمی شده، روی گونه اش رد خراش افتاده و فقط نگاهم می کنه.
دست پارسا دور شونه ام حلقه می شه و به خودش می چسبوندم.
-بریم عزیزم، محلش نذار.
و من گوش می دم.
و همه ی معادلات ذهنمو در مورد امیر خط می زنم و دوباره سرفصل همه ی قضایا تیتر می زنم. من متعلق به پارسام، امیر گذشته و دیگه حق نداره سمتم بیاد و دوباره گول بخورم! اگه قراره گول بخورم، باید از همین رابطه و تجربه ی جدیدم باشه.»
پارسا اگه نقشه ی دیگه ای داشت، حداقل مقابل دعوای امیر ازم دفاع نمیکرد، اگه می خواست دکم کنه خیلی راحت امیرو بهونه می کرد و رهام می کرد و می رفت پی زندگی خودش با اون دختر خاله و عشق اول!

نوشته : یغما

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 149
هوا آن قدر پاکیزه شده بود که شیطان پیشنهاد بلعیدن تمام اکسیژن جهان را می داد ولی صد افسوس که من دیگر نفسی برای کشیدن‌، نداشتم!
با زحمتی بسیار خودم را به طبقه ی پایین رساندم و نخواستم نگاهم در دیدگان پرسشگر الناز گره بخورد.
- چت شد یهو؟
پشت به او ایستادم و در خانه را باز کردم.
- هیچی.
قدم های نالانم را روی سنگ ریزه ها گذاشتم و سعی کردم ته مانده ی جانم را به پاهایم تزریق کنم بلکه سرعت برایشان معنا پیدا کند.
- بشین، می رسونمت.
قدرت تحلیل نداشتم که لاجرم به او پناه بردم.
- کجا برم؟
آدرس را گفتم و تا رسیدن به مقصد در دل هزار و یک بار معبودم را به اسم های جلالش خواندم.
ماشین مقابل در خانه ایستاد و من بی تعلل از آن پیاده شدم و الناز به خواسته ام جامعه عمل پوشاند و تنهایمان گذاشت.
- چه خبرتونه؟
توجه ها سمتم کشیده شد و جوان ترین فرد جمعیت مقابلم قد علم کرد.
- کیسه کنی ماست خودت رو کیسه کن، مسئله خانوادگیه.
تمسخر را چاشنی حرکاتم ساختم.
- چه جالب پس چرا من در جریان نیستم؟
هیاهو فروکش کرد و مرد میان سالی که بی شباهت به آن جوان نبود قدم پیش گذاشت.
- دیالوگ قشنگی بود ولی یه مشکلی هست یه نمه دمده شده حالا من برات یه پیشنهادی دارم تا ندادم فکت رو جا به جا کنن دُمت رو بذار رو کولت و برو.
نگاهم روی تک تک افراد نشست و در آخر نظاره گر چاوجوان که لب به دندان گرفته و انگشتانش را به در بند زده بود تا مبادا کالبدش فرو ریزد، ثابت ماند.
فاصله ی بینمان را به صفر رساندم و افراد همراهش دورمان حلقه زدند.
- مثل این که تنت می خاره، نه؟
پوزخندی فاخر لبانم را دربر گرفت و من دست پیش بردم و زیپ کاپشنش را تا جایی که امکان داشت بالا کشیدم.
- شما می خوای بخارونی؟
پسر جوان خواست پیش قدم گردد که مرد با بالا بردن دستش مانع شد.
- ببین پسر جون این باره آخره که می گم، برو رد کارت.
با اشاره ی سر به همسرم فهماندم که باید وارد خانه شود ولی او ممانعت کرد و من به ناچار کنارش قرار گرفتم.
- من کارم این جاست، حالا شما شر رو کم کن.
برای لحظه ای خون جلوی چشمان مرد را گرفت و سمتم هجوم آورد.
- می کشمت بی ناموس.
فریادش آن قدر غضبناک بود که چاوجوان هراسان نامم را خواند و سپر بلایم شد.
- ماها.
هنوز اسمم را کامل ادا نکرده بود که ناله اش برخاست.
- آخ!
خون همسرم بر صفحه ی سیاه کوچه طرح گل کشید و من پر پر شدنش را به چشم دیدم.
- یا ابوالفضل!
مرد چون من کنار گل واژگونم زانو زد.
- یا خدا!
سمتش حمله ور شدم و یقه اش را گرفتم.
- خانتون رو به عزای تک تکتون می نشونم اگه یه تار مو از سر زن و بچه ام کم شده باشه!
رنگ رخسارش دست کمی از ابرهای برفی آسمان نداشت، پسر جوان نزدیک شد و زیر بازویش را گرفت.
- بابا همه رفتن، پاشو تا دیر نشده بریم.
دستش را از حصار انگشتان پسرش رها کرد و آرام آرام به چاوجوان نزدیک شد و اول نبضش را گرفت سپس رو به من گفت: کمک کن ببریمش بیمارستان، بجنب تا خان خون همه مون رو حلال نکرده.
آن قدر در اتاق رژه رفتم و به عقربه های ساعت چشم دوختم که بالاخره تکانی به خود دادند و چادر سیاه شب را از سر آسمان ربودند.
خسته روی صندلی کنار تخت نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم که تقه ای به در اتاق خورد.
- بفرمایید.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 118
دست هایم را مشت کردم و دندان هایم را به هم سابیدم دادم و به سمت زمین ها به راه افتادم. زمین ها مال بچه ها بودند و نمی دانستم به چه حقی ان ها رابیرون کرده بود، مش رجب اجاره را هم پرداحت نکرده بود. به زمین ها نزدیک شدم اما با خودم گفتم حالا وقتش نیست چون زمین ها در اجاره ی مش رجب اند کمی به زمین نشستم و افکارم را سروسامادن دادم و به خانه برگشتم
چندروزبعد صدای مادرم را در خانه شنیدم از دار پایین پریدم و به حیاط رفتم که دیدم مادرم دست زهرا را می کشد و می آورد و رو به من گفت:
ماهرخی بدبخت شدی» با ترس گفتم: چی شده ننه؟ »
مادرم گفت:
- - دخترت جنی شده با از ما بهترون حرف میزنه
با نگرانی به زهرا که سر به زیر ایستاه بود چشم دوختم طاقت این یکی را دیگر نداشتم مادرم همانطور که مرتب سرش را تکان می داد و بر پشت دست هایش می زد، ادامه داد: :
-- در کوه که بودیم دیدم مدام با یکی حرف میزنه میگم دختر، تو با کی داری حرف میزنی؟ میگه با این» مگه تو نمیبینیش؟ هرچی دور و برم را نگاه کردم کسی نبود، یهو می نشست، یهو پا میشد،یکم می خندید یکم میزد زیرگریه.
مادرم آهی کشید و گفت: بردارببر این دختر را پیش سید، شوهر فاطمه بلکه یه دعایی چیزی بده این دختره خوب بشه.

مادرم رفت و من دیدم زهرا پشت اتاق از خنده ریسه رفته لحظه ای به عقلش شک کردم که زهرا گفت:
- نترس ننه من چیزیم نیست بسکه در کوه ننجون بهم دستور می داد و از تپه ها بالا و پایینم می فرستاد گفتم خودم را به دیوانگی بزنم تا دست از سرم بردارد. مادر من پیر شده بود و به زور راه می رفت اما مثل جوانی اش اهل کار و تلاش بود و در تابستان می رفت و در کلبه ی خاله رقیه که سالها بود کلبه ی چوپانان شده بود چند روزی با پدرم می ماند و از شیر بزها کشک و ماست درست می کرد و هنوز هم عقیده داشت دختر باید وقتی دستورش می دهند از جا بپرد.
اول پاییز بود که بچه ها خبر اوردند، مش رجب می خواهد زمین ها را شخم بزند
خودم را به سر زمین رساندم. هوا رو به سردی بود اما خورشید مستقیم می تابید و آسمان یک دست بدون لکه ای ابر بود. قدم هایم را تند کردم و از دور به مش رجب سلام دادم
مش رجب گاو اهن ها را برای شخم زدن زمین آماده می کرد نگاهی به من انداخت و جواب داد: علیک سلام باجی ماهرخ»
چند قدم فاصله را برداشتم و رو به رویش ایستادم:
- می خواهم زمین ها را خودم بکارم
مش رجب سرش را با تعجب بالا اورد و گفت : " چیکار کنی؟"
جواب دادم :
- گفتم که خودم میخام زمین ها را بکارم ، پسرها بزرگ شده اند کمکم می کنند
مش رجب مثل کسی که حرفم خنده دار باشد پوزخندی زد، چشم و ابروهایش را بالا و پایین داد و گفت:
- برو زن از سر راه من کنار، بگذار کارم را بکنم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 148
سر تکان دادم و جلوتر از او وارد سالن شدم و تیر نگاهم سمت تک مُهره ی سفید پوش سالن نشانه رفت.
پیش از همه به احترامم قیام کرد.
- به، دکتر جان بداخم خوش آمدی!
دست در دستش گذاشتم.
- سلام، ممنون.
به میز اشاره کرد.
- همیشه همین بودی، سر بزنگاه پیدات می شد.
دیدگانم روی کارت های درون دستان عرفان نشست.
- راستش وقت ندارم وگرنه بدم نمی اومد یه ذره حساب هاتون رو بالا و پایین کنم.
دروغ محض بود من قمار را همراه جام های دوست داشتنی ام در گذشته جا نهاده بودم.
روی صندلی اش نسشت و چند ثانیه ای منتظر ماند تا ما هم چون او عمل کنیم.
- باشه، بگو ببینم کارت چی بوده؟
دو طرف صندلی ام را گرفتم و در یک حرکت کمی خودم را به او نزدیک تر کردم.
- یه درخواست کوچیک داشتم.
دو انگشت اشاره و میانی اش را بالا گرفت.
- اگه خواهشت برگردوندن پولته باید بگم زود اومدی.
نظرم را از آرش بیخیال سمت عرفانی که با دقت به حرف هایمان گوش سپرده بود، حواله دادم.
- بحث من پول نیست.
سیگاری روشن بین انگشتانش قرار گرفت.
- پس چیه؟
بی شک هر واژه هزاران تُن وزن داشت که زبانم قعر نشین دهانم شده بود.
- راستش من چند وقته همه اش تحت فشارم و مدام تهدید می شم.
ابرو بالا انداخت و از سیگارش کام گرفت.
- دخلش به من چیه؟
دم عمیقی کشیدم و سعی کردم بُت ساختگی ام همچنان اعظم بماند.
- می خوام این دشمن ناشناخته رو برام پیدا کنی، قبول؟
دستی بر سر براقش کشید.
- نه تا وقتی ندونم این وسط چی عاید من می شه.
در چشمان بی فروغش خیره شدم.
- پولی که دستت دارم رو به عنوان مزد بردار.
سوتی زد و منحنی ماه از لبانش رو دست خورد.
- واو! چه دست و دلباز! حتماً طرف کار بلده که این جوری تو خرج افتادی، آره؟
شانه بالا انداختم.
- نمی دونم ولی دلم می خواد قبل پلیس ها بهش برسم.
پس از شنیدن هر واژه ام لبخندش نمایان تر می شد و بینی عقابی اش حجم بیش تری را در صورتش می گرفت.
- جالب شد ولی من چند هفته وقت می خوام.
کمر آزرده ام را مهمان تکیه گاه پشتم کردم.
- نه دیگه، دیره؛ من عجله دارم.
گَرد سیگارش را درون زیر سیگاری محبوبش تکاند.
- هر چی ازشون می دونی یا داری رو بده الناز.
سپس به عرفان اشاره کرد تا ورق ها را پخش کند که هول زده برخاستم.
- از اول که گفتم، وقت ندارم؛ جای من با الناز بازی کنید.
نگاه تحقیر آمیزش روی الناز که کنارم ایستاده بود، نشست.
- خوبه می دونی ضعیفه ها جایی تو زندگی من ندارن پس بار آخرت باشه خُلق من رو با چرندیات تنگ می کنی، مفهومه؟
قبل از آن که زبان در دهان بچرخانم بانگ گوشی ام در سالن طنین انداز شد، از چشم هزاران سرباز گریختم و در پناه امن ترین سقف جهان پناه گرفتم و به مخاطب پشت خطم گوش سپردم ولی صدای قهقهه ای که در حونی هایم دوید لرز به جانم ریخت و پاهایم سست شد.
- شقایق؟!
جوابم چیزی جز تشدید خنده اش نشد و من پر از واهمه گشتم.
- شقایق چیزی شده؟ چاوجوان کجاست؟
اندک اندک آوای مرعوبش پژواک خنده هایش را خفه کرد.
- دم در.کلی آدمه، چاوجوان.گفت.بگم خودت رو.برسونی.
دست به دامن نرده های بالکن اتاقم شدم تا از سقوطم پیش گیری کنم.
- خوب گوش کن ببین چی می گم، اگه تو حیاطی برو تو خونه، بیرون هم نیا؛ من خودم رو تا چند دقیقه دیگه می رسونم.
آه عمیقی که کشید تک تک سلول هایم را سوزاند.
- فقط زود.باش تا.نکشتنش!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 49
هیجان جمعیت به منم سرایت کرده بود و با ذوق منتظر قرعه ها بودم. رعنا گفت:
-کاملا مشخصه امشب مانکناشون نیومدن که این اطوارا رو میان!
امیر کنار گوشم زمزمه کرد.
-انتخابم نشدی هر کدومو خوشت اومد می گیرم برای عروسیمون!
سعی داشتم سرمو دیگه نزدیک صندلی امیر نبرم و مدام بیخ گوش رعنا از در اومدن قرعه ها ذوق می کردم.
این بشر حالش خوب نیست و احتمالا چیزی مصرف کرده که امشب این قدر حرفای عجیب می زنه!
ولی ته ذهنم که می دونم نه امیر اهل چیزیه و نه این حرفا اثر مصرف چیزی!
حرفاییه که اون سالا باید می زد و چه قدر برای گفتنشون دیره.
بماند که خودمم اگرچه دیر، شنیدشنون از امیرو دوست دارم
چه اعتراف دلگیر و تلخی!
به خاطر جو دادن به مجلس لامپای قسمت تماشاچیا رو خاموش کردن و فقط مسیر تردد مانکنا با نورپردازی تیره و روشن، روشن مونده و چه قدر خوبه که قیافه هامون قابل دیدن نیستند.
رعنا دوباره به شونه ام تنه می زنه و صدای جیغش گوشمو کر می کنه.
سرش نق می زنم.
-رعنا جان دست و گوش برام نموند اینقدر کوبیدی بهش.
باز مثل کیسه خرید بازومو بالا کشید و همونطور که از ذوق جیغ می کشید بلند شدم.
-پاشو برو اتاق پشت سن، انتخاب شدی!
متعجب به خودم اشاره کردم.
-من؟
-پاشو برو ضایع نکن، نخواستیش بده به آزاده!
منشی مراسم هم شماره م رو از روی صفحه ای که مقابلش روشن بود، تکرار کرد و در مقابل تشویق جمع مجبور شدم از بین صندلیا بیرون بیام تا به اتاق پشت سن برم و از کنار امیر که می گذشتم، صدای آرومش باز پاهامو سست کرد.
-تو تکِ تکی ها.
موندم بین کادر درمانگاه چرا این طور بی پروا برخورد می کنه؟
با راهنمایی چند تا از منشی های مراسم سمت اتاق پرو راهنمایی شدم و چون مراسم مختلطه اول فکری به حال پوشش سر کردند و با هدبند و آرایش مختصری سریع سراغ پوشیدن لباس میرم.
حق انتخابی وجود نداره و به ترتیب ورود به هرکدوممون یه لباس می پوشونن. برخی خانما مشکل سایز دارن و از این که سایزمناسبی دارم کیف میکنم.
جو صمیمانه و مهیجی به جمع تماشاچیا و خانمایی که انتخاب شدند حاکمه، هیچ کدوم علاقه ای به برنده شدن ندارن، همه می خوان با این لباس و این حس که یه مدل لباس هستند روی سن برن و مقابل چشم عزیزانشون تحسین بشن.
حتی اون خانمی که سه شکم زاییده و لباس عروس به زور تن پوش تنش شد!
منم دست کمی از دیگران ندارم و شوق دارم نگاه امیر رو ببینم.
نمی دونم نگاه امیر برام دل چسب تره یا اگه با پارسا بودم حس بهتری می داشتم؟
می خوام به پارسا اعتنماد داشته باشم
مرد روزهایی که هیچ کس رو نداشتم/ اون روزا تنهام نذاشت، الان چه طور می تونم با ورود یه زن غریبه ببازمش؟
شماره ی برنده ها خونده می شه و بی این که بدونیم دوساعتی از حضورمون در پشت صحنه گذشته تا حاضر بشیم و تمام مدت با نمایش شومن ها تماشاچیا رو سرگرم کرده بودن و بالاخره وقت ورودمون به روی صحنه می رسه.
یکی از خانما طرز راه رفتن و مسیر رفت و آمد رو نشون می ده و از اولین شماره ی انتخابی به ترتیب وارد صحنه می شن.

نوشته : یغما

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 48
از رنگ رژ خوشم نمیاد و یکی دیگه برمی دارم، همزمان با من امیرم سرشو جلو می کشه تا جلوی آینه موهاشو مرتب کنه و محکم سرامون به هم می خوره.
نگاش می کنم و می خوام نق بزنم تا حد خودشو نگه داره ولی دهنم قفل می شه بین لباش و با دستش دو طرف صورتمو سفت می گیره تا نتونم کنارش بزنم.
بدنم سرد و گرم می شه و بالاخره رهام می کنه.
-گفتم که از این به بعد فقط عمل می کنم، حالا راحت رژ بزن.
مات موندم و در ماشین با خروجش بسته میشه ولی هنوز رد دستاش دو طرف صورت و لباش روی لبم، مثل ذغال گداخته می سوزوندم.
از جلوی ماشین رد می شه و باز ساعتشو نشُون می ده و به داخل اشاره می کنه.
یعنی دیر شد، زود بیا.
و من تا ساعتی نمی تونم خودمو جمع و جور کنم تا تلفنم زنگ می خوره و اسم پارسا مقابلم می لرزه و نمی دونم تماسشو وصل کنم یا رد؟ که خودش بی خیال می شه.
فضای ماشینشو نمی تونم تحمل کنم و بدون این که آرایش چندانی کنم از ماشین بیرون می رم و چون سوییچاشو جا گذاشته، گیرو می زنم و داخل سالن میرم.
گوشه ای دور و خلوت می شینم و امیرو می بینم که بین بچه های درمانگاه نشسته و راحت بگو و بخند راه انداخته و اصلا عین خیالشم نیست که آتیش به جون کسی انداخته و رهاش کرده!
-هیوا؟ چرا این جا نشستی؟ بیا بریم پیش بقیه!
موندم تو این دنیا چرا همیشه این رعنا به تورم می خوره تا بکشوندم سمت آتیشی به اسم امیر؟
مستاصل به رعنا چشم می دوزم و می نالم.
-همین جا نشستم خوبه دیگه.
بازومو می گیره و به زور بلندم می کنه.
چی چیو خوبه؟ مگه دل به خواهه؟ بلیطا شماره صندلی داره همه مون همون جاییم.
نگاه امیرم سمت ما کشیده شده و نمی تونم اون اعتماد به سقف کاذبمو کنار بذارم.
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده پیش میرم و با اشاره ی رامتین روی یکی از صندلیا می شینم.
رامتین شروع به خوندن شماره های صندلی می کنه.
من 57، امیر 58، آزاده59 و.
غر می زنم.
-نمیشه زنونه مردونه کنیم؟
رامتین اونور آزاده می شینه و به رعنا برای نشستن اینورم اشاره می ده. همه شون احترام خاصی برای امیر که مثلا از بقیه سمت بالاتری داره قائلند و تو رفتارشون در مقابلش کاملا مشهوده!
-امشب سورپرایزه، هرکی صندلی خودشو سفت بچسبه که اگه تو قرعه کشی اسمش در بیاد برگش برنده است!
رعنا ذوق داره.
-چه خبره مگه؟
-لباسای این طراح گرونن، هر کی اسمش در بیاد و اون لباسو بپوشه، می تونه برای خودش برداره! ظاهرا برای خانما لباس عروسه و واسه آقایون کت و شلوار!
رعنا به شونه ام تنه می زنه .
-اوه! هیوا باید دوست پسرتو می آوردی!
امیر شق و رق می شینه و به جای من جواب رعنا رو میده.
- دوست پسر داره؟
رامتین و آزاده با چشمای باز نگاهش می کنن.
-یعنی خبر نداری دکتر؟ چه قدرم غیرتیه لامسب!
امیر علنا نق می زنه.
-آره جون عمه اش! واق واقش واسه همسایه است.
لبمو می گزم تا جواب دندون شکنی بهش ندم و آذر کنار گوشم حرف می زنه.
-با دکتر صمیمی شدی؟
لپامو پر از هوا می کنم و بیرون می فرستم. روی گوشیم پیام میاد. پارساست.
- بلیط اینترنتی گرفتم برای همون شویی که دوست داشتی، بریم؟
براش جواب نوشتم.
-ممنون، من با همکارام اومدم، فکر کردم وقت نداری.
جوابی ازش نیومد.
سالن رفته رفته پرتر شد و خانمی میکروفون به دست مراسم رو استارت زد.
ظاهرا ده شب پیاپی شو داشتن و امشب اختتامیه بود و از اونجا که مراسم ویژه داشتن، ترجیحا اول مراسم بین شماره صندلی ها قرعه کشی برگزار شد و قرار بر اینه که منتخبین لباس ها رو بپوشند و هر کدوم در انتها بیشترین رای رو بیاره، می تونه لباس رو برای خودش برداره!

نوشته : یغما

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 147
با یک تیر دو نشان زدم، هم او را از پشت خط بودنم مطلع ساختم؛ هم به صدایم قوت بخشیدم.
- إ، سلام چه عجب قابل دونستی و جواب دادی!
در خانه را باز کردم و روی پله ی اول نشستم.
- سلام، چیزی شده؟
گویا از جمعیت کلان دورش فاصله گرفته بود که آوایش واضح تر به گوش می رسید.
- نه ولی نیم ساعتی می شه که سردین از فرانسه برگشته و می خواد قبل رفتنش ببینتت.
نظرم روی تک درخت گوشه ی حیاط ایستاد.
- خیلی خب شب میام، کاری نداری؟
به محض خاتمه یافتن جمله ام، کلماتش یکی پس از دیگری از دهانش گریختند.
- شب چیه؟ پاشو الان بیا، سردین چند ساعت دیگه داره می ره.
قطره ای باران روی صورتم فرود آمد و من سرم را رو به آسمان بلند کردم.
- باشه، فعلاً.
تماس را قطع نمودم و اجازه ی حرفی دیگری را به او ندادم و در عوض نوای قلب بی پناهم را از زبان نظامی زمزمه کردم:خدایا چنان کن که سرانجام کار تو راضی باشی و ما رستگار!»
دل از نم نم باران گرفتم و صورتک لبخند به چهره زدم و وارد خانه گشتم؛ صبر کردم تا کار شست و شوی ظرف ها تمام شد سپس شقایق را مخاطب قرار دادم.
- عزیزم کاری پیش اومده، باید بریم.
بی حرف سمت اتاق خوابش رفت و پس از چند دقیقه آماده برگشت، کتم را از روی آرنجش برداشتم.
- اگه دوست داری بمون، من مشکلی ندارم.
سد چشمانش لبریز شده و او تمام سعی اش را به کار گرفته بود تا مبادا پلک بزند و رسوایی به بار آورد.
- میام.
صورتک لبخند از چهره ام افتاد و هزار و یک تکه شد و خط نشسته بر پیشانی ام جان بیش تری گرفت ولی زبان به دهان گرفتم تا همسرم روضه خداحافظی با خانواده اش را در آرامش بخواند.
حد فاصل کوچه تا خیابان اصلی را کنار هم قدم برداشتیم و شقایق اشک هایش را با باران ادغام کرد و هر لحظه به عمق دره ی احادث شده بر پیشانی من افزوده گشت.
خیابان خلوت بود اما من نخواستم بانگم بلند گردد و انگشتان رهگذران سمت ما نشانه رود.
- الان برای چی داری گریه می کنی؟
جوابم تشدید زله ی نشسته در چانه اش شد و واژگانم در آز غوطه ور گشت.
- جواب من رو بده، کسی حرفی زده؟
دم عمیقی کشید و سرش را به نشانه ی نه بالا انداخت؛ تاکسی مقابل پایمان ترمز زد و من بیخیال ادامه ی بحث شدم.
آسمان نعره کشید و کودکان هق هق زدند و اشک هایشان نهر شد و از آسمان جاری گشت.
بقیه پول را به راننده بخشیدم و در ماشین را محکم تر از آن چه که باید بستم، چندین بار پشت سر هم زنگ زدم و به محض باز شدن در به گام هایم چاشنی سرعت اضافه کردم.
- سلام، این دیگه چه وضعشه؟ حداقل یه چتر برمی داشتی.
کتم را از تنم خارج کردم و سمتش گرفتم.
- سلام، وقتی زنگ زدی خونه نبودم.
به بینی اش چینی انداخت و قدمی عقب رفت.
- چه کار می کنی؟
انگشتانم را میان موهایم لغزاندم.
- گفتی هانیه رو بیاره؟
شاکی دست به کمر زد.
- گفتم ولی ردش کرده، رفته.
دندان هایم روی هم قفل شدند و کت را روی شانه اش انداختم.
- پس یادت نره که در نبودش خدمتکار خصوصی منی!
دریای چشمانش مهمان آتش شد و او جان داد تا کلماتش بیش از آن کامم را تلخ نکنند.
- سردین با گروهش منتظرته.
قبل از آن که به پاهایم فرمان حرکت دهم پرسیدم: جز اون و گروهش کی تو سالنه؟
صدایش را پس سرش انداخت و یکی از خدمه را صدا زد و کتم را به دستش سپرد.
- خودمونیم، آتیش بازی واسه شبه.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 117
من شش بچه داشتم و پسر اخرم دوساله بود که نصیر هم من را تنها گذاشت و رفت . با این چشمانم چه چیزهایی از این زندگی ندیده بودم. تا مدت ها وضع زندگی مان بهم ریخته بود . پولی در بساط نداشتیم و زمستان را به سختی گذراندیم پدرم هر وقت من را می دید می گفت: الهی برات بمیرم ماهرهخی که همیشه لباس داغ به تن داری»
مادرم بیشتر هوایم را داشت و مدام بهم سر می زد و روزهای زیادی بود که از من می خواست حلالش کنم اما نمی توانستم من زن کینه ای بودم خودم را که نمی توانستم گول بزنم.
در این مدت که من گوشه ای کز کرده بودم و به بچه ها بی توجهی می کردم فقط گلرخ و مصطفی بودند که هوای زندگیم را نداشتند خواهرم گلرخ هر شب با بسته ای نان وخورا کی به خانه می امد و بچه ها را غذا می داد و کمی خواباند و مصطفی هوایم را داشت.
اصغر در اتاق خودش زندگی می کرد و قباد و بچه هایش هم در اتاق های خودشان یادم است یک شب بچه ها گرسنه بودند که بوی برنج از مطبخ می امد می دانستم بچه ها گرسنه اند اما ادمی نبودم که زیر منت کسی بروم. ساره بلند شد و گفت می خواهد به خانه ی عمویش سر بزند با اخم سر جایش نشاندمش
از این روز ها و شب ها برای من زیاد پیش می آمد و تصمیم گرفتم دوباره قالی بزنم و همراه دوتا دختر کوچکم قالی ببافم زمین ها را هم دست یکی از اهالی ده اجاره دادم تا خودم بتوانم کشک و ماست وشیره و کشمش بیشتری تهیه کنم و برای فروش به شهر ببرم. خسته بودم درمانده بودم اما بچه هایم را نمی توانستم به حال خود رها کنم تا زیر منت و دین کسی بزرگ شوند باید خودم، خودم را از زیر روح له شده ام بیرون می کشیدم و فرزندانم را سر و سامان می دادم. حتی بیاد نداشتم در تمام سالهای گذشته وقت برای سوگواری کردن داشته باشم

بچه ها بزرگتر شده بودند و در ان اتاق دیگر جایمان نمی شد و نمی دانستم باید چه کنم اما در فکر ساختن یک خانه افتاده بودم اما با کدام پول و زمین نمی دانستم . مادرم گاهی به خانه ی مان می امد و می خواست بگذارم کمک حالمان باشد اما قبول نمی کردم.
به وقت چیدن خرمن ها بود بالای سر سیلو رفتم اما خالی بود چند سالی بود که سیلو خیلی زود تر از پاییز خالی می شد.
از سرداب بیرون رفتم که دیدم دو پسر کوچکم علی و جمشید میان حیاط باهم بازی می کنند صدایشان زدم و سطلی به ان ها دادم و گفتم::
- - به سر زمین ها بروید و به رجب بگید مادرم گفته یک سطل گندم بده می خواهم نان بپزم آرد سیلو تمام شده.
جمشید و علی چشمی گفتند و از حیاط بیرون رفتد که دیدم مادرم چادر را به کمرش بسته و به حیاطمان امد . جلو رفتم و گفتم:
- خیر باشه ننه
مادرم کنار اتاقم نشست و گفت:
- می خوام برم کوه اومدم این دخترت را همراهم کنی اونجا کمک حالم باشه
چشمی گفتم و زهرا را صدا زدم . زهرا از دار پایین امد که گفتم
- ننجون شهربانو میخاد بره کوه میگه توام همراهش بری
زهرا در اتاق چشم وابرویی آمد که نشان داد دلش نمی خواهد برود و زیرلب غرولندی کرد اما آماده شد و همراه مادرم رفت کمی گذشته بود و من سنگ وزنی را از سرداب در آوردم و باخود گفتم :
-حالا که گندم ها زیاد نیستند با همین سنگ ها اردشان می کنم
و چشم براه بودم که بچه ها گندم بیاورند که دیدم صدای گریه می اید از سرداب بیرون امدم و دیدم علی و جمشید گریه کنان گوشه ی حیاط ایستاده اند به سمتشان رفتم و پرسیدم:
- چی شده چرا گریه می کنید؟
علی که دست برادر کوچکش را محکم گرفته بود دماغش را بالا کشید گفت: :
ر فتیم سر زمین و یک سطل گندم برداشتیم اما مش رجب گوشمون رو گرفت و بهمون گفت شما ید و سطل را هم از مون گرفت و از زمین بیرونمون کرد.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 127
به خانه ی پدرم رفتم و با او در میان گذاشتم پدرم گفت خانه برای خودت و نیازی نیست پول بدی اما من هیچ وقت تا ان زمان زیر دین و منت کسی نرفته بودم شاید پدر و مادرم راضی بودند اما خودم نمی توانستم قبول کنم . ان سال دو قالی بافتم و با پول شیره و انگورهایی که برای حاج حلبیان برده بودم و خر من های ان سال تواستم مبلغ ده هزار تومن جور کنم ده هزار تومن را به برادرم جهانبحش دادم که خانه به او رسیده بود و جا به جا شدیم اصغر در همان خانه ی کربلایی ماند و چندسال بعد برای خودش خانه ای ساخت و از ان جا رفت.
بچه ها از اینکه چنین خانه ای داشتیم خوشحال بودند حیاط بزرگی بود و در ان پر از درخت های سیب بود مطبخی هم گوشه ی حیاطش بود که پدرم با بچه ها بام ان را کاه گل و جهاز صحرای پوشاند و امادخه کرد خانه سه اتاق هم داشت و در انتهاییکی از اتاق ها پستو بود و سرداب خانه. که در همان اتاق، دار قالی را به پا کردم و دو اتاق دیگر هم محل زندگی مان شدند.
زمان می گذشت وبا بزرگ شدن بچه ها کارهای من اسان تر می شد اما اتفاقات برای من تمام نشده بودند.
نیمه های تابستان بود که حمام چند وقتی بود که از کار افتاده بود و ن و مردان ده برای حمام کردن به ده بالایی می رفتند.
آن روز من کارم در خانه زیاد بود. مشک را به در چوبی مطبخ آویزان کرده بودم و مشک می زدم تا بتوانم کشک درست کنم که صدای طلعت را شنیدم: باجی ماهرخ، باجی ماهرخ؟»
سرکی به بیرون کشیدم و گفتم: طلعت من اینجام بیا»ا
طلعت بقچه ی لباسی اش را به زیر بغل زده بود و چادرش را به دندان گرفته بود، با دیدن من گفت: پس مگه نمیای بریم حمام؟ من و کبری و زیور داریم می ریم.
عرق پیشانی ام را پاک کردم و گفتم::
- طلعت این مشک زده نمیشه از کت و کول افتاده ام دیگه آخرشه شما برید و معطل من نشید من خودم میام
طلعت خیلی خب گفت خواست برگرده که دخترش ماهی نگاهی به من انداخت و. گفت من وایمیسم میام» طلعت حرفی نزد و من هم چیزی نگفتم. با رفتن ان ها ماهی با ساره مشغول بازی کردن شد من هم به اتاق رفتم و بقچه لباسی ام را آماده کردم و به همراه دخترانم و ماهی دنبال رودخانه را گرفتیم و رفتیم تا خود را به حمام برسانیم ماهی و ساره با هم لی لی کنان حرف می زند و جلو می رفتند من هم آهسته پشت سرشان می رفتم که ساره ایستاد تا من هم پایش شوم و به او برسم اما ماهی هم چنان جلوتر از ما می دوید که من دیدم ماهی راهی که رفته را دارد به عقب برمی گردد با تعجب به او نگاه می کردم و وقتی به او رسیدم دیدم چشمانش به سفیدی می زند و دهانش باز مانده و مثل چوب خشک از جایش تکان نمی خورد چند بار صدایش زدم اما جوابی نداد وتکان محکم به او دادم که به خودش آمد و گفت:
- او آقاهه چرا به جای پا سم داره؟
از حرفش موهای بدنم سیخ شد و به اطرفام نگاهی انداختم اما هیچکس نبود. با تردید پرسیدم: کو؟ کسی که اینجا نیست»
ماهی آب دهانش را قورت داد و به اطراف نگاهی انداخت و بعد محکم به من چسبید من که فهمیدم او خیالاتی شده دستش را گرفتم و به حمام رفتیم اما در حمام او به گوشه ای زل زده بود و ساکت بود و من با خودم گفتم شاید چیزی در نظرش امده و چند قل هواالله» خواندم و به او فوت کردم
ان روز از حمام به خانه برگشتیم اما ماهی همچنان ساکت و سر به زیر بود و حرفی نمی زد چند باری طلعت و کبری از اوپرسیدند که چرا ساکتی اما جوابی نداد.
شب هنگام سفره را پهن کرده بودم و بچه ها دور سفره نشسته بودند یکی می گفت ننه به من کم دادی باز بیشتر بده یکی می گفت چرا قیمه ریزه پختی من دوست ندارم یکی سیر بود یکی گشنه همانطور که سر سفره بچه ها با هم یکی به دو می کردند نا گهان سر و صدایی از حیاط بلند شد و همگی به هم نگاهی انداختیم و به سمت حیاط دویدیم
که دیدم طلعت چاردش را به کمر بسته و انقدر فریاد کشیده که صدایش در نمی اید و با دیدن من به طرف من هجوم اورد که پسر بزرگم محمد جلویش را گرفت من متعجب مانده بودم که چی شده و با تعجب پرسیدم:
- چی شده؟

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 57
خونسرد اون سمت میز می شینه و ناخناش رو چک می کنه.
-لابد سوالات همه اش چرا هستن؟ که چرا این کارو کردم؟ چرا ترکتون کردم؟ چرا خیانت کردم؟ چرا بریدم؟ چرا تحمل نکردم؟ چرا از دواج کردم؟
-حق سوال ندارم؟
مات به چشمام زل می زنه و هنوز خونسرده در حالی که لرزش مردمک چشمش رو خوب می تونم ببینم.
-چرا داری، ولی چرا الان؟ بعد این همه سال؟ الان نیاز به جواب پیدا کردی؟ یا توام مثل بابات تا زندگیت به بن بست می رسه دنبال یه مقصر می گردی و یاد من افتادی؟
سکوت می کنم و دلیل اومدنمو مرور می کنم.
درست می گه، به بن بست رسیدم و کسی رو برای مواخذه می خواستم که الان اینجام.
و اون از این سکوت نجاتم می ده.
-می دونی چرا اصرار داشتم تو ایران بمونی و این جا نیای؟
همون پسر چای و شیرینی برامون میاره و اومدنش تنفس کوتاهی برای جمع و جور کردن حرفا در اختیارمون می ذاره و بعد از رفتنش بازم مامان حرف می زنه.
- می خواستم اختیار زندگیت دست خودت باشه، خطا اگه کردی خودت پاش واستی، درستم رفتی به خودت افتخار کنی. این قابلیتو در وجودت دیده بودم که اجازه دادم، به علاوه که فاصله ای نداشتیم از هم. این جا اسمش خارجه، ولی فاصله اش از خیلی از شهرای ایران بهت نزدیک تره. پس لطفا سر رها شدنت باهام کلنجار نرو! خیلی از خانواده ها بچه هاشونو اونور کره ی زمین رها می کنن. تو تو مملکت خودت موندی، حق گلایه نداری.
با پررویی جواب میدم: هیچ وقت چنین گلایه ای نداشتم.
-پس چته؟ چرا اومدی محاکمه ام کنی؟
-نیومدم محاکمه کنم.
مستاصل شدم. واقعا این جا چه غلطی می کنم. درسته برای محاکمه اش اومدم ولی اون دیگه یه آدم مرده است.
بلند میشم تا برم ولی انگار اون حرف برای گفتن داره.
-مجبور بودم، دیگه نمی تونستم باباتو تحمل کنم. ازدواجمون اجباری بود، بارها ازش طلاق خواستم و نمی داد. تو زندگی خودتو داشتی، بابات زندگی خودش و منم می خواستم.
کیف دستیمو محکم رو میز می کوبم و صدامو بالا می برم.
-چه طور فکر کردی فقط زندگی خودت ویران شده؟ من چی؟ عین خیالتونم نبود که چه بلایی سر من میاد؟
یک ساله خواستگار دارم و می ترسم به بابا معرفیشون کنم، چون بابا هنوز به هر آشنا و غریبه ای می گه زنم خیانت کرده و ترکم کرده! فقط برای این که آبروی تو رو ببره و اصلا حواسش نیست که منم این وسط خورد می شم. رفتار شوهرم و خانواده اش باهام چه طوری می شه اون وقت؟
اوایل گفتم به همه بگم که مردی، تنها عشق زندگیمو به خاطر فشار روحی ای که بهم وارد کردی از دست دادم و تا عمر دارم باید حسرت بخورم.
نمی خوام مثل تو یه خائن باشم و مجبورم دلمو کنار بذارم و با کسی که دوستش ندارم دووم بیارم تا مثل تو نشم. چرا فکر کردی فقط خودت راحت شدی و بقیه مهم نیستند؟
چرا انگ خیانت به خودت بستی؟ بالاخره که راهی پیدا می شد. راهای زیادی برای طلاق دادن هست.
پاهام سست می شن و بین تموم حرفا و شرایط، حرفی از دهنم بیرون ریخته که سعی در کتمانش داشتم.
مجبورم با کسی که دوسش ندارم دووم بیارم»!
من نمی خوام خائن باشم. حتی اگه مجبور بشم تا آخر عمر حسرت امیر رو بخورم.
دستش شونه های لرزونم رو نوازش می ده و زمزمه اش پتک آخره.
-بابات هیچ وقت بهت نگفت که خودش اون حادثه ی خیانت رو دست و پا کرده؟ درسته بابای وحیدو دوست داشتم ولی کسی که باهاش جرم خیانت برام بستن راننده ی بابات بود. جالب ترش اینه که هنوز داره براش کار می کنه. واقعا اگه این همه مشکل برات ایجاد کردم و دنبال مواخذه ام بودی، باید زودتر از اینا سراغم می اومدی نه این که مردنمو باور کنی.
به قول بچه های دانشگاه، با حرفاش خاکشیرم کرده و از ایوون بیرون میره و من می مونم و گریه هایی که نمی خواستم دیگه کنترلشون کنم.
حتی نمی تونم رو صندلی بشینم و آروم تنمو از صندلی پایین می کشونم و کنج دیوار زانو بغل می کنم.

نوشته : یغما

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 157
چند ثانیه ای مکث کرد و بعد دوباره جمله اش را از سر گرفت.
- گفت ولی من ندارم، بهم برخورد؛ گفتم به جهنم که نداره! من که دارم، باز عاشقش می کنم، روش دست بلند نکردم اما به زور نگهش داشتم حتی خواستم با تو حسادتش رو تحریک کنم ولی افسوس که مرغ من هوای پرواز به سرش زده بود و دل دل می کرد که بپره!
دلم نه شیرین، نه لیلی نه حتی ویس بودن طلب نمی کرد، من دلم می خواست گلی بودم چون شقایق تا شازده کوچولوی ام عاشقانه ستایشم می نمود.
دستانم را پیشبردم و صورتش را قاب گرفتم.
- ماهان به من نگاه کن.
به سختی نگاهش را در عسلی هایم گره زد و منتظر ادامه ی جمله ام ماند.
- هر چی دیدی، شنیدی و فکر می کنی رو ول کن؛ برو سراغ دلت!
سرانجام مقاومتش شکست و گوله اشکی نافرمانی کرد و گونه اش را مورد هجوم قرار داد.
مشت گره کرده اش را روی زانوهایش کوباند.
- این ها همراهیم نمی کنن!
خواستم زبان در دهان بچرخانم که صدای گریه ی دُردانه مان مُهر سکوت بر دهانم زد، از جا برخاستم و به گام هایم چاشنی سرعت افزودم و او را در میان آغوشم محاصره کردم و سمت همسرم بازگشتم و بچه را به دستانش سپردم.
لبخند بی جانی به کویرش طراوت بخشید و او آرام زمزمه کرد: مهدی!
برازنده ترین اسم را برایش برگزیده بود چرا که در اوج دردمندی پدرش ظهور کرده و منحنی ماه را به لباش هدیه داده بود.

ماهان»
آن قدر به قاب عکس شقایق خیره شدم و از بالشتش دم عمیق گرفتم تا پلک هایم سنگین گشت و خواب چون مادری مهربان در آغوشم کشید.
وقتی حس کرختی جانم را رها ساخت؛ دیده گشودم و با برداشتن گوشی ام از زیر بالشت ساعت را چک کردم و از جایم برخاستم، دوش کوتاهی گرفتم و مدارک لازم را درون کیفم جای دادم و از خانه بیرون زدم.
کارم در اداره ی ثبت احوال زیاد طول نکشید و شناسنامه ی ولیعهدمان به سرعت صادر شد سپس از مقابل ساختمان دربست گرفتم و مسیرم را بهترین آژانس هوایی شهر اعلام کردم.
پا درون سالن آژانس گذاشتم و هوای مطبوعش را وارد ریه هایم ساختم؛ همان طور که با چشمانم دنبال مشاور مورد نظرم می گشتم پیش خود اقرار نمودم که لباس های اندکم تنها یک لجبازی کودکانه با خودم بوده و بس!
روی صندلی و روبه روی خانم مشاور نشستم.
- سلام خسته نباشید، دوتا بلیط برای سنندج می خواستم.
منحنی کوچکی چهره ی مهربانش را قاب گرفت.
- سلام ممنون، برای کی باشه؟
چند لحظه ای را به مرور برنامه هایم اختصاص دادم و سپس گفتم: پس فردا.
بی حرف مشغول چک کردن وضعیت پرواز در کامپیوتر مقابلش شد.
- شرمنده ام ولی پرواز جای خالی نداره.
تشکر» کردم و خواستم از روی صندلی ام بلند شوم که جمله ی بعدی اش مانعم گشت.
- اگه عجله ندارید می تونم برای آخر هفته دوتا بلیط براتون رزرو کنم.
سری به نشانه ی تأیید تکان دادم و اضافه کردم.
- لطفاً رفت و برگشت باشه.
بلیط ها را درون کیفم گذاشتم و به پاس قدر دانی لب هایم را از دو طرف کشیدم.
- ممنونم خیلی لطف.
هنوز کلماتم کامل کنار هم قرار نگرفته بودند که لرزش گوشی ام حواسم را پرت کرد و من با چند گام بلند از سالن خارج شدم و تماس را وصل نمودم.
- سلام استاد، جانم؟
صدایش مثل همیشه پر صلابت بود.
- سلام، اگه وقت داری یه سر بیا بیمارستان، کارت دارم.
تشویش در تک تک سلول هایم لانه ساخت.
- چشم، الان راه میفتم، میام.
پژواک بوق اشغال در حونی هایم پیچید و من جان دادم تا به بیمارستان رسیدم، قدم هایم را سمت اتاق استاد محمدی کشاندم و تقه ای به در آن زدم.
- بفرمایید.
دستگیره را میان انگشتانم محصور کردم و به آهستگی وارد اتاق شدم.
- سلام استاد.
به احترامم نیم خیز شد.
- سلام پسر، خوش اومدی.
تعارف زد و من به خواسته اش روی صندلی چرم مقابل میزش نشستم و او گوشی تلفن را برداشت و درخواست دو فنجان قهوه کرد.
سکوتش به طول انجامیده بود که با سرفه ای تصنعی نگاهش را خریدم.
- استاد گفتید کار واجب باهام دارید، جانم من در خدمتم.
تیله های تیره رنگش سر تا پایم را کاویدند.
- می دونی برادر آقای خلفی می خواد ازت شکایت کنه؟

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 126
من می خواهم که شما به من نوشته ای بدهید که زمین های سر قنات و راه اب اصلی از دامنه تا جوی اصلی مال نصیر بوده.
طلایی گفت:
- اگه این مشکلت را حل می کند من از دادن آن ابایی ندارم. اما من فقط می توانم کاغذ زمین هایی را بدهم که سهم نصیر بود و چند سال کاغذش به دست من امانت بود. و به اتاق رفت و کاغذی برگشت بعد هم چیزهایی نوشت و پای آن را مهر زد و به دستم داد. چون طلایی در عدلیه حکومتی منصبی داشت و مهر او پای کاغذ چیزی نبود که کسی بتواند آن را رد کند.به کاغذ نگاه کردم اما چیزی جز خط های سیاه که برایم گنگ بود ندیدم.
اهی کشیدم، کاغذ را در جیب لباسم پنهان کردم و از جایم بلند شدم، از طلایی ساعت را پرسیدم که گفت ساعت و ده ونیم است و تا ظهر دوساعت مانده خدا حافطی کردم و نفس ن و بدون لحظه ای مکث خودم را به اتوبوس رساندم سلیمی هنوز انجا بود با دیدنش خدارا شکر کردم و سوار شدم. وقتی بر روی صندلی نشستم برای صدمین بار، کاغذ را نگاه کردم.
و تکه ای کیک به جمشید داد و من تازه بیاد آوردم که دو روز است حتی قطره ای آب نخوردم و ناگهان گلویم خشک شد و احساس ضعف کردم اما خسته تر از ان بودم که در آن لحظه بخواهم به فکر شکمم باشم.
وقتی به ده رسیدم مستقیم به خانه ی گلرخ رفتم تا مصطفی را ببینم اما گلرخ گفت که ماموران برای دادن سند زمین ها به مسجد رفته اند.
مردان روستاهم رفته اند تا سند زمین هایشان را بگیرند. بدون حرفی جمشید را به گلرخ سپردم چادرم را محکم به کمر بستم و به مسجد رفتم.
مردان ده کنا یکدیگر نشسته بودند و منتظر بودند یکییکی جلو بروند. مش رجب هم میانشان نشسته بود کفش هایم را درآاوردم و در را محکم به هم کوبیدم تمام نگاه ها به سمت من برگشت ازمیانشان گذشتم و به پیش مصطفی رفتم و صدایش زدم.
مصطفی با تعجب به من نگاه کرد و به سمتم آمد. گوشه ی مسجد کشاندمش مش رجب زیر چشمی ما را می پایید و با پوزخند نگاهمان می کرد.
کاغذ را از جیب پیراهنم بیرون کشیدم و به دست مصطفی دادم بازش کرد و خواند.
خنده ی پهنی روی صورتش نشست و گفت:
- افرین ماهرخ افرین
بعد به سمت میز ماموران رفت و کاغذ زا روی میز گذاشت من خسته تر از ان بودم که بخواهم بایستم و با مش رجب یکی به دو کنم اما مش رجب که کاغذ را به دست مصطفی دیده بود شروع به داد و فریاد کرد و تهمت هایی به من میزد که چگونه بافریب توانسته ام چنین کاغذی را تهیه کنم. همانطور که فریاد می کشید و تهمت می زد به سمتش رفتم و دستم را بلند کردم و بر صورتش زدم که ناگهان سکوت همه جا را گرفت و من بی هیچ حرفی در حالی که بغض کنج گلویم قمبرک زده بود به خانه برگشتم.
مصطفی، شب با سند زمین ها به خانه امد و گفت توانسته با کاغذی که داشته زمین هایی که از کربلایی به نصیر رسیده را زنده کند اما زمین های قباد را نه چون نه خود قباد بود و نه کاغذی مامور هم گفته چون قباد به شهر رفته، زمین ها به کسی می رسد که روی ان کار می کند یعنی مش رجب.
گرچه خوشحال بودم که زمین های بچه هایم را پس گرفته بودم اما نتوانسته بودم همه اش را زنده کنم و این ناراحتم کرده بود.
بعد از ان با پسر ها روی زمین ها کار می کردم و تصمیم گرفتم خانه ای که پدرم برای جهانگیر ساخته بود و بعد از ان جهانبخش در ان زندگی می کرد را بخرم چون جهانبخش خانه ای دیگر ساخته بود و قصد داشت به ان برود.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 156
چاوجوان»
ساعت از نیمه شب گذشته بود و هنوز از ماهان خبری نبود.
شیشه شیر را زیر آب سرد گرفتم تا کمی دمایش معتدل گردد سپس چند قطره از آن را پشت دستم چکاندم و مزه اش کردم، وقتی از خوش طعم بودنش اطمینان یافتم قدم هایم را سمت اتاق عضو تازه وارد خانه مان کشاندم.
هر دو دستش کنار سرش قرار داشتند و او غرق خواب بود.
راستش دلم نمی آمد از همنشینی با فرشته ها جدایش کنم ولی چاره ای نداشتم چرا که می ترسیدم قند خونش اُفت کند.
دست پیش بردم و آرام پوست لطیفش را نوازش کردم و سپس با احتیاط در آغوشم جایش دادم و بازی، بازی بین لثه هایش فاصله ی لازم را ایجاد نمودم، خیلی طول نکشید که میک زدنش شروع شد و منحنی شیرینی را مهمان لبانم ساخت.
به آهستگی روی صندلی کنار تختش نشستم و با هر جرعه شیری که می نوشید قربان صدقه اش می رفتم و غرق تماشای پسرکمان شده بودم که صدای ماهان شیرینی بیشتری را به غنچه هایم تزریق کرد.
- چه قدر مادر بودن بهت میاد!
نگاهم از نوک پاهایش تا چشمان سرخش پیشروی کرد و هلالم از چهره افتاد و هزار و یک تکه شد.
- ماهان؟!
سر پایین انداخت و دست هایش را از پشت کمرش رها ساخت.
- دلم می خواد بگم جانم ولی جونی تو تنم ندارم!
شیشه شیر خالی را از دهان نوازدم جدا کردم و خم شدم و آن را روی قفسه ای که در کنار کمد پسرکمان تعبیه شده بود، نهادم.
- بسه این قدر نریز تو خودت، بذار مرهمت باشم!
پاهایش وزنش را پس زدند و او همان جا به چهار چوب در تکیه زد.
- می ترسیدم بیام خونه، می ترسیدم بیام و نفس کم بیارم از هوایی که حوام توش نفس نمی کشه!
شاهزاده مان را روی شانه ام قرار دادم و شروع به نوازش کمرش با انگشتانم کردم تا باده معده اش را دفع کند.
- خب چرا گذاشتی بره؟
جان دادنش را به چشم می دیدم و کاری از دستم ساخته نبود.
- چون کم آوردم، هر چه قدر خواستم ندید بگیرم اون ضربه ای که از پشت بهم زده بود رو نتونستم، چون وقتی بغلش می کردم یا می بوسیدمش یه فکر عین خوره می افتاد به جونم.
ولیعهدمان را در تختش خواباندم.
- چه فکری؟ مگه شقایق چه کار کرده باهات؟
دستش روی قفسه ی سینه اش نشست.
- فکر این که جز من هم یه نفر دیگه.
جمله اش را نیمه کاره رها کرد و سراغ واژگان دیگرش رفت، گویا بیان آن کلمات قدرتی فراتر از توان او طلب داشت.
- گفتم جهنم بذار اَنگ بچسبونن بهم ولی در عوضش پیش عشقم آرومم ولی به ولای علی نشد! نخواست! نذاشتن!
شنیده هایم قابل باور نبود چون بارها نگاه خصمانه ی شقایق، هنگامی که ماهان جانش را نثارم می کرد یا دمی در کنارم می نشست و همراهمی ام می نمود را دیده بودم.
همانند ماهی ای از آب دور افتاده بود و هر ثانیه به وخامت حالش افزوده می شد و من برایش سرابی بیش نبودم.
- از کجا این قدر مطمئنی که شقایق بهت خیانت کرده؟‌
پلک هایش را با درد بست.
- سایه ی نحس اون نارفیق رو سر زندگیم بود، اون هم درست جایی که من تو حال خودم نبودم، پیامش رو روی گوشی شقایق خوندم، حرف هاشون و شنیدم و.
کنارش زانو زدم و انگشت اشاره ام را روی لبانش گذاشتم.
- باشه، اصلاً حق با توئه ولی شد یه بار ازش دلیل بخوای؟
سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد.
- به خاک رازانم قسم بارها پرسیدم دردت چیه؟ اما جوابم چیزی جز سکوت نبود، پس نکشیدم گفتم بذار باز بهش بگم جونم براش در می ره؛ برگه ی درخواستش تو دستم بود ولی توی صورتش داد زدم دوست داشتنت جبره!
پوزخندی کویر خشک و پر ترک لبانش را به آغوش کشید.
- می دونی چی جوابم رو داد؟

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول
خودم را در آیینه برانداز کردم
خواستم دستی به صورتم بکشم که صدای پیامک، مانع کارم شد.
موبایلم را برداشتم. شماره ناشناس!
پیامک را خواندم.
تعجب کردم. از همان اوایل از شماره ی ناشناس هراس داشتم و گویی الان خود شخص کنارم است و می خواهد مورد حمله ام قرار دهد!
خواستم جوابش را بدهم که پشیمان شده و سر جای خود باز گشتم.
حوله را برداشتم، و با نرمی اش، صورتم را خشک کردم.
صدای در اتاقم آمد؛ طرف در نگاه کردم و گفتم.
- بفرمایید.
دریا کوچولوی من بود.
با لبخند سمتش رفتم. جلوی پایش زانو زدم. چهره ی معصومانه اش، به لبخندم وسعت بخشید.
منتظر نگاهش کردم. پس از مدتی کمی بنا به عادت همیشگی اش‌، سرش را کج کرد و با ناز مختص به خودش گفت.
- آبجی؟
دلم می خواست درسته قورتش می دادم؛ ولی حیف که نمی شد. آرام و نرم نرمک گفتم.
- جان دلم؟
- مهدم داره دیر میشه ها؟ کی می خوای بریم؟
به ساعت نگاه کردم و بعد به خواهر عجولم.
- عزیزدلم، شما ساعت رو نگاه کردی؟
به ساعت نگاه کرد.
- بله.
به موهای خرمایی رنگش دستی کشیدم.
- خب پس، اون عقربه بزرگه رو می بینی؟
به جایی که اشاره کردم‌‌، نگاه کرد.
- اهوم.
نمی خواستم به رویش بیاورم که ساعت بلد نیست تا مبادا غرور بچگانه اش خدشه دار شود.
- خب پس اون بیاد روی شیش ما می ریم.
انگار که قانع شد و سرش را به بالا و پایین تکان داد. به حالت کودکانه اش خندیدم.
دستش را گرفتم و به دنبال خودم روی تخت کشاندم، خودم هم پشت سرش قرار گرفتم.
شروع به شانه زدن موهای ابریشمی اش.
برای هزارمین بار خاطرات مادر مهربان و خوش سیمایم‌، مانند سکانس درد آور مقابل ذهنم نقش بست!
خودم را در خاطرات غرق کردم؛ اما صدای دریا مرا از شیرینی آن جا فاصله داد و به تلخی گس این دنیا، نزدیک کرد.
- آبجی چرا موهام رو شونه نمی زنی؟
حال بدم را پشت چهره ی شادم، مخفی کردم.
- ببخشید گل من! الان تموم می شه.
بعد از این که موهای دریا را شانه زدم‌، به آشپز خانه رفتیم و صبحانه ی مختصری خوردیم.
میز را جمع نکردم و گذاشتم برای وقتی که پدر از خواب شاهانه اش دل کند!

وقتی لباس دریا را پوشاندم، به اتاقم برگشتم و آماده شدم. بعد از بر داشتن پالتو طوسی رنگم، از اتاقم خارج شدم. خارج شدنم مصادف با دیدن دریا شد.
حاضر و آماده، کیفش را روی دوشش انداخته بود.
سمتش خیز برداشتم و گونه های خوشمزه اش را بوسیدم.
- قربونت برم‌، بریم؟
لبخندی زد که چال گونه اش را دوباره به رخ من کشید.
- بریم.
دستش را گرفتم. هر دو با هم سمت مهد کودک دریا به راه افتادیم.
راه زیاد طولانی نبود؛ ولی هوا سرد بود و نمی شد با پای پیاده تا آن جا رفت.
خواستم با مترو یا تاکسی برویم که دریا سر سختانه مخالفت کرد و من نیز تسلیم و تابع او.
باران نم نم شروع به باریدن کرد!
چتر دریا را از کیفش برداشتم و برایش باز کردم و دستش دادم و کیفش را خودم نگه داشتم.
شال گردنش را محکم بستم تا مبادا سرما بخورد.
باران دیگر نم نم نمی بارید و دانه هایش درشت تر و تند تر شده بود.
خدا را شکر چکمه پوشیده بود.
من مادر نشده، حس مادرها را درک کردم! این را با رفتن مادرم و دور شدنش از ما، با دریا آموختم!
بالاخره به مهد رسیدیم.
جلوی در ایستادم و جلوی پایش زانو زدم.با لبخند، طوری که حس نکند برایش دستور صادر می کنم، گفتم.
- مواظب خودت باش عزیزم، خب؟
تا وقتی هم من نیومدم سعی کن از مهد بیرون نزنی آبجی کوچولوم، قول می دی؟

دستش را جلو آورد و در دستم قرار داد. با هر بار گفتن، دستم را بالا و پایین می کرد.
- قول، قول، قول.
نتوانستم خودم را کنترل کنم و در آغوشم، فشردمش. بعد مادرم این بود دلیل زندگی ام!
بلند شدم.
-خوراکی هات رو یادت نره خانم خوشگله!
انگار از این اصطلاحی که به او دادم خوشحال شد چون؛ با خنده ولحن کشیده ای، گفت.
- چشم.
همان طور که می رفتم بوسی برایش فرستادم و او متقابلا کار من را تکرار کرد.
سر خیابان رسیده بودم که صدایش آمد.
- آبجی؟
به سمتش برگشتم.
- جان دلم؟
با دستانش، دور دهانش را گرفت و شمرده شمرده گفت.
- دوستت دارم.
خندیدم و من هم حرکت او را تکرار کردم.

- من هم دوست دارم شیطونکم، بپر برو داخل خیس می شی!

این را که گفتم، پشتش را کرد و با دو داخل مهد رفت.
چه قدر خوب بود که داشتمش!
به ساعت نگاه کردم، اگر با مترو می رفتم از کلاس عقب می افتادم. دستی برای تاکسی شخصی بلند کردم و آدرس مقصدم که به دانشگاه می رسید، دادم و حرکت کردیم.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول
روزهایی که بی توگذشت کابوسی بیش نبود.
توآمدی و بهانه ی قشنگ زندگی ام شدی!
به قلمرویی پای گذاشتی که ویرانه ی مطلق بود!
قلب سرد و قطبی من نیاز به گرمای خورشیدی چون تو داشت.
آسمان بی فروغ دلم ستاره ای نیاز داشت تا از بلور های یخی بشکند و
شکوفه ی عشق در آن بدمد.
ای شفق به آسمان یخ زده ی قطبی من خوش آمدی.
سرم را به سمت ساعت چرخاندم و نگاهم به عقربه ها که هشت را نشان می دادند ثابت ماند، کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم و به سمت د
ر اتاقم در حرکت بودم که ناگهان امتحان فردا مثل پتکی مرا سرجایم نشاند
با پاهای مردد و ذهن خسته سمت تختم شیرجه زدم و دراز کشیدم؛ به سقف اتاقم زل زدم، حوصله هیچکسی رو نداشتم،دلم تنگ بود و فکر به امتحان امانم را برید و شروع به گریه کردم، بی صدا! نگران بودم مامانم بشنود و باز هم گیر بدهد. قطره های اشک از گوشه ی چشم هایم بر گونه های برجسته ام سر خورد،هرچه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم.
درنهایت تصمیم گرفتم سیلاب روان را مهارش کنم صورت خیسم را با دستمال کنارمیز پای تخت پاک کردم و بعد مچاله کردم در سطل آشغال
انداختم.
دستم را به سمت کرم مرطوب کننده ام بردم. به گونه هایم کشیدم ،آرام نوازش کردم.در آینه یک چشمکی زدم با خودم گفتم: من سر سخت تر از این حرف هایم که کنار بکشم.صدای مادرم به گوش می رسید.
بیا دخترم ،شام یخ کرد. -
چشم مامان اومدم. -
از اتاق بیرون آمدم قوی تر از همیشه .گام هایم را با اعتماد به نفس بر میداشتم .وارد سالن شدم مامان و بابا و سینا را دیدم که مشغول صرف شام بودند
مامان وقتی قیافه ی درهم و برهم منو دید گفت:
ستاره چطوری؟ چرا مامان چشمات قرمزشده؟ -
_فکر کنم سرماخوردم،گلومم خیلی درد می کنه
سینا که مشغول غذا خوردن بود خنده ای زد و گفت:
_خوب بلدی دروغ بگی ها! باز به چی گیر دادی؟
_الان می خوای بگی من گریه کردم!؟
_نه دارم میگم برای خودت غذا بکش.بفرما شروع کن اینم دیس پلو!
مامان که دید یکی از فرشته هاش کنارش نیستی بلند داد زد:
_کجایی ثریا چرا نمیای شام یخ کرد.
زیر لب هم غری زد و از اینکه همیشه باید تک تک بچه هایش را صدا بزند خسته بود.
پدر ساکت تر از همیشه مشغول خوردن بود و به ظرف غذایش زل زده بود.
ستاره همیشه فکر می کرد که چرا انقدر پدر ساکت است؟!
چشمانش را از پدر غرق در افکار گرفت و به سوی مادر روانه کرد.
مادرش از زیبایی چیزی کم نداشت.گونه های گرد و سرخ و لبان کوچ
ک قلوه ای و چشمان درشت آهویی که با مژگان بلند طلایی خود نمایی
می کرد و بینی کشیده به زیبایی هایش افزود و او را ملکه عمارت میکرد.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 65
می خوام به هر نحوی وادارش کنم نگام کنه. دارم با پا پیش می کشم دلی رو که با زبونم پس زدم.
بالاخره به آرزوم می رسم و سرشو بالا میاره و به جای زبونش سر ت می ده.
-باشه، سکوت می کنم ولی شاید نذارم بری.
تو سرم می گذره.از خدامه که نذاری! ولی کاش یه راه منطقی و معقول وجود داشته باشه!»
تیغه ی زخم روی ابروش رو راحت تر برانداز می کنم. هنوز دلم براش می سوزه و دوست دارم لمسش کنم.
-این زخمو بیش تر از خودم دوست داری؟
نگامو به لباش برمی گردونم. ناامیده! من امیر رو از برم.
می دونم حسرت داره، گوشه ی لبش زیر دندونش تاب می خوره و چشماش تند تند پلک می خورن تا بغضش نشکنه.
روی میز بشقابی با میوه های خرد شده است، نمی خوام جوابشو بدم و بشقابو جلو می کشم.
-بیا فقط صبر کنیم تا وقت رفتنم برسه. حرف نزنیم.
-باز که حرف خودتو می زنی!
-فقط دیگه نمی خوام درگیر احساساتم بشم. دیگه بچه نیستم، باید منطقی باشم.
-منطقی یعنی این که بری با اون یارو؟
طاقتم طاق می شه و سرش هوار می کشم.
-تو پرتم کردی تو بغلش! من مثل کنه چسبیده بودم بهت، تو پرتم کردی!
دیگه کامل مایوسش کردم و باز سرشو تو یقه اش فرو می بره و من راه دیگه ای برای رهایی پیدا می کنم.
گوشیمو در میارم و تا اون غرق شرمندگی تقلا می کنه، به بهانه ی سرویس بهداشتی به یکی از تاکسیایی که شماره اش رو دارم تماس می گیرم و حالا تنها کاری که باید بکنم اینه که تا اومدن تاکسی این جو رو تحمل کنم.
بیرون که میام امیر کارم رو راحت کرده و دیگه تو سالن نیست. حدس این که داخل اتاقشه زیادم سخت نیست و فوری کیفمو برمی دارم و از خونه بیرون می زنم ولی درست تو حیاط مقابلم سبز می شه.
-فرار نکن، خودم می رسونمت. زنگ بزن کنسلش کن.
کیفمو رو دوشم می ندازم و ذهن دیوونه ام هی نقشه برای پریدن به آغوشش می کشه.
در حیاطو باز می کنه و گیر ماشینش رو می زنه و بدون اشاره و حرفی از جانبش مثل یه بچه ی خوب می رم و روی صندلی جلو می شینم تا جای حرف و بحثی براش باقی نمونه و اونم دقیقا مثل من بدون حرف و با دقت که بهانه ای دستم نده، ماشین رو به حرکت درمیاره و وقتی وارد خیابون میشیم فقط یه سوال می پرسه.
-کجا برسونمت؟
-خونه ی خودم، خیابون(.)
و دیگه کلمه ای نه از زبون من و نه اون گفته نمی شه. حتی دستمون سمت ضبط هم نمی ره. انگار می ترسیم بهونه ای برای بحث دوباره دست هم بدیم و این تنها چیزیه که نمی خوایم. حداقلش اینه که من نمی خوام!
مقابل خونه توقف می کنه و سعی میکنم نگاهم سمتش نلغزه، وسایلمو برمی دارم و کلید خونه رو از کیفم بیرون می کشم. تموم سلولای بدنم می خوان که برگردم و نگاهش کنم ولی غرورم نمی ذاه. این بار دیگه من دنبالش نیم رم. اونه که باید برگرده، درسته ظاهرا برگشته ولی برگشتن به چیزی که بودیم تقریبا غیرممکنه! مگه این که اون راهی پیدا کنه!
درو که پشت سرم می بندم صدای گاز خوردن و حرکت ماشینش میاد و پاهام برای رفتن به خونه سست می شه ولی باید برم و خودمو جمع و جور کنم. باید برم و با تظاهر به خوب بودن ادامه بدم تا بالاخره یه بهونه ی واقعی برای خوب بودن تو مسیر زندگیم به وجود بیاد.
قانون زجر کشیدن تو زندگی همینه!

نوشته : یغما

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 164(پایانی)
برنجی های خوش تراشش از تشبیه ای که به کار برده بودم، نمایان شدند و من غرق لذت گشتم.
- شکمو، اصلاً بذار ببینیم چیزی که پختی قابل خوردن هست یا نه؟
چون او پشت چشم نازک کردم و وارد آشپزخانه شدم و تا قبل از آمدن شقایق میز را چیدم.
- نه، مثل این که جز باز و بسته کردن مغز آدم ها استعداد دیگه ای هم داری!
قیافه ام را به تمسخر کج و معوج کردم.
- پس چی؟ فقط مراقب انگشت هات باش!
برشی به غذای درون بشقابش داد و آن را داخل دهانش گذاشت و قلب من تهی شد.
- نه، درسته این غذا باب میل من نیست ولی بهتر از چیزیه که فکر می کردم.
نباید اجازه ی لرزش به دست هایم می دادم.
- بعد از شام قلم و کاغذ بیار طرز پختش رو بهت یاد بدم.
بی حرف قندیل های بلورینش را به نمایش گذاشت و من نیز دنباله ی بحث را نگرفتم و در سکوت همراهی اش کردم.
- ممنون جناب سرآشپز، عالی بود!
به هزار زحمت منحنی ماه را مهمان لبانم ساختم و هر چه تلاش کردم جمله ی معروف نوش جان» در دهانم نچرخید.
- فیلم یا لالا؟
غنچه های سرخش را درون دهانش کشید.
- هیچ کدوم، حالا که قفل زبونم باز شده دلم می خواد همه چی رو بهت بگم.
پیشنهادش عالی بود ترجیح می دادم عمیق ترین خواب عمرم را با طنین لالایی او تجربه کنم.
- موافقم، بریم.
دست دور کمرش انداختم و همراه هم وارد اتاق خواب مشترکمان شدیم.
- بابا آقای دکتر این چه کاریه؟ هوای قلب ما رو هم داشته باشید!
پیراهنم را درآوردم و درست در مرکزیت تخت و میان گلبرگ ها سر روی بالشت گذاشتم.
- در برابر قول همراهی تو ناقابله.
سر روی سینه ام گذاشت.
- ماهان یه چی بپرسم؟
پتو را روی هر دویمان کشیدم.
- هر چندتا دلت خواست بپرس.
شروع به طرح کشیدن روی بازویم کرد.
- اسم پسرتون رو چی گذاشتی؟
دستم میان موهایش لغزید.
- مهدی، حالا من بپرسم؟
با بستن پلک هایش تأیید داد.
- تو که واسه برگشتنم نذر کردی، اصلاً چرا رفتی؟
بار هزار و یکم بود که در همان چند دقیقه اسم رازان را روی پوستم حکاکی می کرد.
- تا نزدیکای غروب منتظرت موندم ولی جای تو چاوجوان با یه بچه توی بغلش برگشت؛ من هم صبرم سر اومد و از حقم گذشتم.
تکه ی موهای جلویش را روی پیشانی اش ریختم.
- بی معرفت! می دونی من امروز چی کشیدم وقتی فهمیدم هیچ وقت بی راه نرفتی و من الکی تقاصت کردم؟
نفسش آه شد و وجودم را لرزاند.
- فکر نمی کردم هیچ وقت چنین کاری رو باهام کنی ولی خب عاشقت بودم و هستم که جای جبهه گرفتن، پا گذاشتم تو خود جهنم!
سر بلند کردم و بوسه ای بر چشمان ترش نهادم.
- کاش حداقل یه بار برام توضیح می دادی که من الان این جوری از همه چی نمی بریدم!
گویا طعم بوسه ام به مذاقش خوش آمده که ابرهای بارانی اش را از دیدگانم دریغ کرده بود.
- هزار بار خواستم همه چی رو بگم ولی از واکنشت ترسیدم، هر بار می رفتی بیرون من جون می دادم تا برگردی! همه اش می ترسیدم بفهمی و کار دست خودت بدی از اون گذشته عرفان بهم قول داده بود هر جور شده از اون مخمصه نجاتت بده حتی به قیمت نابودی اون پرونده ولی نشد یعنی اون ها فهمیدن و دست و پاش رو بستن.
خمیازه ام را با نشاندن دست روی دهانم خفه کردم.
- ترست الکی بوده، دیگه تهش از کاری که امشب کردم که بدتر نمی شد، می شد؟
سرش را جا به جا کرد و روی بازویم خوابید.
- منظورت تصمیمیه که گرفتی؟
به پهلو خوابیدم و به نیم رخ دلربایش خیره شدم.
- آره.
دیدگانش را به سقف بند زده بود تا مانع از بارش چندباره ی ابرهایش گردد.
- کی باید بریم؟ کاش قبل رفتنمون از همه حلالیت بگیریم و خداحافظی کنیم!
دم عمیقی از شمیم موهایش گرفتم.

- قبل از این که صبح بشه رفتیم، لازم نیست؛ فردا این قدر پیش همه عزیز می شیم که خودشون میان به دیدنمون ولی یه بدی داره ما دیگه.
هول زده به طرفم چرخید.
- ماهان؟!
چتری هایش را به آهستگی با موهای دیگرش درآمیختم.
- جونم، جون دلم؟
مژه هایش یکدیگر را به آغوش کشیده و به جاذبه ی چشمانش دوچندان افزوده بودند.
- چرا؟!
نوک انگشت شستم را روی گونه هایش کشیدم.
- خواستم مردونگی کنم و سر حرفم بمونم، آخه یه زمانی قول داده بودم سمت اون گروه نرم.
رعشه به جان چانه اش افتاده بود.
- خیلی دوست دارم ماهانم!
میم مالکیتی که پس از مدت ها به اسمم چسبانده بود برای عدم اطمینانم تریاق گشت و من چون او در کمال آرامش پلک روی هم نهادم و خواب ابدیت را به جان خریدم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

پایان

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 134(پایانی)
انقدر این کار را انجام می دادم که سالی سه بار یا چهار بار اهالی ده را به مسافرت می بردم. کم کم بچه ها را سرو سامان دادم و هر کدام را به سر خانه و زندگی خود فرستادم و خودم دیگر به سفرهای زیارتی می رفتم یا به تهران به دیدن طلوع یا در شهر به دیدن خاله خوشید و عمو اسد و گاهی به خانه ی حاج فاتح که سالها با ما رفت و امد خانگی داشتند و با فامیل و بستگان می امدند یکی دو روز ده می ماندند.
پدرم بر اثر اپاندیس از دنیا رفت و رخساره با پسرعمویم ازدواج کرد. طلوع همان سالها با پسرعمویش ازدواج کرد و با دختر جهانگیر به تهران رفت و زمان انقلاب هم از کشور رفتند.
قباد و نرگس هم کنار در خانه ی کربلایی زندگی را گذرانند و مهری بر اثر همان بیماری از دنیا رفت و به وصیت خودش همسرش ش ازدواج کرد و به تهران رفتند.
مادرم هم سالها بعد بر اثر کهولت سن از دنیا رفت.
گلرخ و مصطفی با هم زندگی گذرانند و در تمام ان سالهای سخت تنها خواهرم و شوهر خواهرم بودند که هوایم را داشتند.
جهانبخش هم با یکی از دختران ده و زندگی خود را گذراندند.
ارباب ها و کدخدا و میزا محمود بعد از تقسیم اراضی از ده رفتند.
بصیر با همسر و فرزندانش در شهر زندگی کرد و به ده برنگشت.
من و فاطمه هم زندگی خود را گذراندیم و حالا مثل دوران کودکی دوباره بهم رسیده ایم و هم دم و هم صحبت و رفیق هم شده ایم.

مادر بزرگ و حاجیه فاطمه از فکر بیرون آمدند نم اشک گوشه های چشمشان را پر کرده بود و مادربزرگ پاکت سیگارش را تمام کرده بود. حاجیه فاطمه گفت :
- من و ماهرخ بخت هامون مثل هم شد اما ماهرخ روزگار خیلی به نقشش تازوند گرچه من هم سختی و مرارت های زیادی در زندگی کشیدم که خود داستانی جدا دارد.
به اتاق برگشتم و به عکسی که به دیوار اویزان بود نگاه کردم. بچه ها تک به تک کنار هم ایستاده بودند و دستانشان را به سینه گذاشته بودند و مادربزرگ کنار ان ها ایستاده بود.
روزهایی که مادر بزرگ بچه ها را دسته دسته به مشهد می برد و برمی گرداند و ماه بعد تعدادی دیگر را هیچ گاه فکر نمی کردم لبانی که با بچه ها می خندد چه روز های سختی را به چشم دیده باشد و به چه سختی روزهای عمر را پشت سر گذاشته باشد. (تقدیم به روح حاجیه ماهرخ، حبیبه(گلرخ) محبی و حاجیه فاطمه لاچینانی)
پایان.

نویسنده : زهرا لاچینانی

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 64
-تو همیشه کنارم بودی، همیشه هوامو داشتی، همیشه به فکرم بودی، مثل وظیفه ات می دیدم اون همه محبتت رو. هنوز یادم نمی ره وقتی پدرمو از دست دادم یه ساعتم تنهام نذاشتی! شرمنده ام که حتی برای شنیدن حرفاتم وقت نداشتم.
از این که همه چیزو فهمیده خوشحالم ولی گریه بیشتر از شادی بهم آرامش میده.
صدای اذان تو خیابون می پیچه و آروم رهام می کنه.
-برگردیم خونه تا گشت ارشاد پیداش نشده؟ کجا می خوای بری این وقت صبح؟
اشکامو پاک می کنم.
-دو روزه با همین لباسا دارم می چرخم، باید برم خونه عوض کنم قبل از رفتن سر کار.
بازومو می گیره و سمت خونه می کشه.
-فردا تعطیلی، تو خونه ی منم لباسی که به درد پوشیدن بخوره پیدا می شه.
با تظاهر به بی میلی دنبالش حرکت می کنم و زیر چشمی می بینم که لبخند از صورتش نمیره!
تعارفم می کنه پشت میز و با سرعت خودشو به آشپزخونه می رسونه. دست پاچه و خوشحاله و تند تند از اینور و اونور چیزمیز جابه جا می کنه و من همین طور نگاش می کنم تا دلتنگیام رفع بشه!
هنوز دلم آشوبه ولی خوشحالم، هنوز حرف برای گفتن دارم ولی خوشحالم، خوشحالی ای توام با ترس که نمی دونم به کجا می کشوندم.
با یه سینی پر از هله هوله و دو ماگ قهوه بیرون میاد و اون سمت میز مقابلم می شینه. نفس عمیق می کشه و خوراکیا رو روی میز پخش می چینه و در انتها بالاخره آروم می گیره و من هنوز نگاش می کنم.
دست به صورتش می کشه و نگاهش سمت صورتم میاد.
-دلم برات تنگ شده بود، هر روز و هر ساعت خفه می شدم از دلتنگی!
دلم می خواد جواب بدم بهش منم دلتنگت بودم، هر روز و هر ساعت و هر ثانیه!»
ولی زبونم نمی چرخه و نگامو ازش دریغ می کنم و سمت قهوه می کشم. ماگ رو تو دستم جابه جا می کنم و سعی داره ازم دل جویی کنه.
-اگه می دونستم چی تو دلت می گذره یه کاری می کردم که جدا نشیم.
مستمو محکم به لیوان فشار میدم.
-مثلا جواب یکی از تماسامو می دادی؟ یا یکی از پیامامو که نخونده پاک می کردی رو می خوندی؟
حیرون به چشمای عصبیم زل می زنه. می دونم چشمام پر از اشک شدن ولی الان که همه چی رو می دونه، نمی تونم گلایه نکنم.
-معذرت خواهی الانت به چه دردم می خوره؟ آره، قابل درکه بچه بودی، نفهم بودی، حماقت کردی، ولی من دیگه زنده نمی شم، خیلی دوست دارم ببخشمت، فراموشت کنم، اون دوره از زندگیمو به هر دلیلی محو کنم ولی نمی شه. من دیگه نمی دونم باید چه جوری خودمو جمع و جور کنم و چیزی رو شروع کنم.
-می خوای با اون ادامه بدی؟
قهوه ام رو سر می کشم و نفس عمیق چشمامو می بندم تا سیل اشک رو کنترل کنم.
-من دیگه نمی دونم چی می خوام. فقط می خوام خلاص شم از این همه تشویش.
سر به زیر می ندازه و برای خودش زمزمه می کنه.
-و نمی ذاری کسی کمکت کنه تا بفهمی چی می خوای!
حقیقتش می خوام ولی اون شخص امیر نمی تونه باشه! اونم وقتی ذهنم سکوت کرده و دلم هم پر از گلایه است بدون ایده ای برای این که از این گلایه ها خلاصش کنم!
دو قلپ دیگه از قهوه سر می کشم و به لعاب ته لیوان زل می زنم.
کاش فال خوندن بلد بودم و می تونستم از ته این لیوان قهوه ای راهی برای آینده ام پیدا کنم.
دلم برای چشماش تنگ شده و اون هنوز سر به یقه داره و از این سرگردونی خودم بیزارم.
-می شه در سکوت فقط منتظر بشینم تا وقت رفتنم برسه؟

نوشته : یغما

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 63
با خنده دنبالم کرد تا تلافی کنه ولی پشت موهای من کجا و اون کجا.
آروم نگامو به شونه هاش می کشم. چندبار خستگیامو رو این شونه ها گذاشتم و چه قدر ازشون آرامش گرفتم؟
چندبار از پشت سر بغلش کردم و گذاشتن پیشونی بین دو کتفش آرامشی کم از سجده کردن نداره.
چند بار دست دور کمرش انداختم و عاشقانه به هم چشم دوختیم؟
من از این بشر سیر نمی شم؛ چه طور انتظار داشتم فراموشش کنم؟ حتی اگه سر و کله اش هم پیدا نمی شد، منِ کنار پارسا هم هیچ وقت بدون اون نبودم.
- اومده بودم خونه ی سعید برای دیدنت، نبودی!
نمی خوام از خاطرات گذشته بیرونم بکشه ولی نگهداشتن خاطرات الانم تا جایی که قشنگ باشن، برای روزایی که نخواهم داشتش، غنیمتن!
بی حوصله جوابشو میدم.
-چرا می خواستی ببینی ام؟ تو که بریدی ازم؟
نمی چرخه تا ببینمش.
-مگه می تونم این کارو کنم؟
نفس عمیق می کشه.
کاش حرفش راست باشه! یعنی ازم نبریده؟
تو ذهنم نمی دونم با پارسا چی کار کنم! نمی خوام تو این سوتفاهم باقی بمونه.
من هنوزم نمی خوام خائن اون رابطه باشم.
قصدم نگهداشتن رابطه هم نیست. فقط می خوام همه چیز برگرده به روزایی که فکرم از این آدمایی که غمگینم کردن، خالی بودمقابلم می ایسته و اگه جلوی قدمامو نگیرم مستقیم بهه آغوشش می رسم.
اینم اختیارش دست خودم نیست و می ایستم. جسارتم فقط به نگاه حسرت باری می رسه که امید دارم تو دل نور و سایه های شب دیده نشه.
-سعیدو مجبور کردم یه حرفایی بزنه که حتما برای تو سختن، سخت بودن و از اونجایی که هنوز به اون مردکم نگفتی، پس سخت خواهند بود.
انتظار ندارم بهم اعتماد می کردی، خیلی قصور داشتم، حداقل می دونم اگه می اومدم و بهت سر میزدم بهم می گفتی! می دونم روزها منتظر بودی تا بیام و درمورد اون قضیه باهام درد دل کنی، حرف بزنی، مخفی اش نکنی ازم ولی در نهایت کم گذاشتم برات.
همه ی چیزی که برای تو داشتم خودم بودم و من با خودخواهی خودمو ازت دریغ کرده بودم.
دیگه نمی تونم نگاش کنم. سر می چرخونم بین درختای تو پیاده رو و نفس عمیقم اشکمو مهار نمی کنه.
-گلایه ای از اون جدایی ندارم، باید تاوان پس بدم. این دو سه سال بلاتکلیفی برام کمه. می خوای تلافی کنی؟ واقعا می خوام تلافی کنی، هر طوری می خوای، هر طوری که از این عذابی که دچارش شدم، خلاص بشم.
اشکمو با کف دست پاک می کنم و می خوام از کنارش بگذرم.
-فقط بذار برم.
از سایه اش نگذشته، به آغوشش کشیده می شم و این همه ی چیزیه که برای تنبیهش نیاز دارم. هر طور شده نگهم داره! مثل اون هشدار پشت در اتاقش به هیچ قیمتی نذاره برم.
شونه هاش می لرزن و نفسای نامنظم حاصل از بغضش رو می شناسم. من امیرو بهتر از خودش می شناسم.
دستامو بالا می کشم و آروم روی پهلوش می ذارم و محکم تر به تنش فشرده می شم.

نوشته : یغما

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 163
حس رضایت در واو به واو وجودم رخنه کرده بود.
- دلم سغدو می خواد ولی نمی خوام تو اذیت شی، خودم درستش می کنم فقط تو به خودت برس و تا دو ساعت دیگه پیشم باش، فعلاً عمرمن!
اجازه ی مخالفت به او ندادم و تماس را قطع کردم سپس وسایل لازم را خریداری نمودم و تاکسی ای دربست گرفتم و به خانه رفتم.
کارهای خانه بسیار خسته ام کرده و من برای رفع کسالت به حمام پناه برده و قطرات خنک آب را برای هشیاری سلول هایم فراخوانده بودم.
وقتی لرز مهمان جانم شد دست از جنگ با تن خسته ام کشیدم و مشغول پوشیدن لباس هایم گشتم، دستم که روی دکمه های پیراهنم نشست آوای گوشی ام سکوت خانه را درهم شکست و من به خیال آن که باز چاوجوان پشت خط بود و پیامم قادر به متقاعد ساختنش نبوده بی توجه به آن راهی آشپزخانه شدم اما هنوز چند ثانیه بیشتر از تماس قبل نمی گذشت که باز بانگ گوشی ام برخاست.
در قابلمه را گذاشتم و گوشی را از کنار گلبرگ های سرخی که تخت را زینت بخشیده بودند، چنگ زدم و تماس را وصل کردم.
- سلام داداش خوبی؟
برادر خطابم کرد و شرم سراسر وجودم را دربر گرفت.
- سلام، الان که صدای تو رو می شنوم آره؛ عالی ام!
صدای آه عمیقی که کشید قلبم را آزرد.
- راستش آبجی زنگ زد بهم و ماجرا رو گفت، نمی دونم تصمیمت چیه ولی امیدوارم اونی که فکرش رعشه به جونم می ندازه نباشه!
مقابل میز توالت نشستم.
- نترس رفیق، دیگه حماقت نمی کنم ولی هنوز هم ذهنم درگیره.
به محض اتمام جمله ام متعجب پرسید: مگه همه چی رو بهت نگفتن؟
نگاهم را به فرد درون آیینه دادم.
- چرا گفتن ولی من نفهمیدم چرا الیاس تو پارکینگ خونه ی من خودش رو دار زده بود؟
آرام در گوشی زمزمه کرد: گوشی دستت باشه، بذار برم تو اتاقم این جا نمی شه صحبت کرد.
پس از بسته شدن در اتاقش، صدایش دوباره قوت گرفت.
- چون اون ها می خواستن از طریق الیاس از پرونده سر در بیارن که اون اول جز مخالف ها شد تا تو کنارش بذاری اما این کار رو نکردی و فشار اون ها روش بیشتر شد و به جایی رسید که برای پیشبرد نقشه هاشون به تهدید خانواده اش رسیدن و الیاس هم برای نجات زن و بچه اش و پرونده، خودش رو تو پارکینگ خونه ی تو حلق آویز کرد که این جوری یه هشدار هم بهت داده باشه.
ابروهایم دره ای عمیقی را روی پیشانی ام احداث کرده بودند و که به هیچ وجه از بین نمی رفت.
- با این حساب حکم کبکی رو داشتم که سرش رو کرده تو برف و هر کی رد شده یه لگد حواله اش کرده!
درصدد دلداری ام برآمد.
- نه داداش این جوری ها هم نیست.
دستی به ته ریش نشسته روی صورتم کشیدم.
- عرفان در حقت بد کردم، تو بزرگی کن و.
هول زده واژگانش را برای گسیختن رشته ی کلامم فراخواند.
- تو تاج سری، نگو این جوری؛ من رو بیشتر از این شرمنده نکن.
قبل از آن که زبان در دهان بچرخانم صدای آیفون بلند شد و تکه گوشت درون سینه ام را به تلاطم واداشت.
- خیلی مردی به مولا، من باید برم؛ خداحافظ.
پس از سپرده شدن به هستی بخش عالم به تماس خاتمه بخشیدم، از جایم برخاستم و دکمه ی آیفون را فشردم و به انتظار قرار قلبم ماندم.
ثانیه ها پشت هم دویدند و تصویری فاخر از معشوقه ای ساختند که چون ستاره ای دنباله دار در سیاهی شب می درخشید و آخرین آرزویم را تعبیر می کرد.
با آن پوشش منحصر به فردش، طاقت از کفم ربوده که سفت در میان بازوانم محصورش کرده بودم.
- ماهان؟!
سرم را کمی پایین گرفتم و نگاهم را در شب چشمانش دوختم.
- هیچ می دونستی خیلی خانم تر شدی؟
لعل دلفریبش را زیر دندان کشید.
- نذر کردم اگه برگردی این یه ماه محرم رو چادر سر کنم.
مُهری بین فاصله ی ابروهایش زدم.
- الهی من فدات شم! دلم می خواست مهرداد می بود و خانم تر شدنت رو می دید؛ اون وقت ببینم باز بهونه ای داشت که تو رو لایق خانواده ی سالاری ندونه؟
دستانش به دور کمرم حلقه بستند.
- نگو این جوری، خودت هم خوب می دونی داداش هیچ تقصیری نداشت، فقط از نگاه های حسرت بار الناز به رابطه و زندگی ما شکار بود.
قفل دستانش را آرام از هم گشودم.
- می گم من خیلی گشنمه، بهتر نیست اول بریم سر وقت غذا بعد سنگ هامون رو با هم وا بکنیم؟
به نشانه ی باشه سر تکان داد.
- یه دقیقه وایستا لباس هام رو عوض کنم بعد میام میز رو می چینم.
دستش را رها کردم.
- نه خودم از پسش برمیام فقط زود بیا تا صدای این دُهل به گوش فلک نرسیده.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


رمان #شفق_قطبی

قسمت اول را بخوان

https://t.me/peyk_dastan/17366

قسمت 9
حرف های او مرا میخکوب کرده بود طوری که حتی نمی توانستم اراده کنم و موبایل
را بردارم و سه پیامک را بخوانم. ساعت ده و چهل و پنج دقیقه بود که احساس
گرسنگی می کردم، نگار هم در حال مکالمه بود . موبایل را برداشتم و سه پیامک از یک
شماره بودند. هر سه را خواندم:
-»باشه خودمو معرفی می کنم.
-» تو منو می شناسی. بهتره حدس بزنی.
-» کجایی؟ چرا جواب نمی د ی؟
حال و حوصله معما حل کردن را نداشتم؛ ترجیح می دادم به جای آن گرامر زبان که
فردا امتحان داشتم کار می کردم. کتابم را باز کردم و شروع به حل کردن تمرین ها
کردم، به تمرین چهارم رسیدم که د یدم زندایی نگار را صدا می زد . نگار مکالمه اش
تمام شده بود و در حال جواب دادن به پیامک هایش بود که موبایلش را در جیب
مانتوی سفیدش گذاشت و جلوی آینه رفت تا شالش را مرتب کند. او در حقیقت با
آن چشمان عسلی گیرا و لب های قلوه ای کوچک اش زیبا بود . رژلبش را پاک کرد .
من تعجب کردم!
-چرا پاکش کرد ی؟ دوباره می خوای بزنی؟
کلمه ی آفرین را نگفتم اما با چشمانم نشان دادم که چه کاری خوبی انجام داده استنه دختر خوب. آدم که با لبای سرب دار غذا نمی خوره!
و من هم از او یاد گرفتم.
وقتی پایین رسیدیم میز شام آماده چیده شده بود .
فقط من، نگار و زندایی حاضر نبود یم.
صندلی کنار بابا را کنار کشیدم و نشستم. کنارم هم سینا بود و رو به روی ما هم نگار و
دایی بودند. جز خانواده ی ما و دایی جواد و خاله نسترن کسی نبود . انگار مهمان ها
فقط برای عرض تبری ک آمده بودند. شام در فضای شوخی های سینا وشوهر خاله ام
_آقا رضا_ صرف شد. مامان خیلی خوشحال به نظر می رسید؛بابا هم با دایی راجع به
باغی که قرار بود دایی بخرد نظر می دادند.نگار به شوخی های سینا می خندید، اما هیچ
وقت حرفی از سینا به من نگفته بود ! سینا هم انگار فقط برای او شوخی می کرد .ثریا
شام نخورد و در حال سرگرم کردن بچه ی خاله نسترن_شایلین_ بود .
از بررسی کردن دست برداشتم و شروع به خوردن کردم که صدای آیفون به گوش
رسید. ثریا که نزد یک آیفون بود درب را باز کرد، بعد از چند دقیقه عزیزدردانه ی
زندایی آمد و سالم بلندی کرد . همه به احترامش بلند شدند و منم بنابر مصلحت جمع
از جای برخواستم. همیشه از کودکی به یاد دارم که همه برای او احترام خاصی قائل
بودند و همه جا حرف از تعریف های او بود . به همه دست داد و برای من و ثریا
هم سری به نشانه سالم تکان داد . در دستش هدیه ای بود و آن را به نگار داد و به
آغوشش کشید و گفت:
-منتظر موفقیت های بعدیت هستم.
نگار هم خندید و با صدای بغض آلود گفت:
-ممنونم از تمام زحماتی که برام کشیدی داداش گلم.خیلی دوستت دارم.
اشک از گوشه ی چشم های اش چکید و بر گونه اش غلتید.
احسان با انگشتش اشکش را پاک کرد و گونه اش را بوسید.
من هم نا خودآگاه با دیدن این صحنه گریه ام گرفت و اشکم چکید و سریع پاکش
کردم.
لحظات شیرینی را تجربه کردم. خوشبحال نگار که حامی دارد . مطمئن بودم برادرش
برای او جان هم می دهد.
مامان که از حاالت صورتش مشخص بود معلوم بود او هم تحت تاثیر این احساس
پاک و زیبا قرار گرفته است. به سمت احسان نگاه کرد و گفت:
-چرا انقدر د یر اومدی عزیزه عمه؟
احسان که در حال کشیدن صندلی به عقب بود تا در کنار سینا بنشیند گفت:
-عمه جان اداره بودم و کارها سخت پیش میره. به مامان گفتم عذرخواهی کنه از
همتون.
دایی که همیشه مشوق احسان بود و در همه جا از او دفاع می کرد گفت:
-پسرم انقدر که کارش سخت و دقیق هست گاهی شب ها هم خونه نمیاد . همونجا
تواداره می مونه تا تمرکزش بهم نخوره.
سینا که تا این لحظه ساکت بود دستشو دور گردن احسان انداخت و گفت:
-آره د یگه دایی جان. از قدیم گفتن شبا که ما می خوابیم آقا پلیسه بیداره.ما خواب
خوش می بیننم اون دنبال شکاره.
همه با هم خندیدیم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

https://telegram.me/buy_roman

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 9
چه می گفت؟ چرا دنیایم را از این بیشتر سیاه می کرد؟
لب هایم را با زحمت به حرکت در آوردم.
- پس چرا من متوجه تغییر حالتش نشدم؟
- شما تا حاال باعث عصبی کردنش شدین؟
یاد آوری کارهای پدر تمام تنم را لرزاند.
-م.من نه اما.
نگذاشت ادامه بدهم و دستش را به عالمت ایست جلویم گذاشت.
- خب، شما همیشه با مالیمت با اون رفتار می کنید. نباید انتظار داشته
باشید بفهمید.
خواست حرفی بزند که صدای یکی از بچه های کالسش آمد که با لحن
شیرینی صدایش می زد.
دستانم را دست گرفت و فشرد.
- اصال جای نگرانی نیست. من خوب شدن حال دریا رو تضمین می کنم.
هر جا ام بود من حاضرم کمکتون کنم.
برگشت و پسری که پشت سرش بود را نگاه کرد. صورتش را نزدیک
آورد و با لحن آرامی گفت.
-قوی باش! خوب می شه عزیزم.
با فشار دیگری به دست های بی جان من، دست آن پسر بچه را گرفت و
رفت! چه شد یک دفعه؟
دریای من که همیشه آرام بود. حتی یک بار هم طوفانی شدنش را ندیده
بودم. به عقب برگشتم. تصویر دریا که دست هایش را روی گوش هایش
گذاشته بود برایم تداعی شد. سرم را به عقب تکیه دادم.
دستم را محکم دور تنه درخت گره زدم. آن قدر محکم که حس کردم
دستم از تیزی اش خراش برداشت!
خواستم کمی حس کنم کسی در آغوشم کشیده. کسی مثل مادر!
آرامش می خواستم، خواسته زیادی بود؟ـمن مادرم را می خواستم. آغوش
امن و بدون ترحمش را.
شاید تکه سنگی که او را در خود بلعیده بود می توانست کمی آرامم کند.
**
گل های رز سفید را برگ برگ کردم و روی سنگ مزارش ریختم. آخرین
باری که آمده بودم خاطرم بود. روز خاک سپاری اش! سرم را روی سنگ
قبر گذاشتم. اشکم روی اسمش چکید و با بغضی که بعد رفتنش دست از
سرم برنداشته بود شروع به درد و دل کردم.
-سالم مامان، خوبی؟ می بخشی من و عزیزم؟ می دونم خیلی بی معرفتم.
می دونم اونی نبودم و نشدم که خواستی. حتما ازم دل گیری. ولی بدون
منم ازت دل گیرم، چرا ترکم کردی؟ دریا تو رو می خواد،گ چی بگم
بهش؟ داره بزرگ می شه، دیگه به این جمله ای که مامان رفته پیش خدا
قانع نمی شه. مامان؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 8
حس قدرت و امنیت‌‌‌‌ در وجودم ریشه کرد. صدای فرو رفته اش؛ تیشه به ریشه ام زد.
- دخترم من نخواستم این طور بشه. دست خواهرت رو بگیر و برو جایی که من نباشم.
آن قدر این جمله اش را با درد گفت که هر چه قدر نایی که در تنم مانده بود، پر کشید و رفت. بی پروا سرم را پایین آوردم و به پایش افتادم.
با گریه و هق هق گفتم.
- بابا خوب شو. به خاطر من، به خاطر دریا که جز تو هیچ کسی رو نداریم. تو رو خدا بابا ممن می ترسم. از این دنیا که هیچ کس به هیچ کس رحم نمی کنه می ترسم.
حس امنیت ندارم بابا. بیا پشتم باش. مثل قبلا ها. سنگ صبورم شو. روم غیرتی شو. اصلا می خوای هیچ کدوم از این کار ها رو نکن فقط باش‌ و من حست کنم، همین. به اندازه ای باش که من انگیزه به خونه برگشتنم برگرده و بدونم کسی هست که منتظر منه.
پای پدر زیر پیشانی ام را خالی کرد و از دیده ام دور شد.
-من نتونستم. لیاقت شما ها رو نداشتم. اگر داشتم مادرت الان بین خروار ها خاک نخوابیده بود. برید فقط از من دور بشید که اگر نشید سیاه بخت می شید دخترم. ب.برو.
این را گفت و رفت! همین. بروم!
کجا بروم؟ به کی پناه می بردم‌‌؟ به همان کسانی که وقتی بدبختی مان را دیدند پشتمان را خالی کردند و هفت پشت غریبه شدند؟
نا امید، درمانده و خسته، بی کس سرم را روی زمین برگرداندم و خودم را با آسمان خالی کردم.

چشمانم را که باز کردم‌؛ صورتش درست مقابل صورتم بود. آرام بوسه ای روی پیشانی اش نشاندم. چه قدر وجودش آرامش بخش بود. چشمانش را باز کرد.
چند بار دستش را روی چشمانش حرکت داد. با لبخند موهایش را نوازش کردم.
-صبح بخیر عزیزم.
-صبح بخیر، ساحل؟
منتظر نگاهم را در چشمانِ مخمورش میخ کردم. انگار هراس داشت از چیزی که می خواست بگوید.
- معلمم بهم گفته مامانت باید بیاد مهد.
بلند شد و نشست. دستانش را این طرف و آن طرف تکان داد. با بغضی که دلم را تکه تکه کرد گفت.
- ولی، من که مامان ندارم کی رو ببرم؟
برای اولین بار با میل خود نیز، اشکم مقابل دریا ریخت. قرار من و مادر این بود که دریا حس نکند بی مادری اش را.
دریا مبهوت نگاهم کرد. دستش را جلو آورد و رد اشک هایم را دنبال کرد. چرا خواهرم حس کرد تنهایی اش را؟ دستانم را بردم و در آغوشش کشیدم.
سرم را روی شانه اش بردم.
با گریه و درد گفتم.
- کی گفته مامان نداری؟ مگه من نیستم؟ مامان رفته یه جای خوب، اون جا خیلی راحت تر از ماست.
دیگه نگو مامان ندارم، خب؟
سرش را عقب آورد و در صورتم خیره ماند.
- پس چرا ما رو با خودش نبرد؟
- چون دلش نیومد. گفت با دریا بمونین این جا. ما هم می ریم پیشش؛ ولی، وقتی خدا بخواد.
از این حرفم عجیب در فکر فرو رفت.
باید از این چیز ها دورش می کردم.
- خودم میام مهد؛ فقط شما امر کن.
با چشمان درشت و نافذش‌، براندازم کرد.
- گفته امروز.
دستش را گرفتم و از تخت پایین آوردم.

- چشم، من امروز دانشگاه ندارم. دربست در خدمت شما هستم گل من.
خوش حال شد. با هم از اتاق خارج شدیم تا برای رفتن به مهد دریا آماده شویم.

سرم گیج می رفت. فکر کردن به حرف معلم دریا و اگر واقعیت داشته باشد چه می شد؟
حالت تهوع گریبانم را گرفته بود. خودم را به حیاط مدرسه رساندم و به تنه درختی تکیه کردم. دریای من؟
دچار اختلال عصبی شده؟
ولی، چرا من حس نکردم؟ معلم دریا را دیدم که با قدم های بلند سمتم می آمد. کمی خودم را جمع کردم.
وقتی نزدیکم شد با آرامش دستش را روی شانه ام کشید و با ملایمت گفت.
-نیاز نیست این همه ناراحت باشی عزیزم، با چند جلسه رفتن پیش روان پزشک، می تونه به حالت قبل برگرده.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 8
به منزل دایی رسیدیم. از ماشین های پارک شده می تونستم بفهمم که مهمانی خودمانی نبود و تعداد زیادی دعوت بودند. در دلم به خودم ناسزا می گفتم که چرا آمدم!
وارد سالن شدیم و خاله ها و دایی هارا دیدم با همه ی آنها احوال پرسی کردم و فقط دنبال نگار می گشتم تا به اتاقش پناه ببرم.
گویا نگار به همراه جمعی از دوستانش به اردو رفته بودند و امشب بر می گشتند و این مهمانی هم یک سوپرایز بود.
بالاخره بعد از کلی روبوسی و گذشتن از مهمانان به اتاق نگار رسیدم.
شالم را از روی سرم برداشتم و روی شانه ام انداختم.
بر روی تختش دراز کشیدم و چشم هایم را بستم.
دینگ.صدای پیامک!
نیشم باز شد.سریع پیامک را باز کردم:
-چه دختر خوبی! عروس مامانم می شی؟»
خندیم. داشتم به این فکر می کردم این کیه!
پس به خودم جرات دادم و روی گزینه ارسال پاسخ کلیک کردم.
-ببخشید شما؟»
هنوز گوشی را روی تخت نذاشتم که پیامک داد.
- به نام خدا. یک عاشق پیشه هستم.»
این فرد هرکی که بود باعث می شد به حرفاش بخندم و برای لحظاتی امتحان زبان فردا را فراموش کنم.
- اشتباه گرفتید. لطفا مزاحم نشید.»
- نخیر درست مراحم شدم. این شماره ی یک خانم خوشگل چشم ابرو مشکی هست که من خیلی دوستش دارم.»
مغزم هنگ کرد.
-اگر دوباره شمارتون رو صفحه گوشیم ببینم؛ عواقب بدی خواهد داشت.»
- منو نترسون خانم کوچولو! دارم بهت می گم خوشم اومده ازت چرا توجه نمی کنی؟»
صدای دست زدن و تبریک به گوش می رسید به نظر نگار اومده بود.بله درست حدس زده بودم چون تا بیرون آمده بودم ثریا را دیدم که به دنبالم آمده بود تا خبر بدهد.
باهم به سمت پله ها رفتیم.پای پله بودیم که دیدم همه شاد و خوشحال هستند.
به محض اینکه نگار من را دید خنده ای به صورتش پاشید و من هم سریع پایین رفتم و بغلش کردم.
-تبریک می گم عزیزدلم.همیشه خوش بدرخشی.
-ممنونم گلم.خوبی؟ خوشی؟
-قربونت برم.تو رو که دیدم انرژی گرفتم.
از آن طرف دایی حامد با صدای بلند گفت:
-حالا حرفاتونو بذارید برای بعدا الان برین کمک کنین بساط شام رو بچینین، دیر شده مردم فردا باید سرکار برن.
زندایی با چهره ای خندان گفت:
-چکارشون داری حامد آقا بذار بگن و بخندن. یک نگاه دلکش به ما انداخت و با یک چشمک کار را تمام کرد.
زیر خنده زدیم.
من و نگار از بچگی باهم بودیم، با خلقیات هم آشنا بودیم.از همه ی راز های هم با خبر بودیم.
به دستم با آرنجش کوبید و گفت:
-چه خبر خوشگل خانم؟درساتو که دقیق می خونی؟
خننده روی لب هایم محوشد.
-اوضاع خوب پیش نمی ره نگار!
-چطور؟ بیا بریم بالا برام تعریف کن.
-نه.باشه بعدا حالا.
نمی خواستم بفهمد هنوز عماد را دوست دارم.اما او الان کارشناسی روانشناسیش را گرفته بود و خوب می توانست بر روی افراد سیطره داشته باشد.
-بیا بهت می گم.
اخمی کرد که من دلم برای آن صورت معصومش تسلیم شد.باهم به سمت اتاقش در حرکت بودیم، که متوجه رد و بدل نگاهی بین سینا و نگار شدم. در دلم خندیدم.
-بیا این جا بشین و بگو.
-نگار.حالم خوب نیست. عماد بازهم سمتم برگشته. چند روز پیش پیام داد.نمی دونم رفتار درست چیه؟ حسابی گیچ شدم. درسامم می خونم اما تست زنی ام کم شده.
-بهت قبلا گفته بودم عماد اون پسر خوبی که تو ذهنت براش یک اسطوره ساختی نیست. ستاره دقت کن داری چه کار می کنی! تو الان داوطلب کنکوری. باید همین سال اول با بهترین رتبه همون جایی که باهم حرف زدیم وبه من قول دادی که به دستش بیاری، برای اون باید بجنگی. نمی دونم چی شده که فیلش یاد هندوستون کرده اما بهتره تو عاقل باشی. الان تو دیگه نباید بچگی کنی و دل به آدمی بدی که می دونی سلامت روان نداره. به خودت بیا ستاره.
حرفای نگار مثل پتکی به احساساتم خورد و آن ها را له کرد.
موبایلش زنگ خورد مجبور شد با دوستش حرف بزند.
حوصله حرفایش را دیگر نداشتم. سمت گوشیم رفتم دیدم سه تا پیامک دارم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 7
داشت از من دور می شد. صدایش کردم. التماس کردم
-تو رو خدا نرو. بمون، خسته ام از این همه بی تو زندگی . به خدا دیگه طاقت ندارم.
ایستاد اما برنگشت. گویی پایم درد می کرد و حسی در آن ها نبود. چهار دست و پا روی زمین زانو زدم.
نسیم خنکی وزید. موهای سیاه و لباس سفید بلندش، در هوا چرخید.
باد، عطر تنش را طرف من سوق داد. بی رحمانه نفس عمیق کشیدم. آن قدر عمیق که حس کردم قلبم تکان خورد و به استقبال این بو، آمد.
چشمانم را بستم و دوباره کارم را تکرار کردم. وقتی باز کردم هیچ کس نبود. مادرم نبود. رفته بود!
با فریادی که کشیدم از خواب شیرین و دوست داشتنی ام دست کشیدم. دستم را روی قلبم گذاشتم. آن قدر محکم می کوبید که کم مانده بود سینه ام را بشکافد و بیرون بزند!
دستم را روی پیشانی ام بردم. خیسِ عرق بود. بغضی داشتم، آن هم به وسعت همه ی نداشته هایم. به دریا که کنارم خوابیده بود نگاه کردم.
دستم را در موهایش بردم و آرام نوازش کردم.
بغضِ خفه کننده ام در حال انفجار بود. دستم را جلوی دهانم بردم و با قدم هایی آرام، پس از برداشتن پالتو قرمز رنگم که عکس خرس و یک درخت روی او هک شده بیرون رفتم.
خودم را به حیاط رساندم. باران تند و تیزی می بارید. عاشق آسمان بودم که همیشه با من هم درد بود. مهم نبود خیس می شوم و یا حتی سرما بخورم. زیر باران رفتم. وسط حیاط ایستادم. سرم را بالا بردم و صورتم را مماسِ آسمان کردم.
راه اشک هایم باز شد. خواب چند دقیقه قبل را در ذهنم تجسم کردم. مادرم را دیدم، پس از چند سال. چرا در صورتم نگاه نکرد خدایا؟
نکند کاری کردم که دلش را شکسته ام؟
چه کار خبطی کردم مادرم؟
کاش حرف می زدی. کاش در صورتم می کوباندی و اشتباهم را به رخم می کشیدی، ولی من صدای گوش نوازت را می شنیدم.
آن قدر هوا سوز سردی داشت و باران تند شده بود، که احساس کردم همه ی تنم یخ بست.
آرام آرام کنار حوضچه که سراسر برایم خاطره بود رفتم.
روزهایی که م دور این حوضچه می نشستیم؛ مثل فیلم روی پرده ذهنم آمد.
همان جا نشستم. جایی که همیشه مادرم بود. یاد وقتی افتادم که پدر یک روز از سر کار آمد. چند کیسه میوه در دست داشت. آمد کنار من و مادرم همه ی میوه ها را هر سه با هم شستیم. چه قدر من خوش حال بودم. آن قدر خوش حال که حتی یک ثانیه از این روزها در ذهنم خطور نمی کرد. سرم را روی کاشی های سرد آنجا گذاشتم. حس کردم مخم یخ بست!
اما باز هم مهم نبود. همه تن و بدنم از درد گز گز می کرند.
دردی در سرم می پیچید که توان حضم آن نیز، در توان من نبود.
دیگر گریه نمی کردم، بلکه زجه می زدم.
صبر ایوب می خواست تحمل این همه فشار. چه باید می کردم؟ می رفتم؟ پدرم را چه می کردم؟
نمی رفتم؟ دریا را چگونه بین این همه تشویش بزرگ می کردم؟
کاش کسی بود تا راه درست را پیش پایم می گذاشت.
لرزش دستانم را به وضوح‌ حس می کردم. خسته بودم، بریده بودم. از همه آدم های این دنیا.
سرم را بالا بردم. طرف آسمانِ پر از بغض. خوش حال بودم که از خانه فاصله داشتم و کسی صدایم را نمی شنید. از ته دل فریادی کشیدم. چندین بار این کار را تکرار کردم. باید خالی می شدم. باید این بغض را بیرون می کردم و خودم را برای دریا می ساختم. احساس کردم فریاد آخرم دیوار های خانه را از هم شکافت. محال بود کسی نشنود!
این بار دیگر، سوزش گلویم به دردهای دیگر هم اضاف شد. سایه بزرگی را پشت سر خود دیدم. با وحشت به عقب برگشتم. پدرم بود!
حال پی بردم به چهره اش، که بعد از مادرم، چند سال پیر تر شده بود.
چند قدم جلو آمد. آن قدر که جلوی پایم نیز ایستاد. سرم را بالا بردم و نگاهش کردم؛ چشمان پدرم نبود. آن ها برق شادی داشتند؛ اما این چشم ها فقط ردِ اشک را در خود داشتند.
دستش آرام و با لرزش پایین آمد و بر موهایم نشست. دیگر کنترلی روی اشک هایم نداشتم.
ذهنم در حال پردازش بود. چند سال دستِ گرم پدر از من دور بود؟
یادم نمی آمد. آرام موهایم را نوازش کرد.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 7
از پشت میز بلند شدم و به سمت موبایل که روی تخت بود، رفتم.
آرزو می کردم که پیامک عماد را ببینم اما عقلم اخطار داد تا غلط اضافی نکنم!
-سلام.»
شماره ناشناس بود! شماره را چند بار خواندم اما آشنا نبود.
پیامک دوم تبلیغات بود. بین جواب دادن و ندادن مانده بودم که پیامکی آمد.
از همان شماره بود و نوشته بود:
-چرا جواب نمی دید.»
و حالا خوب می دانستم که با قصد و غرض خاص به من پیام می دهد_هیچ وقت حریف کنجکاوی ام نشدم این بار هم مستثنی نبود_.
در جوابش نوشتم:
-سلام،ببخشید به جا نیاوردم؟
انگار منتظر بود؛ به سرعت جواب داد.
-باید ببینمتون.»
چشم هایم چهار تا شد! اورا نمی شناختم اما او مرا می شناخت.
فکرم کار نمی کرد سریع شماره میترا را گرفتم.سه تا بوق ببشتر نخورد که صدایش تو گوشی پیچید‌.
-جان ستاره!؟
--میترا یکی بهم پیام داده شماره شو نمی شناسم.
-وا! خب بپرس شما.
-من نمیدونم اگر تورو نداشتم چه کار باید می کردم.
-خب معلومه دیگه، دق می کردی.
صدای خندش گوشم رو کر کرد.
-چیه باز ساکت شدی. راستی زبان رو خوندی؟
-آره کلماتشو مرور کردم سر گرامر بودم که دیگه اینطوری شد.
-چطوری شد؟ از کاه کوه نساز.طوری نشده یا پیامک بده خودشو معرفی کنه یا که کلا بی خیال شو و بشین سر درست.
میترا همیشه راه حل هایی می داد که خودم می دونستم اما بازم با گفتنش بهم آرامش می داد که یکی هست دوستم داشته باشه و یه فکر حال و احوالم باشه.
با دستای لرزانم گوشی رو قطع کردم.
چالش های پیش امده زیاد شده بود ودر ذهنم مثل ماهی شنا می کردند.
صدای درب مرا از عالم افکارم بیرون آورد.
-دخترم درساتو بخون امشب زودتر می ریم.
-کجا مامان؟
مامان نگاهی به من انداخت و گفت:
-دیشب گفتم. برای یک مهمانی رفتن باید من صدبار به هر کدومتون بگم.
-وای مامان. بی خیال من بشید. فردا امتحان دارم ها! به دایی سلام برسونین و زندایی هم منو مطمئنم درک می کنه و بهت قول می دم ناراحت نمی شن.
- یک ساعت وقت داری. زود درساتو می خونی . ساعت هشت آماده پایین باشی.
درب را هم بدون هیچ مکثی بست. این کار یعنی حرف من جای اعتراضی ندارد. مامانم با این کارش غمی به دلم انداخت که می خواستم از شدت ناراحتی یک گوشه بنشینم وبه حال و روزم زار بزنم.
باهر بدبختی که بود گرامر زبان را هم خواندم. ساعت هفت وچهل و پنج دقیقه بود که ثریا به اتاقم آمد و گفت:
-شال سبزت رو به من میدی؟
-آره برو از کشوی سوم بردار.
-ممنون خواهری.مامان مجبورت کرد بیای؟
-آره. اصلا هم دلم نمیخواد!
سرم را پایین انداختم و ناخودآگاه آهی کشیدم.
-الهی دورت بگردم آجی گلم.
مرا در آغوشش گرفت. بااین که با هم سه سال تفاوت سنی داشتیم اما هم دیگر را به خوبی درک می کردیم.
-ستاره؟
با چشمای درشت اش که همیشه دلم برای معصومیتش ضعف می رفت به چشم هایم خیره شد.
-جان ستاره.
-کتاب رو هم باخودت بیار، اتاق نگار درس بخون.
-ناچارم همین کار رو بکنم.
-پس پاشوحاضر شو که بابا هم تو راهه.
-سینا کجاست؟
-با پوریا دفترشون هستن. مامان گفت:خودش از همونجا میاد»
-باشه. پس من حاضر شم.
کمد لباس هارا سه بار از این طرف به آن طرف کردم و در آخر مانتو سرمه ای رابرداشتم.شلوار یخی با شال حریر سفید را هم انتخاب کردم.
جلوی آینه داشتم موهایم را شانه می زدم که از پشت سر صدای ثریا را شنیدم:
-چه خوشگل شدی! به به لذت می برم از این همه قشنگی. بذار من موهاتو شونه بکشم.
شانه را به او سپردم و خودم روی صندلی آرایشی نشستم.
-عجب موهای پر پشت و خوش حالتی داری. کاش این موها رو هم من از مامان به ازث می بردم.
خنده ای دلچسب به لبانم آمد و از تعریف ثریا خوشحال شدم.
ساعت هشت و پنج دقیقه بود.
-وای.دیر شد.
-نگران نباش بابا هنوزنرسیده.
نفس راحتی کشیدم و از جلوی میز کرم را برداشتم و به گونه های به قول میترا:سیبی!»ام کشیدم.نمی خواستم زیاد آرایش کنم؛ پس با یک رژ لب صورتی مات تمامش کردم.
کیف سفید شب را به همراه کتاب ام برداشتم.
بابا هم رسیده بود و داشت آماده می شد.
مامان برایش کت و شلوار طوسی اش را کنار گذاشته بود، انگار با هم ست کرده بودند؛ چون خودش نیز کت و دامن طوسی اش را به تن کرده بود.
خلاصه سوار ماشین شدیم و در طول مسیر بابا با موبایلش راجب کارای اداره صحبت می کرد. دوست صمیمی بابا پشت خط بود. صدای موزیک خیلی کم بود و من حوصله ام سر رفته بود.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان

https://t.me/peyk_dastan/17366

قسمت 6
-میترا تو واقعا نمی تونی درکم کنی.
-فرهاد رو یادته؟ چه قدر دوستم داشت! آخرش چی شد؟ الان کجاست؟

داشتم فکر می کر‌دم فرهاد چه قدر میترا رو دوست داشت! فرهاد رو می شناختم پسر بدی نبود اما خب خانواده اش موافق نبودند و گرنه الان میترا عروس شده بود.

-آهای! کجایی؟
-خب چرا تو ازش متنفری؟ اون که تو رو هنوزم می خواد!
-ستاره! خواستن تنها مهم نیست .باید مرده عمل باشه، من نمی تونم پای کسی بمونم که می دونم بهش نمی رسم.
-چی بگم! نمی دونم! هر کسی یک چالشی تو زندگیش داره.
چشماشو ریز کرد دستشو به کمرش گرفت و گفت:
-مثلا خانوم مشکلش چیه؟! نه ببخشید! چالش تون در حال حاضر چیه؟!
زیر خنده زد .
-میترای بی احساس مسخرم نکن. من عماد رو می خوام حتی اگر صد بار دیگه هم بی محلی کنه.
-باشه.بخواهش بعد ببین کی پاشو می خوری! حالا بی خیال بریم کتابخونه که کتاب تستمو اون جا گذاشتم .
-وای میتی نه! من نمی تونم بیام.
-باز چرا؟ می خوای بری دنبالش!؟
یک مشت محکم نثار بازویش کردم و گفتم:
-هه! خوشمزه کی بودی تو؟
چشم هایش از شدت خوشحالی برق زد.
-معلومه دیگه. تو.
چشم غره ای رفتم و گفتم:
-من رفتم.
-با چی می ری؟
-فعلا با پاهام تا بعد چی پیش بیاد!
-نه گفتم اگر رانندت دنبالت نمیاد افتخار بده با ما بیا.
-نه ممنون؛ زحمت نمی دم.
-وایستا الان بابام میاد دیگه.
سرمو کج کردم و گفتم:
-بریم پس.
قدم هایمان همیشه به اندازه هم بود و من همیشه از این اتفاق خوشحال بودم چون حس خوبی به من القا می کرد.
پنج دقیقه منتظر شدیم تا پدر میترا رسید.
بخاطر این که حال من عوض بشود صدای موزیک را زیاد کرد و اهنگ مورد علاقه ام سیل انرژی را به سمت ام روانه کرد.

عادت می کنم ؛ این روزامو رد می کنم.
توگوشه از اتاق با خودم خلوت می کنم.
من دلتنگتم.خوب می دونی تو چنگتم.
باتو دارم آرامش؛ تو همونی که من می خوامش.»
(من بی قرارم از سینا شعبانخانی)

دوش گرفتم. جلوی آینه در حال برس کشیدن بودم که صدای پیامک موبایل از ادامه دادن کارم مانع شد.به سمت گوشی شیرجه زدم ؛ وقتی بازش کردم دیدم تبلیغات هست . حسابی تو ذوق ام خورد. فردا امتحان داشتم و باید همت می کردم تا شروع کنم.
سمت قفسه کتاب ها رفتم و یک دفتر دیگه هم در کنار کتاب زبان برداشتم تا لغات را بنویسم.
روی صندلی نشستم و شروع به حفظ کردن لغات کردم . یک کلمه که می خوندم هزار تا فکر به مغزم شلیک می شد.
دوساعت سر یک درس مانده بودم و هنوز تمومش نکرده بودم که احساس کردم خیلی گرسنه شدم. به سمت کمدم رفتم و یک شکلات نارگیلی برداشتم و خوردم. چشام هایم و ذهنم دیگر مرا یاری نمی دادند. تصمیم گرفتم یک استراحت کوتاه بکنم و بعد بیدار شم و حسابی بخونم. ساعت کنار پاتختی ام را برای شش کوک کردم.
هوا تاریک شده بود و من خواب مانده بودم . باخودم واگویه می کردم چرا این ساعت لعنتی زنگ نخورد؟! اه.
کتاب را مقابل چشم هایم قرار دادم و شروع به خواندن کردم . ذهنم گرم شده بود؛ چهل و پنج دقیقه گذشت و دوباره صدای دینگ موبایل اما توجهی نکردم نمی خواستم ذهنم را منحرف کنم. حدس می زدم از پیامک های تبلیغاتی باشد. کلمات را تمام کرده بودم و درحال تمرین کردن گرامر بودم که پیامک دوم رسید. ذهنم را قلقلک داد تا سمت گوشی برم و بخونم؛ اما.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 6
دریا را دیدم که گوشه تخت دستش را روی گوش هایش گذاشته بود و صورتش خیس از اشک بود.
در را بستم و آغوشم را برایش باز کردم. ببخشید مادرم‌، من خواستم اما نشد.
دریا خودش را در آغوشم رها کرد و با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد. سرش را در سینه ام مخفی کردم و من بی صدا گریه کردم. خواستم خواهرم بغضش را خالی کند.
چند روزی از اتفاق کذایی آن شب که طعم گَس کمربند پدرم را چشیدم می گذشت.
پدر حتی در صورتم نگاه هم نمی کرد و درصد بی تفاوتی اش‌ نسبت به همیشه بیشتر شده بود.
مزاحم هنوز دست از سرم برنداشته و هر روز سر وقت موعد، پیامک می داد. من هم گویی عادت کرده بودم به این پیامک ها و دقیق می دانستم الان موبایلم صدا می دهد!
زندگی می کردم‌ زندگی که فقط دریا بود و دریا.
هر روز او را به مهد می رساندم و بعد دانشگاه خودم.
با دستی که به شانه ام خورد از افکار کلیشه ای ام فاصله گرفتم و شش دنگ حواسم را به دریا معطوف کردم.
- جان دلم؟
- چرا با من حرف نمی زنی؟
دستش را کشیدم و او را روی پایم نشاندم.
خواستم کمی بخندد. قیافه مردانه ای به خود گرفتم و صدایم را کلفت کردم.

- ببخشید خانم، من کامل در خدمت شما هستم؛ امر تون؟

از ته دل به حرکت من خندید. دوباره چال گونه های زیبایش دل مرا لرزاند. چه قدر قشنگ بود که این ها را از مادر مان به ارث برده بود.
- آبجی؟
منتظر نگاهش کردم.
- می شه من رو ببری بیرون؟
- مثلا کجا؟
طبق عادت همیشگی اش‌‌، دستش را روی لب و چشمانش را قلوچ کرد.
- اوم، مثلاً سینما مدرسه ی موش ها رو ببینیم.
خندیدم و پیشانی اش را بوسه باران کردم.
_معلومه که می ریم، فقط الان نمی شه عزیزم؛ ساعت خواب شماست. بخواب بیدار که شدی‌ غروب با هم می ریم.
هیجان زده، از آغوشم بیرون آمد و چندین بار، بالا و پایین پرید و گفت.
_آخ جون، مدرسه ی موش ها.
برای چند ثانیه هم که شده، غم هایم را به نهان خانه ی قلبم سپردم و دریا را در این شادی، همراهی کردم.
چه قدر خوب بود که با این چیزهای کوچک خوش حال می شد.
****
با هم مشغول خوردن ماکارانی که من پخت بودم، شدیم. دریا با لذتی که ناشی از رفتن به سینما بود غذایش را می خورد و من هم با رضایت تماشایش می کردم.
بعد از این که سیر شد‌‌، ظرف غذایش را به عقب سوق داد و گفت.
_آبجی من سیر شدم.
با اخم ریزی که گمان نکنم به چشم آمد‌ گفتم.
_نه خیر، شما سیر نشدی و از روی خوش حالی چیزی نمی خوری. نداشتیم دریا خانم، غذات رو تا آخر بخور.
نا امید ظرف را سر جای اول برگرداند و طبق گفته من غذایش را تا آخر خورد.

وقتی فیلم سینمایی انتخاب شده دریا را تماشا کردیم، با هم به یک بستنی فروشی رفتیم. خواستم امروز را کامل در اختیار او باشم.
از بستنی فروشی خارج شدیم و کمی در بازار قدم زدیم. یک دفعه دستم محکم به عقب کشیده شد.
برگشتم و به دریا چشم دوختم.
با دست به گوشه ای اشاره کرد. رد دستش را دنبال کردم و به عروسک خرسی قرمز رنگ رسیدم.
-چه قدر نازه.
خندیدم.
- بله عزیزم، خیلی هم شبیه شماست!
دست دریا را گرفتم و با هم به سمت عروسکی که با یک نگاه جای خود را در قلب دریا گرفته بود رفتیم. قد عروسک اندازه دریا بود.
بدون آن که به حساب و شهریه دانشگاهم فکر کنم مبلغ عروسک را که قیمت سرسام آوری هم داشت را حساب کردم.
می ارزید به خوش حال شدن که خواهرم که تمام زندگی ام با وجود او خلاصه می شد.
دریا با آن عروسک سختش بود راه رفتن و اصرار من برای گرفتن و کمک کردنش بی نتیجه ماند.
صدای تلفنم آمد. چک نکردم؛ می دانستم کیست و حتی چه می گوید.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 17
غم در چشمان درشت و مشکی اش جا خوش کرد. چرا به شباهت چشم هایش با دکتر پی نبرده بودم؟
با لحن غمگینی گفت.
- من هم باید می رفتم اما وقتی داشتم با بابام می رفتیم واسه کنکور یه تصادف بدی کردیم. حتی چند روز بابام توی کما بود.
واقعا ناراحت شدم.
- متأسفم. اشکال نداره، بالأخره جایی رفتی که تو رو به هدفت می رسونه.
دست هایش را درستم گرفتم و گرم فشردم.
- همین که بابات برگشت خودش کلی حرفه، مگه نه؟
لبخند کوچکی زد.
- درسته.
یک دفعه به خودش آمد و فنجان قهوه را دستم داد.
‌- تو تلخ می خوری یا شیرین؟
-تلخ!
- اما؛ من شیرین می خورم.
تکیه بر صندلی دادم. به دیواره ها نگاه کردم. سنگ های سفید و صورتی؛ پوشیده بود از عکس بچه و آدم های خشن و افسرده.
شومینه بزرگی گوشه دیوار بود و مسئولیت گرم کردن همه ی مطب را به دوش می کشید.
مشغول قهوه خوردن بودم که نهال بلند شد و طرف کشو میزش رفت.
از کشو یک پاکت بزرگ برداشت؛ آمد و روی میز مقابلمان گذاشت.
جعبه را بازش کرد و گفت.
- اوم، ساحل شیرینی های مادرمه. نخوری از دستت رفته.
خندیدم و تکه ای از برداشتم. بوی آن ها نشان می داد چه قدر می تواند لذیذ باشد.
وقتی مزه اش را چشیدم، فهمیدم طعم او بهتر از بویش است.
- خیلی خوش مزه است.
یک کیک دیگر برداشت و سمتم گرفت.
- نمی شه نخورم؟
- نه، باید بخوری.
ناچار از دستش گرفتم و مشغول خوردن شدم.
بعد از گذشت یک ساعت در اتاق باز شد.
اول دریا و پشت سر او دکتر بیرون آمد. نگاه دریا آرام بود اما نگاه دکتر آشوب.
نگران شدم. دکتر به نهال نگاه کرد.
ابرو هایش را بالا داد و گفت.
- من چند بار دیگه باید به شما تذکر بدم؟

- امید خب چی کار کنم؟ این حوصله ام سر می ره.
- حوصله ات سر می ره نیا خب؟
- نیام هم حوصله م سر می ره.
آرام خندید و سرش را به اطراف تکان داد.
- فکر کنم چند جلسه مشاوره رو لازم داری.
بعد از این حرف، خطاب به من گفت.
- خانم تقوی، بفرمایید اتاق من.
پشت بند این حرفش رفت.

بعد از نگاهی به نهال و
دریا رفتم.
می دانستم نهال هوای دریا را دارد و نیاز به گفتن من نبود. نگران بودم از حرف هایی که دکتر می خواست بزند. سر جای قبلی ام نشستم و دکتر پشت میز خودش.
دستی به صورتش کشید.
گویی مردد بود بین گفتن و نگفتن.
یک باره صدای بم او قلبم را برای چند ثانیه از کار وا داشت.

- نمی دونم چه طور باید بگم
اما شما در حق دریا کم لطفی کردید.
درسته من با چشم های خودم دیدم چه قدر بهش محبت می کنید.
ولی، شما باید جوری رفتار می کرید که اون از درون با شما دوست باشه، نه فقط ظاهر.
بریده بریده گفتم.
- می شه منظورتون رو واضح تر برسونید؟
-دریا یه افسردگی خیلی حاد داره. اگر یکم دیر تر می آوردیدش شاید دست به کار های خطر ناک می زد.
ته دلم خالی شد. دریای من؟
- نباید دریا رو جایی نگه دارید که پدرتون زندگی می کنه.
اشک حاکی از بدبختی ام صورتم را پوشاند.
- من و دریا جایی رو نداریم که بخوایم بریم.
جایش را با مبل مقابل من، عوض کرد.
- واقعاً نمی دونم چی بگم. دریا حالش اصلا خوب نیست. شما از این که چند شب پیش پدرتون موهای دریا رو کوتاه کرد، خبر دارید؟
نفسم بند آمد.
پدرم این کار را نکرده بود. خدای من، کمی نفس غرض می خواهم، می دهی؟
- ببخشید؟ دریا خودش موهاش رو کوتاه کرد.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 17
ماشین را روشن کرد و در طول مسیر حرفی نزدیم. هوای شهر گرفته بود و ابر، آسمان شهر را فراگرفته بود، نم نم باران شیشه ماشین را خیس کرده بود. شیشه را پایین دادم و بوی باران را با اعماق وجودم حس کردم و حرف های ضبط شده عماد دوباره از اول برام پخش شد. بغض بدی گلویم را چنگ زده بود؛ چشمم به دختر و پسری افتاد که شانه به شانه در کنار هم راه می رفتند، آهی کشیدم و لبخندی تلخ بر لب نشاندم. سهم من از عشق این نبود؛ من از یک پسر رانده شده بودم! پسری که خودم او را بزرگ و مهم کرده بودم. از خودم بیشتر بدم می آمد، چون تمام احساسم را به کسی دادم که از عشق هیچ بویی نبرده بود. به خانه که رسیدیم کوله ام را روی تخت پرت کردم و به سمت حمام رفتم. یک دوش داغ و لیوانی قهوه حالم را بهتر می کرد. سعی کردم تو اتاقم زیاد تنها نمانم، می دانستم فکر و خیالش دیوانه ام می کند.
در آشپزخانه رفتم و گونه ی مادرم را بوسیدم. مادرم بوی خوشبختی می داد. عطر تنش را استشمام کردم، به سمتم برگشت و گفت:
-چکار می کنی دختر جان؟
-مامان. خیلی دوستت دارم.
بغضم ترکید و اشک هایم جاری شد. چشم هایم را بستم و به قلبم اجازه دادم خودش را خالی کند. مادر هاج و واج مرا نگاه می کرد. نگرانی در صورتش هویدا بود، می خواستم توضیح بدهم که حالم با گریه بهتر می شود اما نمی توانستم جوشش خروشان اشک هایم را متوقف کنم.
مادرم مرا بغل کرد و موهای بلند مشکی ام که هنوز خیس بود، نوازش کرد.
-چی شده دختر گلم؟ کی یا چی اذیتت کرده؟ با میترا بحثت شده؟ یا نکنه نمره هاتو بد گرفتی!
قفل روی لبم با هیچ کلیدی قصد باز شدن نداشت. فقط آغوش مادر و بوی بهشتش را می خواستم. سینا که صدای مادر را شنیده بود وارد اشپزخانه شد و مارا در میان بازوان خوش فرمش جای داد و گفت:
-جریان چیه؟ بوی بارون میاد اینجا. بزار ببینم کدومتون ابری شدین. و مستقیم گونه ی مرا لمس کرد و با انگشت مردانه اش اشک هایم را بانوازش پاک کرد.
"داشتن خانواده، آن هم خانواده ای که تورا می فهمد نعمتی است از نعمت هایی که باید برایش سجده شکر به جا بیاوری."
آغوش سینا مرا محاصره کرد و بغلم کرد و به سمت سالن نشیمن رفتیم روی مبل نشست و مرا روی پایش نشاند. موهایم را از جلوی صورتم کنار زد و گفت:
-ابجی من چرا ناراحته؟
لبخندی زد و مهربانانه چشم به دهانم دوخت.
دوباره سیلاب اشک به راه افتاد و چانه ام شروع به لرزیدن کرد. چانه ام را با دستانش گرفت و گفت:
-گریه کردی دیگه. بسه، بگو چت شده؟ نترس دعوات نمی کنم؛ درستو کامل نخوندی؟!
وسط گریه خندم گرفت.
-ای جان. بخند ستاره. درخشش دندونای سفیدت دلربایی می کنه.
سفت بغلش کردم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
-سینا.مرسی که هستی. به فکرمی. خیلی دوستت دارم داداش.
خندید و گفت:
-چاکر آبجی خانم.
مژه های نم زده ام را لمس کرد و گفت:
-اشک هاتو از کجا میاری؟ خیلی شوره.
خندیدم و نگاهش کردم:
-از دریاچه ارومیه دیگه.
صدای خنده کل خانه را فرا گرفت.
روز های تلخ یکی یکی می آمدند و کوچ می کردند.
تنها سه روز تا کنکور مانده بود و تحقق رویایی که معلوم نبود به واقعیت می پیوندد یا نه!

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت هشتم
گونه ام خیس شد و چشم های گیجم همراه حرکات مرد جوان تکان میخوردند. بی حرف وسایلش را جمع کرد و به سمت تخت دیگری رفت و وسایلش را با خشونت روی تخت کوبید
زن پشتم کوبید و به تخت اشاره زد و رفت، به سمت تخت رفتم و معذب و ترسیده دستی روی روتختی نامرتب کشیدم و نشستم، خاکستری دیوارها با قلب مرده ام هارمونی دلگیری داشتند.
-اسمت چیه؟
به پسر هیکلی که از تخت بالایی سرک کشیده بود و با لبخندی پر از شیطنت خیره ام بود نگاه کردم و در حالی که زانوهایم را با قدرت بیشتری به هم میچسباندم لب زدم.
-ترنج!
-هی! اینجا اسمی در کار نیست، سرت تو کار خودت باشه.
سر هردویمان به سمت زنی که صورتش با موهای به هم ریخته اش پوشانده شده بود و با حوله کوچکی مشغول خشک کردنشان بود؛ برگشت.
و نیم نگاهی به من انداخت و رفت. باید به این آدم ها عادت می کردم؟ هر چند اینجا بودن از آن اتاق شکنجه صد برابر بهتر بود.
***
همه را به صف در محوطه جمع کردند و من مانند بره ای مطیع و گیج فقط به تقلید از بقیه در صف ایستادم.
مرد آشنا با همان نگاه کولاک زده و مرده، از میان صف گذشت و تک تک به احترامش صاف ایستادند و چانه بالا دادند اما من که از چیزی خبر نداشتم فقط حرکاتشان را دنبال میکردم.
به من که رسید ایستاد و اخم کرد. ترسناک بود! حس کردم نفس در سینه بقیه حبس شد.
کاملا به سمت من چرخید و دست به سینه شد، عضلاتش خودنمایی کردند. نگاهش ترس و ابهت را در جان آدمیزاد منعکس میکرد. آب دهانم را قورت دادم و دستهایم را پشت کمرم در هم گره زدم.
-احمق!
آب دهانم را قورت دادم اما جرئت سر بلند مردن نداشتم. صدای فریادش از جا پراندم.
-درست واستا!
زنی که تمام مدت سنگی و بی حرکت پشت سرش ایستاده بود جلو آمد و میان دو کتفم کوبید و شانه ام صاف شد. از ضربه اش نفسم بند آمد و اشک در چشمم دوید، کیسه بوکس بودم؟ چانه ام را بالا داد و با پا، پاهایم را به هم نزدیک کرد.
و او انگار که راضی تر بود به نگاه اشکی ام نگاهی انداخت و رفت، دورتر که شد صدای نفس های حبس شده ای که آزاد شد را به وضوح شنیدم.
-نزدیک بود به فنا بدیمون.
به پسری که در همسایگی تختم بود نگاه کردم و اشکم چکید.
پشت تریبون ایستاد و با صدایی رسا دستور داد.
-مربی جدید امروز میاد. کم کاری نبینم ازتون.
همه با هم پا به هم کوبیدند و دوباره با کمی فاصله میانشان ایستادند.
دستی به موهایش کشید و به من اشاره کرد.
-تو بیا اتاق من.
و بی هیچ حرف دیگری رفت.

در زدم و ترسان و لرزان داخل رفتم، پشت میز بزرگش نشسته بود و تمام حواسش را به تبلت در دستش داده بود. در را نیمه باز گذاشتم، اگر داد زد فرار می کنم!
چند دقیقه ای در این اتاق بی روح و تقریبا خالی در سکوت گذشت. با همان اخم های ترسناک تبلت را داخل کشوی میز گذاشت و به حرف آمد.
_شنیدم نترسی و فضول.
بالاخره نگاهش را بالا کشید و خوب براندازم کرد. انگار در ذهنش مشغول قیمت گذاشتن بود.
اما هیچ نشانی از رضایت در این چشم ها نیود که نبود.
_هر کی بودی و از هر کجا که اومدی دیگه باید فراموش کنی، حالا دیگه عروسک ارزون فروش شده ی منی!
صدای خرده شیشه های قلبم که زیر لگد های کلام بی رحمش از هم میپاشیدند روح زخمی ام را از پا دراورد و از نگاهم بیرون چکید!
_غرور؟ آشغاله بنداز دور، دلتنگ خانواده؟ برای امنیت اونام که شده دیگه فراموش شن. اشک؟ مایه ننگ و نشانه ی ضعفه، آدمای ضعیف خوراک شغال میشن. اینجا تو دیگه یه دختر نیستی، یکی از ربات های منی که بگم بمیر، نفست رو میبری! فهمیدی؟
سکوتم را که دید سری تکان داد و بلند شد. سکوتم برای تایید نبود، زبانم بند آمده بود و ترس آن را غل و زنجیر کرده بود.
_الیزا؟
حالا رو به رویم ایستاده بود، اما جرئت نکردم به صورتش نگاه کنم و به کفش هایش خیره ماندم.
_میسپارمش به تو.
الیزا بازویم را گرفت و کشید. به دنبالش روان شدم، دلم التماس میخواست اما.میدانستم بی فایده است!
_چون زخمهات کاملا خوب نشده تا دو روز میتونی استراحت کنی اما بعدش باید کارت رو شروع کنی.
و به خوابگاه راهنماییم کرد تا استراحت کنم.از فرط اضطراب و ترس درد و زخمم را فراموش کرده بودم.
بی اهمیت به بقیه که دور هم مشغول کارت بازی بودند، روی تخت دراز کشیدم و چشمهایم را بستم، شاید وقتی چشم باز کنم این کابوس تمام شود.هر شب به همین امید میخوابیدم!

نویسنده : رویا آزاد

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت هفتم
-اونجا فضولی کنی دیگه مثل ما مهربونی در حقت نمیکنن.
پوزخندی که می آمد روی لبهایم جا بگیرد را قورت دادم و باز هم چیزی نگفتم. در ون را باز کرد و به داخل هولم داد."وحشی!"
فکر می کردم او هم بیاید اما نیامد و فقط به دو مرد ترسناک تر از خودش سفارش کرد.
-چشمهاش رو ببندید!
نیم نگاهی به من ترسیده انداخت و حس کردم ته نگاهش کمی، فقط کمی ترحم ته نشین شد.
-خدانگهدار فضول خانم!
خواستم خواهش کنم که بیاید! از همه می ترسیدم اما بودن اویی که حتی نامش را نمی دانستم به طرز عجیبی برایم دلگرمی بود. اما قبل از زدن حرفی از جانب من در را بست و یکی از مرد ها چشم بندی روی چشمهایم گذاشت و ماشین به حرکت درآمد.
از تکان های شدید ون فهمیدم که از شهر خارج شدیم. حرف میزدند اما زبانشان را نمی فهمیدم و همین عصبی ترم کرده بود. بالاخره بعد از چند ساعت اسارت در تاریکی و بی خبری ماشین ایستاد. در ون باز شد و چشمهای من همچنان بسته بود. صدایی آشنا آمد اما به زبان این غول بیابانی ها حرف میزد.
-Eto?
-da.
دست و پایم از ترس یخ زده بود. توان هیچ العملی نداشتم. لحظه شماری میکردم این چشم بند لعنتی را از روی چشمهایم بردارند تا بفهمم چه خبر است. بالاخره انتظارم به پایان رسید و چشم بند برداشته شد. چند ثانیه طول کشید تاری نگاهم از بین برود و قفل مردی شد که اولین برخوردمان چندان جالب نبود! مردی که با ماسکی مشکی صورتش پوشیده بود و در هاله ای از ابهام پنهان شده بود!
انگار مرا نشناخت چون نیم نگاهی انداخت و اشاره کرد پیاده شوم.
به زحمت بیرون رفتم و یکی از مردها با خنده به باسنم زد، منزجر به سمتش برگشتم و قبل از حرفی از سمت من، غرش مرد آشنا دهان من را بست و رنگ آنها را پراند.
سرزیر انداختند و مرد دستش را پشت کتفم گذاشت و به جلو هدایتم کرد. اشاره کرد بروند و من از آنها چشم گرفتم و به مکانی که نمیدانستم نامش را چه باید میگذاشتم، خانه ی بزرگ؟ عمارت؟ اما به زندان بیشتر شبیه بود. با دیوار های سیاه به رنگ روح تمام آدم های اینجا!
پاهایم از ترس رویارویی با چیزی که از ماهیتش خبری نداشت میلرزیدند.
او جلوتر از من به راه افتاد و کمی صورتش را به شانه اش متمایل کرد و آرام به حرف آمد.
-امروز روز اول زندگیته!
-ببر اتاقش رو نشونش بده.
جلوی در ایستاده بودیم و مرا به زنی که مردانگی هایش بیشتر بود سپرد و چند ثانیه نگاهم کرد و رفت. دیگر به دست به دست شدن عادت کرده بودم.
-بیا.
در را باز کرد و برخلاف انتظارم برای مکانی عجیب و پر از وسیله یا هرچیزی به جز خالی بودن این خانه، خالی بود!
داخل رفت و لرز به تنم افتاد.
"اینجا کجاست خدایا!؟"
در و دیوار سنگیِ مشکی! خالی از گرما و وسیله و.انسانیت! از پله های سنگی انتهای سالن بالا رفتیم و به بالا که رسیدیم دهانم باز ماند.
به انتهای سالن که، شاید بیشتر از ۱۰ در و اتاق را باید میگذارندیم اشاره زد و به دنبالش روانه شدم.
بالاخره جلوی دری ایستاد.
-اینجا اتاق توئه از حالا.
در را باز کرد، بیشتر به پادگان شبیه بود تا اتاق!
شوکه و با دهانی باز به آدمهایی که بی خیال دنیا روی تختهای چند طبقه کنار هم چیده شده دراز کشیده بودند خیره شدم.
آدمهایی که.زن بودند و.مرد!
تلاش کردم آب دهانم را قورت دهم اما.آبی نبود! زبان خشکم به سقف دهانم چسبیده بود و وحشتزده به این اتاق لعنتی نگاه میکردم.
مادر جان میگفت، با نامحرم همکلام شوی خدا قهرش میگیرد! می گفت.من اینجا میان این همه مرد چه میکردم؟
-۱۰۳؟
پسری از روی تخت پایین پرید و بی حرف به زن زل زد. بغض چه بد موقع به گلویم چنگ انداخت.
-برو رو تخت ۱۰۸ بخواب، این تختت مال این دختره.

نویسنده : رویا آزاد

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 16
از کدام برنامه ها حرف می زد؟ منظورش این بود من این کاره ام؟!
از اخم در چهره ام سوالاتم را خواند و بلافاصله حرفش را کامل کرد.
-منظورم از برنامه همین چیزهایی که عماد دنبالشون هست. من خیلی بهش تذکر می دم اما کو گوش شنوا؟!
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-دخترا بلند شین. باید شمارو کتابخونه برسونم و مرخصی ساعتی منم در حال تمام شدنه.
به سمت همان آقا که پشت میز نشسته بود رفت تا انگار پول سفارشات را حساب کند.
میترا در گوشم گفت:
-حالا تحفه چه پزی هم میده بااون واشر توی دستش ها.! چه از خود راضیم هست. بااون چاله گونه اش. اه.
میترا از بی محلی های سروش حرصش گرفته بود. من همچنان در دلم غوغایی بود و دلم هیچ نمی خواست کتاب باز کنم. در افکار خودم غرق بودم که میترا دستم را کشید و گفت:
-مردک میگه بریم سوار شیم تا خودش بیاد، در ماشینم باز کرده.
دهنش را کج کرد و ادای سروش را درآورد! روی لبم از کار های مسخره میترا خندم گرفته بود اما در دلم غمی سنگین لانه کرده بود و آواز تلخی سر می داد.
گام هایم را بی انگیزه بر می داشتم. میترا صندلی عقب نشست، من هم دلیلی نمی دیدم جلو بنشینم؛ پس کنار میترا نشستم و او هم بی میلی مرا که دید اعتراضی نکرد. چند لحظه بعد، سروش آمد و بدون هیچ حرفی حرکت کرد. در چندجا سنگینی نگاهش را از آیینه جلو احساس کردم_شاید نگرانم بود_.
نزدیک کتابخانه شدیم و داشتم مقنعه ام را مرتب می کردم که مرا مورد خطاب قرار داد:
-ستاره خانم، از این قرار ما کسی باخبر نشه لطفا و جواب پیام های عماد را هم هرگز ندید. شماره اش را مسدود و یا حتی خط تون رو عوض کنید. به فکر درس و کنکور باشید و بدونین زندگی ادامه داره. حتی بدون عماد.
از کلمه ی" عماد" بدم آمده بود و بلند داد زدم.
-دیگه اسمشو نیارید.
با اخم و عصبانیت درب ماشین را باز کردم و کوله ام را روی شانه ام انداختم و بدون خداحافظی آن هارا رها کردم، به سمت ورودی کتابخانه رسیدم. با عجله پله هارا دوتا دوتا بالا می رفتم و به صدای میترا که می گفت صبر کن دیوونه چت شده » توجهی نکردم.
ساعت دو ظهر شده بود و من هنوز هیچ کار نکرده بودم.
وارد تالار مطالعه شدم و محتویات کوله را روی میز مقابلم پخش کردم . کتاب هارا یک طرف و فیش های نکته برداری را یک طرف.
صفحه جدید از دفتر برنامه ریزی ام را باز کردم و بالای صفحه نوشتم"
کتاب کار زبان انگلیسی را برداشتم و یکی یکی تست ها را حل می کردم و میترا هم با فاصله چند صندلی هم ردیف من در حال مطالعه کردن بود. ساعت حوالی چهار بود و من احساس گرسنگی کردم؛ از کوله، یک شکلات برداشتم.
عقربه ها ساعت شش را نشان می دادند؛ دیگر مغزم کشش نداشت؛ سرم را بر روی میز گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد! با تکان های میترا چشم هایم را باز کردم و گفت:
-پاشو دختر خوب سینا دم در منتظرته.
کش و قوسی به بدنم دادم و وسایلم را جمع کردم و از میترا خداحافظی کردم.
ماشین مشکی و براق سینا را دیدم و به سمتش رفتم. با تمام قدرت سعی کردم حالم را خوب جلوه بدهم، اما انگار موفق نشده بودم.
-سلام سینا جان.
نگاهی به من انداخت و گفت:
-سلام عزیزم؛ خوبی؟!
لبخندی زدم و گفتم:
-خوبم و خسته.
-چشمات چرا پوف کرده؟
دستی به چشمانم کشیدم و از آینه جلو ماشین خودم را نگاه کردم و از این شکل و شمایل خودم وحشت کرده بود.
-درس خیلی خوندم، چشام درد گرفته بود و نیم ساعت آخر رو خوابیدم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 16
دکتر:
- متأسفم.می شه از زندگیتون یه رمان خوب ساخت. تحمل این همه درد اون هم واسه یه دختر؛ خیلی طاقت فرساست اما؛ شما تحمل کردید و همه ی سختی های این چند ساله رو پشت سر گذاشتید.
الان پدرتون پیش شماست؟
- بله.
- اقدام نکردید واسه ترک دادن پدرتون؟
- تک و تنها چه کاری از دستم بر می آومد؟
- ببخشید، حق دارید، سوال من بی منطق بود.
سرش را تکان داد و به دنبال دریا رفت.

دست در دست همراه دریا آمدند.
در حین آمدن دکتر وقتی نگاهش به رو به رو بود گفت.
- دریا جان الان دیگه واجب شد خواهر شما بیرون منتظرت بمونه، خب؟
دریا مردد مرا نگاه کرد.
بلند شدم و سوی او قدم بر داشتم.
وقتی نزدیکش شدم، جلوی پایش زانو زدم.
- من همین جا منتظرت می مونم دریا، هیچ جایی نمی رم.
چهره اش در هم رفت و با ترس گفت.
- اگه رفتی چی؟ اگر دیگه من رو دوست نداشتی چی؟
اشک در چشمانم حلقه بست؛ در آغوشش کشیدم.
- چی می گی؟ مگه من می تونم تو رو دوست نداشته باشم آخه؟
از آغوشم او را بیرون کشیدم و با دستانم صورتش را قاب گرفتم.
-‌تو همه ی زندگیه منی. دفعه دیگه هم از این حرف ها بزنی؛ باهات قهر می کنم.
احساس کردم کمی قانع شد.
از جایم برخاستم. دریا را طرف دکتر سوق دادم. خودم هم سمت بیرون رهسپار شدم.
مخاطب به دکتر گفتم.
- دریا امانت دست شما.
لبخند زد.
- خیالتون راحت.
با آخرین نگاه به دریایم از آن جا خارج شدم. خارج شدنم مساوی شد با دیده شدن نهال جلوی چشم هایم.
جلو تر آمط و بی پروا گفت.
- چی شد؟
خنده ام گرفت.
- چی خواست بشه؟ هیچی، دریا رفت بازی کرد من هم گذشته رو واسه دکترش تعریف کردم، همین.
دستم را گرفت و دنبال خودش کشاند.
مثل بچه های کوچک دنبال او به راه افتادم. مرا روی صندلی نشاند و سمت قهوه ساز سنتی رفت. مشغول درست کردن قهوه شد و گفت.

- خیالت راحت گلم، تا حالا نشده کسی خوب نشده از دست داداش من بیرون بره.
بین جمله ی آخرش ماندم؛ متعجب گفتم.
- داداش؟!
سمتم برگشت.

- بله، اگه به فامیلی های ما توجه می کردی می فهمیدی.
هنوز متعجب بودم؛ سوال بعدی ام را پرسیدم.
- یعنی توی مطب داداشت منشی هستی؟
قوری کوچک را برداشت و در نعلبکی های نقره ای رنگ ریخت.
- حق داری. اما، من از بی کاری بیزارم. برنامه دانشگاه رو با این جا تنظیم کردم و بعد کلاس هام میام این جا. بعد هم مگه این جا به چی احتیاج داره؟ یه رفتگر و یه منشی؛ که من منشی شدن رو انتخاب کردم. ولی، حالا شاید صرف نظر کردم و رفتگری رو برداشتم.
به این دختر شیطان و پر چانه خندیدم.
- چه قدر خوب، خیلی هم بهت میاد.
اخمی با نمک کرد و گفت‌.
- پس دیگه می رم رفتگری؛ بذار امروز بگذره.
برای اولین بار بعد از مادرم، صدای خنده ام در هوا پیچید. چه قدر امروز حرکاتی که بعد از مادرم دیگر رخ نداده بودند اتفاق می افتاد.
-کار خوبی می کنی، راستی نگفتی چی می خونی؟
نعلبکی ها را در سینی قرار داد و با یک شکر دان آمد و مقابلم نشست.
پاهایش را روی هم قرار داد.
- با اجازه شما، دکترا.
چه قدر خوب بود که هم رشته بودیم.
خوش حالی ام را در چشم هایم به نمایش در آوردم.
- چه قدر خوب، من هم همین طور.
دست هایش را به هم کوبید و با صدایی که به جیغ شبیه بود گفت.
- وای جدی می گی؟
چه قدر شاد بود.
- آره، دانشگاه دولتی.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


خلاصه : وقتی که رسیدی که شکسته بودم از همه ی آدما خسته بودم وقتی که رسیدی که نبود امیدی اما تو مثل معجزه رسیدی وقتی که رسیدی که شکسته بودم از همه ی ادما خسته بودم بعد یه عالم اشک و بغض و فریاد خدا تو رو برای من فرستاد خوب می دونم جای تو رو زمین نیست خیلیه حرف تو فقط همین نیست صبح با صدای آلارم گوشیم بلند شدم نگاه ساعت کردم دیدم ۷:۳۰ بود چشمامو گشاد کردم خواستم ببینم واقعا ساعت ۷:۳۰ اومدم یا من اشتباه می کنم ((کورم که شدم ))

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️
[فایل ۱.۹ مگابایت]

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 15
آب دهانم را قورت دادم و شروع کردم به گفتن.
- دریا، وقتی دنیا اومد مامانم از دنیا رفت. یعنی سر زایمان. اون که رفت من موندم یه بچه کوچیک و پدرم؛ هیچی از بچه داری بلد نبودم. یه دختر نوجوون، که تازه داشت از دنیای کودکی فاصله می گرفت چه طور می تونست یه بچه رو بزرگ کنه؟ بعد از مادرم همه ی آرزوهام پر پر شد. همه ی لحظات زندگیم رو با این دعا می گذروندم فقط این که فردا رو نباشم. ولی بودم. بعد از سالگرد مادرم فهمیدم باید به خودم بیام. باید دریا رو بزرگ کنم. باید به پدرم امید بدم و به خواهرم زندگی خوب. خوب شدم. ساحلِ لوس و نابلد، یک روزه تبدیل شد به یه مادر واسه خواهرش و تکیه گاه واسه پدرش. با پدر و خواهرم زندگی می کردیم. پدرم سر کار می رفت و برنامه ش رو با مدرسه ی من تنظیم می کرد. عاشق شدم، عاشق دریا؛ دیگه شده بود همه ی زندگیم. انقدر که گاهی توی مدرسه دل تنگ می شدم و گریه می کردم. لازمه این جا یه پرانتز باز کنم. اوایل دوستش نداشتم و مدام اون رو مقصر مرگ مادرم می دونستم. اما؛ با یه لبخند دریا همه ی
این احساسم از بین رفت.
خوب بود زندگیمون تا وقتی که پدرمون رو داشتیم. اما؛ وقتی اون هم دیگه شب ها دیر می اومد خونه؛ نگران دو تا دختری که توی خونه داشت‌ نبود فهمیدم اون رو هم از دست دادم. وقتی بر می گشت سر تا پاش بوی الکل و سیگار می داد. متوجه شدم اون جوری که باید، نبودم و از دستش دادم.
مکث کردم.
- یه لیوان آب لطف می کنید؟
بلند شد و طرف آب سرد کن اتاق رفت.
- حتماً.
چیزی نگذشت که برگشت. کمی آب خوردم و شروع کردم.
- روز به روز بدتر می شد؛ التماس و گریه های شبانه ی من رو می دید ولی خوب نشد، نخواست که خوب بشه.
اشک هایم را با دست پس زدم.
دکتر جعبه ی دستمال را جلویم گرفت؛ یک برگ برداشتم.
- ببخشید.
لبخند آرامش بخشی زد.
- راحت باشید.
ادامه دادم.
- گذشت. دریا سه سالش شد. شب تولد دریا بود که به عمق فاجعه پی بردم. اتاق پر از تجملات، کیک بزرگ، فقط واسه دو نفر بود؟ اون دو ظرف اضافه رو واسه کی گذاشته بودم؟ واسه خودم سوال شد؛ شب تولد دریا هم گذشت. پدرم دیگه چند روز یک بار به ما سر می زد. کارت بانکی رو دستم داد. گفت هر ماه پول های کارخونه توی این کارت ریخته می شه. ازش استفاده کن و دستت رو جلوی کسی دراز نکن. گرفتم اما بعد از مدت کمی به گوشم رسید کارخونه ی بابام چند وقت برنج تقلبی تولید می کنه، کارت رو شکستم. گفتم خودت رو می خوایم. گفتم و گفتم.

از گرسنگی تلف بشیم اما خودت باش، ما از شب هایی که تنهاییم وحشت داریم و من چشم رو هم نمی ذارم. اما رفت! ما هم کسی رو نداشتیم جز یه خاله که بعد از مادرم یک بار دیدمش. باز هم گذشت!
بدون هیچ تکیه گاهی دریا رو بزرگ کردم. وقتی بزرگ شد فهمیدم چه قدر وجودش واسم تسلی بخشه. چند روز یک بار های پدرم تبدیل شد به چند ماه یک بار. دیگه واسم مهم نبود بود و نبودش. من بودم و دریا. دیگه انتظاری از هیچ کس نداشتم وقتی پدرم رو می دیدم.
این شد زندگیه ما. با دریا خوش بودم تا وقتی که پدرم اومد خونه و موندگار شد. بدون حرف، بدون نگاه به ما، بدون محبت شبش رو صبح می کرد. بوی دود همه ی خونه رو برداشته بود.
حتی یک شب دریا از شدت دود، توی اتاق من اومد. من جوری دریا رو بزرگ کرده بودم که از این چیزا سر در نیاره. حداقل توی این سن. ولی پدرم اجازه نداد. داد و بی داد هاش کم کم شروع شد. دریا متوجه شد. خارج شدن پدرم از حال و هوای خودش، مصرف کردن سوزن احتیاد‌؛ دیگه همه ی امیدی که بهش داشتم رو به یغما برد. بحث کردن من با پدرم.
فریاد های من!
کتک خوردن من توسط پدرم؛ جلوی چشم های دریا، باعث شد به این حال بیفته. انقدر تحت فشار بود که چند روز پیش به جون موهاش افتاد و از ته کوتاه شون کرد.
بازدمم را بیرون فرستادم و کمی آب خوردم.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 26
موهای روی صورتش را عقب فرستادم و پیشانی اش را بوسه باران کردم.
- الان می ریم یه صبحانه ی مفصل می دیم دریا خانم. فقط قبلش باید بره لباسش رو عوض کنه‌، صورت ماهش رو بشوره موهاش رو هم برس بکشه و بیاد، خب؟
لب هایش را غنچه کرد و با گردنبندم بازی کرد.
- حمام رو یادت رفت بگی.
بینی ام را به بینی اش مالیدم و گفتم.
- حمام باشه واسه عصر که می خوایم بریم بیرون.
برق خوش حالی در چشمانش جست و گفت.
- کجا؟
خم شدم و او را روی زمین گذاشتم.
دستش را گرفتم و هنگام خارج شدن از اتاقم، گفتم.
- نهال جون دعوتمون کرد یه رستوران خوب.
دستش را از حصار دستانم آزاد کرد و به هم کوبید.
- آخ جون، پارک هم می ریم؟
- قول نمی دم. فعلأ می ریم رستوران، پارک هم اگه شد می ریم، نشد هم یه روز دیگه.
دیگر نماندم تا جواب دهد.
دکتر گفته بود هر چه خواست، همان وقت اطاعت نکنم، برای همین نماندم چون می دانستم یک بار دیگر بگوید، نمی توانم نه بگویم.
همه ی خانه را دود عیش و نوش پدرم برداشته بود، حرص در تمام وجودم رخنه کرد.
با سماجت شروع به کنار زدن پرده ها و باز کردن در و پنجره ها کردم و بعد با مشت به جان در چوبی اتاق پدرم افتادم، باز مثل همیشه سکوت را ترجیح داد و به صدای در اعتنا نکرد.
با بغض برگشتم آشپزخانه و مشغول آماده کردن میز صبحانه برای دریا شدم.
همان طور که بسته نان تست را از یخچال در می آوردم، گفتم.
-پرنسس کوچولو، زود آماده شو، مهدت دیر می شه.
صدای کودکانه اش فضای خانه را پر کرد.
‌-دارم لباس می پوشم، الآن میام.
مشغول مرتب کردن دریا بودم که تلفنم زنگ خورد.
بلندم شدم و همان طور که به بستن دکمه ی آخر لباسش اشاره می کردم گفتم.
- دکمه ی آخر لباست رو ببند عزیزم.
تلفن را به سمت گوشم بردم.
-جانم؟
- جانت سلامت، توی ماشین منتظرم.
بت تعجب گفتم.
-مگه قرار نبود خودمون بیایم؟
-حالا که من اومدم بیا دیگه.
- باشه، اومدیم.
تماس را قطع کردم و سمت میز رفتم.
عطر محبوبم را برداشتم و روی مچ دستم زدم.
سمت دریا رفتم اما همین که خواستم دستم را حرکت دهم خودش را عقب کشید و گفت.
-من عطر خودم رو می زنم.
خندیدم و گفتم.
-ای شیطون، خب بدو که نهال منتظره.
خنده زیبایی کرد و گفت.
-چشم.
نگاه آخری به خودم انداختم و با برداشتن کیف دستی سرمه ای که هم رنگ مانتوام بود از اتاق خارج شدم.
دریا حاضر و آماده کنار در ایستاده بود. قدم برداشتم و مقابلش ایستادم.
- بریم خانم؟!
لبخند دل گرم کننده ای زد و گفت.
-بریم.
دستش را گرفتم و بعد از نگاهی به اتاق در بسته ی پدرم رفتیم.
ماشین نهال درست جلوی در بود.
چرا روی صندلی شاگرد نشسته بود؟
در همین فکر ها بودم که امید از ماشین پیاده شد.
نگاه متعجبی به نهال انداختم که شانه هایش را بالا اندخت.
صدای بم و مردانه ای نگاهم را از نهال کند.
به امید نگاه کردم و جوابش را دادم.
- سلام آقای معین فر؛ خوب هستین؟!
- متشکرم خانم تقوی، شما خوبین؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 16
آب بینیم رو بالا کشیدم و چیزی نگفتم، حالا دیگه صدای دخترک نمیومد و فقط صدای جیرجیرک و بادی که میون شاخه های درخت های سر به فلک کشیده میخزید سکوت رو میشکست.
_اما تو میتونستی کتک.
میان حرفم پرید.
_ما اینجا نیومدیم برای امداد به دختران فریب خورده! نکنه همچین لباسایی رو برای دل خودش میپوشید؟ ببین ترنج من متوجه شدم که همون جیغم همچین از ته دلش نبود!
بهتره این عادت فضولی کردنت رو ترک کنی. وگرنه به ادوارد میگم برت گردونه به عمارت. همونجایی که این زخمهای روی بدنت رو برات یادگاری گذاشتن.
قلبم شکست از این همه بی رحمی!
انتظار چه چیزی داشتم؟ مایکل تبدیل به قهرمان جوگیر قصه ها بشه و من رو مخفی کنه و اون رو نجات بده؟ چه انتظارات بیخودی.
وارد کاخ شدیم و تا دم در اتاقم همراهم اومد، می ترسید برگردم برای کمک! در اتاقم رو باز کرد و عقب ایستاد و خیره نگاهم کرد دستهام را به هم فشار دادم و دل دل کردم برای التماس! که نجاتش بدهد!
کلافه بازویم را گرفت و به داخل اتاق هولم داد.
_بیا برو تو.
_مایکل!
هق هق کردم و به سمتش رفتم اما کلید را از داخل برداشت و غرید.
_بتمرگ سرجات!
و قبل از هر عکس العملی از من در را به هم کوبید و قفل کرد.
روی زمین افتادم و صورتم را پوشاندم. ارواح تاریکی از در و دیوار اتاق بالا می رفتند و نفسم را می مکیدند. امیدوارم مرگ مایکل و هم گروهی هایش را ببینم و از ته دل خوشحال شوم. اصلا خودم حلوا درست میکردم و بین این هیولاها پخش میکردم!
اشک هایم را پاک کردم و به سمت پنجره رفتم. حتما راهی برای فرار پیدا.
با دیدن ارتفاع سر گیجه گرفتم از پنجره فاصله گرفتم. لعنتی!
**

نمیدانم چند روز زندانی بودم و از همه جا بیخبر! بالاخره با چرخیدن کلید از روی تخت پریدم و صاف ایستادم. مایکل ژولیده در چارچوب در ایستاده بود، با اخم نیم نگاهی به سمتم انداخت و در را رها کرد و رفت.
"این چه سر و وضعی بود؟"
کنجکاوی ام زیاد طول نکشید چون برایم مهم نبود! تنها مسئله ای که برایم مهم بود این قفسی که نمیدانستم کی باز میشود و میتوانم دوباره، آزادانه پرواز کنم بود!
اما حالا به کمی هوای تازه نیاز داشتم.
از اتاق بیرون رفتم و یکراست به آشپزخانه رفتم.
در کمال تعجب هیچکس نبود!
کاخ را سکوتی وهم برانگیز در بر گرفته بود.
_برو لباسهات رو عوض کن میریم.
از حضور ناگهانیش ترسیدم و تند به سمتش برگشتم. مثل جن میماند. یکهو و بیخبر پیدایش میشد.
_ترسوندیم.
اخم کرد و از جلوی راهم کنار رفت وقتی اخم می کرد ترسناک میشد.
_وقت نداریم عجله کن.
_چی شده؟
_عملیات لو رفته. خداروشکر ما هنوز لو نرفتیم اما بچه ها لو رفتن. اینجارو تخلیه کردن و به پایگاه کوهستانی بردن، حالا باید تنهایی این کارو تموم کنیم.
در نگاهش استیصال موج میزد. انگار از اینکه تنها آدمی که کنارش بود منِ آماتور بودم عصبی بود.
_عجله کن منتظر چی هستی؟
با صدای فریادش از جا پریدم و به سمت اتاقم دویدم. فکر نمیکردم دعایم انقدر زود برآورده شود!
****
جاده خاکی بود و پر پیچ و خم، حس ترس و هیجان و وحشت و سردرگمی.همه و همه به هم پیچیده بودند و دور معده ام میچرخیدند. حال خوبی نداشتم. جاده ی کوهستانی ترسناک بود! هر لحظه ممکن بود حیوان درنده، که هم از نوع دوپا و هم چهارپایش اینجا بود جلویمان ظاهر شود!!
_سه چشم تنها هدف ماست. باید بهش نزدیک تر بشیم. دیگه نمیتونیم وقت تلف کنیم، سه چشم نابود شه، جک احمقم همراهش پایین کشیده میشه. باید اول از همه از شر اون پیرزن خلاص شیم. اگه بتونی از میدون به درش کنی و خودت رو تو دل سه چشم بچپونی عالی.
کلافه از نقشه هایش سرم را به صندلی تکیه دادم و چشم بستم. فقط حرف میزد!
_گوشت با منه؟

نویسنده : رویا آزاد

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان هیس(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 25
میترا که شاهد ماجرا بود به زور جلوی خنده اش را گرفت و همینطور که غفاری درحال رد شدن بود چشم غره ای نثار او کرد.
-این چرا به تو گیر داده ستاره؟
صدایی از طرف ثبت سفارش شنیده می شد.
میترا که روبه روی ان جا بود کمی سرش را به سمت راست چرخاند و بعد جلوی خنده اش را بادستش گرفت.
من که از کنجکاوی مرده بودم سریع گفتم: چی شد؟!
میترا دستش را به همان سو دراز و مرا دعوت به تماشای صحنه کرد.
خدای من! کفش های واکس خورده ی غفاری بستنی خور شده بود. جرقه ای تو ذهنم خورد!
-میترا! من رو داشته باش.
به سمت میز پذیرش پیش رفتم و هیچ توجهی به غفاری که کنار من هاج واج ایستاده بود، نکردم و سریع به آقایی که پشت میز نشسته بود؛ نگاهی طلبکارانه کردم و گفتم: پس این سفارش ما چی شد؟ باید از این گرما آب بشیم؟!
اقا با چشمان خجالت زده ابتدا نگاهی به من و بعد به غفاری انداخت و پاسخ داد: سفارش بستنی شما آماده بود و داشتن براتون می آوردند که. ایشون به همکار ما برخورد کردند.
به چشمان برزخیش نگاهی انداختم و گفتم: جلوی پاتون رو نگاه نمی کنین؟ شاید چاله باشه بیفتین پاتون بشکنه!
با پوزخند نگاهش کردم وتمام نفرتم را به چشمانش راهی کردم. ضربات من معلوم بود کاری بود چون راهش را کج کرد و رفت. خواستم بیشتر اذیتش کنم تا شاید تلافی کار صبحش را جبران کنم. داد زدم.
-آقای غفاری! پول بستنی های خامه _پسته ای ما چی میشه؟!
سرعتش را بیشتر کرد و از بوفه خارج شد. از این که توانسته بودم غرور مسخره اش را خورد کنم دلم خنک شده بود.
میترا که تا لحظه آخر ماجرا را دیده بود و حتی رفتن غفاری به بیرون را هم نظاره کرده بود؛ داوری خوبی بود تا امتیاز بدهد و برنده را مشخص کند.
آقایی که معلوم بود همان مورد تصادفی بود از من پرسید که بستنی می خواهیم یانه؟ که من هم جواب دادم نه؛ پول را پس دادند و به سمت میزمون که خارج از بوفه_در حیاط_ رفتم.
-دختر این چه حرکتی بود که کردی؟ نمی دونی اون کیه؟
-کیفم را برداشتم و گفتم: خداحافظی!
-هوی! کجا؟ وایستا بیام.
در مسیر دانشگاه تا مترو مسیر ده دقیقه ای بود که ما گاهی آن مسیر را در بیست دقیقه و گاهی هم در پنج دقیقه طی می کنیم! بستگی به حال و احوالمان دارد.
دوست داشتم موضوع اردوی جهادی را به میترا بگم اما هنوز قطعی نبود! پدر راضی نبود و نمی دانستم راضی می شود یا نه!
شب هم سینا و نگار خانه بودند که من رسیدم. مامان هم خانه خاله نسترن بود و شب هم همگی آن جا دعوت بودیم.
روی مبل لم دادم و درحال فکر کردن به ماجرای امروز بودم که نگار دو استکان چای آورد و روی میز عسلی کنار مبل گذاشت. پایش را روی پای دیگرش انداخت و گفت: چه خبر؟ استاد بزرگمهر رو آخرین بار کی دیدی؟ حالش خوبه؟
آهی کشید و گفت: یکی از بهترین اساتید کارشناسی ارشد ما بود. یادش به خیر.
لبخندی زدم .
-همین امروز باهاش کلاس داشتیم. کنفرانس هم من امروز داشتم؛ از ارائه ی من خیلی خوشش اومده بود و یک نمره هم زاپاس برای پایان ترم گذاشت.
-آفرین به تو! نمره گرفتن ازش خیلی سخته. یادمه کد دیگه ای که باهاش داشتن از کلاسشون که بیست نفر دانشجو بود، کلا یازده نفر قبول شدند.
-آره خب؛ تدریس عالی، امتحان سخت هم در پیش داره.
-دیگه چکار می کنی؟ حالت خوبه؟ حال دلت؟
چای را از سینی برداشتم و یک سوهان را در دهانم گذاشتم و گفتم: خداروشکر.خوبم.
-توچی؟ با سینا حالت خوبه؟
-خداروشکر. جفتمون به پیشرفت فکر می کنیم.
ناخودآگاه به یاد عشق کودکانه ام به عماد افتادم. یعنی الان کجاست؟ چه کار می کند؟ به من فکر می کند؟
تلفن خونه زنگ خورد؛ گوشی را برداشتم. مامان بود، گفت تا یک ساعت دیگه خونه خاله بریم.
سینا از حمام آمده بود و داشت موهایش را سشوار می کشید و نگار هم کنارش جلو آیینه ایستاده بود و داشت به گوشه چشمش سایه می کشید. چه زوج خوشبختی به نظر می رسیدند، هنوز سر خونه زندگی شان نرفته بودند اما تقریبا تمام لباس هایشان باهم ست بود و این عشق بین شان را نشان می داد.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 25
به خود و افکار منفورم نهیب زدم.
نه مگر دریا چه خبطی را مرتکب شده بود که کسی بخواهد با او دشمنی کند؟
صدای دریا دوباره مرا از گرداب دلواپسی ها بیرون کشید.
- آبجی؟ چیزی شده؟ نکنه پشیمون شدی و لباس رو واسم نمی گیری؟ اشکال نداره، اگه پول نداری من یکی دیگه بر می دارم.
برای هزارمین بار جودش و گرمایی که با خود به همراه داشت را باور کردم و خدا را بی نهایت مورد عنایت قرار دادم.
- نه خانم خوشگله، همین رو می گیریم. پول هم زیاد همراهم هست شما تو فکر نباش.
برق شاد، در چشم های دریایی اش آشکار شد.
- چشم.
خندیدم و دستش را گرفتم و دنبال خود، سمت حسابداری کشیدم.

تولد دوست دریا، دور از انتظارم پیش رفت؛ چنان خوش حال بود و با دوستانش شیطنت می کرد که علامت تعجب؛ همه ی ذهنم را در بر گرفته بود.
تلفن در دستم لرزید، با کمی تعلل و ترس از این که نکند مزاحم همیشگی باشد، به صفحه ی گوشی چشم دوختم. از دیدن اسم مخاطب آرامش در وجودم سرازیر شد.
صدایش پر انرژی در گوشم پیچید.
- سلام خانم خوشگله.
خندیدم و سپس جواب دادم.
- سلام شیطون خانم. تا تو هستی خوشگل بودن ما به چشم نمیاد.
قهقهه اش روح و روانم را تازه کرد.
- شکسته نفسی نفرمایید بانو! شما تاج سر مایین.
لبخند روی لب هایم نقش بست.
- خب حالا بگو ببینم چی تو اون مخت می گذره که انقدر لفظ قلم حرف می زنی؟

صدای رسا و ظریفش با شیطنت آمیخته شط.
- اول قول بده رد نمی کنی، تا بگم!
روی پاتختی نشستم و با ناخن های لاک خورده و کشیده ام ور رفتم.
- بستگی داره.
- به چی؟
- به اون چیزی که می خوای بگی دیگه؟
- به من چه، رد کنی با دریا طرفی.
خندیدم.
- نه تو رو خدا، اون رو با من طرف نکن.
- خب پس قبول کن.
- از دست تو! حالا بگو چیه این در خواستت؟!
- شب مهمان من می ریم بیرون.
تعلل من را که دید گفت.
- ببین ساحل بخوای مثل سری قبل رد کنی، دیگه نه من، نه تو.
ناچار حرفی که با خواسته ی فعلی ام در تضاد برد را روی زبانم جاری کردم:
- باشه، قبول.
با جیغی که کشید، چهره ام را جمع کردم و گوشی را از گوشم فاصله دادم.
کمی بعد که خودش را خالی کرده بود، گفتم:
- خب حالا که این افتخار بهره ی تو گشت، آدرس رو بفرست.
با صدای خنده اش می توانستم چهره اش را مجسم کنم.
- خب حالا دیگه، کاری نکن شام امشب رو بندازم گردن تو.
با لحنی که آمیخته به لودگی بود گفتم.
- نه عزیزم، من غلط بکنم. کاری نداری؟ برم حاضر بشم واسه شب.
دوباره بی پروا شروع کرد به خندیدن نظیر خنده ای که چندین سال آرزوی من بود.
- آدرس رو می فرستم، می بینمت.
قطع کرد و حتی فرصت نداد جواب خداحافظی اش را بدهم.
از جایم برخاستم و مقابل آینه قدی، کنج دیوار ایستادم و برس را برداشتم و شروع کردم به شانه زدن موهای مواجم.
رنگ سیاه شان، ارثیه مادرم بود. شاید دوران کودکی در لیست صورتی رنگ دخترانه ذهنم، می پنداشتم که وقتی بزرگ شدم آن ها را رنگ دیگری می کنم اما، با رفتن مادرم، این خواسته ام را در سطل زباله ی ذهنم انداختم و با پا در هم مچاله اش کردم.
در اتاق مرا از فکرهای مغموم بیرون راند و صدای دریا روح و روانم را سر و سامان بخشید.
با لباس خوابی که شامل شلوار گشاد و پیراهن صورتی که عکس سیندرلا روی آن حک شده بود، خوردنی شده بود.
دست هایش را روی چشمانش مشت کرده و ماساژ می داد، به این حرکت با مزه اش خندیدم و در آغوشم او را فشردم.
- صبح بخیر پرنسس من!
از اصطلاحی که برایش به کار بردم، خرسند شد و چشمانش دل از خواب کند.
دستانش را دور گردنم حلقه و سرش را روی شانه ام تکیه داد.
- آبجی؟ من گشنمه.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 24
برگه خلاصه شده را از روی میز برداشتم و نگاهی به میترا کردم و چشمکی زدم؛ با قدم های محکم به سمت میز استاد رفتم. برگه را روی میز قهوه ای استاد گذاشتم و با گفتن "به نام خدا" شروع کردم. بیست دقیقه زمان داشتم تا مطالب را به طور خلاصه و قابل فهم به دانشجویان منتقل کنم. سرم را بالا گرفتم و مطالب را از بر گفتم. استاد در انتهای کلاس ایستاده بود و نظاره گر بود. به میترا نگاه نمی کردم چون می دانستم خنده ام می گیرد.
کلاس در آرامش و سکوت بود و حرف های من انگار برای بعضی ها لالایی بود و برای بعضی ها هم جالب و با تمام وجود به سخنرانی من دل داده بودند. البته چندتا پسر هم در آخر کلاس مسخره بازی در می آوردند و منتظر فرصت بودند که من تپق بزنم یا مطالب را فراموش کنم.
من در تمام کنفرانس هایی که داشتم؛ به چشم تک تک افراد خیره می شوم، این کار به من اعتماد به نفس می دهد. راس بیست دقیقه مطالب من تمام شد و بااجازه از استاد به سمت صندلی ام رفتم.
میترا تنه ای به من زد و آرام گفت: بازم که تردی.
استاد سرجایش قرار گرفت. دست هایش را روی میز تکیه داد و گفت: از ارائه عالی شما متشکرم و به خاطر تسلط شما یک نمره مثبت هم برای پایان ترم شما در نظر گرفتم.
سریع، یکی از دانشجویان پسر به نام غفاری گفت: استاد یعنی ماهایی که کنفرانس دادیم ضعف داشتیم؟!
استاد رو کرد به غفاری و پاسخ داد.
-خیر پسرم، کنفرانس همه ی شما عزیزان قابل قبول بود، اما همان طور که شنیدید؛ مطالب اضافی که تهیه کرده بودند بسیار جالب و کاربردی بود. شما قراره دکترای آینده بشید. باید فراتر از این درس ها آموخته داشته باشید.
انگار غفاری راضی نشده بود چون در ادامه حرف های استاد گفت: استاد! همه ی ما در ترم پنج می دونیم که شخصیت پارانوئید افراد شکاک هستند که در اجتماع به افراد نامطمئن شناخته شدند؛ یا شخصیت عجیب و غریب که اسکیزوتایپال ها هستند، گاهی در جمع شادند گاهی غمگین.
من از شدت عصبانیت بابت حسادت او دندان هایم را بهم فشار می دادم.
استاد لبخندی به لب زد و عینکش را به چشم زد و به سمت تخته رفت.
روی تخته این جمله را نوشت"غرور، مانع یادگیری است." رو به کل بچه ها کرد.
-یادتان باشد، شماها به این کلاس ها می آیید تا زندگی کردن را بیاموزید. نباید تعصب شما بر روی برخی آموخته ها یا غرور بیجای شما مانع کسب علم شود. روانشناسی رشته بسیار بازی هست. از همه جا و همه کس باید چیزی یاد بگیرید. از بچه ی یک ماهه تا پیرمرد نود ساله! دنیا پر از دانستنی هاست.
تکلیف جلسه ی بعد شما این است" چگونه به دنیای آدم ها وارد شویم؟" حتما همه تحقیق کنند. مدارک مستند و در ذیل گزارش درج شود. خسته نباشید.
همگی به استاد خسته نباشید گفتیم و ابتدا استاد بزرگمهر اول از همه کلاس را ترک کرد.
میترا کتابش را در کیف گذاشت و گفت: انقدر خودکارت رو ت نده سرگیچه گرفتم بابا!
-دیدی چجوری به من حسودی می کنه ؟ پسره پولدار دوهزاری!
-بیا بریم جلوشو بگیریم بزن تو دهنش!
بلند قهقه ای زد، منم اخمی کردم.
-خوب چی بگم؟! حریف غرور این پسره نمیشی! غرورش زبون زده تو دانشگاه، تازه می گن که از قبلا دانشجوی یکی از دانشگاه های انگلیس بوده! بارعلمش زیاده.
-هرچی هست روی مخ من داره اسکی میره. پسره ی خود شیرین! همیشه به استادا چسبیده.
دستی به موهایش کشید و به سمت چپ جمع کرد.
-هرچی که هست همه دخترا دنبالشن.
-پاشو بریم یک بستنی خامه ای بخوریم، حالم جا بیاد.
-بزن بریم.
سفارش بستنی را دادیم و تو حیاط دانشگاه نشستیم. آینه کوچک داخل کیفم را برداشتم وبا گوشه مانتویم تمیزش کردم، داشتم خودم را برانداز می کردم که میترا مزاحمم شد.
-تو مژه هات به اندازه کافی بلند هست! دیگه این ریمل زدنت برای چیه؟
زیر چشمم دستی کشیدم.
-خوب ریمل زدن رو دوست دارم! توام لب هات صورتیه چرا روش رژلب صورتی می زنی؟
-منم دوست دارم!
جفتمون خندیدیم.
-مارک ریملت چیه؟
-نمی دونم چند وقت پیش با نگار رفتیم از بازار سعادت گرفتیم.
-خوب از کیفت دربیار ببینمش.
دست در کیفم کردم و از کیف لوازم آرایشی ام ریمل را بیرون کشیدم. تا خواستم به میترا بدم، صدای نوچ نوچی شنیدم به سمت صدا برگشتم و کفشای چرم براق، غفاری چشمم را زد، رویم را برگرداندم و نمی خواستم بااو چشم در چشم شوم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 24

دوباره خنده مهمان لب هایم شد و قلبم را اندکی از تلاطمی که همیشه در آن مهمان بود فاصله داد.
- خب پس باید برید پیش خواهرتون درس بگیرید.
احساس کردم زیاد از حد صحبت کردم؛ در حالی که رو تختی را مرتب می کردم ضمیمه این حرفم گفتم.
- ببخشید مزاحمتون شدم. به نهال سلام من رو برسونید.
- خواهش می کنم، اختیار دارید. چشم سلام می رسونم‌، مواظب دریا باشید.
- متشکرم، چشم. خدانگهدار.
تلفن را قطع کردم و به طرف اتاق دریا رفتم. در زدم و وقتی اجازه داد وارد شدم. مشغول نگاه کردن به لباس هایش بود.
به درگاه تکیه دادم و دست هایم را زیر بغلم زدم.
- خب دریا خانم، این هم از تولد.
برگشت و به من چشم دوخت.
- می ریم؟
با شیفتگی نگاهش کردم.
- معلومه که می ریم.
لباس هایی که در دستش بود را روی زمین رها کرد و با قدم های بلند فاصله میان مان را پر و خودش را در آغوشم انداخت. از صدای فریادش کنار گوشم چهره ام در هم جمع شد اما به روی خود نیاوردم.
با لحن بچه گانه و بشاشش گفت.
- من خیلی خوش حالم.
بنا بر عادت همیشگی من، پشانی ام را بوسید.
- دوستت دارم.
مرغوب نگاهش کردم و پیشانی ا

م را تیکه گاه پیشانی اش کردم.
- من بیشتر چشم قشنگم.
یک دفعه انگار چیزی یادش آمده باشد چشم هایش مغموم شد و گفت.
- ساحلی؟
- جونم؟
‌- من لباس خوشگل ندارم.
لبخندی زدم و دل گرم شدم از این که ناراحتی اش قابل حل است.
- این دیگه ناراحتی نداره دریا خانم. عصر با هم می ریم یه لباس خوشگل به انتخاب تو می گیریم، خوبه؟
برق چشم هایش برایم قابل بینش بود.
- آره.
آغوشم را باز کردم و آرام او را پایین آوردم.
- آفرین عزیزم. الان هم بریم یه فکری به حال شکم شما بکنیم.
خندید و دستم را گرفت و هر دو رفتیم.

به سمت من چرخید. بهت زده نگاهش کردم.
وای خدای من، اصلاً باورم نمی شد که خودش باشد! چه قدر در آن لباس صورتی پرنسس مانند؛ زیبا شده بود. صدایش مرا از افکاری که قصد تخریب روح و روانم را داشت بیرون کشاند.
با لحن پر شور و هیجانی گفت.
- ساحل؟ یعنی خوشگل نشدم؟
بغض گلویم را چنگ زد. کاش مادرم زنده بود و شاهد هر روز قد کشیدن و بزرگ شدن دریایش بود. جلو رفتم و مقابلش زانو زدم. دست های کوچک و لطیفش را در دست های سردم فشردم.
-کی گفته خوشگل نشدی؟ مثل ماه شدی.
خندید و سپس گفت.
- پس چرا این طور نگاهم کردی؟
دستی به لباس زیبایش کشیدم و صورتش را از نظر گذراندم.
- از بس که زیبا و خوردنی شدی.
با کمی فاصله از من دو طرف لباسش را گرفت و چند بار چرخید.
- خیلی قشنگه، نه؟ همین رو می گیریم؟
همراه با شادی که بیانگر حال خوب دریا بود گفتم.
- بله که خیلی قشنگه. آره عزیزم، تو بخوای همین رو می گیریم.
لبخند زد و طرف آیینه قدی فروشگاه رفت. کمی که خودش را نگاه کرد، گفت.
- آره، همین رو می خوام آبجی.
راست ایستادم و دستم را گوشه ی سرم بردم؛ همان طور که از آینه نگاهش می کردم گفتم.
- اطاعت می شود قربان.
سرخوش خندید. آهی کشیدم. کاش همیشه حالش خوب بود.
سمت حساب داری قدم برداشتم اما با صدای لرزش تلفن سر جایم ایستادم. گوشی همراهم را از کیف دستی چرمی ام بیرون کشیدم. نگاهم به شماره افتاد. مثل هر بار ته قلبم لرزید.
چه کسی می توانست باشد؟
مگر یک آدم چه قدر می تواند بی کار باشد و برای دیگران مزاحمت ایجاد کند؟
تماس را قطع کردم و ترس را کنار زدم؛ چیزی نگذشته بود که صدای پیامک آمد.
لرزش دستانم هویدا بود. باز همان مزاحم همیشگی! پیام را باز کردم.
- می دونم خسته شدی. ولی‌ من خسته نمی شم خانم تقوی. بچرخ تا بچرخیم. در ضمن لباس توی تن خواهرت خیلی قشنگه. حتما واسش بگیر و توصیه ی آخر این که زیاد مواظبش باش.
قلبم ایستاد! نفسی که قصد بیرون آمدن را داشت، همان جا جا خوش کرد. نکند بلایی سر دریا بیاورد؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 15
که آرزویم به واقعیت پیوست و یک مشت جانانه خورد و لبش پاره شد!
اما همه را شکست داد. همانطور که انتظار میرفت.
مراحل دیگر را هم گذراندند و طبق پیش بینی ادوارد مایکل موفق شد!
تحقیق و دروغ سنج را هم که گذراند تعجب نکردم! برای همین چیزها آموزش دیده بودند!
حالا بعد از دو ماه مایکل دست راست سه چشم شده بود، کاری که من در طول پنج ماه نصف آن را هم نرفته بودم!
به جلسه رفته بودند و من بیکار روی تختم نشسته بودم و به بچه هایی که نمیدانستم چه بر سرشان آمده فکر میکردم.
کسی در اتاق را باز کرد و از جا پریدم!
متعجب به مایکل خیره شدم که در چارچوب در ایستاده بود. جدی بودن اصلا به این مرد نمی آمد. هر چند که جذاب تر میشد اما شوخ طبعی اش باعث میشد که به بدبختیها فکر نکنم!
منتظر به دهانش خیره شدم.
_رئیس دنبالت میگرده.
و رفت!
تند بلند شدم و به سمت اتاق سه چشم دویدم.
_بله آقا؟
دستم هنوز روی دستگیره طلای در بزرگ بود.
_از حالا تو مال مایکلی! میخوام یکی مثل خودش ازت بسازه.
تند نگاهم به سمت مایکل که دهانش باز مانده بود چرخید. کلافه به من اخمی کرد و چشم گرداند. خنده ام گرفت.
_چرا؟
_گفته بودم اجازه ی سوال ندارید؟
هول "چشم"ی گفتم و عقب تر از مایکل ایستادم.
_میکائیل حواست بهش باشه خیلی دست و پا چلفتیه!
و بلند خندید. میکائیل اسم مستعار مایکل بود.
همینکه از آنجا دور شدیم مایکل با لحن بامزه ای کنار گوشم زمزمه کرد.
_هرجا میری احمق بودنت اولین شاخصته؟
دندان قروچه ای کردم و چیزی نگفتم! میدانستم نتیجه حاضر جوابی برای مایکل روزگاری سیاه است!
_من دارم میرم بیرون، تا برمیگردم ۱۸۰ تا دراز نشست میری و ۲۰۰ طناب، بعدم میری سالن رو تمیز میکنی!
_چی؟
صدای فریادم در اتاق پیچید. با انگشت گوشش را خاراند.
_ایراد هزارم؟ صدات مثل صدای شیپور آزاردهنده اس.
و بیرون رفت.
دستم مشت شد و حرص زده فریاد زدم.
_یه روز میکشمت عوضی!
نزدیک غروب تمیز کاری ام تمام شد و به کاخ برگشتم. اما هنوز داخل نشده بودم که صدایی در باغ توجهم را جلب کرد و عقب گرد کردم.
هاسکی ها اما سر و صدایی نداشتند.
جلو رفتم، ترسیده بودم اما کنجکاوی چیره شده بود.
سایه های سیاهی که مشغول کشیدن چیزی بودند و جیغی که خفه بود.
خواستم برگردم، اینبار دست و پا زدن هم به صداها اضافه شد. طاقت نیاوردم و جلوتر رفتم. با چیزی که در تاریک روشن باغ و زیر نور ماه دیدم بی اختیار زیر پایم خالی شد و نقش بر زمین شدم. صدای افتادنم همانا و برگشتن یکی از مرد های قوی هیکل همانا!
نگاه به رنگ خون دختر بیچاره به امید نگات یافتن با نگاه وحشتزده ام تلاقی کرد. این نگاه آشنا بود!
همان مردی که جرمش عشق بود و بچه هایی که در دل کوهستان پنهانشان کردند هم این رنگ نگاه را داشتند.
همین نگاه به پاهایم جرئت دادند و بجای فرار به سمت مرد ها هجوم بردم.
اما قبل از اینکه به اونها برسم، پشت درخت کشیده شدم و دستی جلوی دهنم را گرفت.
کنار گوشم صدای مایکل زمزمه کرد.
_منم!
صدای جیغ و داد دخترک را با بستن دهانش خفه کردند و اشک به چشمم دوید.
_باید.
نگاه تیره اش به انها بود، شانه ام را فشار داد و به عقب راندم.
_ما نمیتونیم دخالت کنیم.
سرم سوت کشید خواستم پسش بزنم اما محکم نگهم داشت و غرید.
_فقط خفه شو و سرت تو کار خودت باشه!
ترسیدم! ترسناک شده بود، انقدر محکم شانه ام را فشار میداد که حس میکردم در آستانه خرد شدن است.
به جلو هولم داد و پشت سرم راه افتاد. اشک هایم راهی شدند و نم نم روی صورتم رو خیساندند.
هر دو در سکوت قدم بر میداشتیم. همه ی قلبم پیش اون دختر بود اما راهی جز دور شدن نداشتم.
"متاسفم که نتونستم کمک کنم!"
_اونجا رفتنت جز یه شکار بیشتر عایدشون کردن، سودی نداشت!

نویسنده : رویا آزاد

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان هیس(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 23
ابرویش را بالا انداخت.
-خانومم مثل خودم درگیر کارای اردو و کمک رسانی هست دیگه.
باتکان دادن سرم حرفش را تأیید کردم.
-ستاره تو می تونی از نگار بخوای کمکت کنه.
-برای چه موضوعی؟
-مگر دیروز به بابا نگفتی که دوست داری از رشتت استفاده عملی هم بکنی؟
-خوب چرا. ولی به نگار چه ربطی داره؟
پا روی پایش انداخت و گفت:نگار معاون اجرایی اکیپ شون هست؛ می تونه کمکت کنه، تازه باهم هستین و منم خیالم راحته.
در دلم، قندیلی از امید روشن شد.
همیشه آرزو داشتم با چیز هایی که آموختم بتوانم، به مردم خدمتی کنم.
-عالیه. حتما با نگار هماهنگ کن.
-خیلی ذوق نکن، برو از بابا اجازه بگیر بعد خودم حلش می کنم.
من مطمئن بودم پدرم مخالفتی نمی کند، آن هم وقتی که عروسش، همراه من باشد.
از اتاق بیرون رفت و من هم با شور و اشتیاق بیشتری خلاصه هایم را جمع آوری کردم؛ می خواستم کنفرانس فردا، را به بهترین نحو ارائه بدهم.
بعد از مطالعه و آماده کردن کیفم، کنار خانواده رفتم.
دور هم جمع بودند. سینا تا من را دید، سمت پدر رو کرد و گفت:نگار خیلی خوب تونسته با مردم روستا، ارتباط برقرار کنه.
مامان ظرف میوه را جلوی بابا گذاشت و گفت: عروس خوشگلم تعامل اجتماعی بلده، مثل شما دو تا نیست که از تو خونه بیرون نرن!
منم سریع در جواب مامان گفتم: مامان ما جفتمون سرمون شلوغه‌.
-دانشگاه رفتن من نمی دونم چه گرفتاری بزرگیه که تو حتی وقت نمی کنی خونه خاله و داییت بری!
اخمی کردم و سرم را پایین انداختم.
-خوب من خونه خاله نسترن چه کار دارم؟ برم با شایلین چهارساله بازی کنم؟ نگار هم خونه شون نیست برم پیش زندایی چی بگم؟
-تو اگر این زبون رو نداشتی نمی دونم چه جوری میتونستی زندگی کنی.
و نوچ نوچی کرد و زیر لب غر زد.
بابا هم درحال پوست کندن میوه بود که سینا گفت: بابا نظرت چیه ستاره رو بفرستیم اردو جهادی؟
بابام نگاهی به من کرد و گفت: نه! اون جا می خواد بره چه کار کنه؟ محدودیت اون جا زیاده، بهش سخت می گذره؛ دختری که پاشو از تهران بیرون نذاشته!
در دلم چلچراغ امید در حال خاموش شدن بود که مامان وسط حرف بابا پرید و گفت: خوب بذار بره. من از شرش راحت می شم.
بابا سکوت کرده بود!
منم قیافه ام را مظلوم کردم و باصدای آرام گفتم: من مراقب خودم هستم، قول می دم. بابا من دوست دارم عملی کار کنم.
-دختر بابا، مگه تو همه درس هاتو یاد گرفتی که می خوای بری؟
-نه کامل، ولی پایه های درسمونو که بلدم.
سینا به کمکم آمد و گفت: حالا ستاره قرار نیست خانم دکترباشه! در حد خودش کمک کنه.
-اسرار نکن سینا! دخترم رو تنها نمی تونم بفرستم روستا، جایی که نمی شناسم.
به سمت مامان رو کردم.
-مامانی؟
-خودتو لوس نکن!
می دانستم مامان رگ خام بابا را بلد است؛ پس به خودش سپردم و ترجیح دادم، تو اتاقم بروم تا نتیجه معلوم شود.
درحال درست کردن مقعنه ام بودم که استاد نامم را خواند.
-خانم توکلی؟
-بله استاد؟
-دخترم برای ارائه آماده باش.
کمی از درس را عنوان کرد وبعد نوبت کنفرانس من رسید.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 23
خودش را در آغوشم رها کرد و من دستش را گرفتم و مجاب به چرخیدنش کردم.
با خنده و خوش حالی گفت.
-ساحلی؟ واقعاً من رو می بری؟
با وجودش دنیا را برایم معنا و با خنده اش مرا به فردا هایی که از قصد و نیت آن نا آگاه بودم امیدوار می کرد.
-الآن برو توی اتاقت؛ تا بنده جواب قطعی رو بدم.
دست هایش را در هم کوبید و طبق عادت دیرینه اش و سرش را کج کرد.
- چشم.
وقتی دریا رفت سمت تلفن رفتم و با دکتر دریا تماس گرفتم. بوق های آخر بود و دیگر نا امید شدم و خواستم تماس را قطع کنم که صدای جدی اش در گوشم پیچید.
- بفرمایید.
کمی تعلل کردم و بعد به خودم آمدم.
-وقتتون به خیر آقای معین فر، تقوی هستم.
-بله، به جا آوردم خانم تقوی؛ بفرمایید؟ مشکلی پیش اومده؟ حالِ دریا خوبه؟
- بله بله، دریا حالش کاملاً خوبه به لطف شما. غرض از مزاحمت خواستم یه می بگیرم.
- مراحمید، بفرمایید در خدمتم.
- امروز که دریا از مهد برگشت خیلی خوش حال بود. حتی قبل از این که به افسردگی دچار بشه هم این طور خوش حال ندیده بودمش.
مکث مرا که دید گفت.
- خب؟
- ب.ببخشید، اون گفت که فردا تولد دوستمه. دریا رو هم دعوت کرده و بهش یه کارت دعوت هم داده. خواستم ببینم می تونه شرکت کنه؟ به روحیه اش لطمه نمی زنه؟
شاهد نفس راحتی که کشید بودم. کمی سکوت کرد و من مشتاق بودم که چه جوابی می خواهد بدهد.
- شما اطلاع دارید که بچه ها با همراه به اون مراسم می رن یا نه؟
- نه، فکر نمی کنم. راستش دریا چیزی در این مورد نگفت.
- خیله خب. امیدوارم اون جا بچه ها همراه هاشون نباشن. ولی، از طرفی هم واسه روحیه ی دریا لازمه.
-‌ یعنی می گید ببرمش؟
- بله، حتما این کار رو بکنید. می تونه یه تلنگری باشه که بتونه دریا رو به خودش بیاره.
- ولی، اگه حالش بد شد چی؟
صدایش عجیب آرام بود! نظیر موسیقی بی کلام و آرامش بخشی که دوست داشتی زمان در همان لحظه مکث کند و تو نهایت لذت را ببری و از آرامشِ وجودی اش آرام بگیری.
- اصلاً نگران نباشید. من هم قول می دم تا وقتی مراسم تموم نشده بیدار بمونم. مشکلی بود سریع خبرم کنید من خودم رو می رسونم.
شرمنده این همه لطف شدم و ماندم چه طور باید از زیر بار این همه خوبی کمر راست کنم.
- واقعا نمی دونم چه طور باید لطف شما رو جبران کرد‌‌‌، شرمنده ام کردید. هم شما و هم خواهرتون.
طنین خنده اش و انعکاس عظیمی که به همراه داشت حون های گوشم را به بازی گرفت.
-‌ نیازی به جبران نیست، بخشی از این کمک ها وظیفه ی انسانی من هست و بخش دیگه اش شغل من. خواهرم رو که چه عرض کنم.
بعد از این حرف دوباره خندید و حون های بیش فعالِ من با سماجت به گوش ایستادند و سعی در ثبت کردن نطق هایش داشتند. میان قهقهه اش گفت.
- دیروز خواست بیاد پیشتون. ولی، من اجازه ندادم.
نه تنها من‌‌، بلکه حون ها هم از این حرفش مغموم شدیم و گوشه ای کز کردیم.
-‌ چرا اجازه ندادید؟
- خب شما هم درگیر مطب من هستید هم مهد دریا و دانشگاه خودتون، یه روز استراحت حق طبیعیه شماست، نه؟
فعال شدن حون ها در قالب گوش هایم نشان از درک بالای فردِ پشت گوشی می دادند.
- بله. ولی، نهال جان بچه نبود که بخواد مانع استراحت من بشه، نه؟
آخر جمله ام را گرفت و غلظت خنده اش زیاد تر از قبل شد.
- شما هنوز با اون هم خونه نشدید. مطمئن باشید اگر تجربه کنید با من هم عقیده می شید خانم تقوی.
دیگر نمی توانستم تحمل کنم و من هم با صدای بلند خندیدم.
- ولی با این حساب نهال بهترین دوست منه. من توی چند سالی که می رم دانشگاه دوستی برای خودم انتخاب نکردم. فقط در حد جزوه گرفتن و احوال پرسی خشک و خالی. اما، نهال با چند ثانیه صحبت کردن جاش رو توی قلبم گرفت.
- بله، خواهر بنده استاد همین کار هاست. حتی من که روان پزشکم نمی تونم به این سرعت خودم رو توی دل کسی جا کنم.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 14
خسته از یک روز کاری وحشتناک پشت سر سه چشم ایستاده بودم. دو روز دیگر مهمانی بزرگی در راه بود با حضور کله گنده های صنعت پول شویی!
خدمتکاران در تکاپو بودند و سه چشم خونسرد مشغول خواندن کتاب!
خنده ام گرفته بود. آدم کش کتاب هم میخواند. کتابخانه ای به بزرگی خانه پدری ام داشت.

در سالن باز شد و مردی دوان دوان به داخل آمد و بریده بریده به حرف آمد.
_بچه ها.لو رفتن.نمیدونم.کی.لو داده.محموله رو.آتش زدن.
سه چشم بلند شد و داد زد.
_دخترا چی شدن؟
_تونستیم اونا رو.قایم کنیم اما.مطمئن نیستم جاشون امن باشه.
کس دیگری داخل آمد و بیخبر از همه جا شروع کرد.
_نیروهای جدید رسیدن.
و چند مرد جوان و ورزیده پشت بند این حرف داخل آمدند.
سه چشم بلند شد و بی اعتنا به حرف مرد دوم بن سمت در دوید.
_دنبالم بیا!
خطاب به من گفت و بی میل به دنبالش رفتم.
سوار اتومبیل سه چشم شدیم! شبیه به جیپ بود. یک جیپ جنگی آمریکایی!
تا شب در راه بودیم.بالاخره جایی در دل کوهستان نگه داشتند.
کانتینر هایی که اطرافش چادر هایی بر چیده بودند برای اقامت نگهبانان. سه چشم در کانتینر را باز کرد و بادیگارد چراغ قوه انداخت. من وحشتزده جلوی دهانم را گرفتم مبادا فریاد بزنم این بی عدالتی را!
دخترهای ۱۳ و ۱۴ ساله ای که از فشردگی جا حتی نفس کشیدن هم برایشان سخت شده بود با چشمهایی پف کرده.
دیگر حتی نای ناله زدن هم نداشتند. اشک در چشم هایم جمع شد و قلبم سنگین شد.آسمان هم دلگرفته بود و ماه پشت ابرهای سیاه و غمزده پنهان شده بود تا راحتتر اشک بریزد.
سه چشم سری تکان داد و در کانتینر اول را بست و دومی را باز کرد. اینها پسرهای کم سن و سال بودند با سر و صورت زخمی.به جرم مقاومت؟ جنگیدن به امید نجات یافتن؟ برای اشک نریختن جان کندم!
تک تک به سمت کانتینر ها رفت اما من دیگر نمیخواستم این صحنه دلخراش را ببینم و همانجا ایستادم. سعی کردم با نفس های عمیق میخواستم درد قلبم را آرام کنم.بالاخره سرکشی به اتمام رسید و سه چشم راضی از سالم بودن محموله اصلی اش برگشت و سوار جیپ شد.
_ببرشون موقعیت ۳!
نفهمیدم کجاست اما در ذهنم سپردم. چون فهمیده بودم این کودکان خیلی مهم هستند برای سه چشم! انقدر که سالم بودنشان نابودی چند تن موادش را از ذهنش پاک کرده بود.
***
به کاخش که برگشتیم انگار که سرحالتر شده بود دستور داد تازه واردین را به حیاط پشتی ببرند. جایی که اغلب نگهبانان تمرین میکردند. بزرگ بود و هر گوشه جایگاهی برای مبارزه و تیراندازی و هر چیزی که به فکر آدمیزاد برسد.
تازه واردین را که آوردند تازه متوجه حضور مایکل میانشان شدم. تمام سعیم را کردم که نگاهم رنگ آشنایی نگیرد.
از آنها هم میترسیدم اما نه به اندازه ی سه چشم!
سه چشم با ابهت و اخم روی صندلی شاهانه اش بالای سکویی که به تمام حیاط دید داشت نشست و به یکی از نگهبانان اشاره زد.
_توی چهار مرحله امتحانتون میکنیم و هرکس مقام اول رو بدست بیاره بعد از تست دروغ و تحقیق تیم ما بادیگارد آقا میشه!
پوزخند زدم. انقدر که ذوق کردند انگار دنیا را به انها دادند! فدایی یک قاتل شدن هم ذوق داشت؟
مایکل اما بی حرکت و به خود مطمئن ایستاده بود.
وقتی جدی میشد تن سه چشم را هم نگاه بی حس و مرده اش به لرزه در می آورد. شاگرد ادوارد بود دیگر!
مرحله اول جنگ میان تازه واردین بود. دروغ به خودم که نمیتوانستم بگویم، دلم میخواست مایکل کتک بخورد!

نویسنده : رویا آزاد

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان هیس(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 27
صدای فریادم چهار ستون عمارت را لرزاند. انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم. خواهر کوچکم.تمام فکرم به دردی که حقش نبود.لعنت به من!
_قسم میخورم ذره ذره ات کنم و بدم سگ تربیتی خودت بخوردت آشغال.
و مشتم به داخل مانیتور فرو رفت و سوزش و خیسی خون هم نتوانست خشمم را کم کند!
_میرم اونجا.
_اما.
بی اهمیت به دستی که پر از شیشه خرده بود و تمام اتاق را به کثافت کشانده بود به سمت در رفتم. فعلا ریختن خون ادوارد برایم واجب تر از خونریزی خودم بود.
_موتورم رو بیار.
خواست حرفی بزند اما با نگاه برزخی من سکوت کرد و دوید.
قفسه سینه ام از خشم بالا و پایین شد. میدانستم ادوارد احمق است اما نه تا این حد.خانواده ام را در لانه ای که خودم ساخته بودم اسیر کرده بود و من را دست کم گرفته بود؟ احمق!
_ادوارد.
اسمی که در سرم میچرخید و کشتنش تنها راه آرام کردن قلب در حال انفجارم بود!
****

با حس داغی جیغ کشیدم و از عالم بیخبری بیرون آمدم. حس سوختگی پوستم اشک هایم را روان کرد.
_عوضی!
درد با بی رحمی دوباره تن رنجورم را در آغوش فشرد. آه و ناله ام بلند شد. به میکائیلی که دیگر نفس نمیکشید نگاه کردم و هق هقم بلند شد.
نمیدانستم اشک بریزم یا ناله کنم. با التماس و عجز به ادوارد نگاه کردم.
_حداقل بزارید آروم بخوابه!
ادوارد که رو به ریم نشسته بود و زهرمار میخورد با دهن پر خندید.
_چشم!
و یکهو جدی شد. نمی دانستم از درد ناله میکنم یا برای از دست دادن میکائیل اشک میریزم.
_چی از جونمون میخواید؟
_تو و این دختر کوچولو باعث شدید مایکل به تشکیلات خودش خیانت کنه و ما بلاتکلیف بشیم. باید تاوان پس بده.
تشکیلات خودش؟ از شوک حرفی که شنیده بودم درد را فراموش کردم و با چشمهایی گرد نگاهش کردم.
_نمیدونستی؟ رئیس واقعی مایکل بود.من فقط ادای رئیس بودن رو در میاوردم.
وا رفتم! بی رمق.امکان نداشت.حتما دروغ بود.
ادوارد بلند شد.
_واسه امشب کافیه، مهمونی اصلی فردا شروع میشه!
و بیرون رفت. دلم به حال مظلومیت من و جولیا سوخت. جولیای کوچکی که تاب درد کتکهایی که خورده بود را نداشت و ساعت ها بود که بیهوش بود.انقدر جیغ زدم و التماس کردم که آزارش ندهند که صدایم دیگر بالا نمی آمد.
بقیه ام که بیرون رفتند اتاق در تاریکی فرو رفت.درست مثل زندگی تباه شده ما سه نفر. به میکائیلی که سن چندانی نداشت و حالا به خواب ابدی رفته بود و رنگی به رخش نمانده بود نگاه کردم و اشک هایم از هم سبقت گرفتند.از آرزوهایش گفته بود و خانواده ای که نداشت و قصد داشت خودش بسازد. آخ که چقدر قلبم درد میکرد.
***

با حس نرمی روی پوستم چشم باز کردم و نگاهم با دو جفت تیله ی تیره تلاقی کرد. دهن باز کردم برای جیغ کشیدن اما دستی جلوی دهانم را گرفت و صدای آشنای مایکل زیر گوشم قلبم را به تپش انداخت.
_شش.منم!
وقتی مطمئن شد آرام شده ام، دستش را برداشت و عقب رفت.
_خوبی؟
چانه ام لرزید و اشک هایم راه گرفتند. چه خواب خوبی بود.کاش تمام نشود. قلبم درد میکرد از رنج و وحشت و تنهایی.من دختر ۲۵ ساله ای بودم که برای یک اشتباه بچگانه، در تباهی غرق شدم.مایکل دست روی زانویم گذاشت.
_آروم باش.دیگه تموم شد. باید بریم.
اما گریه ام بند نمی آمد. میدانستم دروغ میگوید! هیچ چیز تمام نشده بود.این هم یک رویا بیش نبود.
مایکل بلند شد و کف دستش را روی گونه خیسم گذاشت. گرمای دلچسبی بود!
به عقب نگاه کرد و زمزمه کرد.
_تو جولیا رو ببر منم این نی نی رو میارم!
تازه متوجه مرد قوی هیکلی که جولیا را روی دستهایش گرفته بود، شدم!
مرد تعظیمی کرد و بیرون رفت.
_وقت نداریم، پاشو!
آب بینی ام را بالا کشیدم و با صدای گرفته ای که برای خودم هم ناآشنا آمد به حرف آمدم.
_پام شکسته!
بغض دوباره در گلویم نشست. نگاهم را به چشمهایش که حالا مهربان تر شده بودند دوختم، ترحم و دلسوزی در نگاهش رنگ گرفت و با یک حرکت بلندم کرد. درد چون سیخی داغ از پایم به ستون فقراتم نوک زد و ناله ای کردم.
_یکم دیگه تحمل کن.

نویسنده : رویا آزاد

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان هیس(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 36
بعد از بررسی های آن ها نوبت به نگار رسید، مثل همیشه ساده و شیک، مانتوی کوتاه نیلی رنگ و شال و شلوارجین مشکی و آرایش ملیحی که زیبایی شو دوچندان کرد و در آخر خواستم درب ورودی را ببندم که یکی از آن پشت هل داد! درب رو باز کردم که دیدم احسان هست. نگاهی سرد به من انداخت و گفت: اینجوری مهمان نوازی می کنی؟
شانه ام را بالا انداختم و گفتم: چرا مثل ا یواشکی میاین؟!
-برو کنار می خوام رد بشم.
از این که جواب من رو نداد حرصم گرفت و در فکرم برایش نقشه های شومی کشیدم.
وارد آشپزخانه شدم و در سینی لیوان های چای را چیدم، از قصد در لیوان احسان فلفل سیاه ریختم و با قاشق قشنگ هم زدم تا حل شود. با لبخندی برلب وارد سالن شدم و به نوبت چای را تعارف کردم تا به احسان رسیدم؛ نگاهی به عمف چشمانم کرد و لیوان را برداشت، بدون هیچ عکس العملی از کنارش رد شدم و به سینا و نگار که کنارش روی مبل نشسته بودند، تعارف کردم. خودم هم کنار مامان نشستم. کمی از گفت و گو گذشت و بابا گفت: بفرمایید چای سرد نشه! زیر زیرکی احسان را می پاییدم. لیوان را روی لبش گذاشت و جرعه ای نوشید. سرفه اش کرد و مستقیم در چشمانم زل زد. عذرخواهی ای گفت و به سرعت به سمت آشپزخانه رفت. زندایی که این حرکت را از پسرش دید متعجبانه گفت: وا. احسان چی شد؟!
نگار زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت: برو ببین چی شده ستاره!
با تعجب گفتم: من! من چرا؟ حتما تلخی چایی کامشو زده یا شایدم داغی چای زبونشو سوزونده.
در دلم خیلی خندیدم، عجب توجیحی کردم من!
احسان با قیافه خونسرد وارد سالن شد و همان طور که داشت به سمت جایش پیش می رفت رو به مامانم کرد.
-عمه شما همیشه انقدر تو چایی هاتون زنجبیل می ریزید؟
-نمی دونم عمه جان؛ ستاره چای رو دم کرده.
-آهان. حدس زدم چای خوش مزه ی شما این طوری نبوده.
نگاهی نفرت بار به من کرد و سکوت کرد.
از حرفش لجم گرفته بود و داشتم فکر می کردم چه آتشی بسوزانم.
وقت شام شد و داشتیم میز را می چیدیم که به طور تصادفی من و احسان در آشپزخانه تنها شدیم!
-فسقلی هنوز کوچولویی برای این کارا.
پوزخندی زد.
با لحن خونسرد گفتم: مگه من کاری کردم؟
ابروی سمت چپش را بالا انداخت.
-یعنی فلفل ریختن تو چایی من، کاره تو نبوده؟!
از کنارش رد شدم و جوابی ندادم. این می توانست کمی آرامم کند. البته نمی دونستم چرا دارد این کارها را می کند.
این هم از این شبی که گذشت.

سرم را روی بالشت گذاشتم و به فردایی که قرار بود اردو بروم، فکر می کردم و چیزی نگذشت که خوابم برد.
صبح با صدای زنگ تماس چشمم را باز کردم. خدای من این دیگر که بود این وقت صبحی مگر تایم زنگ زدن هست!
میترا.!
باصدای خواب آلود گفتم: می.ترا مگر تو خواب نداری ساعت هفت صبح!
-علیک سلام خانوم خانوما. ستاره سهیل شدی کجایی؟ دیشب خواب دیدم عروس شدی.
-زنگ زدی همینو بپرسی؟!
-نه گمشو بگو شماره دانشجوییت چنده؟
-برای چی می خوای؟
-می خوام باهاش حساب بانکی تو خالی کنم!
-دیشب تو آب نمک خوابیدی آنقدر بانمک شدی؟
-ستا.ره انقدر لج بازی نکن. این انرژی تو بذار برای شب عروسیت.
-خیلی گستاخ شدیا. جدی برای چی می خوای؟ نمره ها رو که توی پرتال نزدن هنوز دیروز چک کردم.
-بابا این غفاری ساعت شیش زنگ زده میگه شماره همه بچه هارو داره ولی شمارتو بهش ندادی، گفت باسرعت ازت بگیرم. میخواد اعتراض بنویسه شماره های دانشجویی همه لازمه.
-برو بهش بگو من اعتراضی ندارم.
-وا. چته؟ از دنده چپ بلند شدیا!
-ازش خوشم نمیاد می خوام سر به تنش نباشه.
-راستی پس باید یک خبر بد هم بشنوی.
ناله ای کردم و گفتم: چی؟
-میخوام با خبر بد قشنگ خودت روبه رو بشی.
-میترای عوضی بگو دیگه!
-شمارت چندبود؟! پشت خط منتظره بدو الان سرمو میکنه.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 25
اشک های دردمندم روی گونه هایم چکید و صادقانه به حرف آمدم.
_دورش آدم های زیادی بود، من.رو دید اما.هیچی نگفت و از کنارم گذشت.بخدا راست میگم.
چند ثانیه سکوت توی اتاق سفید و پر نور پیچید. در چشمهایم به دنبال صداقت گشت.
_اکی میتونی بری.
نفس آسوده ام از اعماق وجودم بیرون آمد و سرم را پایین انداختم و هق زدم.
نمیدانستم تا کی باید عذاب میکشیدم.به کدامین گناه! مثل یک توپ از این پا به ان پا میشدم و حتی قدرت نداشتم مقابل ضربات از خودم دفاع کنم چه برسد به نجات!
به داخل اتاق پرتم کردند و تلو خوران تا جلوی پای جولیا جلو رفتم و افتادم. جولیا اما بی حال و بی رمق تر از آن بود که زیر بازویم را بگیرد. نگاه بی جانش را بالا کشید و لب زد.
_تشنمه!
به زحمت بلند شدم. "آخ" بازوی زخمی ام را گرفتم و جلوتر رفتم .
_خوبی؟
فقط سر تکان داد و چانه زیبایش لرزید.
_میخوام برم خونه!
من هم بغض کردم. "منم همینطور!"
دراز کشید و چشم بست. دلم به حالش سوخت، حال و روز هردویمان مثل هم بود و از میکائیل هم خبر نداشتم. ای کاش برای حرف زدن با مایکل بیشتر تلاش میکردم اما مثل احمق های ماتم برده بود. بلند شدم و به در کوبیدم.
_کسی اونجا نیست؟
جوابی که نیامد بیشتر و محکمتر در زدم و فریاد کشیدم. صدای داد و بیدادم گوش های خودمان را هم اذیت میکرد اما کوتاه نیامدم. بالاخره در باز شد و سم کله داخل آورد.
_چته؟
نفرت سرم را داغ کرد.
_این بچه تشنه اس حیوون.
نیم نگاهی به جولیای بیحال کرد و پوزخند زد.
_به درک!
در را بست. ناباور به در بسته نگاه کردم.میدانستم اینها هم بهتر از جلاد هایی که در گذشته ام بودند نیستند، اما.
نشستم و به فکر فرو رفتم.
مایکل روی پله های بزرگ جلوی در سالن نشسته و با تکه چوبی ور میرود.
_از پشتم جذابه!
نگاهم را از شانه های ورزیده اش میگیرم و برای سارا و چشمهای مشتاقش شانه بالا می اندازم.
مایکل بلند میشود و خرده های چوب را از روی شلوار مشکی اش میتکاند و نگاه سیاهش را بالا میکشد.
لرزم میگیرد از این دو قبر پر از قیر!
ادوارد جلو می آید و دست روی شانه ی مایکل میگذارد.
_بیا اتاقم کارت دارم.
مایکل سر تکان میدهد و لبخند میزند.
_شکم آوردی رئیس!
و با پشت دست به شکم نداشته ی ادوارد میکوبد. همه به این شوخی های گاه و بیگاهش عادت کرده ایم.
_کارش رو تموم کن!
منظورش همان دختر عاشق است.معشوقه اش را کشتند اما همین دیروز دختر را پیدا کردند. این خوناشام ها از خون خوری سیر نمیشوند.
نگاه مایکل جدی میشود و دستی میان موهایش میکشد. قلبم از سرنوشت دختر فشرده شده.
_کشتنش چیزی رو درست نمیکنه! از اولم با کشتن اون بدبخت مخالف بودم.
نگاه متعجب من و سارا روی مایکل مینشیند. پشت دیوار قایم میشویم تا بخاطر حضور ما حرفشان را قطع نکنند.
ادوارد بازوی مایکل را فشار میدهد.
_با دل رحم بازی تو کاری پیش نمیره!
_آزادش کن!
انقدر محکم و جدی این حرف را میزند که لرز به تن من و سارا نشست. دیدم به مایکل کمی، فقط کمی تغییر میکند.
انگار لحن دستوری مایکل که ما را هم متعجب کرده بود، دهن ادوارد را بست. "اینجا چخبره؟"
فکر نمیکردم کسی بتواند به ادوارد دستور بدهد.
سکوت ادوارد را که میبیند سری تکان میدهد و می رود. خوب که دقت میکنم، تنها کسی که ادوارد در مقابلش ملایم رفتار میکند مایکل است!
مایکل با قدمهای بلند بیرون میرود و ذهن من به این لحن دستوری و سکوت ادوارد سنجاق میشود!

نویسنده : رویا آزاد

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان هیس(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 35
اصلاً طرز صحبت کردنش را دوست نداشتم و بماند که در خور سن او نیز نبود.
- جسارتاً می شه بپرسم چرا؟
- تو خواهر دریا هستی؟
- بله، مشکلی پیش اومده؟
- بله، پیش اومده.
- خب من در خدمتم، بفرمایید مشکل رو بگین حلش کنیم.
- حل کردنش راحته، کافیه فقط دریا رو از این مدرسه بیرون ببری‌، همین.
- دریا؟ چرا از این مدرسه ببرمش؟
- چون باعث ناراحتیه بچه های ما می شه، چون؛ از مرگ حرف می زنه، چون؛ از بی مادر بودنش حرف می زنه، چون؛ از اعتیاد پدرش حرف می زنه، کافیه یا باز هم بگم دختر جون؟
دست هایم از شدت خشم می لرزید.
دست بردم و چادرش را گرفتم.
- به احترام من و سنتون درست صحبت نمی کنید‌، به احترام این چادر درست صحبت کنید. می فهمید دارید چی می گید؟ به نظر شما انصافه این؟ شما هم مادرین، نگران بچه تون. من مادر نیستم ولی، خواهر که هستم. من دریا رو جایی نمی برم. هر کسی مشکلی داره، اون از این جا بره.
برگشتم که بروم پیشمان شدم و طرفش برگشتم.
- اگه بی احترامی کردم معذرت می خوام.
سمت در دویدم؛ بغضی داشتم به پهنای آسمان. این دیگر چه سرنوشتی بود؟
نکند بروند سراغ دریا؟
تلفن را برداشتم و شماره ی نهال را گرفتم.
بعد از چند بوق متوالی صدایش در گوشم پیچید.
- جانم؟
- ن.نهال؟ می تونی بیای یه جایی هم دیگر و ببینیم؟
- چی شده ساحل؟ صدات چرا گرفته؟
هق هقم را با دست خفه کردم و گفتم.
- می تونی یا نه؟
- آخه الان کلاس دارم.
- باشه‌، فعلا.
-ساحل.
نگذاشتم ادامه بدهد و تماس را قطع کردم. دیگر حوصله نداشتم بروم دانشگاه. راه پیاده را در پیش گرفتم و رفتم. به زنگ خوردن مکرر گوشی ام توجه نکردم.
باران نم نم می بارید. هوا آن قدر سرد بود که در آن پالتو پشمی هم سردم بود.
صدای گوشی ام بلند شد.
پنج پیام از نهال بود و یکی هم از امید.
پیام های نهال این بود که جواب تماسش را بدهم.
مثل این که جریان را به امید گفته بود چون؛ او هم خواست به مطب اش بروم ولی، من دیگر نمی خواستم صحبت کنم. فقط خواستم راه بروم.

نمی دانم چند ساعت در راه بودم که وقتی به خودم آمدم جلوی خانه ی خاله بودم.
چرا این جا؟
چرا جایی که مرا نمی خواستند؟
حرف زدنم طوری بود که انگار کسی هم بود که مرا بخواهد!
برای لحظه ای یادم رفته بود که من داشتم خودم را به همه تحمیل می کردم.
عقب گرد کردم که بروم ولی، انگار چیزی مانع ام می شد.
با قدم های لرزان جلو رفتم. در خانه را به صدا در آوردم؛ چندین بار این کار را تکرار کردم اما کسی نیامد.
خواستم برگردم که در باز شد.
یک پیر زن شصت، هفتاد ساله در چهار چوب در نمایان شد.
با صدای دلنشین و مرتعشی گفت.
- جونم مادر؟
-س.سلام. ببخشید شما؟ این جا خونه ی خاله ی من بود.
- آره دخترم ولی، الان دیگه رفتن. سه، چهار ماهی می شه این جا رو به ما فروختن.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 35
از این که بامردمی سرکار خواهم داشت که شاید عقاید و ارزش هایی مخالف عقاید من داشته باشند کمی برایم سخت به نظر می رسد؛ من همیشه فکر می کردم که باید در کلینیک خودم، پشت میزم بنشینم و به حرف های افرادی گوش بدهم که تنها مشکل شان عدم درک طرف مقابل شان هست یا فرد، احساس افسردگی می کند! تفکرات من واقعا فانتزی بود.
قرار شد بعد از گذراندن ترم ششم که به سرعت برق و باد گذشت من به اردو بروم.
آن طور که نگار گفته بود؛ اکیپ ما حدود نه نفر بود: نگار و سه تا از دوستان هم دوره ای اش و سرپرست گروه آقای علیرضا شاکری به همراه همسرشون خانم مژده شاکری و دونفر از پسرای دانشکده ی من که مثل خودم برای کار آموزی آمده بودند. اول مرداد ماه تاریخی بود که تعیین شده بود.
از حمام که برگشتم داشتم موهایم را با حوله خشک می کردم که مامان وارد اتاق شد و گفت: ستاره امشب دایی جواد رو دعوت کردم.
وسط حرفش پریدم و گفتم: مامان کم به خوده من نصیحت کردی که حالا به این بهانه می خوای نگار رو هم دیوانه کنی؟!
مامان گفت: این چه طرز حرف زدنه!؟ باز می خوای اجازه ندم که بری؟
تو دلم خالی شد چون مامان قدرت این کار را داشت.
-چشم مامان جان. ببخشید من عصبی شدم بد با شما صحبت کردم.
-دختر گلم خوب من نگرانتم
جلو آمد و مرا در آغوش کشید و دستش را داخل موهایم برد و گفت: موهای حالت دار تو خیلی قشنگه. بیا بشین برات ببافم. یادته بچه بودی و موهات از بس که بلند بود اول موهاتو بالای سرت می بستم و بعد می بافتم؟
-آره مامان. یادش بخیر.
آهی کشید و گفت: چقدر زود بزرگ شدی. تولد امسالت واقعا نمی خواستم شمع روی کیک رو ببینم. تو کی بیست و یک سالت شد فسقلی من؟
بوسه ای روی گونه ام روانه کرد و من هم پایین تختم نشستم و مامان هم روی تخت نشست و مشغول شانه کشیدن موهایم شد. من بیست و یک سالم شده بود.تنها دو ترم از دانشگاهم مانده بود. کارشناسی رو به اتمام بود، کودکی ام مثل فیلمی از جلوی چشمانم رد شد. دوران کنکور، قبولی ام. چه قدر همه ی آن ها شیرین بودند! نمی دانستم بعد از این چه چیز هایی قراراست رخ بدهد و به قول پدربزرگ خدابیامرزم معلوم نیست قلم روزگار چگونه بچرخد و بنویسد» اما من همیشه برای بهتر شدن خواهم جنگید. هیچ وقت تسلیم نخواهم شد، باید به اهدافم می رسیدم.
تا از افکارم بیرون آمدم مامان موهایم را بافته بود؛ آغوش مامان عطر بهشت می داد، با تمام وجودم استشمامش کردم.
-ستاره جان آماده شو که ساعت هفت و نیم شده الان هرجا باشند میان.
-باشه مامان.
مامان از اتاقم بیرون رفت. دوست داشتم به خاطر حال خوبم لباسی که دوست دارمش بپوشم؛ پس سراغ کمد لباس ها رفتم و یک پیراهن بلند طوسی که تا روی زانوهایم می آمد انتخاب کردم، یقه ی گردی داشت و سر آستین هایش پیله ای بود. با یک کمربند باریک صورتی. گردنبند بلندی داشت که وسطش چندین گل کوچک آویزان بود؛ این را سینا زمانی که اصفحان رفته بود برایم سوغاتی آورده بود.
پشت میز آرایشی ام نشستم و کرم نرم کننده را به دست و صورتم زدم، مژه هایم را با ریمل حالت دادم و رژلب کم رنگی زدم و با یک برق لب صورتی جلایش دادم. از آرایش های تکراری ام خسته شده بودم پس تصمیم گرفتم از جعبه لوازم آرایشی ام سایه را بردارم. از رنگ های متنوعی که داشت رنگ گلبهی را انتخاب کردم و به پشت پلک هایم زدم، سایه بدون خط چشم که دیده نمی شود! پس خط چشم را برداشتم و یک خط نازک روی مژه هایم کشیدم و به بالا ادامه دادم. وقتی خودم را در آینه دیدم ذوق کردم! شال صورتی ام را برداشتم و روی سرم انداختم. خیلی تیپ زده بودم! هر کی نداند فکر می کند خبری است!
شالم را عوض کردم و یک شال مشکی ساده برداشتم. صدای احوال پرسی به گوشم رسید سریع از اتاق بیرون آمدم که دیدم سینا و بابا رسیدند و دایی هم در حال وارد شدن بود. سریع خودم را به سمتشان رساندم که نگاه های خیره ی مامان و سینا را روی خودم حس کردم. مثل این که خیلی تغییر کرده بودم.
کنار بابا ایستادم تا به مهمان ها خوش آمد بگم. ابتدا دایی وارد شد و پشت سرش زندایی، انگار باهم ست کرده بودند، جفتشان شلوار طوسی و دایی پیراهن سفید و زندایی هم مانتوکتی سفید. خیلی قشنگ شده بودند.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 34
- باشه اصلاً ولش کنیم. شما چه خبر دریا کوچولو؟ چه می کنی با این خواهر عصبیت و داغانت؟!
دریا خندید و گفت.
- ساحل عصبی نیست.
دریا را آغوش گرفتم و با خنده گفتم.
- حرف راست رو از بچه بشنو.
_ ای بابا. پیش دریا هم شانس نیوردیم.
صدای در اتاق نشان از تمام شدن مشاوره می داد.
پسر نوجوانی از چهار چوب در خارج شد و امید هم پشت سرش.
نهال رفت سر جایش تا وقت دیگری برای مشاوره به او بدهد.
امید سمت ما آمد.
- سلام.
بلندم شدم.
- سلام. وقتتون به خیر.
لبخند زد و رو به دریا گفت.
- دریا خانم ما رو تحویل نمی گیره؟
این حرف را که زد دریا از خدا خواسته بلند شد و در آغوشش پرید.
امید خندید و از زمین بلندش کرد.
از چه جنبه به این کار دریا نگاه می کردم؟ این که تشنه ی محبت مَرد است یا علاقه شدید به روانشناسش؟
صدای امید مرا از فکر های مشوش ذهنم بیرون آورد.
-ب.بله؟
- بفرمایید اتاق من.
چیزی نگفتم و رفتم.
داشتم رد می شدم که نهال دستم را کشید و آرام جوری که فقط هر دوی مان بشنویم گفت.
- چیزی شده؟
-نه. چیزی نشده.
- امیدوارم.
نگذاشتم ادامه دهد و خودم را به اتاق مشاوره رساندم.
دیگر حالم از این که با رنگ اتاق آرام شوم گذشته بود.
روی مبل تک نفره نشستم و بعد از چند دقیقه امید آمد.
سنگینی نگاهش را روی خودم حس کردم. روی مبل مقابلم نشست.
- خب؟
- م.من چند وقته مزاحم تلفنی دارم. این قضیه بر می گرده به چند ماه پیش. همیشه سر ساعت بهم زنگ می زنه. همیشه دنبالمه چون؛ موقعیتم رو تعریف می کنه و آمار کار هام رو دقیق داره. دی.دیشب با دریا رفتیم رستوران. بین راه حس کردم یه ماشین پا به پای ما داره میاد. ولی، اهمیت ندادم. موقع برگشت به خونه.
سختم بود یاد آوری خاطرات دیشب. دست هایم را قاب صورتم کردم و با صدای لرزانی شروع کردم به ادامه دادن.
- ی.یه ماشینی نزدیک به دریا رو زیر کنه. اگ.اگه چند ثانیه دیر تر می کشیدمش کنار.
دیگر نتوانستم ادامه بدهم و با صدای بلند زدم زیر گریه.
امید ساکت بود. با یک لیوان آب سمتم آمد.
- بخور.
کمی آب خوردم که صدای اش به گوشم رسید.
- حس نمی کنی این قضیه مزاحم رو باید همون اول می گفتی؟
- فکر نمی کردم به این جا برسه.
- نباید تنها فکر می کردی. اگه دیشب بلایی سر دریا می اومد؟
فکرش هم دردناک بود. پتانسیل فکر کردن به این که اگر آن اتفاق می افتاد را نداشتم.
- می شه شما دیگه سر زنشم نکنید؟
بلند شد و نفس عصبی کشید. تلفن را برداشت و گفت.
- دریا رو بفرست داخل.

دریا را داخل کلاسش فرستادم.
خواستم برگردم بروم ولی، با دیدن قد کوتاه اش و کیف عروسکی اش دلم برایش لک زد.
صدایش زدم.
- دریا؟
سمتم برگشت.
-بله؟
- بیا این جا.
با دو آمد. روی زمین زانو زدم و در آغوشم فشردمش.
- مواظب خودت باش دور دونه ی من، خب؟
- چشم ساحلم.
ته دلم لرزید. ساحلم؟» بعد از مادرم کسی مرا این طور صدا نکرده بود.
چه قدر آرامش بخش بود.
اشک در چشمانم حلقه بست.
- برو زندگیم، دوستت دارم. خوراکی هات رو تا آخر بخور، به دوستات هم تعارف کن.
- چشم.
بوسه ای روی پیشانی اش زدم و رفت. داشتم از مدرسه خارج می شدم که به یک نفر بر خورد کردم.
سرم را بلند کردم تا ببینم کیست.
یک خانم با حجاب هم سن و سال مادرم بود. چهره اش نظیر یک طلب کار چندین و چند ساله بود.
مقصر بود ولی، دور از ادب بود اگر انتظار داشتم او معذرت بخواهد.
- ببخشید، من متوجه نشدم.
اخم هایش را در هم کشید.
- نیاز به عذر خواهی نیست چون؛ من از قصد به تو زدم.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 34
آهنگ همین طور که داشت پخش می شد قطرات اشکمم جاری می شد، صورتم را به زور از دید مامان مخفی کردم و نود درجه به سمت پنجره چرخاندم و به بیرون نگاه می کردم، شیشه ماشین پایین بود و موهایم را باد پریشان کرد.
خدارا شکر گوشیم همراهم نبود که پیامک های عجیب غریب بیاد و من را در حالت شوک قرار بده.
بالاخره وارد پارک شدیم. سینا دست نگار را گرفته بود و نگار هم به بازوهایش تکیه زده بود، عشق بینشون بی نهایت بود، از حمایت های سینا و نگاه های عاشقانه نگار این عشق به چشم می آمد.
جلوتر که رفتیم آلاچیقی با چهار صندلی بود، مامان گفت همینجا بنشینیم.
بعد از نیم ساعت که از اینور و آنور صحبت کردیم، نگار مرا مخاطب قرار داد.
-آماده باش که پنجشنبه می ریم اردو.
من و مامان از تعجب شاخ در آوردیم.
-همین پس فردا؟!
-آره دو روزه می ریم که وسایلمونو ببریم و توام با محیط اون جا آشنا بشی.
هم خوشحال بودم که دارم به آرزویم می رسم و هم این که دلم گرفت. دوری از خانواده. جای دور.محرومیت.منه نازی.!
-ستاره؟ چرا خوشحال نشدی؟
مامان و سینا با دقت براندازم کردند.
-دلم. برای. مامان و بابام تنگ می شه .
اشک داغ مهمان گونه هایم شد. من که انقدر دل نازک و بی تاب نبودم. امروز خیلی گریه کردم، روز عجیبی بود!
مامان گیره روسری اش را تکان داد و گفت: لوس تر از تو من ندیدم. خودت جمع کن دختره گنده اشکش دم مشکشه.
-مامان. دخترت داره میره جای محروم ها. زنگ زدی، برنداشتم، بدون مردم.
همه زیر خنده زدند و خودمم از حرفم خنده ام گرفته بود.
آن شب به زور سرپا بودم وقتی هم به منزل برگشتیم؛ پایم به تخت نرسیده بود که خوابم برد.
خوابی دیدم.
خواب دیدم وارد روستایی شدم و در حال روحیه دهی به افرادی هستم که حال دل شان خوب نیست. چنان آرامشی داشتم که نمی خواستم از خواب بیدار شوم.
امروز با استاد بزرگمهر کلاس داشتیم و قرار بود تحقیق مان را تحویل بدیم. من انجام نداده بودم و خدا خدا می کردم اسم من را صدا نکند.
خلاصه به خیر گذشت و غفاری خود شیرین، تحقیقش را ارائه داد. میترا امروز دانشگاه نیامده بود و من تنها بودم، کلاس بعدی را هم گذراندم و درحال برگشت از دانشگاه به خانه بودم که سرم گیچ رفت، دستم را به دیواری که سمت راستم بود گرفتم و چند لحظه سرم را بالا گرفتم، آفتاب زده شده بودم. به زور خودم را به ایستگاه مترو رساندم و به خانه رسیدم. روی تخت دراز کشیده بودم و یک دستم بالای سرم بود؛ چشم هایم را بسته بودم که صدای پیامک گوشی. بازش کردم عزیزم چرا جواب نمیدی؟»
حسابی از این که اول پیامکش خودش را معرفی نکرده بود، کفری بودم!
حس کنجکاوی قلقلکم داد.با خودم گفتم: می پرسم شما؟! اگر مورد مشکوکی نباشه، جوابش را می دهم اما اگر معرفی نکرد، در لیست مسدودی ذخیرش می کنم تا پیامک هایش به دستم نرسد!!!
بعدها شاهد به عمل آمد که آن شماره ی ناشناس، فاطمه_دوستی که در پاساژ دیدم_بود و بعد از معرفی کردن کلی ناسزا بارش کردم.
خلاصه ی داستان من و نگار پنجشنبه و جمعه به روستایی نزدیک شهر شیراز رفتیم و از مکان هایی که باید مستقر می شدیم، دیدن کردیم. روستایی که ما رفتیم روستایی بسیار کوچک و قدیمی بود که مردمانی در آن جا زندگی می کردند که از لحاظ فرهنگی و اقتصادی وضعیت اسفناکی داشتند.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 47
چشم هایش بر اثر بستن چندین روز متوالی تار می دید. چند دقیقه ای پلک هایش را روی هم برد و برداشت تا کمی عادی شد.
همه جا مانند حاله مشخص بود ولی، از هیچی ندیدن بهتر بود.
نمی توانست صورتش را ببیند ولی، هیکل قد بلند و چهار شانه اش را می شد رؤیت کرد.
نزدیک آمد و در چشم های ساحل براق شد.
-کی می گه چشم هات قهوه اییه؟ تو که از شب هم شب ترن.
عقب رفت و چیزی را با خودش زمزمه کرد.
یک چیز هایی مانند:چشماش.شبیه.سیاه.
مرد حیران و سرگشته برگشت و بغضش را قورت داد.
-باید مو به موی زندگیت رو واسه ی من تعریف کنی. البته که من از همه چیز خبر دارم ولی‌، دوست دارم از زبون تو هم بشنوم.
-چی می خوای بدونی؟ اصلاً کی هستی که من بخوام زندگیم رو واسه تو تعریف کنم؟
خنده ی وحشت برانگیزش بر تک تک سلول های ساحل سایه انداخت.
-گفتم این جا فقط من سؤال می کنم، فقط من. خوش ندارم یه حرفی رو چند بار بزنم. بهتره به حرفم گوش بدی تا بیشتر از این اذیت نشی.
-که این طور! مثل این که **شمشیرت رو از رو بستی؟
-تا نفهمم این جا چی کار می کنم و تو کی هستی هیچی رو تعریف نمی کنم.
-این که من کی هستم به خودم مربوطه.
-البته که به من مربوط نیست؛ همون طور که سر گذشته من به تو مربوط نیست.
-ببین بچه جون؟ الآن داری ثابت می کنی که لجبازی؟ یه دنده ای؟ حرف توی کله ات نمی ره؟ خیلی خب، باشه. دیگه چی؟ من قبول دارم لایق همچین صفت هایی هستی. حالا شروع کن.
حالا صدای خنده ی ساحل بود که فضا را پر تب و تاب کرد.
-واقعاً خنده ام گرفت. دارم از این همه خستگی، دوری، خفگی، ناتوانی می میرم ولی، دست مریزاد، تو تونستی میون این همه تلاطم من رو بخندونی.
دست هایش را از شدت حرص در هم مشت کرد و دندان هایش را روی هم خراشید.
جلوی پای ساحل روی زمین نشست.
-بهتره شروع کنی؟ وگرنه باید بهت بگم در غیر این صورت هیچ گونه امنیت جانی نداری.
-من از وقتی که پام رو این جا گذاشتم متوجه شدم امنیت جانی ندارم. پس از جونم به عنوان نقطه ضعفِ من استفاده نکن.
-نقطه ضعف تو چی می تونه باشه؟ خواهرت؟ اسمش چی بود؟ بخشکی شانس یادم رفت.
دستش را روی شقیقه اش برد و بعد از کمی درگ گفت.
-آها یادم اومد. دریای چشم قشنگ.
راستی تا حالا به این فکر کردی چرا چشمات آبی مثل دریا، طوسی مثل مادرت و سبز مثل پدرت نشد؟ اوم، مطمئنم اصلاً بهش فکر نکردی. ولی، الان وقتشه؛ بیا با هم فکر کنیم.
-می شه این مسخره بازی ها رو تمومش کنی؟ چی از خانواده ی من می خوای؟ این همه بی کاری که دنبال زندگیه مردم میفتی؟
از جایش بلند شد و پشتش را تکاند. ذرات ریز خاک در هوا شناور شدند و ساحل به سرفه افتاد.
-مطمئنم نکته ی حرفام رو گرفتی و از این اعصبانی شدی. ولی مادرت.
صدای‌ ضجه ی ساحل دیوار ها را در لرزاند.
-اسم مادرم رو به زبون کثیفت نیار، فهمیدی؟ اون رو دیگه وسط نکش.
-مادرت! چه قدر می شناختیش؟ واقعاً ان قدر که مدعا می کنی دوستش داشتی؟ یا همش بلوفه؟
مغز ساحل کنترل اعصابش را از دست داد و بی اختیار فریاد می کشید و از او می خواست بیرون برود.
-برو بیرون لعنتی، برو بیرون و اسم مادر من رو روی زبونِ چرک آلودت نیار.
مرد کتش را برداشت و خنده ی تمسخر آمیزی کرد.
-می رم ولی، خیلی زود بر می گردم.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 47
مراجعی سمت اتاق بهزاد و نگار رفت و درب را پشت سرش بست، من هنوز مراجعی نداشتم، حوصله ام سر رفته بود. کمی این پا و آن پا کردم اما خبری از مراجعه نبود که نبود. غفاری وارد اتاق شد و روی صندلی نشست. حرفی نزد منم مایل نبودم سرصحبت را باز کنم پس سکوت سنگینی بین ما حاکم شد.
خانم صمدی_پیر زن مهربان_ وارد اتاق شد. از جایم بلند شدم و باروی گشاده از او استقبال کردم؛ غفاری هم به ناچار وقتی احترام گذاشتن من را دید از جا بلند شد و لبخند زورکی زد.
خانم صمدی روبه روی غفاری نشست.
خودکار را از روی میز برداشتم و اول برگه های گزارش تاریخ را نوشتم.
-خوب خانم صمدی عزیز، جلسه قبل ما راجع به چیزهایی که شمارو اذیت می کرد صحبت کردیم. خیلی ممنونم که الان تشریف آوردین تا ادامه ی صحبتامون رو تکمیل کنیم.
غفاری نیم نگاهی سمتم کرد و گفت: شما برای همه ی مراجعین بیست دقیقه متن تشکر می گین؟!
گوشه لبم را بالا رفت و بدون نگاهی به او جوابش را این طور دادم.
-پیگیری این خانم برای درمان، قابل تامله. شما هم نباید این جا مثل میخ توی دیوار بشینین و حرف های من رو بررسی کنین.
تا این حد تشر زدن را کافی دانستم و روبه خانم صمدی کردم.
-دخترم، ایشون کی هستن این جا؟
لبخندی زدم و پاسخ دادم.
-ایشون از همکاران من هستند.
غفاری به سمت خانم نگاهی کرد.
-غفاری هستم، هم گروه خانم توکلی. لطفا دوباره مشکلاتی که باهاش دست و پنجه نرم می کنین رو بگین.
بلافاصله با اخم گفتم: اقای غفاری! ما یک جلسه مون صرف گفت و گوهای اولیه گذشت!می خواستین حضور پیدا کنین.
ابروی سمت چپش را بالا داد.
-خانم توکلی! من در جریان مشکل این مراجع محترم نیستم و باید بدونم. نکنه حرفای استاد رو فراموش کردین.
-نخیر فراموش نکردم. من عرضم اینه خیلی طول می کشه تکرار مکررات.

برگه ی شرح حال خانم صمدی را از لیست ها پیدا کردم و گفتم: بفرمایید مطالعه کنین.
برگه را از من گرفت و روی میز گذاشت. پایش را روی پایش انداخت و دست به سینه به سمت خانم صمدی زل زد.
نمی دانستم لجبازی می کند یا ناراحت شده است! به هرحال ادامه مبحث را از سر گرفتیم.
خانم صمدی هم گفت که دیگر بهداری نمی آید و به شهر می رود تا در کنار پسرش چند روزی بماند و اگر بتواند باهم یک سفر سیاحتی و زیارتی به مشهد مقدس بروند. دلم لک زده بود برای مشهد. از او خواستم از من یاد کند و اوهم شماره ی من را گرفت که وقتی روبه روی ضریح قرار گرفت به من زنگ بزند. خیلی خوشحال بدرقه اش کردم.
غفاری نگاهی مشتاقانه کرد و گفت: امام رضا رو دوست داری؟
با مهربانی نگاهش کردم و به چشمان قهوه ای جذابش زل زدم.
-خیلی زیاد.
-می دونستی من نذر امام رضام.
علامت سوال بالای سرم تشکیل شد، بدون تاملی ادامه داد.
-وقتی من به دنیا اومدم، ضربان قلبم به کندی می زد. دکترا فکر کردند قلبم کار نمی کنه. پدرم همونجا نذر امام رضا کرد که اگر اتفاقی برام پیش نیاد، هرسال مبلغی رو صرف زوار امام رضا بکنه.
نم اشکم از چشمان تیز بینش پنهان نماند.
-چرا گریه عزیزم؟!
ناخودآگاه گفت: ببخشید!
سرش را پایین انداخت و گفت: خانم توکلی نمی خواستم ناراحتت کنم.
حرف های غفاری متاثرم کرده بود و ناخودآگاه باعث شد بخاطر معجزه ی امام رضا، اشک از گونه ام سرازیر شود.
غفاری وقتی حال آشوب مرا دید. این پیشنهاد را داد.
-خانم توکلی اگر حوصله ندارین امروز من مراجعین رو درمان می کنم و گزارشش رو شب بهتون می گم.
انگار خواسته ی قلبی من برآورده شده بود. سریع موافقتم را اعلام کردم.
از آقای شاکری هم اجازه گرفتم و به اصطلاح به مرخصی توفیقی رفتم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 37
دست و پاهایم یخ زد. هر چند مطمئن بودم اتفاقی بینمان نمیفتد اما.
_بیا دخترم!
حالا که میدانستم فکرشان چیست. خجالت کشیدم و بی هیچ حرفی به دنبالش روانه شدم.
بعد از شامی که به زور این زن مسن خورده بودم، لباس زیبایی تنم کردند و تا اتاق آرشا همراهی ام کردند.
_نترس!
انگار او هم به اضطرابم پی برده بود. ناخنهایم بنفش شده بود و عرق سرد پشتم نشسته بود. "ترنج! این فقط یه نمایشه!"
سعی کردم خودم را دلداری بدهم. در را باز کردم و وارد اتاق شدم. اما.تاریکی این اتاقی که چیزی از آن مشخص نبود را بلعیده بود.
صدای بم آرشا توی اتاق پیچید.
_میتونی روی کاناپه بخوابی.
تقریبا داد زدم.
_چی؟
صدای جیر جیر تخت آمد. انگار که روی تخت دراز کشید. خجالت کشیدم.نکند فکر کند دلم میخواست روی تخت بخوابم؟ لبم را گزیدم برای بی فکری هایم.
همانجا ایستاده بودم و چشمم تازه به تاریکی عادت کرده بود. با این لباسها؟
_با این لباسها؟
صدای گرفته از خواب آلودگیش انگار از ته چاه آمد.
_میتونی از داخل کمد یکی از لباسهای من رو بپوشی.
مظلوم شدم!
_میتونم چراغ رو روشن کنم؟
بی هیچ حرفی کف زد و اتاق روشن شد.
دیزاین شیک اما سنتی! زیبا بود.
_کمد کجاست؟
به دری که رو به روی تخت بزرگش بود اشاره کرد.
سری تکان دادم و به سمت در رفتم اما با باز کردنش دهانم باز ماند. اتاق بزرگی پر از لباس و کفش و ساعتواو!
جلو رفتم و یکی از پیرهن ها را از روی رگال برداشتم.
لباسم را که عوض کردم و روی کاناپه نشستم دوباره کف زد و تاریکی با خوشخالی برگشت.
هوای اتاق مطبوع بود!
همانطور که از آدمهای ثروتمند انتظار میرفت.
همینکه سرم روی ن نشست خوابم برد نه برای راحتی کاناپه! بس که خسته بودم.
****
با خوابالودگی در اتاق را باز کردم و به سمت پله ها رفتم، اما هنوز روی پله اول قدم نگذاشته کسی بازویم را کشید.
_کجا؟
به سمت صدا برگشتم و با نگاه خشمگین آرشا رو به رو شدم.
_این چه وضعیه؟ برو روی تخت!
بیشتر به پچ پچ شبیه بود! تازه به خودم آمده بودم. اما هنوز متوجه منظورش نشده بودم. به داخل اتاق کشاندم و روی تخت انداختم.
_الان باید توی تخت بمونی تا مهتاب خانم برات چیزای مقوی بیاره!
و با پوزخندی به سمت اتاق رفت و لباسم را با نوک دو انگشت گرفت و کنار تخت انداخت!
_فکر میکردم کارکشته تر از تورو بفرستن! نمیدونم با یه آماتور چیکار باید بکنم! حواست رو جمع کن سوتی ندی. من نمیتونم همه حواسم رو بذارم تا تو یه دردسر درست نکنی.
چیزی نگفتم و بیرون رفت.
اما من حوصله بغض کردن یا حتی ناراحت شدن نداشتم. راحتی تخت هم بی تاثیر نبود!
دراز کشیدم و به جولیا فکر کردم. کجا بود؟ "کاش میشد بهش زنگ بزنم. امیدوارم حالش خوب باشه"
تقه ای به در خورد و متعاقبش پیرزن داخل امد به همراه دختر جوانی که سینی به دست بود.
_حالت خوبه؟ آقا کلی سفارشت رو کرد.
چشمکی زد. خجالت کشیدم؟ کمی که در خودم گشتم چیزی پیدا نکردم! هه! دیشب روی کاناپه بد خوابیده بودم و گردن درد هم داشتم! چه اهمیتی داشت افکار بقیه؟
برخلاف چیزی که میدیدم اصلا جنتلمن نبود!
با دیدن ظرف پر از غذاهای خوش سیما با خوشحالی شروع به خوردن کردم.
"تو کار خاصی نیاز نیست بکنی! فقط باید سه چشم و ادوارد رو با تو تحریک کنیم! اونا دنبال تو و جولیا میگردن و ظاهرا خیلی براشون مهمی.ما حدس میزنیم یه چیزی از مایکل پیش شما باشه! هر چی هست اونا سه ساله در به در دنبالتونن!"

میتوانستم حدس بزنم چرا دنبال جولیا میگشتند.
اما من؟ پوف.باورم نمیشد انقدر برای مایکل باارزش بوده باشیم
بعد از خوردن صبحانه زیر پتو خزیدم تا بیشتر بخوابم.
_هنوز خوابی؟
چشم که باز کردم با آرشا رو به رو شدم. اتاق کمی تاریک بود! متعجب شدم.چقدر خوابیده بودم؟
کتش را دراورد و دستش به دکمه های پیراهنش رفت.
_خوش میگذره؟ پاشو دیگه. از امشب توی اتاق خودت میخوابی. چند روزی اینجا میمونی تا پدرم راجع بهت کنجکاو بشه و بخواد ببینتت.
_بابات؟
ایستاد.
نگاهش سرد شد، لرز به تنم افتاد.
_آره!
پاهایم را جمع کردم.
_مگه بابات.
_آره!
و به سمت دری رفت که طی کنجکاوی های قبل خوابم فهمیدم حمام است!

نویسنده : رویا آزاد

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان هیس(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 46
به خاطر این کارت تنبیه ت نمی کنم چون؛ یه زخم و چند روز دیگه کاملاً خوب می شه و من پشیمون می شم.
چشم های مریم دیگر دل مردگی قبل را نداشت و اشکی در صورتش رؤیت نمی شد.
-آقای معین فر، از این رو به اون رو شدم‌. راسته می گن روان پزشک ها بعد از خدا معجزه کننده ی حال آدم ها هستن.
امید خندید و برای مریمِ نوجوان و رنج کشیده خوش حال شد.
-اختیار داری، خوش حالم که حالت بهتر شده‌. باز هم مایلی بیای مشاوره؟
مریم با شوق فراوانی گفت.
-چرا که نه؟ به من باشه هر روز میام.
-اگه هر روز باشه که زیادی خوش به حالت می شه. همون یک روز در هفته به مدت سه الی چهار ماه کافیه.
مریم سرخوشانه خندید و از جایش بلند شد.
-خیلی ممنون از کمک ها و جادو هایی که روی من پیاده کردین، این لطف بزرگ و کارسازتون رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.
-وظیفه ی منه و نیاز به تشکر نیست.
امیدوارم مریمی که دفعه ی دیگه می بینم خیلی بهتر شده باشه و لباس های تیره تنش نباشه.
مریم دوباره خندید و به لباس هایش نگاه انداخت.
-چشم.
-روشن، تا هفته ی دیگه خدانگهدار.
-خدانگهدار، باز هم ممنون.

دست هایش به شدت می لرزیدند و بزاقش همچو زهر تلخ شده بود.
صدای پاشنه ی کفش هایی که داشتند نزدیک و نزدیک تر می شدند برایش حکم موسیقی ناقوس کلیسا را داشت.
پارچه ی روی چشمانش همه ی دیدش را پنهان کرده بود و متوجه ی رویداد های اطرافش نمی شد.
چهره ی خواهرش همانند سکانسی که پایانی تلخ دارد مقابل ذهنش نقش بست و اشک حاکی از دلتنگی دریا مهمان صورتش شد.
انعکاش صدای کفش ها فضا را برای هر کسی رعب آور می کرد! هر چند که جلوی دیدت را گرفته باشند.
صاحب صدای کفش ها دیگر به ساحل رسیده بود.
ساحل سعی داشت به خودش بیاید و فکرش را معطوف دریا و روزی که او را در آغوش می گیرد بکند؛ اما آن صدای مخوف و رعب آور مانع تلاش او شد.
-خانم ساحل تقوی یه دختر قوی، یه خواهر مهربون و یه دختر موفق و بی مادر!
خنده اش در فضا طنین انداخت و خون را در رگ های ساحل جوشاند.
-ت.تو کی هستی؟
-نداشتیم دیگه؟ این جا فقط من سؤال می پرسم. در وهله ی اول تو رو به تفکر و تعقل دعوت می کنم؛ خب ساحل خانم سعی کن دعوتم رو پذیرا باشی و یکم فکر کنی و ببینی کجا و کی صدای من رو شنیدی؟ حتماً یادت میاد. مگه می شه کسی که داره توی بهترین دانشگاه دولتی درس می خونه اونم پزشکی یه همچین چیز راحت و پیش پا افتاده ای رو به خاطر نیاره؟
ساحل فکر کرد و فکر کرد. زمان زیادی نگذشت که همانند جرقه در ذهنش به ندا در آمد.
مزاحم همیشگی اش! سر یک ساعت خاص و هر روز. همانی که همیشه دنبالش بود و حیف و صد حیف که ساحل هیچ موقعه آن را جدی نگرفته بود. سعی کرد صدایش نلرزد و نقطه ضعف هایش را دست کسی که تا به الان چشمش به او نیفتاده بود ندهد.
-شناختم، حالا بگو از من چی می خوای؟
صدای کَف زدنِ آن مرد ساحل را از جای خود پراند و شاید آن طنابی که همچو مار دور او پیچیده بود مانع برخوردش به سقف شد.
-این هوش تیزت قابله تحسینه؛ واقعاً آفرین به تو.
-می شه چشمام رو باز کنی؟ می گی جرات داری پس بذار ببینمت.
-به هر حال قرار نیست کسی سالم از این جا بیرون بره؛ چرا که نه؟ همین الان پارچه رو بر می دارم.
پارچه را از روی چشم های ساحل برداشت. تیکه ی آخر حرفش ساحل را از هم پاشاند و از این ترسید که دیگر نتواند دریا را ببیند و از این دنیا برود.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 45
-رفتیم. توی ماشین حواسم بهش بود که می خواست دستم رو بگیره و اون هم متوجه شده بود من دارم می رم سمت در و کز می کنم. ی.یعنی ترسم رو متوجه شده بود. حواسم یه لحظه پرت شد و دستم رو گرفت.
اشک دختر سرازیر شد و هق هق اش اوج گرفت.
-من جیغ زدم و دستم رو عقب کشیدم؛ عصبی شد و گفت مگه قرار نیست یه روزی مال هم بشیم؟
منم در جواب بهش گفتم یه روزی‌ آره ولی‌ وقتی رسید بهم دست بزن.
آقای دکتر ن.نمی دونید اون لحظه چه قدر حس باختن بهم دست داده بود. احساس کردم در حق پدر و مادرم و اون آزادی که بهم دادن ظلم کردم. به خدا من اهل این کار ها نبودم. من اهل دوست بازی نبودم و این رو در شأن خودم نمی دیدم که یه پسر از وجودم سوء استفاده کنه و لذت ببره، حتی اگه رابطه بخواد فقط در حد یه مسیج باشه.
دوستام اون رو بهم پیشنهاد دادن و گفتن واسه تویی که تک فرزندی و حوصله ت سر می ره می تونه سرگرمی باشه، اوایل سرسختانه مخالفت کردم اما یک دفعه شیطون توی وجودم رخنه کرد.
خلاصه بگم؛ اول از این که بهش پیام دادم پشیمون نشدم حتی وقتی که بهم گفت قرار بذاریم. ولی، زمانی که بهم پیشنهاد های جدید می داد و رفته رفته داشت زیاده خواه تر می شد دوست داشتم خودم رو بکشم و البته این کار رو کردم.
ساعد دستش را به امید نشان داد.
-این هم نتیجه ش.
امید با دیدن بخیه ی روی دستش چشمانش در هم جمع شد و سرش را به اطراف چرخاند.
-بعد از زدن رگ دستم پدر و مادرم فهمیدن ولی من گفتم افسردگی گرفتم هر چند باور نکردن و من رو پیش شما اوردن. گذشت و من به اون پسره گفتم دیگه نمی خوام باهاش در ارتباط باشم و دیگه بهم پیام نده و شماره ام رو پاک کنه.
بغض دیرینه اش با هق هقِ چند دقیقه پیش خالی نشده بود و حال با زجه ای که زد سعی در خالی کردنش داشت.
-اما اون گفت عکسای شخصیه من رو داره و اگه به حرفاش گوش ندم اون ها رو توی فضای مجازی به اشتراک می ذاره. مجبور شدم به دختر خالم بگم تا اون کمکم کنه. بعد از این که بهش گفتم با هم رفتیم و ازش شکایت کردیم. شماره ش رو دادم و بعد از چند روز خبر دادن که گوشیش رو حک کرد و همه ی عکسایی که از من داشت رو پاک کردن و دقیقاً یک روز بعد گفتن دستگیرش کردن.
سرش را از شدت گریه خم کرد و روی زانوهایش گذاشت.
-من اون قدری بهش وابسته نشدم که بخوام به حال اون گریه کنم ولی، از این حسرت می خورم که چرا خام حرف های دوست هام شدم و به اون پیام دادم. غرورم شکست، یه دختری شدم که دیگه جذبه ی قبل رو نداره و پسر ها راحت می تونن اون رو گولش بزنن.
حرف های او تمام شده بود و حال نوبت امید بود.
-اسمتون؟
-مریم.
-مریم خانم اول بهم بگو رابطه ت با پدر و مادرت چه طوره؟
یک برگ دستمال برداشت و اشک هایش را پاک کرد.
-تا حدودی شه گفت خیلی خوبه. پدرم دکتره و مادرم معلم. فقط نصف روز می تونیم هم رو ببینیم ولی، وقتایی که هستیم خیلی خوش می گذره.
-خیلی هم عالی‌، از قضا مشکل مالی نداری، کمبود محبت هم نداری، درسته؟
-کاملاً.
-پس می تونیم این کاری که انجام دادی رو خطا به حساب نیاریم و بگیم یه تجربه بوده، به نظرت می شه؟ و دلیل دوم هم این بوده که تو نه خواهری داری که باهاش وقت آزادت رو صرف کنی و نه برادری.
-ا.اما به هر حال من کارم درست نبوده و از اعتمادر پدر و مادرم سوءاستفاده کردم.
-هرگز این رو نگو‌، تو هیچ کاره اشتباهی نکردی. این غریزه ست که گاهی آدم رو به جایی که نباید می کشونه. زن و مرد مکمل هم دیگه ان ولی، باید توی صرفش حقوق هم دیگه رو به خوبی اعمال کنن.
خب مریم خانم، این یه تجربه شد که دیگه همچین کاری رو انجام ندی. آدمیزاد تا یه راهی نره هیچ وقت نمی فهمه واسش چه قدر سود داره و چه قدر زیان حالا هر چه قدر هم اطرافیان از بُعد خوب یا بدش واسه ی اون حرف بزنن.
تو، یه دختری، نوجوونی، سال دیگه که وارد دانشگاه می شی باید به خودت مسلط باشی و در عین حال مغرور. چون تو یه موجود بی نقصی هستی که همه ی پسرا باید حسرت یه زیر چشمی نگاه کردنش رو داشته باشن. باید به آینده امیدوار باشی و خودت رو از اول بسازی. توی این مدت تو هیچ خبطی نکردی جزء زدن رگ دستت. تو اصلاً اون لحظه به پدر و مادرت فکر کردی؟ فکر کردی بی تو نابود می شن؟ چه طور تونستی چشم روی قشنگی های دنیا ببندی‌، آیندت رو بی خیال بشی و بخوای همه چیز رو تموم کنی؟ اونم به خاطر کی؟ به خاطر یه آدمی که کارش قربانی کردنِ تو و امثالِ توست؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 45
فهمیدم همسرش افسردگی پس از زایمان گرفته.
-تنها مشکل همسرتون، افسردگی پس از زایمان هست. این یک پدیده طبیعی هست که بای اغلب خانم ها اتفاق می افته. جای نگرانی نداره. بهتره کار هایی که می گم را به خاطرتون بسپارین.
بعد از نکاتی که گوش زد کردم انگار مشکلش را حل شده دانست.
-خیلی ممنونم خانم دکتر.
-خواهش می کنم اما، من هنوز دکتری نگرفتم.
-خیلی توضیح هایی که دادین واضح بود. اگر مشکلم حل نشد همسرم را می فرستم.
-من در خدمتم.
بعد از رفتنش، بمب انرژی در قلبم ترکید! چه بی حد و اندازه کمک به هم نوع، لذت بخش است.
ساعت حدود پنج عصر بود. سرم را روی میز گذاشته بودم.
صدای لرزش گوشی.
-سلام بابا جانم.خوبین؟
-ممنون منم خوبم
-خوبه خوش می گذره. دو نفر مراجع داشتم.
-ممنون بابایی.
-سلام برسونین. مامان رو از طرفم ببوسین.

از اتاق بیرون آمدم. راهرو از شلوغی ظهر کمتر شده بود.
نگارو بهزاد مشغول نظر دادن بودند. شراره انگار در بهداری نبود!
غفاری نقل مجلس، وسط سالن نشسته بود.
سمتش رفتم.
-غفاری، شراره کجاست؟!
با چمشان حدقه زده حرفم را تکرار کرد.
-غفاری؟!
-ای وای ببخشید! آقای غفاری.
خندم گرفته بود، چه سوتی بدی دادم!
-عذر می خوام.
-خوب، بفرما؟
-شراره. همیارم نیست!
-رفت.
-رفت؟!
ادامه دادم.
-کجا رفت؟
باید به آقای شاکری گزارش بدم.
راهم را کج سمت اتاق آقای شاکری کردم.
-وایستا.
به سمتش برگشتم.
-بیا. ببین آقای شاکری نباید از جریان صبح باخبر بشه.
-من چیزی نمی گم.
-خوب جوجه داری می ری اون جا میگی شراره نیست. آقای شاکری هم شمارشو می گیره. اونم عصبانیه ماجرارو تعریف می کنه. بذار خودم شب حلش می کنم.
-خوب نگرانشم. کجارفته؟
-جای بدی نرفته. استراحتگاهه.
-بمن چه اصلا.
-شماها واقعا عجیب غربین!
ادامه داد.
-برو تو اتاقت.
اینجوری حرف زدن رو نمی پسندیدم، اما، باید فروتنی را یاد بگیرم.
به اتاق برگشتم. یک مراجع دیگری هم ویزیت کردم و نیاز به دوباره آمدن نداشت.
شب حوالی ساعت نه همگی به استراحتگاه برگشتیم.
شراره در حیاط لب حوضچه کوچک گوشه ی حیاط نشسته بود. بوی بدی حیاط را گرفته بود.
غفاری جلوتر از ما سمتش رفت.
-این کارا چیه؟!
ناگهان خانم شاکری از خانه بیرون آمد.
-بچه ها بوی سیگار میاد.
اخمی کرد.
نگار اشاره ای به شراره کرد.
خانم شاکری، شراره را صدا زد و باهم به اتاقی رفتند.
بعد از چندین دقیقه گفت و گو بالاخره از اتاق بیرون آمدند.
شراره با رویی گرفته به سمت سرویس بهداشتی رفت.
آقای شاکری رو به ما کرد.
-بچه ها هرجایی که برین یک سری از قوانین رو باید رعایت کنین. این جا هم مستثنی نیست. هرکی با قوانین اکیپمون مشکلی داره، بدون تاملی از گروه خارج بشه.
بهزاد وسط حرف دکتر پرید.
-آقای دکتر، هر کدوم از ما که اینجا هستیم با قوانین آشنا هستیم. کم لطفیه اگر از زحمات شما تشکر نکنیم؛ اگر لطف شما نبود ما اینجا نبودیم.
بدون توجه به تشکر بهزاد، استاد شاکری ادامه داد.
-با قانون شکنی شماها اعتبار من و گروهمون کم میشه. اینجا محل خدمت رسانیه نه مطرب بازی!
شراره از سرویس بهداشتی بیرون آمد و به جمع ما که در حیاط نشسته بودیم، پیوست.
استاد بدون کوچکترین نگاهی به او به داخل خانه رفت.
غفاری تمام مدت سکوت کرده بود؛ حرف های استاد علاوه بر شراره، غفاری را هم شامل می شد.
شراره گیس های بلوندش را زیر گوشش هدایت کرد و گوشه حیاط نشست.
من از این فضای خسته کننده، به اتاق پناه بردم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 35
لیوان چای که بخار دلچسبی از آن خارج میشد را روی میز چوبی جلوی پایم گذاشت.
_حداقل چای بخور.
سر تکان دادم و لیوان را بین انگشتهایم گرفتم و اجازه دادم حس خوب گرما زیر پوستم بخزد!
_علی؟
علی از داخل اتاق بیرون آمد.
_چیه؟
_محمد کجاست؟
_جک کارش داشت.
سر تکان داد و به من نگاه کرد.
_با محمد میری توی جشن، چند لحظه دیگه گریمورمون میاد. اونجا محمد تورو به آرشا میسپره. حواست باشه، آرشا اونجا نفوذیه، بهش اعتماد کن و اگه رفتار بدی داشت درک کن. اما حواسش بهت هست.
سر تکان دادم.
_میشه بخوابم؟
نگاهش متعجب شد. اما من خسته بودم.هم از لحاظ جسمی و هم روحی!
بالاخره به خودش امد و بلند شد.
_بیا توی اتاق بخواب. بچه ها اومدن بیدارت میکنم.
سر تکان دادم و همراهش شدم. دلم میخواست بگویم بچه ها آمدند هم بیدارم نکن!
****
_تموم شد.
به خودم توی آینه نگاه کردم، خودی که خودم نبود!
انقدر تغییر کرده بودم که به آینه خیره بودم و حواسم به حرف های بهبود نبود.
زنی که فهمیدم اسمش لیلاست و گریمم کرده بود لبخند زد.
_مثل ماه شدی.
سر تکان دادم. بهبود بلند شد. راست میگفت زیبا شده بودم.
_پاشو باید بریم.
داخل کوچه ای پارک کرد و ماشین را خاموش کرد. چند دقیقه بعد تقه ای به شیشه خورد و مردی که صورتش توی تاریکی گم شده بود.
_عجله کنید دیره!
بهبود به من اشاره کرد و پیاده شدم و همراه مرد به سمت ماشین آخرین مدلش رفتیم.
_بهت گفتن کارت چیه؟
به مردی که نمیشناختم اما میدانسام نامش محمد حسین است نگاه کردم.
_بله.
سری تکان داد و خیلی ریلکس گفت.
_یکم خودنمایی کن تا بگیم نظر آرشا بهت جلب شده. حالا بهت میگم کدومشون آرشاست.
از این هم خوشم نیامد!
_باشه.
وارد مهمانی که شدیم، حیرت کردم.تا بحال همچین کاخ و تجملاتی به چشم ندیده بودم. پر از تابلو های گرانبها و سقف آیینه کاری شده!
مردی که میدانستم اسم واقعی اش محمد است بازویش را به سمتم گرفت تعجب کردم.چطور؟ فکر میکردم پلیس ها خیلی سختگیر باشند. بازویش را گرفتک . و همانطور که آروم به سمت میزی میرفتیم پچ پچ کرد.
_من که ازت جدا شدم ماموریتت شروع میشه.آرشا خودش میاد سمتت.
استرس به دلم چنگ انداخت اما چیزی نگفتم.
روی صندلی نشستم و دامن لباسم را روی پاهای باریکم مرتب کردم.
چند نفر آمدند و سلام و احوالپرسی کردند و نگاه خیره شان حالم را بد کرد.
_بیا پیش ما پسر اینجا چرا نشستی؟ از پارتنرت دل نمیکنی؟
محمد بلند شد و چشمکی به من زد. صدای قلبم از صدای موزیکی که سالن را به لرزه انداخته بود و سر درد هم از عوارضش بود هم بلندتر بود!
اما سعی کردم به خودم مسلط باشم پس توی پوسته ی خونسردم خزیدم و نگاهم را پر از عشوه توی سالن چرخاندم.
_لیدی؟
سرم را به سمت صدا چرخاندم و با دیدن مرد میانسال و کچلی که با لبخند خیره ام بود خواستم اخم کنم اما به خودم مسلط شدم.
_رقص؟
آرشا بود؟
دودل بودم پس نگاهم را توی سالن چرخاندم شاید محمد را ببینم و حداقل اشاره ای چیزی کند و بفهمم کیس درست را انتخاب میکنم یا نه.
اما ندیدمش.
_بیبی؟ نمیخوای با من برقصی؟
یکی از دستهایش را روی صندلی ام گذاشت و جلوی صورتم خم شد. بوی الکل اخم هایم را در هم کرد.
_من.
_ایشون پارتنر بنده هستن.
ساکت شدم و مردی که صورتش را ندیدم چون پشت سر این مرد کچل ایستاده بود فرشته نجاتم شد.
_شرمنده فلیکس!
مرد میانسال خنده عصبی کرد و بلند شد. نفس حبس شده من هم آزاد شد.
مرد جوانتر سری به احترام برایش تکان داد و صندلی کنارم را عقب کشید و نشست.
_نجاتت دادم.
سری تکان دادم و چیزی نگفتم.
_اینجوری قرار بود ناز و عشوه بیای؟
پس آرشا بود!
نگاهش کردم و.برای پلیس بودن زیادی جذاب نبود؟
نگاه تیره اش را روی صورتم چرخاند و پوزخندی زد.
_تازه کاری؟
معنی پوزخند را نفهمیدم ناراحت شدم اما آرام لب زدم.
_نه!
سر تکان داد و به رو به رو خیره شد.
_چه خانم زیبایی.
متعجب از این تغییر سریع لبخند زوری زدم. شوکه شدمض
"به خودت بیا احمق"
نفس عمیقی کشیدم و صاف نشستم.
_ممنون!
سر تکان داد و به صندلیش تکیه داد و دست به سینه به رو به رو خیره شد.
باید شروع میکردم. خم شدم و لیوانی که کمی آنطرف تر بود رو به آهستگی به سمت خودم کشیدم. تقریبا توی شکمش بودم! بوی عطر خنکش کمی از آتش درونم را کم کرد. برخلاف انتظارم اصلا عکس العملی نشان نداد. تک سرفه ای کردم و صاف نشستم. نگاه خیره اش معذبم کرده بود.
_همین؟

نویسنده : رویا آزاد

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان هیس(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 44
امید آن قدر حالش بد بود که هیچ چیز و هیچ کس جزء مطبش نمی توانست آرامش کند.
بعد از گذشت چند ساعتی خودش را روبه روی مطب دید.
نا خودآگاه حالش از آن دگرگونی فاصله گرفت و وارد مطب شد. منشی که در نبود نهال می آمد در جایگاهش نشسته و داشت با تلفن حرف می زد و گویی کسی که پشت خط بود داشت برایش لطیفه گویی می کرد که او داشت از شدت خنده ریسه می رفت.
تا امید را دید بیم در چشمانش پا گذاشت و تلفن را بر جایش کوباند و بلند شد. باز زبان پریشی گفت.
-آ.آقای معین فر خ.خیلی عذر می خوام.
امید خودش را کنترل کرد و سعی داشت همچنان با لطافت و احترام به او بفهماند این جا مطب است نه خانه ی خاله ی او.
-خانم عسکری، من دیگه روی این رو ندارم که بهتون بگم تلفن این جا رو اشغال نکنید! باور کنید هزینه ای که به بار میارید اندازه ی پشیزی واسم ارزش نداره ولی بیمار های خیلی زیادی هستن که وقت می خوان و تلفن مشغوله و خدا می دونه چند روز دیگه بتونن این جا مراجعه کنن، می دونید توی این چند روز می تونه مشکل واسشون پیش بیاد؟ پس خواهش می کنم رعایت کنید تا توی فکر منشی جدید نباشم.
خواست حرف بزند و کارش را توجیه کند اما گفته هایش برای امید تکراری شده بود و در کلامی‌ امید همه ی چیز هایی که خانم عسکری قصد گفتنشان را داشت حفظ بود.
-نیاز به توضیح نیست. مریض رو بفرستید اتاق من.
-چشم.
امید طرف اتاقش رفت و نفس کلافه ای از دست منشی کشید.
کتش را روی چوب لباسی آویزان کرد و تلفن همراهش را خاموش و در جیب آن گذاشت.
یک لیوان آب از آب سردکن برای خودش ریخت و یه نفس سر کشید.
پرده ها را کنار کشید و نور خورشیدی که از پشت ابر بیرون آمده بود مهمان اتاقِ پر زرق و برقش شد.
در زده شد و یک دختر نوجوان وارد شد.
امید با لبخند جادو کننده اش و آرامش دهنده اش او را به نشستن دعوت کرد.
-خیلی خوش اومدید.
-مچکر آقای.
-معین فر هستم، در خدمت شما، خب؟ من سراپا گوشم؛ بفرمایید.
-آقای معین فر م.من مدتی می شه که با.
امید تعلل در گرفتارش را دید و متوجه شد که نمی تواند راحت دردش را شرح دهد.
-با کسی وارد رابطه شدید؟
دختر نفس راحتی همراه با لرزش کشید و گفت.
-بله‌‌، درسته.
-می تونی به من اعتماد کامل کنی و از این بابت مطمئن باشی که حرفات جایی درز پیدا نمی کنه.
-خیلی ممنون. بله از این بابت مطمئنم.
امید هماهنگ با حرکت چشم هایش سرش را بالا و پایین کرد و منتظر ادامه ی حرف های بیمارش شد.
-نزدیک سه‌، چهار ماه هست که باهاش در ارتباطم. سه چهار هفته ی اول در حد چت با هم تعامل داشتیم ولی‌ رفته رفته انتظارتش بیشتر شد و گفت دوست داره من رو از نزدیک ببینه.
-یه لحظه‌، شما عکست رو براش فرستاده بودی؟
-بله.
-خب؟
-من اوایل مخالفت کردم و گفتم خانواده ام این اجازه رو بهم نمی دن.
اون گفت اگه نیای دیگه نه من، نه تو. منم ترسیدم و یه روز مدرسه رو پیچوندم و رفتم اون جایی که گفت.
خیلی منتظرش بودم ولی، خبری ازش نشد. به تلفنش زنگ زدم جواب نداد دیگه داشتم می رفتم که رسید سر قرار. خیلی عصبی بودم بابت تأخیرش ولی، تا دیدمش همه چیز یادم رفت و انگار من نبودم که تا چند دقیقه پیش داشتم از حرص ناخنام رو می جوئیدم. از اون جا کلی صحبت کردیم و یک دفعه خودمون رو جلوی کافه دیدیم. رفتیم و کلی خوراکی سفارش داد. ان قدر گرم صحبت شدیم که نمی دونم زمان کی گذشت و از تایم مدرسه رد شد.
با عجله کیفم رو برداشتم و خواستم برم تاکسی بگیرم و برم خونه ولی، جلوی راهم رو گرفت و گفت من می رسونمت. اول قبول نکردم که اون کلی با من بحث کرد و گفت تو بهم اعتماد نداری. من هم برای این که بهش ثابت کنم حرفش اشتباست قبول کردم من رو برسونه تا خونه.
گلویش خشک شد و کمی مکث کرد. امید بلند شد و یک لیوان آب جوش و

نباتی در آن گذاشت مقابلش گرفت. کمی از آب جوش خورد و تشکر کرد.
-خب؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 58
از خانه بیرون آمدم و جلوی در حیاط منتظر ایستادم. هوای سرد دی ماه برایم لذت بخش بود و دانه های کوچک برف منظره ی کوچه را زیبا تر نشان می دادند و از شدت سرما دست هایم بی حس شده بودند و برای این که کمی گرم شوند آن ها را جلوی دهانم بردم و 《ها》 کردم و کمی احساس گرما در جانم رخنه کرد و آرام شدم. وقتی ماشین امید وارد کوچه شد در خانه را بستم و جلو رفتم. به ساعت روی دستم نگاه کردم که ده و سی دقیقه شب را نشان می داد. امید از ماشین پیاده شد و سمت من آمد و من با دیدن چشم های به رنگ آتشش گرمم شد و سرمای استخوان سوز را به دست فراموشی سپردم.
- سلام.
- سلام، خوبین؟
خنده ی تمسخر آمیزی به حرفم زد.
- از این بهتر نمی شم.
در ماشین را باز کرد و کنار رفت و وقتی من سوار شدم در را بست و ماشین را دور زد و در جایگاهش نشست و بخاری را روشن کرد و گرمایش را سمت من سوق داد.
-نهال کجاست؟
-با دریا خونه ی منه.
-حالش خوب بود؟
-نه، هیچ جوره آروم نمی شه و با اون کار شما حالش بدتر شد، خیلی از انصاف به دوره که در جواب احساساتش سیلی بخوره، درسته آقای دکتر؟ من جلوی نهال بهتون حق دادم ولی فقط محض این بود که فکر نکنه داره تصمیم درستی می گیره، اون عاشق هر کسی هم که شده باشه نباید باهاش بد رفتاری بشه و نباید سرزنشش کرد.
ماشین را در کنجی با سرعت زیاد خاموش کرد و کمر بندش را باز کرد و سمت من برگشت. از غمی که در پس چشم های تیره اش نهفته بود حسی درونم را سوزاند.
- ساحل خانم نهال بهت گفته عاشق کی شده؟
-بله گفته، نکنه چون عاشق بد کسی شده اشتباه شما رو تبیین می کنه؟
-بله، چون خواهرمه، چون صلاح و مصلحتش رو می خوام.
حرف روانشناس مقابلم را قطع کردم چون هیچ کدام از روی عقل و منطق گفته نمی شد.
-امید خان اون حرف های عالمانه تون رو فقط برای مراجعین محترمتون می زنین؟
-نه، هر دختری دیگه ای هم بود همین رو می گفتم. می خوای بهت ثابت کنم؟ می خوای خود بیمارم رو حضوری بیارم شما ببینی؟
عصانیتی که در چهره اش دیده می شد نشان می داد که نمی تواند احساساتش را کنار بگذارد و عکس العمل هایی که نشان می داد تضاد گفته هایش بود ولی می خواست منکر این ماهیت شود، اما من برای این آمده بودم که او را متوجه رفتار اشتباهش بکنم.
- ببینید؟ من نمی گم نهال اشتباه نکرده و عاشق درست کسی شده ولی این گفته هام به این دلیل نیست که کار خبطی کرده و ما باید از یه راه خوب اون رو متوجه ی تصمیمی که از روی عقل و منطق گرفته نشده بکنیم چون با بزن و بکوب و حرف های احساسی هیچ چیزی اون طوری که باید، پیش نمی ره.
- نهال بدجوری دل بسته، خیلی دیر متوجه شدم، چرا وقتی پسره همیشه یک ساعت قبل از نوبتش توی مطب حاضر می شد نفهمیدم؟
- شما نباید خودتون رو سرزنش کنید، اگه هم اومده باشه شما سرگرم بیمار هاتون بودید و به عمق قضیه پی نبردین.
- ولی پدر و مادرم از یه سنی به بعد اختیار نهال رو به من سپردن. باید قبل از این که متوجه بشن نجاتش بدم، این حرف ها حواس پرتی من رو توجیح نمی کنه.
-بله نجات می دیم، با هم و در کنار هم، دریا و نهال هیچ فرقی برای من ندارن و جایگاهشون خیلی وقته توی قلبم یکی شده.
لبخند آرامش بخشی زد.
-خب خانم دکتر پیشنهادی دارید؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 46
ماشین جلوی فروشگاه مواد غذایی متوقف شد.
بهترین فرصت برای فرار اما نه برای من!
با پایی که کاملا فلج شده بود و تنی که حتی نا نداشتم تکانش بدهم؟
یکی پیاده شد و با ساندویچ و نوشابه ای برگشت. قصد خوردن نداشتم! البته تا وقتی که بوی ساندویچ در ماشین پیچید روی قصدم محکم ایستادم ولی وقتی معده و سلول های گرسنه ام بوی غذا را حس کردند ناز و غرور را به زنجیر کشیدند و نیرو گرفتم و ساندویچ را قاپیدم.
چنان با ولع میخوردم که انگار آخرین غذایی خواهد بود که قبل مرگ خواهم خورد.
_میبینی میتونم چه بلاهایی سرت بیارم؟
جوابی ندادم و ماشین به حرکت درامد.
ساندویچ را که خوردم مغز خاموش و ناامیدم به کار افتاد و دوباره نور امید به قلبم رسوخ کرد.
یعنی امکان داشت آرشا پیدایم کند؟
چشم بستم و در دل دعا کردم که خدا نجاتم بدهد.
****

_باید حواسمون رو جمع کنیم.
دهانم بسته شده بود و چون لنگ میزدم تقریبا به دنبال خودشان میکشاندنم بی اهمیت به وضعیتم.
درد داشتم اما اعتراضم مساوی بود با وحشیگری بیشتر!
_اینجاست؟
در را باز کردند و وارد اتاقی کاملا خالی شدیم.
ادوارد جلو رفت و کنار شومینه ایستاد.
کمی با دیوارهایش ور رفت و شومینه با صدایی ترسناک چرخید.
به گاوصندوقی که داخل دیوار کار گذاشته بود خیره ماندم.
با اشاره ادوارد به سمت دوربین کشاندنم و صورتم را جلویش گرفتند.
قبل از اینکه به حرف بیایم گاوصندوق بوق زد و مانیتور قرمز شد.
ادوارد عصبی به دیوار کوبید.
_لعنت بهش این عوضی مال دومیه.
به سمتم هجوم آورد و موهایم را کشید.
_جولیا کجاست ج.؟
از درد صورتم جمع شد.
_نمیدونم
مشتش را جلوی صورتم گرفت.
_من خوب بلدم چیزهایی که آدم ها نمیدونن و فراموش کردن رو به حافظشون برگردونم.
_من چیزی نمیدونم ولم کن.
حتی نمیتوانستم خودم را عقب بکشم چون موهایم اسیر بود.
در را باز کرد و ناگهان متوقف شد. دیدم که رنگ از رخش پرید.
رد نگاهش را گرفتم و با قیافه برزخی آرشا روبه رو شدم. قلبم فشرده شد از دیدنش!
نگاهش از ادوارد روی موهای اسیر من نشست.
حس کردم دست ادوارد شل شد و پخش زمین شدم.
ادوارد ترسیده عقب رفت و به تته پته افتاد.
_من.من از دست.مننجاتش دادم.
آرشا بی حرف جلوی پایم زانو زد و خون روی صورتم را پاک کرد.
حس کردم مردمک چشمش لرزید.
موهای به هم ریخته ام را مرتب کرد ادوارد همچنان با ترس سعی میکرد توضیح بدهد.
این سکوت آرشا من را هم ترسانده بود.
دستم را گرفت و کمکم کرد بلند شوم.
_میتونی بلند شی؟
به زحمت بلند شدم و بازویش را چسبیدم تا بتوانم سر پا بایستم.
آدمهایش پشت سرش ایستاده بودند و جو ترسناکی بود. راه باز کردن تا ما رد شویم.
_متاسفم.
صدایش لرزید؟
_برای چی؟
کمرم را گرفت و ته دلم گرم شد.
_که دیر کردم.مجبور بودم دیر بیام.باید اینجا رو پیدا میکردیم!
درک میکردم؟ درک میکردم اما.دلخور شدم! دلشکسته شدم!
سعی کردم فاصله بگیرم ولی نتوانستم.
چندین مرد هم بیرون ساختمان بودند. در ماشین را باز کرد و کمک کرد بنشینم.
خودش هم کنارم نشست و رو به راننده کرد.
_میریم بیمارستان.
کمی آرامش لازم داشتم! میخواستم اشک بریزم اما.اشک هایم خشکیده بودند.
سر روی شانه اش گذاشتم و چشم بستم. آرامش که به قلبم قدم گذاشت متوجه شدم.
من دوباره عاشق شده بودم.اینبار اما.عاشق شوهری که مال من نبود!

نویسنده : رویا آزاد

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان هیس(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 58
از روی صندلی بلند شدم و ببخشیدی گفتم. سمت محوطه ی باغ که خلوت بود رفتم. تماس را جواب دادم.
-سلام بابا جان.
-سلام دختر گلم. خوبی بابا؟
-ممنون خوبم. شما خوبین؟ مامان خوبه؟
-ماهمه خوبیم. کجایی؟
-ما اومدیم مهمانی.
سمت میزی که نشسته بودیم برگشتم؛ احساس کردم وقتی رویم را برگرداندم غفاری داشت نگاهم می کرد.
-پس خوش می گذره بهت. خداروشکر. نگار چطوره بابا؟
-نگار. نگار هم خوبه.
-تاکی هستین بابا؟
-چند روز دیگه برمی گردیم.صدای مامان را از پشت خط شنیدم که می گفتهمایون، قرصت رو خوردی؟»
پدر دستپاچه خواست خداحافظی کند که من متجعبانه پرسیدم: بابا مگه چی شده که قرص می خورین؟
سعی در انکار آنچه که بود، با خداحافظی، تماس قطع شد.
نگران بودم که چه اتفاقی برای بابا افتاده که باید قرص بخورد! هیچوقت برای هیچ دردی بابا سمت قرص و شربت های شیمیایی نمی رفت؛ همیشه با داروهای گیاهی و دمنوش ها حالش را خوب می کرد. خواستم شماره ی سینا را بگیرم که مژده خانم با صدای بلند مرا خواند. دست هایم لرزشی به خودش گرفته بود که نمی توانستم شماره بگیرم. بی توجه به صدازدن مجدد مژده خانم سمت باغ پیش رفتم. بوق اول . دوم . سوم . هر کدام یک سال طول کشید، تا این که بالاخره سینا سلامی گفت.
بدون این که جواب سلامش را بدهم با لرزشی که درصدایم موج می زد گفتم: سینا، بابا حالش چطوره؟
مکث کوتاهی کرد و جواب داد.
-بابا حالش خوبه، تو خودت چطوری؟ چرا صدات می لرزه؟ ستاره خوبی؟
-چرا پس ساکت شدی وقتی پرسیدم؟
-من ساکت نشدم دیوونه، انگور تو دهنم بود گازش گرفتم تا قورت بدم.
خنده ای ضمیمه ی حرف مسخرش کرد و گفت: تو چت شده دختر؟ برو سر میز شام. بدو!
-سی.نا جواب من رو بده، قرص خوردن بابا برای چیه؟
-وا. ستاره از توکه خودت یه پا دکتری بعیده! قرص برای سالم شدنه. آدما وقتی مریض میشن قرص می خورن.
-بابا هیچ وقت قرص نمی خورد. و دوباره جمله ام را تکرار کردم.
-سینا تو از کجا می دونی که الان وقت شام شده؟
-کلاغا خبرا رو زود می رسونن.
-منظورت از کلاغ ها نگاره؟!
خنده ای مسخره کردم و ادامه دادم.
-باشه. به اون کلاغ سیاه هم سلام برسون.
تماس را قطع کردم و هستی را دیدم که سمتم می آمد. شبیه فرشته ها بود، صورت معصومانه اش دل هر آدمی را می توانست به یغما ببرد.
-جانم هستی خانم؟
-عزیزم چرا نمیای؟ میز رو چیدن و شام درحال صرف شدنه.
-داشتم با خانوادم حرف می زدم. ببخشید.
-اشکالی نداره خوشگل خانم، بیا بریم دست هامونو اونور بشوریم و سر میز بریم که منتظرما هستن.
شانه به شانه حرکت کردیم. قد من چندین سانت از هستی بلند تر بود.
-بااین کفش های پاشنه بلند اذیت نمی شی؟
خنده ای شیطنت باری کردم و گفتم:
-نه بابا من بااین ها مسابقه دو هم می دم!
لحظه ای ایستاد و گفت: واقعا راست می گی؟
-آره عزیزم.
فکر شیطانی به سرش زد و گفت: پس بیا مسابقه بدیم.
یک لحظه مغزم هنگ کرد! کلمات را دوباره در ذهنم هجی کردم.
با توجه به غلطی که کردم می بایست سر حرفم می بودم و ناچار قبول کردم.
-ستاره، از این جا تا اون جایی که شلنگه آبه. باشه؟
-باشه.
-یک. دو. سه . بریم.
سرعت گام برداشتنم زیاد شده بود و از هستی جلوتر بودم و فشاری زیادی به پام وارد می شد، کفش پاشنه ده سانتی پایم بود و درحال دویدن بودم!
ناگهان پایم به کلوخی گیر کرد ، پیچ خورد و یک راست پخش زمین شدم.
صدای آهی از من بلند شد و چشم هایم سیاهی رفت. درد زانوم که کشیده شده بود روی زمین یک طرف و پیچ خوردن پایم هم طرف دیگری بود که مجبور شدم گریه کنم.
هستی خودش را به من رساند و گفت: دختر خوبی؟
باخودش زیر لب غر می زد که من چه غلطی کردم که پیشنهاد دادم!
دستم را روی زانویم که شلوارم را دریده بود و خون ازش سرازیر شده بود گذاشتم و آخ بلندی گفتم.
در این شرایط بحرانی، حضور غفاری را کم داشتیم.
غفاری به ما نزدیک شد و باصدای بلند فریاد زد: شما کجاهستین؟ معلومه اینجا وسط باغ چکار می کنین. نشستین برای خودتون گل می گین و می شنوین؟!

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 45
خداراشکر کردم که میدانستم و حالا این دانستن به دردم خورده بود.اجازه نمیدادم بازش کنند.
_اون نه فقط با مردمک چشمم بلکه به صدامم نیاز داره!
این تنها دروغی بود که به ذهنم رسید. صدایم می لرزید و نفس کم داشتم از وحشت.
اخم های ادوارد درهم رفت.
_چطور حرفت رو باور کنیم؟
لبهایم را به هم فشردم. باید مثل خودش رفتار میکردم و توی منگنه میگذاشتمش.
_میتونی امتحان کنی.اما وقتی دیدی من درست گفتم و منفجر شد و کاری ازت برنیومد.قیافه ات دیدنیه!
الیزابت به سمتم هجوم آورد و گردنم را گرفت.
_خفه شو!
نفسم بالا نمیامد. دست و پا زدم اما
"کوچولو.چطوره یکم نقاشی روی بدنت بکشیم؟"
"نظرت راجع به انگشت اشاره چیه؟"
"جون تو بی ارزشتر از این مورچه ایه که له کردم."
زندگی نکبت بارم همراه نفس و چشمی که می رفت توی ذهنم پلی شده بود.
دیگر خودم را برای مردن آماده کرده بودم که گردنم آزاد شد و ریه ام خودجوش هوا را با عجله بلعید. از هجوم ناگهانی اکسیژن به سرفه افتادم. انقدر سرفه کردم که حس سوزش در گلویم پیچید.
_چیکار میکنی احمق!
ادوارد خشمگین الیزابت را عقب کشید و کمی آب توی دهانم ریخت.
_خوبی؟
نگاه خمار از مرگ ناکام چند لحظه پیشم را پر از نفرت به ادوارد دوختم و آب دهانم را به صورتش تف کردم.
_تف به شرفت عوضی!
خونسرد صورتش را تمیز کرد و صاف ایستاد.
_باید میذاشتم مثل سگ جون بدی تخم جن!
و لگدی به زانویم زد.
درد تا مغز استخوانم پیچید و صدای فریادم توی اتاق اکو شد.
_خدا لعنتت کنه حیوون!
حتی نمیتوانستم زانویم را بگیرم.چه حال آشنایی!
بغضم شکست و زانویم.جز درد چیزی از زانوی بیچاره ام حس نمیکردم.
_این رو زدم تا بدونی کجا دهنت رو وا کنی و واق بزنی.
اشک اجازه نمیداد صورتش را ببینم. حالا تنها امیدم آرشا بود.

****
_پاشو.
دو روز بود که نه آبی خورده بودم و نه غذایی.از ضعف حتی نمیتوانستم موقعیتم را درک کنم. مثل جنازه شده بودم! تمام بدنم درد میکرد.
از دست آرشا و قول های دروغینش هم عصبانی بودم.
_ماشین رو آماده کردی؟
_بله آقا.
مردی قوی هیکل جلو امد و جنازه ام را به زحمت بلند کرد. نایی برای مقاومت هم نداشتم!
داخل ماشین انداختنم و ماشین به حرکت درآمد.
_اگه همکاری نکنی.نفست رو میبریم اوکی؟
حتی اگر میخواستم هم نمیتوانستم جوابی بدهم.
جانی نداشتم!
چشم بستم و آبی که نبود را قورت دادم.
_یکم آب بهش بده حالم رو به هم زد این قیافه اش.
مردی که کنار دستم نشسته بود بطری آبی را به سمت دهانم گرفت و با عطش و بدون مخالفت تمامش را یک نفس سر کشیدم.
اگر وارد بهشت میشدم انقدر خوشحال نمیشدم قطعا!
نفس آسوده ای کشیدم و اینبار کمی سرحالتر شدم اما هنوز هم ضعف داشتم و توان حرف یا حرکتی را نداشتم.
_الو؟ همه چیز امنه؟
صدای یکی از آدمهایش در اتاق پیچید.
_آقا.آرشا همه جا رو زیر نظر گرفته. نیاید وگرنه میگیرنتون.
_پس دارید چه غلطی میکنید؟ وقت نداریم.
_اما.
_هر طور شده دست به سرش کنید.
دلم میخواست بگویم که روزنه امیدی در دلم تابید اما.امیدی به پیدا شدن نداشتم.
شاید انتظار عکس العمل داشتند که به من خیره شدند اما.من بی حال و در ناامیدی غرق شده فقط به شیشه خیره شدم.
مردن را به این زندگی لعنتی ترجیح میدادم. ای کاش دروغ نمیگفتم و اجازه میدادم جانم را بگیرند.
مردن یک لحظه بود و این عذاب های تمام نشدی.تمام نمیشدند.
تمام ۲۰ سالگی ام را زیر باران عذاب و درد و رنج گذرانده بودم و حالا تب مرگ داشتم!
_این چشه مثل جنازه افتاده؟ نمیره؟
صدای ادوارد بود اما حرکت نکردم.
_نگه دار یه چیز بگیر کوفت کنه.
درد زانو داشتم و درد قلب! کاش بجای غذا مسکن میداد.
_همینجا نگه دار.

نویسنده : رویا آزاد

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان هیس(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 57
غفاری انگار پیدایش نبود.
مژده خانم شال مخملش را روی سرش مرتب کرد.
-علیرضا جان؟ نمی خوای حاضر بشی؟
آقای شاکری کاغذ هارا مرتب کرد و به چشمان همسرش عاشقانه زل زد.
-چشم خانم.

آقای شاکری مارا بالاخره دید و گفت: به به دخترای گلم. چطورین خوشگل ها؟
ذوقی کردم. پشت چشمی نازک کردم و گفتم: ممنون استاد.
هستی هم تشکری کرد. استاد دعوت کرد روی مبل بشینیم.
باحالت درمانده ای گفتم: استاد مگه دیر نشده؟! ساعت هشت و نیمه.
استاد نگاهی به ساعت مچی در دستش کرد و گفت: خوب باید حمیدجان بیاد.
مژده خانم روی مبل کنار استاد نشست و گفت: مگه نیومده؟! یک ساعته که رفته.

نمی دانستم کجارفته؛ دل نگرانش شدم!
گوشی آقای غفاری به صدا در آمد. از مهمانی انگار بودند و نگران تاخیرمان بودند.
خلاصه ما بالاخره وارد محوطه ی نسبتا بزرگ شدیم. درختان سربه فلک کشیده که درهم تنیده بودند و گلدان های گل اقاقیا و شمعدونی ها، زیبایی باغ را دوچندان می کرد.
وارد سالن شدیم. جلوی درب دونفر آقا ایستاده بودند و خوش آمدگویی کردند.
پس از ورود آقایی با کت و شلوار سرمه ای رنگ نزدیک ما شد.
ابتدا با آقای شاکری و همسرش سلام و احوال پرسی گرمی کرد و بعد هم به تک تک ما خوش آمدی گفت.
با دستش را سمت چپ سالن که یک میز بلند بود، اشاره کرد.
-خواهش می کنم بفرمایید این سمت و بشینین. خیلی خوش آمدین.
همگی نشستیم و کمی بعد یک خانم که به نظر همسر آقای کت سرمه ای بود نزدیک میز شد و با لبخند به همه خوش آمدگفت. کنار خانم، دخترش بود. یک در میان با ما سلام و احوال پرسی کرد.

استاد سمت بچه ها نگاهی کرد و به آن آقای کت سرمه ای اشاره کرد و گفت: ایشون آقای عسگری، در واقع همون فردی هستن که تدارک این مهمانی را دادن و به مامحبت دارن.
اقای عسگری لبخند متینی زد و گفت: ارادت دارم خدمتتون آقای شاکری بزرگوار.

خانم و آقای عسگری، مشخص بود افراد متشخصی هستند، اما دخترشان زیادی فیس و افاده داشت!

آقای عسگری دخترش را صدا زد.
-بهار، بابا بیا این جا بشین.
به صندلی سمت راستش اشاره کرد. همسرش هم سمت دیگرش نشست.
بهار نگاهی به هیچ کدام از ما نمی کرد، سرش در گوشی بود. آقای شاکری هم درمورد روستا و مشکل ها و چالش هایی که داشت، صحبت کرد.
نگار هم سرش در گوشی اش بود و انگار در این دنیا سیر نمی کرد.
محمد ، هستی و بهزاد داشتند به حرف های مژده خانم گوش می دادند و گه گداری با لبخندی تایید می کردند. درحال بررسی سایرین بودم که ناگهان صدای غفاری را از پشتم شنیدم.
-سلام به همگی. ببخشید دیر شد! توراه هزار تا بلای آسمونی سرم نازل شد.
مژده خانم فوری جواب داد.
-خیر بوده پسرم. خوش اومدی، بیا بشین.
آقا و خانم عسگری خوش آمدی گفتند و وقتی نوبت به دخترشان رسید، با هزار کرشمه و ناز سلامی به غفاری گفت.
ترتیب نشستن ما این طور بود که: سر میز آقای شاکری، خانم شاکری، صندلی خالی و بعد من.
کیفم روی میز خالی بود و نمی خواستم آن را بردارم تا او بنشیند.
اما او در حرکت عجیب، آمد و کیف من را برداشت و روی میز گذاشت و خودش جا خوش کرد. از تعجب زیاد تکان نخوردم و بسیار تلاش کردم تا حرکت اضافی انجام ندهم، چراکه سنگینی نگاه هایی بدجوری مرا معذب کرده بود.
کمی صندلی ام را سمت هستی چسباندم و این جابجایی نامحسوس از چشمان تیزبین حمیدخان پنهان نماند.
چه تیپی زده بود!
نگار نیم نگاهی سمت ما کرد و ابروهایش را بالا داد.
تغییر رفتار نگار، عصبانیتش و نگاه های مرموزش را نمی فهمیدم. برای این که مهمانی به کامم تلخ نشود، مشغول خوردن شیرینی خامه ای که با ژله ی روی خامه اش به من چشمک زد، شدم. همینطور که داشتم می خوردم، ناگهان موبایلم زنگ خورد. از داخل کیف برداشتم و شماره ی بابا را دیدم؛ باید جواب می دادم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 57
بی مقدمه بلند شدم اندام نحیفش را در آغوشم گرفتم. متوجه ریتم نا منظم قلبش شدم که جوری در قفسه ی سینه اش می تپید گویی قصد خارج شدن از جسمش را داشت.
-آروم باش. امید حتما دلیل منطقی داره. ازش پرسیدی چرا این برخورد رو با تو کرد؟
خودش را از آغوشم بیرون کشید و عقب رفت.
-آره، پرسیدم. می دونی دلیل و منطقی که تو ازش دم می زنی چی بود؟ این بود که طرف بیمار امید بود. چند سال تحت نظر امید مشاوره می گرفت. امید میگه من از همه ی زندگیش خبر دارم. میگه پدر و مادرش از هم جدا شدن و مادره خارج زندگی جدیدی شروع کرده و پدره ایران. میگه بی کس و کاره و از تنهایی می رفت و شب هاش رو توی قمار خونه می گذروند. با دختر های مختلف رفت و آمد می کرد و رابطه ی نا مشروع داشته با خیلی ها، میگه گذشته اش کثیفه، اما.اما من چی کار به گذشته ی اون دارم؟ من می خوام با الانش زندگی کنم.
انگار کسی در سرم صور پایان دنیا را داد اما باید به نهال یاری می رساندم و قبل از فرو رفتن در باطلاقی که اگر واردش می شد هیچ کس نمی توانست خلاصش کند و تا آخر عمر در چرخه ی آن سیاه آب دست و پا می زد. تکان محکمی خورد و به من نزدیک شد.
-ساحل؟ نگو که درکم نمی کنی. نگو که می خوای مثل امید بزنی زیر گوشم.
نمی خواستم. اما انتخابش اشتباه محض بود و من برای متقاعد کردنش از در مهربانی وارد شدم و دستم را نوازش گرانه روی صورت بی آلایش و بلوریتش کشیدم.
-داری با خودت چی کار می کنی؟ حیف تو نیست؟ شخصیت خودت رو به خاطر کی خرد می کنی؟ به خاطر کسی که توی گذشته متعلق به خیلی ها بوده؟
بلند شدم و مقابلش قد علم کردم.
-حالا دلیل امید رو فهمیدم و بهش حق می دم که چرا جای حمایت زد توی صورتت و می دونی معنی اون سیلی چی بود؟ واسه این بود که به خودت ببای و ببینی دل بسته ی کی شدی؟ یکی که گذشته اش پر از کصافت کاری و نجاسته؟ آره؟ تو این بودی؟ عزت نفس نداری؟ آرزو؟ معیار رابطه؟ هیچی؟
چندین بار خودم را لعنت کردم. مثلا آمدم مهربان باشم. بلند شد و مقابلم ایستاد و بازوهایم را در دست گرفت و تکانم داد.
-ساحل؟ من اومدم که تو درکم کنی، پسم نزن، تو حرف دل من رو نفهمی کی بفهمه؟ مثل همیشه پشتم باش. حرف های قشنگ و امیدوار کننده بهم بزن و بگو با امید حرف می زنی، بگو دیگه لعنتی، یه حرفی بزن من حرف می خوام نه سکوت. نه با ترحم نگاه کردن و زل زدن توی قاب چشم هام.
خودم را از حصار دست هایش وارسته کردم و چند قدم عقب رفتم.
-پشتت باشم؟ که چی؟ که بری خودت رو دستی دستی پایمال کنی؟ آره؟ این رو از من نخواه. این بار نیستم نهال، نیستم.
برگشتم و سمت در رفتم که محکم کشیده شدم به عقب و محکم پاهایم را گرفت. نشستم کنارش و اشک هایش را پاک کردم.
-خواهش می کنم، پافشاری نکن. نمی تونم باهات همراه بشم و آینده ات رو به خاک سیاه بشونم. داری مغلطه می کنی. پا پس بکش از قصدی که تهش لاعلاجی خودته و سرافکندگی در برابر خانواده ات.
تمام این مدت نگاهم می کرد و اشک می ریخت. در ذهنم مرور کردم و با خودم گفتمکی قلب مهربان این دختر را به اسارت خودش در آورده بود که این طور به خاطرش اشک می ریخت و غرورش را ز

یر پا می گذاشت؟ کاش لیاقتش را داشته باشد. اما بعید می دانستم بعد از این همه تفاسیر لایق زیبایی و دل پاکی این دختر باشد».
سرش را روی شانه ام گذاشت و با این کار من را هم آرام و کمی تشویش را از دلم دور کردـ
-پناهم باش و آرومم کن و واسم از اون حرف های قشنگت بزن، بگو بهم کمک می کنی و توی مسیر دشوار و پر از پیچ و خمی که تقدیر برام رقم زده تنهام نمی ذاری.
تکیه ام را به دیوار دادم و موهایش را نوازش کردم و کلماتم را با عجز و استیصال ادا کردم.
-حرف های قشنگم ته کشیده. فقط می تونم بگم می گذره، چه خوب چه بد می گذره. خیلی چیز ها رو باید واگذار کرد به خدا و گذشت زمان.
در زده شد و دریا داخل آمد و وقتی ما را در این حالت و با چشمان اشک آلود دید جا خورد و ترس در چشم و صدایش جست.
-آبجی چرا گریه می کنین؟
آن یکی دست آزادم را باز کردم با اشاره فهماندم بیاید در آغوشم. با ترس و تردید آمد و سرش را روی سینه ام گذاشت و دستش را روی رد اشک های نهال برد و لبخندی تقدیم وجودش کرد که نهال این کارش را بدون پاسخ نگذاشت و دست های کوچکش را بوسه باران کرد.
-هیچی نشده عزیزم. فقط من یکم خسته ام و خوابم میاد.
بعد از این حرف چشم هایش را به نیت خوابیدن بست و دریا سکوت را ترجیح داد.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 65
"عشق ورزیدن به آدم هایی که دوستشان داری بهتری موهبت می تواند باشد."
صدای لرزش گوشی.
برقراری تماس.
- الو؟
صدای پدر که آرامش وصف نشدنی را به قلبم پاشید.
-خوبی بابا؟ چه خبرا؟
نفسی از سر آسودگی کشیدم.
-ممنون بابا جونم. باشما که صحبت می کنم همیشه حالم خوبه، شما چطورین؟ مامان چی؟ سینا کجاست؟
-دخترم ، خیلی بی محبت شدی!
فکر این که بابا هم از دست من دلگیر باشد، هوای احوالم را ابری کرد.
با صدای بغض آلود گفتم: برای چی بابا؟ مگه من چکار کردم؟
-ستاره ی من، تو کار بدی نکردی ولی ما حق داشتیم که جویای احوالت باشیم، قبل از رفتنت به ما گفتی که خودت زنگ می زنی و ما نباید زنگ بزنیم ولی خبری از تو نشد که نشد. چرا آخه مارو دل نگرون می کنی بابا؟ حالت خوب نیست اینو از صدات فهمیدم، من تو رو اون جا نفرستادم که بری و پشت سرتم نگاه نکنی، الان چرا دختر گل بابا بغض کرده؟! هان؟
و ابر بهاری شروع به باریدن کرد.
-دختر بابا، گریه نکن دردت به جونم، دختر گلمو چی شده؟ کی نفس بابارو اذیت کرده؟ ها بابا جان؟
هق هق گریه اجازه هر حرفی را از منه نا توان می گرفت.
با تمام تلاشی که کردم،فقط تونستم بگم بابا خیلی دلتنگتم»
بابا سرفه ای کوتاه و عمیق کرد.
-دور سر دخترکوچولوم بگردم من، کفتر بابا ، امشب میای پیش خودم و یک دل سیر بغلت می کنم دختر بابا.
چند دقیقه زمان سپری شد و بعد مکالمه ی عاشقانه ی پدر و دختری به پایان رسید.
چشمانم از شدت گریه می سوخت. سمت دستشویی رفتم و آبی به سر و صورتم زدم. در آینه به خودم زل زدم، همه چیز دست به دیت هم داد تا من گریه کنم، البته با گریستن حالم خوب می شود.
مانده بودم بااین پای آتل بسته چگونه به تهران برگردم و با خانوادم روبه رو شوم! من به آن ها نگفته بودم و این از بدترین گناه ها بود که من مرتکب شدم و نمی دانستم مجازاتش چیست.
به سمت اتاق رفتم و لباس هایم را تا کردم و در چمدان چیدم، چندان آماده شده بود و روی تخت دراز کشیدم، چشمانم را بسته بودم که شماره ی غفاری روی موبایلم افتاد.
- بله؟ بفرمایید.
-سلام خوبی؟
- سلام خداقوت.
بعد از شنیدن صدایی مثل مرتب کردن برگه ها ، گفت: حاضر شو، تا یک ربع دیگه میام دنبالت بریم خرید.
باشه ای گفتم و حاضر شدم.
مانتو و کیف سرمه ای و شلوار و شال مشکی را پوشیدم و دم درب رفتم تا از راه برسد.
بعد از دو دقیقه انتظار بالاخره ماشین جلوی پایم ایستاد.
از ماشین پیاده شد و به سمتم آمد.
- چطوری؟ بذار کمکت کنم.
- ممنون، خودم می تونم.
از محبت ای بی جایش هیچ، خوشم نمی آمد.
با چهره ای گرفته سمت ماشین آمد و روشن کرد و رفتیم.
در طی مسیر من به بیرون زل زدم.
خودم می دانستم عین بت زهرمار شده ام ولی به روی مبارک نمی آوردم.
بالاخره بعد از کلی سبک و سنگین کردن، پرسید.
- به نظر خوب نمیاین! چیزی شده؟
فوری جوای دادم: نه!
حساب کار دستش آمد که پا روی دمم نگذارد و بی دردسر به رانندگی کردنش برسد!
سرم را روی بالشتک ماشین گذاشتم و چشم هایم را فرو بستم.
به سرعتگیری رسیدیم و ماشین تکان بدی خورد و باعث شد به جلو پرت شوم.
غفاری با عصبانیت سمتم برگشت و گفت: کمربندتو ببند!
اطاعت امر کردم.
اهنگ را پخش کرد.
آهنگ ثانیه احسان خواجه امیری‌:
عاشقتم دست خودم نیست این حالو دوس دارم
عاشقم اونقدر که محاله دست از تو بردارم
آخه تو رو نمیفهمه کسی , هنوز به اندازه ی من
بهونه ی تازه ی من بمونو حرفاتو بزن
سکوتو بشکن
ثانیه ثانیه صدات حس آروم نفسات
مثل اولین باره نمیذاره که دیوونه نباشم
میرسم از تو به خودم شکل لبخند تو شدم
بیقراره این عشقو پریشونیو دیوونگیاشم
ثانیه ثانیه صدات حس آروم نفسات
مثل اولین باره نمیذاره که دیوونه نباشم
میرسم از تو به خودم شکل لبخند تو شدم
بیقراره این عشقو پریشونیو دیوونگیاشم
تو رو دارم تو روزایی که دنیا دلگیری
میایو حس دلتنگیو دوری میمیره
میایو ریتم موسیقی قلبت دنیامو میگیره
ثانیه ثانیه صدات حس آروم نفسات
مثل اولین باره نمیذاره که دیوونه نباشم
میرسم از تو به خودم شکل لبخند تو شدم
بیقراره این عشقو پریشونیو دیوونگیاشم»

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 65
تنها فقط با سکوتی که این روزها جایش را به حرف داده بود نگاهش کردم و رفتم، دنبالم آمد‌.
-ساحل؟ چرا این طوری می کنی؟
با پرخاشی که از من بعید بود ایستادم و چشمانش را نشانه گرفتم.
-چی کار کردم؟ من گفتم بیا هوام رو داشته باش؟ من گفتم مواظب من و دریایی که خواهرم نیست باش؟ یا امید بیا دریا رو ببر مدرسه و نذار حوصله اش سر بره؟
دست هایم را گرفت و مجبور به نشستن کرد.
-نه، تو نگفتی، ما خودمون این رو خواستیم. ولی ساحل چرا نمی خوای تغییر کنی؟ الان سه هفته است از بیمارستان مرخص شدی، نه می ذاری مرحمی بشم روی درد هات و نه راضی می شی چند جلسه از امید مشاوره بگیری. خودخواه نباش، تو فقط به خودت تعلق نداری و نصف وجودت واسه دریاست، دنیا به آخر نرسیده و هنوز خیلی راه طی نشده در پیش داری‌.
حرف هایش همانند مته در وجودم نهاده شدند و تکه تکه استخوان هایم را در هم شکستند، من متعلق به کسی نبودم که بخواهم به خاطر آن به زندگی ای که برای من نبود برگردم، احساس آدمی را داشتم که چندین سال همانند جاهلان زندگی می کرد و حالا به خودش آمده‌‌.
آرام اما بی تفاوت لب گشودم و قصد کودتایی را داشتم که شاید بازنده اش خود بودم و بس‌، اما من در فصل جدیدی از زندگی ام به کسی تبدیل شده بودم که برنده یا بازنده را در یک د جایگله می دیدم.
-من کسی رو ندارم که بخوام به خاطر اون مشاوره بگیرم، من یه دختری ام که بخاطر خانواده ی مادری، توی آغوش پدر و مادری که هیج نسبت خونی باهاش نداشتن پر و بال گرفتم، من همینم که می بینی، تا الان هر چه قدر ساختم به خاطر کسی بود که خیال می کردم از پوست و استخون هم دیگه ایم، اما حالا که اون هم پوچ بود، دلیلی نمی بینم که بخوام به عهد و پیمانی که ش بستم پایدار بمونم، نمی خوام ساحل قبل بشم و تا روز مرگم همین دختر سنگ و بی تفاوت می مونم، هر کسی اذیته راه خروج به روش بازه، حتی تو و دریا‌‌، پس نخواه من رو از کسی که خودم انتخاب کردم باشم بیرون بیاری، تلاشت مثل هاون توی آب کوبیدن می مونه و آخر سر فقط خسته گی نصیبت می شه‌.
به چشم های متعجب و سرخ یا شاید بیم ناکش چشم دوختم، وقتی متوجه شدم نمی خواهد از بهت بیرون بیاید به اتاقم برگشتم. قاب عکس پدر و مادرم را از روی دیوار برداشتم و روی زمین نشستم، گریه نمی کردم، گریه برای چه؟ دست کشیدم روی چشمان رنگی مادرم، حالا یادم آمد حرف ناشناسی که چند روزی مرا در اسارت خود درآورده بود و مدام می گفت (به فرق چشم های خودت و پدر مادرت پی بردی؟). اما من آن قدر بیچاره بودم که متوجه ی گفته هایش نشدم و گذاشتم پای دشمنی اش، چه کسی بود که با من دشمنی داشت؟ شماره ی ناشناس! باید پیدایش می کردم، ش.شاید از مادر حقیقی ام خبر داشته باشد!

با اضطراب در صندوقچه ی اسناد و مدارک مادرم را برای اولین بار باز گشودم، عرق سردی روی پیشانی ام روانه ی سرازیر شد و به کویر چشم هایم پیوست و دیدگانم را محو کرد. اولین شی که در نظرگاهم پدید آمد دسته ای بافت شده از موهایم بود، مادرم وقتی برای اولین بار موهای مان را کوتاه می کرد، آن ها را دور نمی انداخت و به عنوان یادگاری نگه شان می داشت، موها را کنار گذاشتم و به قاب عکس کوچک و سه نفره مان رسیدم. یکی من، آن دو نفر هم کسانی بودند که مرا دخترم صدا می زدند. چهره ی زیبا و مهربان شان را از نظر گذراندم، در خلسه ی چشمان سبز مادرم فرو رفتم، قد بلند و اندام کشیده اش، گیسوان پر پشت و مشکی اش، همه چیزش برایم خاص بود‌. دلم برایش تنگ شده بود، گرچه مادرم نبود اما میان دروغی که اندازه اش به وسعت تمام دنیا بود بزرگم کرد و مهربانی اش را خرج منی که از وجودش نبودم، کرد. گلویم از شدت بغض دمیده شده بود و دست و دلم می لرزید و هر لحظه در انتظار فرو پاشیدن خود بودم و می دانستم اگر پاشیده شوم دل خیلی ها را ناخواسته خون خواهم کرد. عکس را کنار زدم و پاکت پلمپ شده را گشودم، کاغذ تا شده را باز کرده و نگاهم را خیره به کلماتش ساختم.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 53
دستم که روی پهلویم بود کشیده شد سمت ارشا. به سختی فریاد زدم.
_ارشا. ارشا.
با صدای تیری که بلند شد چشم هایم سنگین شد. نفس کشیدن سخت تر و سخت تر شد و با تصور صورت پر خون ارشا قلبم تیر کشید و از حال رفتم
گیج و منگ بودم. توی دنیای دیگری بودم. با درد زیاد به هوش امدم. ارشا دست خونینم را گرفته بود. نمیفهمیدم که این رویاست، خیالست، جهنم است یا بهشت. فقط میدانستم در آمبولانس و ماشین به سختی در حال حرکتیم. اما کسی که دستم را گرفته بود و صورت خونینش را نشانم می داد آرشا بود؟ اشک هایش دستم را خیس و خون دست هایم صورتش را خونین کرده بود و من فکر میکردم مردم. مردم و ارشا هم کنارم است
اما با سوزنی که در دستم فرو رفت تازه صداها را شنیدم. پرستار داشت تزریقات را انجام می‌داد و سعی میکرد جلوی خونریزی را بگیرد.و ارشا هم یک ریز گریه میکرد و برایم حرف می‌زد. صدا هایش داشت واضح و واضح تر می شد.
_دوستت دارم ترنج. زنده بمون ترنج. بمون برام ترنج. ای خدا. نکنه از دستش بدم.
من داشتم جون میگرفتم. نه بخاطر تزریقات که انجام می دادن، بلکه از حرف های ارشا.
نجوا کردم.
_ب. بیشتر بگو.
به سختی صدایم را شنید
و من در این رویای شیرین غرق شدم. همان طور که به سختی دستش رو تو دستم می‌فشردم. چشمهایم بسته شد.
رو به راه شده بودم اما شیرین ترین رویام شده بود تمام کابوسم. بهترین لحظه ی عمرم، تکرار نشدنی ترین شده بود. دیگر تکرار نمیشد. خبری از ارشا نبود. یعنی تمام حرفهایش دروغ بود؟ من را رها کرده بود و رفته بود؟ گفته بود دوستم دارد. ولی نداشت که من را در بی خبری گذاشت.
جولیا کنارم نشست.
_گفتن فردا باید برگردیم ایران.
فقط سر تکان دادم و بلند شدم.
_فکر میکنم آرشا به هم ریخته اس و نیاز داره کمی با خودش خلوت کنه.
باز هم چیزی نگفتم.میدانستم چرا!
پدرش هم قرار بود دستگیر شود و مطمئنا برای آرشا آسان نبود که پدرش را با دست های خودش دستگیر کند.
من و جولیا تحت محافظت شدید نیرو های ایرانی بودیم و کسی را جز جمالی نمیشناختم!
_چیزی نمیخورید؟
به بهبود نگاه کردم و فقط سر تکان دادم.
جولیا به حرف آمد.
_چند روزه درست حسابی چیزی نخورده. میترسم اتفاقی براش بیفته.
_چیزیم نمیشه!
_بچه چی؟
متعجب سرم را به سمتش چرخوندم. از کجا؟
بهبود فهمیدمی گفت و بیرون رفت.
_چیه؟ فکر کردی نفهمیدم؟
لبهای خشکم را به زحمت تکان دادم.
_از کجا؟
شانه بالا انداخت و کنارم نشست و پاهایش را بغل کرد.
_چرا نمیخواستی بدونم؟
خجالت میکشیدم!
_نمیدونم!
دستم را فشرد.
_فکر میکنی تو برام کمتر از مایکلی؟
قلبم منقیض شد.
_چی؟
در نگاهش اشک نشست و با اطمینان گفت.
_تو مثل خواهرمی.خوشبختیت آرزومه! قرار نیست تا ابد عاشق یه مرده موند.
به نگاهی که مهربانی در آنها موج میزد زل زدم و لبخندم کش آمد.
فکر نمیکردم این طرز فکرش باشه.
حالا از فکر عجولانه ام خجالت زده بودم!
_متاسفم عزیزم.
لبخند زد و در آغوشم گرفت.
_نگران نباش.اگه آرشا اومد چه بهتر.نیومد خودمون از این بچه محافظت میکنیم.
لبخند زدم و چیزی نگفتم. اما در دلم آشوبی به پا بود.
چطور میتونستم نگران نباشم؟ با دوتا بچه چیکار باید میکردم! باید هم مواظب جولیا باشم و هم این بچه!
سرم را روی شونه جولیا گذاشتم و چشم بستم.
_دیگه مغزم نمیکشه!
بغضم شکست و هق زدم.
ناف من را با رهایی بریده بودند! همیشه ترک میشدم!

نویسنده : رویا آزاد

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان هیس(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 52
وارد سالن شدیم. این عینک اذیتم می کرد کلا اینجا بودنم اذیتم می‌کرد اما با کشیده شدن دستم لبخند جای دلهره را گرفت. ارشا من را ه سمت خودش کشاند.
_بیا. شومینه اینجاست.
هم زمان من و ارشا خم شدیم و سرمان را بردیم داخل شومینه و ارشا مدام نور چراغ قوه را داخلش میچرخاند تا این که دسته فی را پیدا کردیم. با هم هم زمان چرخاندیمش که دیوارکی کوچک کنار رفت و گاوصندوق مشخص شد.
ارشا به جولیا اشاره کرد.
_نوبت توعه آنجلیا.
قدمی محکم برداشت. و برای اشتباه گفتن نامش اخم غلیظی کرد.
_بخاطر برادرم.
و بعد جلوی چشم ایستاد. لیزر قرمزی روی مردمک چشمش چرخید و من به جای جولیا لرزیدم. فکر های مختلف در سرم میچرخید. "نکنه مردمک رو نخونه؟ "
اما خاند و نور لیزر سبز شد و در فی بزرگی باز شد. حالا نوبت من بود. دلشوره داشتم!
این بار هر سه به هم نگاه کردیم. چشمم را جلو بردم و .سبز شد و صدای مایکل پخش شد.
"جولیا.ترنج.متاشفم که کنارتون نیستم.دوستون دارم و هر کاری کردم برای همین دوست داشتن بود.شاد زندگی کنید!" و در باز شد.بغضم گرفت و هق هق جولیا بلند شد.
دکمه ای داخل گاوصندوق بود متعجب فشارش دادم و دری باز شد. آرشا به سمت در رفت.
_ارشا نرو.
سریع به علامت سکوت دستش را به بینیش گرفت.
_هیش. سنسور صدا. نترس چیزی نمیشه
و بازویش را از دستم بیرون کشید.
تا خواست قدمی بردارد با ترس کنارش زدم و سریع واردش شدم. این که بلایی سر ارشا بیاید برایم مرگ بود. نمیتوانستم بذارم داخل برود .
با وارد شدنم راهرو شروع به روشن شدن کرد. راهرو طویل و طولانی که سرتا سر سفید بود و با مهتابی های سفید روشن شده بود. و به یک مرتبه صدایی بلند شد.
_ورود افراد متفرقه ممنوع.
با ترس برگشتم و به ارشا و جولیا که نمی توانستند داخل شوند نگاه کردم. ارشا سر تکان داد و مشت به دیوار زد.
_ترنج نمیخواد بری. یه فکر دیگه براش میکنیم. تو فقط بیا بیرون.
و دستش را سمتم دراز کرده بود.
_ترنج حرف گوش کن. بیا بی
جولیا میان کلامش پرید.
_اگه ما واردش بشیم درهاش قفل میشه و اونجا هم معلوم نیست چی در انتظارمونه. سنسور ها فعال میشه. اما اگر تنها بری اتفاقی نمی فته. در ضمن داداشم فکر همه جا رو کرده.
ارشا جولیا را کنار زد. در ان تاریکی هم می‌شد عرق ترس ارشا را دید.
_عزیزم. عزیزم بیا بیرون. به حرفش گوش نکن ما نمیدونیم اونجا چه خبره.
جولیا به گریه افتاد.
_اصلا نترس ترنج. فقط برو و اون فلش رو برامون بیار. هیچ چیز خطرناکی اون تو نیست.
رو به ارشا کرد.
_ارشا بخدا ترنج میتونه این کار رو بکنه.
ارشا به سختی خودش را کنترل کرد و با خشم فریاد خاموشی زد.
_جولیا من اجازه نمیدم
همان لحطه دست لرزاندم رفت سمت دیواره ی راهرو و دکمه را زدم و در راهرو شروع کرد به بسته شدن.
برق اشک را توی چشم های ارشا دیدم و از این همه حس های مختلف پر شده بودم. "این حس نگرانی نمیتونه تنها برای جنین یه ماهه باشه، نمیتونه"
انگار جان دوباره گرفته باشم، محکم قدم برداشتم به سمت جلو. هر چه جلوتر میرفتم بیشتر ارشا را می دیدم.
وقتی ته راهرو رسیدم صدا هم تو در سالن پیچید.صدای کامپیوتر دوباره بلند شد.
_لطفا به چشمی نزدیک شوید.
زمزمه کردم.
_ارشا ما موفق میشیم.
و بعد نفسی عمیق کشیدم و نزدیکش شدم. در با تیک آرامی باز شد و من باورم نمیشد این همه دردسر برای این صدای ملایم بود
تا وارد شدم دست انداختم و فلش را برداشتم. و سریع از ان جا خارج شدم. در راهرو را باز کردم و چه لذتی داشت این آزادی. این که به همین راحتی تمام شد. تا در باز شد و با شوق و ذوق فلش را بالا بردم
_ارشا آوردمش.
با صدای تیر و دردی که توی پهلویم پیچید فلش از دستم رها شد.
ارشا که دست چند تا مرد دیگه اسیر بود داد زد.
_ترنج.
بلافاصله پخش زمین شدم و چشمم سیاهی رفت. انقدر درد داشتم که به زمین چنگ میزدم. ادوارد ایستاده بود و با تمسخر اسلحه را در دستش بازی می داد. یهو داد زد و قدم هایش را به طرفم تند کرد خم شد.
_فکر می کردی به همین راحتی.
صدای ارشام که صورتش پر اشک شده بود پر حرص بلند شد.
_خفه شو. ازش فاصله بگیر.
بهم نگاه کرد. به چشم های سرخم که از درد زده بود بیرون.
_ترنج. ترنجم.حیونا چیکارش کردین.
همان لحظه که ارشا در تقلا بود ادوارد سریع سمتش رفت و یقه اش رو گرفت و اسلحه او زیر چونش گرفت.
_دخلت رو میارم.

نویسنده : رویا آزاد

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان هیس(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 64
به خواهرش رسید، ملحفه را کنار زد و با استدعا از او خواست چشم هایش را باز کند، پیمان بست وقتی به خانه بازگشتند دختر خوبی باشد و هر چه او بگوید اطاعت کند، ساحل مهربان بود و هیچ وقت نمی توانست دست رد به سینه ی خواهر دُردانه اش بزند و رویش را زمین بیندازد، انگشت شستش تکانی خورد، هله هله ای به پا شد، همه از وحشت و بازگشت دوباره ی ساحل در بهت و زعم به سر می بردند، حتی سفید پوشانی که نتوانستند شفا بخش روح بیمار و رنجور دخترک باشند‌. کسی دریا را از آن فضای خوف ناک بیرون راند، شوک دیگری به قلبش وارد کردند، خط ها در برابر دریا کمر خم کرده و صعود را به جان خریدند و همانند گیسوان فرشته ی کوچک در هوا دست افشانی کردند. کسی باورش نمی شد ساحل برای بار دوم زنده شده باشد، رفت و برگشت! یک دیگر را در آغوش گرفتند. اشکی از گنج دیدگان امید چکه و روی سینه ی پهن و مردانه اش نزول کرد‌‌. نهال دریا را در آغوش فشرد و میان گریه، قهقه زد و خدا را ستایش کرد بابت این که جان دوباره ای به نیمه ی گمشده ی موجود پاک و معصوم درون دست هایش عطا کرد و لطفش را شامل حال چشم های اشک آلود شان کرد.

یک هفته ای از ماجرای تلخ و غمناکی که مسبب کما رفتن ساحل شده بود می گذشت، همان روز به بخش مراقبت های ویژه منتقل شد، اما فقط قلبش می زد و همانند جسد بی جان روی تخت خوابیده بود‌. شوک سنگینی روانه ی جانش شده بود و آن روزنه ی امید کوچکی که در دریچه ی قلبش وجود داشت به یغما رفت و او همه چیز را به فراموشی سپرده بود‌‌. همه نگران و دلواپس منتظر بودند حالش التیام یابد و به خودش بیاید، امید وقتی نامه ای که آخرین لحظه درون دست های ساحل بود را خواند، به او حق داد و ماجرا را برای خانواده اش تعریف کرد‌، او بر اساس تجارب کسب شده اش به آن ها قول داد به پانزده روز نکشیده او به خودش می آید و دوباره به زندگی قبلش باز می گردد. تمام این مدت امید سنگ تمام گذاشت و هر روز به ساحل سر می زد و خاطرات گذشته را برایش مرور می کرد، هر دفعه با دست پر از اتاق خارج می شد و شاهد تکان خوردن دست یا پلک ساحل بود‌‌‌. نهال سرگرم دریا بود و تمام تلاشش را به کار می گرفت تا بیش از این قلب کوچک و مهربانش رنجور نشود و نبود خواهرش را حس نکند‌؛ هر چند که دریا شب ها یک دل سیر برای خواهرش گریه می کرد و بعد می خوابید. پدر و مادر نهال به دنبال خاله ی ساحل و دریا گشتند و از همه جا پرس و جو کردند اما هر بار دستشان بیشتر از گذشته بسته می شد، شاید اگر خاله اش بود می توانست از خاطرات دوران کودکی برایش حرف بزند و روند درمانش زود تر از موعد پیش برود، اما با این حال خانواده ی امید دست به دست یک دیگر داده بودند و برای دوباره سر پا کردن ساحل سخت می کوشیدند و از هیچ تلاشی را دریغ نمی کردند.

چشم هایم را باز کردم و نگاه بی تفاوتی به چهار طرف خانه انداختم، خانه ای که متعلق به من نبود و نمی دانستم رویش سنگینی می کنم. پتو را از روی خود برداشتم و پایین آمدم، سرمای جگر سوزِ زمین لرزش را در وجودم دواند و من خم به ابرو نیاوردم و تنها دست هایم را در هم گره زده و از اتاق خارج شدم. نهال روی مبل به خواب رفته بود و همانند بچه ی کوچک و سرما دیده در خود جمع شده بود، خواستم برگردم و پتویی رویش بیندازم که پشیمان شدم و به راه خود ادامه دادم، میان راه پایم به گوشه میز خورد و گلدان افتاد و مانند قلب من هزار تکه شد، نهال تکان محکمی خورد و از خواب بیدار شد، هولناک سویم قدم برداشت.
-ساحل خوبی؟ وای خدا چرا خوابم برد؟
-خوبم، چرا خوابت نبره؟
-چه عجب تو حرف زدی؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 64
با ناراحتی گفتم: دلم برای شما، این جا، بهداری تنگ می شه.
با عشق نگاهی به من کرد و گفت: دخترم راستش می خواستم یه چیزی بهت بگم.
با کنجکاوی گفتم: چی؟!
کمی من و من کرد و گفت: راستش تو دختر خیلی خوب و خوشگلی هستی من از تو خیلی خوشم اومده.
با سر تکان دادن حرفش را تایید و با چشمانم از او تشکر کردم.
ادامه داد.
راستش عزیزم می خوام سر اصل مطلب برم. دنبال دختری خوب برای پسرم می گردم.
یک لحظه مغزم هنگ کرد.
-پسر من دانشجوی پزشکی هست. سرش تو درسشه.
نذاشتم ادامه حرفش را بزند و .
بدون این که حرفی بزند؛ سعی کردم در کمال ادب صحبت کنم.
-ببینین خانم کریمی من هنوز درسم تموم نشده. اهدافم محقق نشده. اصلا توی فکر ازدواج و این حرفا نیستم.
کمی چهره اش گرفته شد.
ادامه دادم
-شما خیلی برام عزیزین. ولی خوب من الان موقعیت ازدواج کردن رو ندارم.
سرش را تکان داد.
-دخترم من فقط پیشنهادش رو بهت دادم ، حالا تو که پاسخت منفیه، من به هستی پیشنهاد می دم .
بالای سرم احتمالا چندتا علامت تعجب شکل گرفته بود.
- چرا تعجب کردی؟ فکر نکنی من آدم فرصت جویی هستم ها، اصلا. فقط اول تو، توی ذهنم بودی، گفتم،اول با خودت در میون بذارم تا بعد ببینم نظرت چیه!
لبخندی زدم و گفتم: به امید خدا هرچی خیره پیش بیاد.
در دلم انگار رخت می شستند. حال بدی داشتم.
فوری شماره میترا رو گرفتم. چند تا بوق خورد و بعد تماس برقرار شد، بعد از سلام و احوال پرسی.
-میتی، دلم گرفته!
-یکم باهاش ور برو، گره اش باز می شه!
با لحن عصبی و صدای به نسبت بلند گفتم: جان من یک بار مثله آدم صحبت کن.
کمی جدی شد.
-خوب چه مرگت شده دختر؟ مکثی کرد و ادامه داد. ببخشید عزیزم. چتون شده ان شاءالله؟
از لحن به ظاهر جدی اش خندم گرفت.
- ای بگردم دور خودم که در عین جدیت، بازم باعث خنده ی ملت می شم.
سریع لحن شادم را با لحن عصبانیت تغییر دادم و گفتم: این اعتماد به نفس تو رو اگر سیخ کبریت داشت الان درخت سرو می بود!
صدای نکره ی خنده اش گوشم را کر کرد.
-می.ترا، بمیری تو که این خنده های مسخرتو درست نکردی که نکردی.
عشوه ای آمد و گفت: د آخه همین خنده هامه که کشته و مرده می ده هوارتا.
زیر خنده که زدم لحنش رسمی تر شد.
سکوت چند ثانیه ای و .
-میترا؟
-ها؟!
-چیزه.
-چیه؟ بگو.
-از سروش خبری نداری؟
شدت تعجبش رو از سکوتی که برقرار شد فهمیدم.
با لحن تسلیم وار گفت: نه والا، سروش رو چه کار داری؟
-نشونی از عماد می خوام.
-تو واقعا هنوز به اون بی شعور فکر می کنی؟ ستاره! چند سال از اون عشق کودکانه داره می گذره. معلوم نیست کجاست! ایرانه؟ آلمانه؟ زنده ست مرده!؟
- ای بمیری. خدا نکنه.
شروع به نصیحت کرد و بعد از کلی اراجیف گفتن خداحافظی کردیم.
حالم نه تنها خوب نشده بود بلکه یک حس دلتنگی عجیب به قلبم چنگ زد…
باهمان پای آتل بسته، لنگ لنگان سمت حیاط رفتم. ظهر بود و آفتاب تابستان شفاف و پر حرارت بر سرم می کوبید.
لب حوض نشستم و به عادت گذشته با دستم آب بازی می کردم.
این چند وقته شاد نبودم، به اندازه کافی زندگی نکردم.
چون من عادت دارم، هر لحظه از زندگیم رو با عشق بگذرونم. دوست دارم همیشه به آدم های دور و اطرافم محبت کنم و به طبع محبت ببینم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 51
حالا باید تنها نگهبان باهوش تیز بیرون را بی سرو صدا دستگیر میکردیم. ولی دستگیریش به همین آسانی ها نبود. کلی سنسور توی این عمارت کار گرفته شده بود. توی ماشین جلویی تیمی با هر نرم افزار و برنامه ای که بلد بودند توانسته بودند دوربین و سنسور هارا تا حدودی خاموش کنند و من پشت در عمارت توی ماشین روی صندلی عقب از ترس به خودم می لرزیدم. قرار شد اول بی سرو صدا وارد عمارت خرابه شویم، و بی سرو صدا گاوصندوق را باز کنیم. برای همین باید به تنهایی واردش می‌شدیم. قبل مامحمد و علی رفته بودند و کلک پدر را دراورده بودند. ارشا از پشت رل برگشت به سمتم. چند ثانیه با نگرانی به چشم های نگرانم خیره شد. آب گلویش را قورت داد.
_وقتشه.
آنجلیا بیشتر از هر دوی ما مشتاق بود. سریع کمربندش را باز کرد و به سمتم چرخید.
_بجنب دیگه ترنج. خوبی تو؟ امروز یه چیزیت هستا!
با تعجب سر تکان دادم.
_هوم.
فقط کافی بود ارشا دستم را بگیره تا گرم شوم. دیگر از سرما نلرزم. و من در کنار این مرد میتوانستم آرام شوم.
دستش روی دستم نشست و نگاهش نشانم داد که چقدر نگرانم و همین برای کل عمرم کافی بود. حرفش باعث شد قطره اشکی از گوشه چشمم بلغزد و روی گونه ام لیز بخورد و من کودکی شدم که روی سرسره ی زندگی لیز میخورد و پر از شادیست.
_من کنارتم.
و ای کاش میگفت تا ابد. تا ابد هر و من چه می کردم با این حرف. چه رویاهایی می ساختم با این حرف.
دوباره صدای بیسیم بلند شد.
_کجایی پسر. بیاید دیگه. وضعیت سبزه.
دستش را برداشت و من از ولتاژ انرژی ای که بهم وصل بود قطع شدم و درونم نالیدن گرفت. " من هنوز انرژیم صد نشده ارشا!"
هر سه پیاده شدیم. در سکوت و خلوتی وارد عمارت شدیم. محمد ما را به سمت دیوار داخلی حیاط عمارت هدایت کرد. آرام زمزمه کرد.
_ سنسورها قطعه. اما احتمال داره نگاهبان هایی از جای جای اینجان چشم بذارن اینجا.
همان طور که چسبیده بودیم به دیوار جلو میرفتیم. تا این که از لای درخت هایی که سرشانه و خشن و نامرتب روییده بودند رد شدیم و به پشت عمارت رسیدیم. اگر عینک های مخصوص شب نبود فکر نمی کنم در این ظلمات قادر به دیدن بودیم.چند پله سیمانی را پایین رفتیم و از در آهنی زنگ خورده رد شدیم. وارد انباری ای شدیم که همه چیز انجا پیدا می‌شد. مثل سری قبل. پنهانی و با هزار تشویش. از راه قبلی پله های مارپیچی را بالا رفتیم تا این که رسیدیم به عمارت. بوی کهنگی در جای جای عمارت داغان به مشام می‌رسید. و من در این فکر بودم که پدر چطور اینجا زندگی میکند؟
قدمی جلو نگذاشته بودم که زیر پایم صدای شیشه ای خورد بلند شد. صدایشدر سکوت کل سالن پیچید. محمد که پاورچین پاورچین ما را جلو می‌برد و ما هم مثل واگن قطار دنبالش راه افتاده بودیم ایستاده و انگشتش را روی بیشنیش به علامت سکوت گرفت. صدای مردی که به لاتین حرف می‌زد نزدیک و نزدیک میشد. انگار ترانه ای را زمزمه می‌کرد. صدای سیگارش به مشامم رسید و چینی به بینی ام دادم
وقتی مرد وارد سالن شد سیگارش را انداخت زیر پایش و با پا خاموشش کرد و بعد هندسفری را از گوشش در آورد. اسلحه اش را در دستش چرخاند و تا خواست پشت کمرش بزند مارا چسبیده به دیوار دید. ما سعی در بی حرکت ماندن کرده بودیم اما از چشم تیز بین مرد پنهان نماندم. به ثانیه نکشید اسلحه اش را در آورد و همزمان ارشا هم اسلحه ای که بین دو دستش محکم گرفته بود را بالا برد. اما همان لحظه که من در ترس غوطه ور بودم و قادر به کوچک ترین حرکتی نبودم محمد از پشت مرد طاهر شد و کمربند را دور گلوی مرد نگهبان انداخت. صدای خر خر مرد مصادف شد با افتادن اسلحه اش از دستش. و ارشا قبل نشستن اسلحه روی زمین، شیرجه زد و آن را گرفت. نفسش را فوت کرد و بلند شد. محمد همان طور که مشغول بستن دستبند به دست نگهبان بود آرام گفت.
_بجنبید برید تو اون اتاقه. اینجا هنوز چند تا سنسور صدا هم هست که بچه ها نتونستن خاموشش کنن.

نویسنده : رویا آزاد

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان هیس(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 63
-اگر بخوام راستش رو بگم،نه.
انگار دلش می خواست از روحیاتش تعریف کند تا خود را به من بشناساند؛ روی تخت هستی نشست و گفت: یک خانم دکتر موفق، از روی ظاهر قضاوت نمی کنه. بهتره شما هم کمی رعایت کنی.
با حرفش دوباره به حالت عصبانیت برگشتم.
-اگر میشه از روی تخت بلند بشین؛ می خوام استراحت کنم.
انگار به او برخورد؛ اخم کم رنگی روی صورتش نقش بست. با لحن از خود راضی گفت: دو تا تخت دیگه این جا هست!
این حجم از خنگ بودن به هیکل و قیافه آقای نیمه دکتر ما نمی آمد. یعنی واقعا متوجه نبود که من از هم صحبتی با او چندان دل خوشی ندارم؟!
سکوت فضا را صدای موبایل غفاری درهم شکاند.
به صفحه گوشی اش نگاهی انداخت و تماس را قطع کرد.
با پوزخند روی لبم گفتم: بفرماید جواب بدین. راحت باشین.
نگاهی عصبی به من انداخت و گفت: فردا شیراز می رم تا مدارک رو تحویل بیمارستان خاتم بدم، از همون جا هم سمت بازار می رم. با من میای؟
تو دلم خوشحال بودم که می تونم خرید برم؛ اما از جهت این که من ،تنها با غفاری برم کمی مرددم کرد. استاد اگر فکر بد کند چی؟! حاضر نبودم قضیه شراره دوباره تکرار بشود.

ر گیر و دار این که بروم یا نه بودم که بازهم از سکوتم حرفم را خواند.
-من اجازه شما رو از استاد می گیرم، نگران نباش.
سرم را کج کردم.د
-خیلی ممنون.
دستش را روی تخت گذاشت و بلند شد‌.
-خبرشو امشب میدم.
باشه ای گفتم و از روی تخت می خواست بلند شود که چیزی یادش آمد.
سمتم برگشت.
-امروز اون پیر زنه اومد. خانم صمدی. سلام رسوند و کتاب حافظ و مسقطی برات آورد که بعنوان سوغات ببری تهران.
از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم.
-دستشون درد نکنه. چه خانم خوبی.
-آره، مثل این که خیلی دوستت داشته! نامه ای هم برات نوشت.
من حیران و مشتاقانه به غفاری خیره شدم.
-وا.ی این خانم چه بی اندازه مهربونه.
-نخیر! به شما لطف داره!
-حسودی نکنین دیگه.
ابرویش را بالا انداخت.
-هه! من حسودی کنم! به شما!
صدای سر و صدا بچه ها در حیاط پیچید.
غفاری بیرون رفت و منم دراز کشیدم.
صدای محمد که داشت با تلفن صحبت می کرد از بازار برای مادرش تعریف می کرد و بقیه هم مشغول حرف زدن بودند.
بهزاد هم با نامزدش صحبت می کرد این را از عزیزم و جانم گفتنش فهمیدم.»
آقای شاکری هم گوشی به دست، درحال مکالمه با دخترش ،ویانا، بود.
از دیشب با مامان صحبت نکرده بودم، یک لحظه دلتنگی امانم را برید و شماره ی خانه را گرفتم. بعد از سه بار بوق خوردن، تماس برقرار شد.
مردی با صدای کلفت دورگه الویی گفت.
باتعجب گفتم: ببخشید! شما؟
در کمال پرویی گفت: بفرمایید. امرتون؟
یک لحظه فکر کردم اشتباه شماره را گرفتم.
-ببخشید مگر منزل جناب توکلی نیست؟
مکثی کرد و گفت: نه خیر! اشتباه گرفتین.
هاج و واج صدای قطع شدن تماس را شنیدم.
در همان حال و هوای منگی بودم که غفاری تقی به درب اتاق زد و گفت: خانم توکلی، گزارش امروز را مطالعه کنین و به سوالی برخوردین بپرسین.
لحن خشک و رسمیش ریسه ی اعصابم را در هم تنید.
با لحن پرخاشگری گفتم: نمی خوام.
با آن چشمای حدقه زده گفت: بله؟!
حوصله ی حرف زدن نداشتم. با آن پای چلاق شده ی من، شادی برای من نماند. البته ناگفته نماند که استاد خیلی ناراحت بود، خودم مقصر بودم. در دنیایی از تردید به سر می بردم؛ یک طرف این که آیا به خانواده ام خبر بدهم که چلاق شدم یانه؟! و مورد دیگر این که آیا من شماره تلفن خانه ی خودمان را اشتباه گرفتم؟! آن مرد که بود؟
فردا ظهر که پرواز داریم و باید امشب چمدان را مرتب و اماده کنیم.
غفاری بعد از شام، گزارش کامل امروز را داد و قرار شد بعد از مطالعه ی من، ضمیمه ی پرونده ی کل شود.
با قرص مسکن به خوابی رفتم.
صبح ساعت نه صبح با سروصدای کوباندن بشقاب و قاشق بیدار شدم.
به سمت آشپزخانه رفتم و خانم کریمی را دیدم که به جان ظروف افتاده بود.
-سلام و صبح به خیر خانم کریمی عزیز.
-سلا.م دخترم. عاقبتت بخیر و شادی.
-چی شده؟ دیگ و پایه رو به هم می زنین!
-هی مادر. قراره که امروز شماها برین و منم باید وسایل این جا رو جمع کنم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 63
-چند ساعت طول کشید تا کارهای ثبت احوال رو تموم کردیم و همون موقع با تو تهران برگشتیم. از وقتی تو اومدی توی زندگی من و مادرت خوشبخت تر شدیم، همه ی بستگان با این که می دونستن بچه ی ما نیستی باز هم باهات خوب بودن و دوستت داشتن، از قضا خانواده ی من و مادرت. برکت داشتی برامون و بعد از سه سال که بخاطر تو سختی رو به جون خریدم و تونستم با همون رفیقم که تو رو معرفی کرد و امروز نامه رو به دستت رسوند کارخونه راه بندازیم و کم کم گسترشش بدیم، بزرگ شدی و من و مادرت عاشقانه دوستت داشتیم و برات جون می دادیم، سرگرم تو بودیم که مادرت متوجه شد بارداره؛ اصلا باورمون نمی شد که حقیقت داشته باشه و برای این که مطمئن بشیم دکتر رفتیم و آزمایش گرفتیم تا باورمون شد. دیگه خوشی هامون تکمیل شد اما یه چیزی ته قلبم همیشه وقتی خوش حال می شدم سر بیرون می آورد، اما من بهش بها نمی دادم. گذشت و دریا دنیا اومد و بقیه اش رو خودت می دونی، اما دخترم تو باید ما رو ببخشی. نمی خواستم این طوری بفهمی اما بدون که مجبور شدم. مواظب خواهرت باش و خودت رو سر پا نگه دار، دوست دار تو پدرت‌‌‌.
نامه تمام شد، زندگی تمام شد، بلند شدم و عین دیوانه ها در حیاط می دویدم. مگر می شد؟ من دختر مادرم نبودم؟ ساحل مادرم نبودم؟ پدرم چرا من را ساحلم صدا می زد؟ خیس شده بودم و باران خیال بند آمدن نداشت. فریاد هایم دریا را از خواب پراند و با هول سمت من خیز برداشت.
-آبجی؟ چی شده؟
دستانش را گرفتم و فشار دادم.
-من آبجی تو نیستم، تو اگه به موقع می اومدی من آبجیت نمی شدم، به من نگو آبجی. هیچی نگو، اصلا من ساحل هم نیستم.
دریا گریه کرد و طرف در حیاط دوید.
-دریا، دریا، صبر کن ببینم.
صبر نکرد و دوید سمت خیابان، بدون آن که به پوششم نگاهی بیندازم دنبالش رفتم. اما هر چه قدر می رفتم به او نمی رسیدم، ماشینی از خیابان بیرون آمد و من با تمام انرژی که در وجودم مانده بود دریا را روی زمین انداختم و طرف خود کشاندم، ماشین با صدای وحشت برانگیزی ترمز کرد و نهال و امید از آن پیاده شدند. نهال با دیدن سر و وضع ما رنگش با سفیدی دیوار یکی شد و طرف مان آمد.
امید دریا را از دست من کشاند و نهال سر من را روی پایش گذاشت.
-ساحل؟ چی کار کردی با خودت بمیرم برات؟
-ولم کن نهال، تو رو خدا بذارین بخوابم. خ‌‌‌.‌خوابی ک.‌که هی‌‌‌‌‌‌.‌‌هیچ وقت ازش بیدار نشم و بی جان چشم هایم را روی هم گذاشتم.

دست پر قدردتی تکانش می داد، می خواست بیدار شود اما هر چه قدر مجاهدت می کرد بی عملکرد می ماند. انیسِ روزهای دشوار و دردآلودش پشت آن کریستال بی رنگ هر چه قدر فریاد می زد بی نتیجه می ماند، درست مثل آب در هاوّن کوبیدن. خط های سبز رنگ داشتند همانند بخت ساحل معوج و مورب می شدند اما یک باره صیقلی شکل شدند، نهال زانو زد، امید دستانش را پشت گردن کشید و مادر و پدرشان سر دریا را در آغوش گرم گرفتند و بی صدا در خود زار می زدند. صدایی وحشت برانگیز فضای سطوت آور را در هم لغزاند و همه در نگاه یک دیگر خیره بودند و دریا چادر مادر نهال را چنگ زد، سفید پوشانی وارد حجره ای که جسم نیمه جان ساحل در آن افتاده بود شدند، دستگاهی برداشتند و روی قلبی که مملو از حرف ناگفته بود گذاشتند. یک نفر خط های سبز رنگ را زیر نظر داشت و دیگری برای جان دوباره بخشیدن به خواهر دریا کوشش می کرد. با هر تکان، خط ها منحنی می شدند و گاهی هم صیقلی‌، وقتی دکترها دست از تلاش و کوشش برداشتند و عرق نشسته بر پیشانی شان را پاک کردند، نفس ها در سینه محبوس شد، با ملحفه ی سفید رنگ، پیکر بی جان و نحیفش را پوشاندند. نهال زانو زد و چانه اش لرزید، لرزشی که شاید همه را وحشت زده از اتفاقی که شاید بیفتد کرد و ترس خفته شده در قلب دخترک زیبا را تحریک و بیدار کرد. فریاد می زد، خواهرش را می خواست و هیچ چیز دیگری حالی اش نبود، از آن ها فاصله گرفت و سمت اتاقی که گواه از رفتن خواهرش می داد و ترسی از بازگو کردنش نداشت رفت، موهایش در هوا می رقصیدند و برای رفتن تنها دارایی شان به رسم ادب پای کوبی می کردند.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 50
داشت عاشقانه صدایم می‌کرد و من فقط پوست لبم را با دندان میکنم و نگاهم به همه جا میچرخید بغیر از صورتش. به چشم هایی که رو صورتم خیمه زده بود. دست دیگرش تا نزدیکی چانه ام رسید و چانه ام را گرفت و بالا کشیدش. دیگر چشم هایم نمیتوانست همه جا بپلکد. اجبارن روی چشم هایش فرود آزاد پیدا کرد و همان جا متلاشی شد و باقی ماند. نگاهمان خندید. کم کم نگاهش پایین رفت و روی لبهایم نشست و من از شرم بیشتر سرخ شده بودم که در با صدای بد همیشگیش باز شد و باعث شد سریع از هم فاصله بگیریم.
جولیا در چهار چوب در ظاهر شد. بی توجه به صحنه ای که دید ساکش را از دستش انداخت و به سمتم دوید. به آغوشم کشید و ابراز دل تنگی کرد. وقتی ازم جدا شد از شانه هایم گرفت و با تعجب نگاهم کرد.
_چرا سرخی؟ مریضی؟
پشت دستش رو گذاشت رو پیشونیم.
_تب داری؟
با شرم بیشتر از نگاه مرموز ارشا آب می شدم.
صدای ارشا مداخله کرد.
_تب عشقه.
حرف ارشا را تمسخر فرض کرد. به تلخی گفت.
_برو بابا توام. الان فقط شوخیه؟
نگران تر من را چک کرد.
_راستی راستی یه چیزیت هست؟ دختر داغی.
دستش را پس زدم.
_بابا خوبم توام. هیچیم نیست.
برای این که بحث را عوض کنم گفتم.
_تو کی رسیدی؟
_همین الان.
و دستم را گرفت و نشستیم روی تخت و شروع کرد به شرح حالش. که چطور تا اینجا امدند و چقدر اوضاع متشنجی را سر میکند. فقط ارشا روی مخم بود. ناخونش را می‌جوید و با حالت خاصی نگام می‌کرد و ریز ریز می‌خندید.
وقتی جولیا نطقش تمام شد و متوجه شد توجه حواس من و آرشا پرت است با تعجب به هر دویمان نگاهی کرد.
_اینجا خبریه؟
: به سختی توانستم جو حالم را عوض کنم. گرسنگی را بهانه کردم و بعد نیم ساعت هر سه مان پشت میز صبحانه بودیم. غذا از گلویم پایین نمی‌رفت و ارشا هم دقیقا رو برویم نشسته بود.
"ارشا با دل دیوانه ام این کارو نکن، من ظرفیتش رو ندارم. نکن بامن." کاش میشد این هارو بهش بگم. توی خودم بودم و با چنگالم با صبحانه ام بازی میکردم . ارشا زیر چشمی نگاهم می‌کرد و من بیشتر توی خودم فرو می رفتم. جولیا با ولع به جون صبحانه افتاده بود. در آخر از پیشخدمت یه قهوه خواست. دست هایش را با ضربه زدن روی هم پاک کرد و صندلیش را عقب کشید. کاملا لم داد و به هر دویمان که لب به صبحانه مان نزده بودیم خیره شد.
_خب برنامه ی امشب چیه؟
ارشا سرش را از روی صبحانه دست نخورده اش برداشت. هنوز تکه نون در دستش بود. تکه نون را سمتم گرفت. میز بزرگ بود و مجبور شدم کمی بلند شوم تا دستم به لقمه برسه.
حالا لقمه نون دست من به بازی گرفته شد. همان طور که ارشا نقشه ی شب را توضیح می داد نگاهش به لقمه بود که کی قرار است خورده شود. میدانستم اگر نخورمش ارشا حتما حرفی می زند و شاید این رازمان را برملا کند پس سریع لقمه ی دستمالی شده را در دهانم گذاشتم
دیگر آرشا آرام گرفت. "حتما نگران کوچولوشه که به تغذیش هم میرسه" باز هم با تصور این عشق یک طرفه اخم کردم و محکم تر چنگال را روی تکه های نیمرو کشیدم.
_نظر تو چیه ترنج؟
حواسم جمع شد.
برای این که کم نیاورم گفتم.
_آره موافقم. نقشه های ارشا همیشه دقیقه.
و با پوزخند اشاره کردم به خودم.
اما ارشا نگاه عمیقی کرد. حس کردم تمسخر کلامم را نفهمید.

چند بار نقشه را مرور کرده بودیم. نباید ریسک میکردیم. باید همه چیز تمیز پیش می رفت. قرار شد نیمه های شب وارد اون کاخ خرابه شویم. ان طور که آنجلیا گفته بود انجا محافظان زیادی ندارد. برای این کسی به ان جا شک نکند. توی یکی از نقاط شلوغ شهر قدیمی بود. و ان طور که آنجلیا میگفت پدری به نام رانسل در ان کاخ زندگی میکنه. پدری که توی کلیسای اون منطقه خدمت میکند و تقریبا یکی از بومی های اون منطقه شده بود. ساعت از یک نیمه شب گذشته بود و ما جلوی درب آهنی برزگ کاخ ایستاده بودیم.
من روی صندلی عقب ماشین از ترس به خودم می لرزیدم و
چند بار نقشه مرور شده بود. فکرش را نمیکردم باز هم برگردم اینجا. باز هم عمارت نزدیک کلیسا. و پدر راتفن پیری که ظاهرا سال ها در این منطقه خدمت میکند. باورم نمیشد که توانسته اهالی شهر کوچکی را این طور گمراه کند.

نویسنده : رویا آزاد

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان هیس(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 74
عزیز جواب داد.
- سلام پسرم، عاقبتت بخیر، چه حلال زاده ای! همین الان از ستاره پرسیدم که چرا احسان نیست.
احسان نگاهی عصبی به من انداخت و بعد رو به مامان کرد و گفت: عمه، تو تربیت دخترت کوتاهی کردی ها. از ریحانه بانو همچین دختری ؟!
و بعد اشاره ای به من کرد.
عضلات فکم منقبض شدند. به چه جرعتی همچین جسارتی به من و خانواده ام کرد! حقش بود که گوشش را ببرم و داخل جیب شلوار کتان مشکی اش بکنم!
خدارا شکر، پدر به جای من جواب داد: دختر به این خوبی، کل فامیل حسادتش رو می کنن. بیا بغلم دختر بابا.
منم از خدا خواسته. مستقیم بغل بابا رفتم بغلش کردم!
احسان از تعجب شاخ در آوده بود.
عزیز به احسان نگاهی کرد و گفت: احسان؟ بیا بشین مادر، برای چی سرپایی؟
دستش را در جیب شلوارش کرد و گفت: عجله دارم، باید برم. اینم قرصاتون، دستورش روش هست.
نگاهی به من کرد.
- دختر عمه، ساعت گوشیتو تنظیم کن و حواست به تایم باشه.
نزدیکم شد و با صدای ارامی گفت: ببینم از پس همچین کاری،برمیای!
نیشخندی پررنگ زد و گفت: جوجه رنگی!
عزیزجون با کنجکاوی حرف های احسان را حلاجی می کرد و نگاهی به من می انداخت؛ انگار نمی توانست این معادله را حل کند.
احسان عزم رفتن کرد و با گفتن خداحافظ خانه را ترک کرد. به اتاق خوابم رفتم و با تمام وجود تختم را بغل کردم. به سقف خیره شدم و ناگهان به یاد عماد افتادم؛ حرف های پرستار مثل اسکی بر روی مغزم رژه می رفت. در گیر ودار این بودم که به پرستار زنگ بزنم یا نه که در اتاق بازشد و عزیز را در چارچوب در دیدم.
-جانم عزیز؟ می گفتین خودم بیام پیشتون.
لبخندی مهمان صورت سفیدش شد.
-نه مادر اومدم یک حالی عوض کنم.
نگاهی به اتاق انداخت و گفت: الحق که خوش سلیقه ای! به به. این عکس هارو کی گرفتی؟
به دستش که اشاره کرده بود چشم دوختم و گفتم: این جا ماله قبل از کنکوره. مسافرت به کویر.
-با کی رفتین؟
-از طرف شرکتی که سینا اون جا کار می کنه، تور گذاشته بودند؛ رفتیم. جاتون خالی خیلی خوش گذشت. ستاره ها. کهکشان راه شیری همه رو با چشم غیر مسلح دیدیم.
چشم هایش را ریز کرد و گفت: تنها رفتی؟
-اشکالی داره؟
-چرا وقتی خانواده داری مجردی بری؟
خنده ام گرفت.
-نه سوئه تفاهم نشه؛ سینا و نگار هم بامن بودن.
هنوز راضی نشده بود.
-خوب مادر. پدر و مادرت که نمیشن!
برای این که فضای گرفته را عوض کنم کنارش رفتم و دست هایم را برایش باز کردم.
-بیاین بغلم.
چشم هایش از تعجب درخشید.
-من یه دونه عزیز که بیشتر ندارم.
و بغلش کردم. دستش را روی سرم کشید و انگشتش را از لای موهایم رد کرد.
-قربون اون موهای حالت دارت بشم، چه بوی خوبی میده موهات مادر.
-امان از شما عزیز. یک رازیه که به کسی نمیگم.
-حتی به من؟ تو نوه ی عزیز دردونه ی منی، عین پدربزرگ خدابیامرزتی؛ صدات، رنگ طوسی چشمات، لبخندات. خدابیامرزه اقاجونتو، جاش بهشت برین باشه، تو انگار تکه ای از وجود حاج سلیمانی.
قطره ی اشکی گوشه ی چشمش جمع شد و ادامه داد.
-این عشق پدرسوخته؛ هنوز بعد از ده سال جدایی باز هم تو رگام جوشش می کنه.
بالبخند حرفش را تایید کردم. دلش می خواست بازهم صحبت کند و من هم به او اجازه دادم.
-ستاره، مادر. اون روزهایی که حاجی از شالی به خونه میومد، من رعناترین دختر روستابودم. پونزده سالم بود که عروس شدم و سال بعدش جواد به دنیا اومد. اقا خدابیامرز روزی نبود که خونه بیاد و دستش خالی باشه. شده حتی گل از باغچه ی حیاطمون می کند و میاورد بهم می داد.
نفسی از افسوس کشید و به بیرون پرتاپ کرد. چند لحظه به گل های قالی خیره شد و به چشم هایم زل زد. دستم را گرفت.
-ستاره، تو چشات یه غم عجیبی موج می زنه. چیشده مادر؟
یکه خوردم! دروغ زدن در محضر فردی که از یک دکتر روانشناس بیشتر می دونست، کار راحتی نبود؛ اما فاش کردن عشقی فراموش شده هم جالب نبود.
منتظر به دهانم خیره شده بود.
-لطفا نپرسین. باعرض معذرت.
-اگر من ازت میخوام که بگی، بخاطر اینکه با گفتن راحت میشی. حرفی که پشت دهن بمونه دردل میشه مادر. من که غریبه نیستم، از مادر خودتم بهت نزدیک ترم. میگی نه، تا مدرک رو کنم برات؟

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 74
برگشتم و اشک گوشه ی چشمان مرطوبم را پاک کردم.
-م.من شرایطم فرق می کنه.
-چه فرقی؟
-نمی بینی؟
-نه، نمی بینم.
-بی خانواده بودنم، خواهرم، ضربه هایی که بهم وارد شده و روی رفتارم بی اثر نبوده.
نزدیک شد اما، گویی نجوایش را فرسخ ها دورتر می شنیدم، آن قدر که ضعیف بود.
-اینا یه مشت بهانه است.
-بهانه نیست، چرا وقتی می دونی نیست، باز هم می گی؟
-پدر و مادرت تازه فوت شدن، از اول بی خان و مان نبودی. دریا جاش روی چشمای من و خانواه ام هست، رفتارت بد نیست ولی اگه می دونی هست با هم درستش می کنیم‌، دیگه چی؟
گریه امانم را بریده بود. حرف هایی را روی زبان جاری می کردم که قلبم با پشت دست در دهان احساسم چپاند و از این همه خریت یکه خورد.
-همه چیز این طوری که تو می گی آسون نیست، من به وقت نیاز دارم.
-بهت وقت می دم. ولی به شرط این که زیاد طولش ندی.
قدمی برداشتم تا داخل بروم که تحکم کلامش حس خوبی را به ریشه ی احساسم القاء کرد و تضمین داد هیچ وقت از خواسته اش دست نمی کشد.
-هر چه قدر طول بکشه من امیدوار تر می شم؛ پس نخواه زیاد عشقت رو بهم ثابت کنی.
خنده ای ضمیه ی این جمله اش کرد.
کاش کمی از آسوده خاطری اش را داشتم تا با عقلم سخن می گفتم و به قلب و احساس تازه شکوفته اما قدمت دارم پشت نمی کردم.

نبات را درون محتوای فنجان چای قرار داد تا شیرین شود و طعم ناگوار معده ام را قبل از آن که منجر به حالت تهوع ام شود از بین ببرد. نگاهش را بر اجزای چهره ام چرخاند و لبخند مهربانی زد. خواست حرفی بزند که مداخله کردم و خود را نقل مجلس دو نفره مان ساختم.
-همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاد، یادم رفت درمورده پسره ازت بپرسم.
رنگ نگاهش همانند فصل بهار، که هیچ اعتباری به همیشه دلپذیر بودنش نبود، تغییر کرد و میان ابروانش منهنی ژرف به پدیدار گشت.
-نمی دونم امید چی بهش گفت که دیگه هیچ خبری ازش نشد. تلفنش خاموشه، جلوی خونه اش هم رفتم ولی مستاجر جدید اومده بود. گفت خیلی وقته خونه رو تحویل گرفتن، از امید هر چی سوال کنم هیچ جوابی عایدم نمی شه.
قطره اشکی از چشمان زیبا، اما اندوهمندش بار سفر بست و به دیار غربت سیمای ظریف و بلورینش رفت و در سر زمین ناشناخته ای خانه کرد. کاش می دانست لیاقتش عشقِ پوچ و بی بنیاد نبود و هیچ چیز ارزش به زانو در آورونش را نداشت. برخاستم و کنارش بر روی مبل دو نفره نشستم. سرش را در آغوش کشیدم و چشم هایم را به هیزم هایی که در حال پورد شدن بودند دوختم، صدای شان برایم همانند لالایی کودکی ام می ماند و خاطرات مادرم برایم تداعی شد.
-آروم باش، حتما صلاح بوده که این طور بشه. شاید اگه این وصلت باب میل تو پیش می رفت، برات فلاکت به بار می آورد و اجازه نمی داد رنگ خوشبختی رو به چشم ببینی.
صدای ناله اش، شمشیر زهرآگین شمر را بر عصب های وجودم کشاند و دستانی تنومند گلویم را احاطه کرد. در پایان تسلیم حال نهال گشتم و با او به گریه افتادم.
-تا کجا تاب بیارم؟ اولین با توی زندگیم عاشق شدم. یعنی باز هم می تونم به نفر دومی دل ببندم؟
دستی بر موهایش کشیدم. او نیز باید می فهمید پایان نگون‌ بختی آغاز یک سپید بختی است.
-معلومه که می تونی، یه دری که بسته بشه هزار در دیگه به روت باز می شه، به این جمله شک نکن. تو شاهد بودی من چه قدر سختی کشیدم، درست زمانی که داشتم از زندگی می بریدم، خدا تو و امید رو جلوی پام گذاشت و همین باعث شد دوباره به خودم برگردم.
یک برگ دستمال کاغذی برداشتم و اشک هایش را پاک کردم، ضعف درون چهره ام را پنهان و خنده ی تصنعی بر روی لبان به کویر نشسته ام نمایان کردم. نباید حال اطرافیانم را نابه‌سامان می کردم، آن ها وظیفه نداشتند پا به پای من غصه بخورند و عذابی که مستحق شان نبود را بر سرشان نازل کنم و ملکه ی حال شوریده اشان شوم.
-دیگه اشک هات رو نبینم، تو قوی هستی، حتی قوی تر از من. عشق رو تجربه کردی و دیگه می دونی باید به کی دل ببندی تا ازش لطمه نخوری‌. زندگی جدیدی رو شروع کن و در برابر نشدن های دنیا کمر خم نکن، هیج وقت زانوی غم بغل نگیر چون هیچ کس جز خودت نمی تونه احوال ناخوشت رو سر و سامون بده.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت پنجم
اسم مادربزرگم را که آورد فهمیدم تعارفش بیخودی نیست و سوار شدم .
آه ! چقدر ماشینش گرم و نرم بود.
حس می کردم تمام یخ تنم در حال آب شدن است.
بعد از منجمد شدن بند بند وجودم در آن سرما این جداً حس دلپذیر و بی نظیری بود .
-چرا با میلاد نرفتی؟!
از سوالش جاخوردم و با تعجب به او خیره شدم.
حواسش جمع خیابان بود و کاملاً جدی بنظر می رسید:
برای شما مهمه؟
نگاه سرد و بی تفاوتش را از من عبور داد و در حالیکه بار دیگر به خیابان چشم می دوخت سری تکان داد .
-نه . همین طوری پرسیدم .
از اینکه برای یک لحظه تصور کردم برایش مهم شده ام و ته دلم ذوق کرده بودم از خودم خجالت کشیدم . .
تمام راه دلم می خواست حداقل حالا که می داند من مثل سایرین نمی خواهم آویزانش باشم کمی صحبت کند.
اما دریغ از یک کلمه حرف که بینمان رد و بدل شود.
بالاخره به محل کارم رسیدم.
مقابل ساختمان توقف کرد:
روز خوبی داشته باشی.
در حالیکه پیاده می شدم گفتم :
ممنون . شما هم روز خوبی داشته باشید.
( پیاده شده بودم و در را بستم ) خدانگهدار.
سری تکان داد و من قدمی برداشتم تا وارد پیاده رو شوم که پاشنة بلند چکمه ام روی برف سر خورد.
محکم به پهلو روی آسفالت خیس و پر از گل و لای خیابان افتادم.
پایم حسابی درد گرفته بود و تمام لباسهایم کثیف شد .
بیشتر از آنکه دردم را حس کنم خجالت می کشیدم.
آقای زند بلافاصله پیاده شد و ماشین را دور زد.
در حالیکه به کمکم می آمد سری با تأسف جنباند :
چیکار می کنی دختر ! زیر بغلم را گرفت.
کیفم را برداشت و کمکم کرد برخیزم.
- جاییت درد نمی کنه؟
دندانهایم را روی هم فشردم تا درد پایم را پنهان کنم: نه. خوبم.
نگاه غضبناکش را که از زیبایی می درخشید به من دوخت:
چرا دروغ می گی؟ پات رو بذار رو زمین ببینم.
به زحمت با وجود دردی که داشتم اینکار را کردم و درحالیکه کیفم را از او می گرفتم گفتم:
- شما برید.من حالم خوبه.
- با این قیافه می خوای بری سرکار؟
- دوستمه آقای زند. غریبه که نیست.
می رم بالا پالتومو تو دفتر می شورم.
- خیلی خب . بیا برو. مواظب باش باز سر نخوری.
- باشه. .
منتظر ماند تا وارد ساختمان شدم و او رفت.
وقتی وارد دفتر کار ساراو شوهرش شدم ،
جواد همسر سارا با تعجب و حیرت نگاهم کرد: اینو !!! . چی شده؟
- هیچی خوردم زمین.
بلوز زیر پالتویم کاملاً پوشیده بود و در حالیکه پالتویم را در می آوردم سارا نیز به استقبالم آمد : وای !!! حالت خوبه؟ کجا خوردی زمین . .
به کمک سارا پالتویم را تمیز کردم و روی شوفاژ انداختم تا خشک شود.
سارا و شوهرش مستند ساز بودند و من تازه به گروه دونفرة آنها اضافه شده بودم.
آنها به سفارش گروههای مختلف کار می کردند ومستند هایشان کاملاً محدود بود. قرار بود جواد به زودی مرا به یکی از همکارانش که مستندهای وسیع تر و بازتری می ساخت معرفی کند.
من عاشق کارهای گروهی در محیط های باز بودم و بیشتر تمایل داشتم در طبیعت کار کنم . .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 73
- خوب می گین من چکار کنم؟
- هیچی. وجودتو بزار و برو.
- نمیشه که . یعنی چی؟
- میشه. خوبم میشه.
نگاهی انداخت.
- مگه تو از جونت سیر شدی؟ جوونی. خوش بر و رویی. برو دنبال زندگیت. این عشقت که افتاده گوشه ی بیمارستان زنده بشو نیست. خودتو الکی دل خوش نکن.
حرف های پرستار عین مته روی سرم هوار شده بود و یک لحظه آرام و قرار نداشتم. از یک طرف عماد و تنهاییش و از یک طرف هم نامردی و دو دره باز هایش و از همه مهمتر که چرا چنین بلایی سرش آمده بود؛ باعث شد که من به خودم بیایم و از آن سالن خارج شوم.
دو دوتا چهارتا که کردم دیدم بیراه هم نمی گوید. اگر من را به اتهام دوست دختر بودنش یا چه می دانم هم دست بودنش می گرفتند؛ چه بلایی سرم می آمد. جواب بابا و سینا را چه می توانستم بدهم. آبرو و اعتمادم را به کل از دست می دادم.
شماره ی ناشناس روی گوشی افتاد.
- بفرمایید؟
- ستاره، من از داروخونه قرص و کپسول عزیزجون رو گرفتم، زنگ زدم که اگر توام کارت تموم شده بیای.
از خدا خواستم و قبول کردم.
به سالن پایین که رسیدم سربازی دم در بود. با هزار مکافات از آن جا گذشتم و از دور ماشین احسان را دیدم. سمتش رفتم. در را باز کردم و نشستم و سلامی گفتم.
- سلام علیکم. حالش چطور بود؟
- وخیم.
- یعنی چی وخیم؟
با یک دست فرمان را چرخاند و گفت: یعنی می میره؟
- چطور می تونی این قدر راحت بگی؟
- مرگ و زندگی دست خداست.
- شاید قبل اون تو بمیری.
- یک خدایی نکرده؛ دور از جونی هم بگی بد نیستا.
- خدا که بخواد می کنه. حرف من کاری نمی کنه.
دلم را به دریا زدم و گفتم: تو چرا انقدر تلخ و تیزی؟
- به شما ربطی نداره خانم کوچولو.
- ناراحت شدم.
- مهم نیست.
- ناراحتی ادما مهم نیست برات؟
- وقتی مقصرش من نباشم. نه!
- الان دلیل ناراحتی منی.
تاملی کرد.
- چی می گی ؟!
- مثل این که مخت بعضی چیزا رو قبول نمی کنه.
- اره خداروشکر. فیلتر داره.
- خداروشکر.
سکوتی برقرار شد و بعد احسان پرسید: - ترم چند شدی؟
- به شما چه!
اخمش درهم رفت و گفت: درست صحبت کن!
سمت پنجره نگاه کردم.
- ازت سوال پرسیدم.
- هفت.
- برنامت برای آینده چیه؟
- مطب زدن.
- ادامه تحصیل چی؟
- درکنارش بله.
- چه فعال. آفرین کوچولو.

بینی ام را بالا کشیدم و جواب دادم.
- بله، پس چی فکر کردی؟
- فکر زیاد میکنم، ولی راجع به تو نه.
لبم را کج کردم.
- منم.
- جوجه! تو فکر بکنی و نکنی به حال من فرقی نداره.
ابرویم را بالا انداختم و زیر لب گفتم: از خودراضی.!
- تصور می کنم نشنیدم.
فرمان را سمت راست پیچاند و جلوی خانه ماشین را نگه داشت.
- خانم کوچولو پیاده شو.
دستش را سمت صندلی عقب ماشین دراز کرد و پلاستیک قرص هارا برداشت و سمتم گرفت.
- بیا اینارو بده مامانی.
- به من چه!.
در ماشین را محکم به هم کوباندم.
می دانستم با این کار ها حرصش می دهم، با بی اعتنایی.
احسان، مامور امنیتی بود. از آن کارمندان موفق که همه جلویش خم و راست می شوند و کوچکترین بی توجهی برای او حکم قتل عمدی دارد و او خوب می داند که چطور فرد خاطی را به سزای عملش برساند.
در خانه را باز کردم، عزیزجون درحال صحبت کردن با مامان و بابا بود.
- سلام به همگی، جمع تون جمعه و فقط گل تون کم بود که اونم رسید. چطورین؟
عزیز جون لبخندی زد و گفت: خوش امدی مادرجان، هم سفرت کجا موند.
و احسان داخل پذیرایی شد. با صدای رسا گفت: سلام، عصر همگی بخیر.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 73
کمی خنده چاشنی کلامم کردم تا از برداشتش منصرفش کنم و پرچم پیروزی را درست بگیرم. باید ثابت کنم همیشه حق با اون نیست و گاهی ممکن است اشتباه قضاوت کند، اما او اشتباهی در کارش نبود.
-نه، هوا خیلی سرده، من هم تازه از بیرون اومدم.
خندید و صدایش در خانه طنین انداز شد، ترانه ات را دوست داشتم اگر می خواست تا آخر عمر خواننده ام تو باشی و نوازنده اش من.
-کسی تا حالا وجود این رو نداشته که بتونه به من دستبرد بزنه، پس سعی نکن حرفی که خودت می دونی حقیقت محض بوده رو نقض کنی و توق لاک بی تفاوتی فرو بری، اون هم به زور.
از قدیم ها گفته بودند《حرف حساب جواب ندارد》 گاهی یک سری حرف ها را باید طلا بگیریم و همیشه جلوی دید خود قرار دهیم تا لب به گزافه گویی نگشاییم.
لبخند پوشالی زدم.
-حق با شماست.
-صحیح!
اعتماد به نفسش ستودنی بود و من ستایشش می کردم، حتی اگر کفر و ناسپاسی نبود، به پایش نماز می خواندم.
-آماده ای برای شنیدن؟
کمی از استرسم کاسته شد، چون اگر خبر ناگواری بود، نمی خندید و با آرامش کامل سخنرانی نمی کرد.
با آرامش خاطری که حاکی از لحن آرامش بود لب گشودم تا در این بحث به همراهی کردنش بپردازم.
-تا چی باشه؟
-شای

د به مزاجت خوش بیاد، شاید هم نه. بستگی داره به این که دید تو به اون چی باشه و طرف مقابل جه قدر خوش شانسه؟
تک خنده ای کردم و ضمیمه اش حرف زدم.
-خب می شه زودتر بگی؟ کنجکاو شدم؟
چهره اش جدی شد و هیچ رگه ای از استهزا و لودگی در آن یافت نمی شد.
-اگه بخوام ازت خواستگاری کنم، چی می گی؟
مات شنیده هایم، جزء به جزء چهراش را از نظر گذراندم تا ردی از مداعبت و اشتباه شنیدن حرف هایش پیدا کنم، اما به در بسته برخورد کرده و پرسیدم.
-چ.چی؟
-می دونم نباید الان می گفتم، ولی ساحل من تو رو دوستت دارم، تا این جا هم خودم رو با ترفند های پزشکی نگه داشتم که دستِ دلم برات رو نشه و تو بتونی به درمانت ادامه بدی.
دنیا با ساز دلم هماهنگ شده بود. ولی چرا احساسم به پیشوازش نرفت و پای کوبی اش را به رخ سرنوشت شومم نکشید؟ ناتوانی در زانوهایم هم نتوانست من را سر جایم بند کند و همانند کبوتری که از قفس رها شده به حیاط خانه پناه بردم.
صدای امید را از پشت سر شنیدم که همانند ناقوس خطر در رگ هایم تزل به پا انداخت و افکار شوریده و متحولم را طوفانی کرد.
-تا هر وقت که تو بخوای من بهت فرصت می دم. بشین فکر کن، همه ی خوب و بد ها رو بسنج، هر جا کم و کا

ستی دیدی بگو با هم حلش کنیم، فقط بدون دوست داشتنت مثل اکسیژن برای نفس کشیدن می مونه و این حرف یک روز دو روز نیست. می تونی از نهال بپرسی، اون بهت می گه کِی و کجا با قلبم بازی کردی، با قلبی که با خودش احد بسته بود خلافت جهت نره و دل به کسی نبنده، ولی چه کنم که افسارش از دستم در رفت و خودش رو توی چاه عمیقی انداخت، من پسر دبیرستانی نیستم که فکر کنی حسم گذراست.
نزدیک شد و کنار گوشم، نجواگانه صدایش را به حونی های بیش فعالم منتقل کرد‌.
-من عاشقِ یکی دو روزه نیستم، اگه دستت رو بهم بدی، به شرافتم قسم می خورم هیچ وقت رهاش نمی کنم‌. حتی اگه خودت بخوای.
میان حرف ها یک چیز بیشتر از بقیه ی گفته هایش ذهنم را درگیر خود کرد.
-چرا احد بستی دیگه عاشق نشی؟
نَمِ سرد هوا دیدگانم را تار کرد.
-نمی خوام چیزی نا گفته بمونه، ولی در همین حد بدون که پنج سال پیش توی همچین روز هایی از کسی بد ضربه خوردم، ضربه ای که رد پاش توی زندگیم هست، نه این که دوسش دارم نه، ولی کاری کرد که قبل از ورود تو توی زندگیم به جنس مخالفم نفرت بورزم و نتونم به کسی اعتماد کنم.
چه قدر حرف هایش را راحت می زد، بلعکس من که نمی دانستم باید چه می گفتم‌‌. هیچ نگفتم و فقط نگاهش کردم که به حرف آمد‌.
-منتظرت می مونم.
-تا کی؟
اولین باری بود که آن قدر آشفتگی در چشم هایش لانه کرده بود و گلویش را دردمند!
-هر وقت که دلت باهام راه بیاد‌‌.
-دل من خوش نیست، شاید اگه با کسی هم قدم بشه اوقاتش رو ناخوش کنه.
-ایرادی نداره ولی بدون اون دل وقتی ناخوشه که مسبب جون گرفتن دوباره ی قلبش، بهش پشت کنه و در جواب احساسش نه بگه.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت چهارم
پشت سرش میلاد با صدایی آرام گفت: داری شانست رو از دست میدی داداش من .
کیان بی آنکه به او نگاه کند دستی با لبخند برایش تکان داد . .
وقتی روی تخت دراز کشید و زیر نور کمرنگ و قرمز آباژور به سقف خیره شد سعی داشت از فکر کردن به شخص خاصی بگریزد.
باران اولین دختری بود که سعی در جلب نظرش نداشت و همین خسیسه اش مرد مغروری چون او را که تصور می کرد همه دخترها در همان نگاه نخست شیفته اش می شوند به فکر می انداخت . .
صبح زود بود که با بسته شدن درب حیاط از خواب برخاست.
بلافاصله به سمت پنجرة اتاقش رفت.
حیاط سفید پوش بود و ماشینها زیر برف بودند.
میلاد رادید که با عجله به سمت ماشینش رفت.
در حالیکه برف روی شیشه های ماشینش را به سرعت پاک می کرد کیان پنجرة اتاق را گشود .
هجوم موجی از هوای سرد و یخ زدة صبحگاهی به فضای گرم اتاق اورا از کارش پشیمان کرد .
آرام میلاد را خطاب قرار داد :
مال منم یه دستی بکش .
میلاد از فرط سرما تنها با اشارة سر پاسخ مثبت داد . .
کیان در حال پوشیدن لباسهایش بود که صدای خروج ماشین میلاد را از حیاط شنید.
مطمئن بود که نفر اولی که خارج شد باران بوده است و بی دلیل برایش افسوس می خورد که در آن هوای سرد باید پای پیاده آن خیابان طویل و عریض را تا ابتدایش پیاده روی می کرد و صد البته مطمئن بود که تنها یک چیز میلاد تنبل را آن وقت صبح ،
صبحانه نخورده از رختخوابش بیرون کشیده است . .
حالا او بی آنکه بداند چرا ؟
کنجکاو شده بود رفتار باران را زیر نظر بگیرد . .
او نیز بی آنکه سرو صدایی براه بیندازد از ساختمان خارج شد.
پشت فرمان ماشین که قرار گرفت با ریموت درب را باز کرد و از حیاط خارج شد , سپس با فشار دکمه ای مجدداً درب را بست .
درختان بلند قامت خیابان و پیاده روها کاملاً سفید پوش بودند اما کمی از برف کف آسفالت خیابان به واسطه تردد گاه و بیگاه ماشینها آب شده بود.
از فاصله دور در خیابان خلوت ماشین میلاد را دید که به آهستگی لاک پشت در کنار پیاده رو راه می رود .
کمی که نزدیکتر شد توانست باران را ببیند که بی اهمیت به او از فرط سرما سردرگریبان فرو برده و آرام روی برفها راه می رفت تا مبادا سر بخورد.
میلاد مسافت زیادی را در کنار او آرام راه رفت اما سرانجام شکست خورد .
پایش را با عصبانیت روی پدال گاز فشرد و در حالیکه ماشینش با آن سرعت تقریبا روی آسفالت سر می خورد از نظر دور شد . .
کیان بی اختیار لبخند زد و سری تکان داد :
احمق هوس باز! .خوابت رو حروم کردی .
مسافت زیادی تا ابتدای کوچه نمانده بود که به سرعتش افزود و هنگامیکه به باران رسید شیشة سمت دخترک را پایین داد و بوق زد .
باران نگاهی به تازه وارد انداخت و با دیدن آقای زند با اخم سلام داد .
کیان به سردی پاسخش را داد : بیا بالا می رسونمت .
باران تقریباً یخ زده بود اما حاضر نبود زیر دین آدم مغروری چون او باشد بخصوص اینکه از دست برادر هوس بازش کفری بود :
ممنون .مزاحم شما نمی شم.
- بیا بالا تعارف نکن .
هوا خیلی سرده . خاله دیشب خواست صبح حتماً برسونمت.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 72
همه شروع به خوردن کردیم، تکه ای کاهو برداشتم و رویش آب لیمو ریختم، مشغول خوردن بودم که امید آرام، جوری که فقط من بشنوم گفت.
-یادت نره دریا هنوز کوچیکه؛ توان ناز کشیدن نداری، کاری نکن که باعث بشه باهات قهر کنه.
چنگال را در بشقاب شیشه ای مقابلم انداختم، همه جا خوردند.
-باشه.
چیزی نگفتم، حتی راجع به رفتار های دلخراش امید فکری هم نکردم. خودم را با غذای مقابلم که رایحه ی خوشش روانه ی ریه هایم شده بود، اما توان تحریک کردن اشتهایم را نداشت کردم.

فنجان چای را روی میز مستطیل شکل نهادم و رو به رویش نشستم، با دلهره ای که از نوع خبر دادنش روانه ی وجودم شده بود، لب گشودم.
-تونستی بلیط بگیری؟
فنجان چای را بالا برد.
-نه.
اگر می خواستم رو راست باشم و منطقی لب به حرف بگشایم، باید می گفتم خیال نا آرامم راحت شد، اما من بودم و هزاران سوال بی پاسخ در ذهنم.
-چرا؟ مشکل کجا بود؟
نگاهی کوتاه انداخت و به سمت شومینه ای که آتشش را به جان چوب های بی آزار انداخته و داشت به خاکستر مایلشان می کرد، رفت و مشغول بر هم زدنش شد.
-چون برف اومده، قطار نمی تونه ورود و خروج کنه و همه ی راه ها بسته است، خواستم بلیط هواپیما بگیرم ولی این هم نشد چون هوا رو مه گرفته.
دستانم را در هم قلاب کرده و به پشت تکیه دادم، مخفی اما نفس آسوده ای کشیدم، از ندیدن کسی که مرا به دنیا آورده بود، شادمان شدم، دلیلش برای خودم هم قابل درک کردن نبود، نفس حبس شده در مجرای سینه ام را آزادانه رها کردم و لب به حرف گشودم.
-پس کی می تونیم بریم؟
از جایش برخاست و دستانش را در جیب کتش فرو برد، میان ابروان کمانی اش، گره ای عمیق به وجود آمد و همانند من نفسی عمیق کشید.
-نمی دونم، فقط می دونم الان نمی شه، عجله نکن، وقت زیاد هست.
در فکر فرو رفتم و به عاقبتم که به خیر می شود یا نه، اندیشیدم. سوال های مجهولی در ذهنم شکل گرفته بود، که در حال زداییدن قدرت تکلمم و نداشتن تمرکز روی حرکاتم بود.
با صدای دریا به خود آمدم. در آغوشم دیدمش، در یک ثانیه، شریان های منقلب وجودم، رنگ آرامش گرفت و کالبدم از این همه مهر گرم شد.
-ساحلی من و نهال می خوایم بریم بیرون، تو نمیای؟
به موهای ابریشمی اش دست کشیدم و رد بوسه ام را روی صورتش بر جا انداختم.
-نه عزیزم، تو برو من هستم.
از آغوشم بیرون آمد.
-باشه پس مراقب خودت باش.
دلم، روحم، روانم را آرامشی از جنس گل، احاطه کرد، قلبم با تمام قوا خون را به یاخته یاخته ی اندامم تزریق کرد. همین یک کلمه یعنی همه چیز! آن هم اگر از زبان نوگلی باشد که تازه سر
از غنچه بیرون آورده است. نزدیکش شدم و بوییدمش، دم گوشش نجوا سر دادم.
-من مراقب خودم هستم، شما مراقب باش که اگه نباشی با ساحلت طرف می شی.
با دستانش کوچک و لطیفش صورتم را قاب گرفت و تشویش را از وجودم دور کرد.
-ساحلت؟ یعنی تو ساحل من هستی؟
خواستم جوابش را بدهم که نهال دستش را کشید،‌ متعجب مانده بودم که به حرف آمد.
-نخیر دریا جان، از این خبرا نیست و ساحل واسه ما.
صحبتش را قطع کرد و نگاهی به امید انداخت، نگاهش به او را اصلا درک نکردم، که سعی در کامل کردن حرفش کرد.
-یعنی واسه من هم هست.
پالتویش را به دست گرفت و از من و امید خداحافظی کرد. تعجب کردم، مگر قرار نبود امید هم با آن ها همراه شود؟ برخاستم و دکمه های پالتوی دریا را بستم و کلاهش را درست کردم.
-دریا دستکش هات رو نیار، خب؟
-خب.
نهال بوسه ای بر روی صورتم انداخت و با گفتن حرفش خیالم را از بابت دریا تخت کرد‌.
-حواسم بهش هست، نگران نباش خانم همیشه دلواپس.
لبخندی به مسئولیت پذیری اش زدم و روانه شان کردم، بعد از این که رفتند داخل برگشتم، نمی دانستم باید چه بگویم یا چه کاری انجام دهم، از تنها بودن با امید معذب بودم، بدون آن که نگاهش کنم مقابلش رفتم و فنجانش را برداشتم.
-چای رو عوض کنم، سرد شده.
بی حرف، فنجان را از دستم بیرون کشاند.
-لازم نیست، بشین باهات حرف دارم.
آرامشی که دریا در جانم تزریق کرده بود، به لطف امید، از بین رفت و طبق معمول استرس و دلشوره جایش را گرفت.
نشستم و دستانم را در هم مشت کردم، نمی دانستم می خواهد از چه صحبت کند اما قلب و عقلم گواه بد می داد.
-همیشه وقتی استرس می گیری دست هات رو توی هم گره می زنی و رنگت تغییر می کنه.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 72
مزاحم چی؟ مگر شماها باهم تعارف دارین؟ اونم مثل سینا هست چه فرقی داره مادرجان.
و باز هم با همان حرف های مهربانانه و لبخند ملیحش مرا به اصطلاح رام کرد.
- خوب تا کی این جا میرسه؟
- الان میاد هرجا باشه. تو برو حاضر شو؛ میاد.
سمت اتاق رفتم و شال و شلوار قهوه ای رنگ و با مانتوی کمی رنگ روشن از داخل کمد برداشتم و پوشیدم.
گوشی را داخل کیفم گذاشتم تا خواستم از اتاق بیرون بزنم، چشمم تو آینه خورد و خودم را دیدم. چه قدر چهره ام خسته بود. از خودم بدم آمد. به سرعت برق و باد صفایی به صورتم دادم و با رژلب صورتی خلاصه اش کردم. از اتاق بیرون آمدم و با احسان که روبه رویم ایستاده بود مواجه شدم.
- سلام.
نگاهی به سرو وضعم انداخت و بعد راضی شد تا جواب سلامم را بدهد.
-علیک سلام. تمامی؟
شانه ام را بالا انداختم و گفتم: عزیز گفت که شما مسیرت همونجاست ؛ وگرنه بهت زحمت اضافه نمی دادم.
- بشین تو ماشین تا بیام.
از این طور حرف زدنش کلافه شدم اما بی خیال شدم و سرم را پایین انداختم و به سمت حیاط رفتم. در را که باز کردم جلوی در ماشین مزداسه مشکیش را دیدم. درب جلو را باز کردم و نشستم. خدا خدا می کردم زودتر حرکت کند. عماد. الان حالش چطور بود؟ دلم آرام و قرار نداشت؛ به ناچار شماره ی پرستاری که چند دقیقه پیش تماس گرفته بود را گرفتم. بعد از خوردن چندین بوق تلفن را برداشت.
- سلام. ببخشید الان حال عماد خسروی چطوره؟
- سلام. شما؟
- من توکلی هستم.
- اهان. حالشون خوب نیست و باید تشریف بیارین چندتا امضاء بکنین. هر چه سریع تر خانم.
در ماشین باز شد و احسان روی صندلی نشست. ماشین را روشن کرد و با سرعت حرکت کرد.
گوشی را به گوشم چسباندم و گفتم: چشم من دارم میام .
و گوشی را قطع کردم.
بین مان سکوت بود تا این که کنجکاوی آقا گل کرد و بدون این که سمتم برگردد؛ پرسید.
- حال دوستت چطوره؟
رویم را از تماشای خیابان گرفتم و سرم را پایین انداختم و با دستم هایم بازی کردم.
- خوبه. بعد نیست.
- کی هست؟ چندسالشه؟ چیشده؟
- نمیدونم.
فوری به سمتم برگشت و حرفم را تکرار کرد: نمی دونی!
سکوت کردم.
به سرعت ماشین افزود و گفت: بگو نمی خوام بگم.
و به سرعت از ماشین ها سبقت می گرفت و گاهی هم از کنار ماشین ها لایی می کشید.
ترس وجودم را فراگرفت.
- میشه یکم آرومتر برین؟ خوب چه خبره؟
- عزیز گفت عجله داری منم اطاعت امر کردم و باید سریع برسونمت.
- حالا نمی خواد انقدر مطیع باشی، بهت نمیاد.
گوشه ی لبش لبخندی شکل گرفت اما فوری به همان حالت اخموی قبل برگشت.
هم چنان با سرعت زیاد از بین ماشین ها حرکت کردیم.
- بیمارستان.؟
- خاتم.
سمت چپ پیچید و گفت : بفرمایین.
جلوی بیمارستان نگه داشت.
- ممنون.
- خواهش.
از ماشین پیاده شدم و به سرعت هرچه تمام تر پله ها را طی کردم تا به اتاق عماد رسیدم. پرستار آن طرف مرا دید و صدایم زد.
- خانم توکلی.
- بله؟ چیشده؟
- حالش نرمال نیست. همین چند دقیقه پیش دستگاه ها به صدا در اومدند.
به زحمت جلوی گریه ام را گرفتم.
ادامه داد.
-اون سرباز و افسر هم دنبال تون هستن.
با ترس گفتم: برای چی؟
- مگه نمی دونین روال قانونی رو؟ هزارتا مهر و امضاء و اثر انگشت باید بزنی تا ولت کنن. مگه به همین راحتی هاست. ببینم. مگه بابا مامان نداره؟
دردلم با خودم گفتم کاش بتونم واقعیت رو بهش بگم»
- نه. این جا نیستن.
- به هرحال از من می شنوی این طرفا آفتابی نشو.
- نمیشه خوب. عشقمه، وجودم گوشه ی بیمارستان آش و لاش افتاده.
- مطئنی وجودته؟ همسرته؟
تردید را از چشمانم خواند.
- ببین دخترجان. از این موردا ما زیاد دیدیم . طرف مست می کنه و میزنه به درخت و تابلو ، بعد دوست دخترش میاد و دلسوزی می کنه اما غافل از اینکه .

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت سوم
همه گرم صحبت بودیم که درب سالن باز شد.
چند لحظه بعد کیان که از راهروی باریک گذشته بود نمایان شد و با لبخند سنگینی به همه سلام داد.
پارمیدا مرا رها کرد و به آغوش او پرید تا از تازه وارد جمع چیزی بگیرد.
من گرم صحبت با المیرا بودم اما زیر چشمی حواسم به کیان بود که پارمیدا را می بوسید و روی پلة کنار شومینه می نشست.
وقتی همان هدیة کوچک و مرموز که مقابل فرمانش بود را از جیبش بیرون آورد و به او داد بی اختیار به خودم خندیدم . .
ساعتی گذشته بود سیمین جون در حال چیدن میز شام بود و من کمکش می کردم. مادربزرگ که پایش درد می کرد و خودش نمی توانست کمکمان کند المیرا را به حرف گرفته بود و به جای او میلاد مثلاً داشت به ما کمک می کرد.
چندبار به آشپزخانه رفته و آمده بودم و اینبار با دیس برنج به سمت میز می رفتم که میلاد در حال عبور از کنارم عمداً پایم را لگد کرد.
با اکراه خودم را به نفهمیدن زدم و بالافاصله نگاهی به جمع مقابل بخصوص المیرا انداختم .
هیچ کس حواسش به ما نبود بجز آقای زند که نگاه معنی دارش از خجالت آبم کرد.
اعصابم بهم ریخته بود.
نمی خواستم بیشعوری میلاد مرا در ذهن آقای زند خراب کند. .
دیس را روی میز گذاشتم.
میز تقریبا تکمیل بود و عصبانی روی یک صندلی نشستم.
طولی نکشید که همه آمدند ومیلاد عمداً مقابل من نشست. اشتهایم کور شده بود و حتی نمی توانستم یک قاشق هم بخورم.
در حالیکه همه مشغول خوردن بودند سیمین جون پرسید:
تو چرا نمی خوری عزیزم؟!
دست روی معده ام گذاشتم و در حالیکه برمی خواستم گفتم:
اومدنه یه چیزی توی خونه خوردم اشتها ندارم. انگار سر دلم گیر کرده.
آقای زند با پوزخند گفت:
- شاید لقمه یه نفر دیگه بوده.
کسی جز من متوجه کنایة او نشد.
داشت گریه ام میگرفت .
سیمین جون: جوشونده می خوری برات دم کنم؟ شاید نفخ کردی.
- نه ممنون. خودش خوب میشه .
مادر بزرگ: عزیزم شاید سرماخوردی مادر دلت درد نمی کنه؟
به سمت دیگر سالن رفتم: نه.
گمون نکنم. روی مبلی پشت به بقیه و رو به تلویزیون نشستم.
دلم می خواست اصلاً آنجا نمی بودم.
اما متأسفانه سیمین جون اصرار کرد و ماندنم طولانی ترهم شد.
هوا به قدری سرد بود که سیمین جون همه را نگه داشت.
من بزرگ هم اتاق شدم و قبل از اینکه سایرین حتی خواب به چشمشان بیاید به اتاقم رفتم تا بخوابم . .

المیرا وارد اتاق خوابشان شد و میلاد در حالیکه قصد ورود به اتاق را داشت کمی تردید کرد. خطاب به کیان که به سمت پلکان می رفت پرسید:
یه سری به بابا نمی زنی؟ کیان یک پله بالارفته بود.
نگاهش را به سمت او چرخاند: نه! کاری باهاش ندارم. او همیشه با پدرش مشکل داشت.
بخصوص از زمانیکه معشوقه هایش جای مادرش را در زندگی برای او گرفته بودند.
میلاد به سمت او آمد و آهسته گفت: از خر شیطون بیا پایین.
یه نگاه به من بکن؟.
بنظرت من بدبخت شدم؟. ( آرامتر ادامه داد ) حالا چی میشه یه زن هم به میل اون بگیری . مگه من گرفتم مردم؟.
زن دیگه باید خوشگل باشه و سایز بغلت .
بابا هم خداییش سلیقه اش بد نیست ها؟
هر کی روهم خودت خواستی اون کنار گوشه های زندگیت بی سر و صدا حفظ کن.
کیان ضربه ای آرام به شانة او نواخت: ممنون آقا میلاد . بابات با تمام دارو ندارش دربست مال خودت ، ما نخواستیم. سپس به راه خودش ادامه داد و از پلکان بالا رفت.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت سیزهم
یاسمین مثل کسی که چیزی به خاطر آورده باشد لبخند زد : راست می گه .پاشو .پاشو اون همیشه با خودش یه مقدار لوازم دندون پزشکی داره .یه چیزهایی هم سردر می یاره. برو ببین می تونه برات کاری بکنه ؟ اشکهای آویزانم را پاک کردم و در حالیکه یک طرف دهانم از درد فلج شده بود گفتم : ساعت رو نگاه کن ! از دو گذشته .بدبخت خوابه. سعیده بی فکر گفت: نه . بیداره . .من و یاسمین هردو جاخوردیم اما هر دو خودمان را به نفهمی زدیم . برایم معلوم شد که سعیده خانم کجا تشریف برده بودند.
برخاستم . شلوار لی ام را پوشیدم و کابشن کوتاه و گرمم را روی تاپی که داشتم به تن کردم . خواستم راه بیفتم که یاسمین کلاهم را به سمتم گرفت و تازه فهمیدم که چیزی سرم نکردم . موهای بلندم را زیر کلاه بافتنی ام پنهان کردم .از اتاق بیرون زدم . شاید اگر درد نداشتم هرگز آن وقت شب جرأت نمی کردم به اتاق او بروم . توی راه ده مرتبه خواستم به اتاقم برگردم اما هربار دندانم تیر می کشید ومرا به جلو رفتن تشویق میکرد . دردش به قدری شدید بود که مثل ابر بهاری اشک می ریختم و حس می کردم یک طرف فکم از درد فلج شده است .
بالاخره به اتاقش رسیدم. هنوز هم تردید داشتم اما درد امانم را بریده بود . داخل سالن کسی نبود. دلم را به دریا زدم . تلنگری آرام به در نواختم و منتظر شدم . حالا علاوه بر درد می ترسیدم . از او و از رفتار خشنش می ترسیدم. ای کاش راهی برای بازگشت مانده بود. داشتم مثل ابر بهار اشک می ریختم که در باز شد و او با آن قامت بلندو کشیده در حالیکه بلوز و شلوار تنش نشانگر این بود که قصد بیرون رفتن داشته است ,بین در نمایان شد. نگاه آمیخته با تعجبش ترس را دردلم کم رنگ کرد : چی شده دختر ؟!! چته ؟! چرا گریه می کنی ؟ حالا او علاوه بر تعجب کمی ترسیده بود و من با وجود دردی که داشتم از نگرانی اش لذت می بردم : سلام آقای زند !. دندونم ! . دارم از درد می میرم . نفس راحتی کشید، کمی عقب رفت و در حالیکه با تأسف سر تکان می داد خواست وارد شوم . در را پشت سرم بست :برو بشیتن روی تخت . به سمت تخت او رفتم . اتاقش شبیه اتاق ما بود . صدای رعدوبرق دلم را آشوب می کرد . چند لحظه بعد با کیف کوچکی که از داخل کشوی دراور برداشته بود به سمتم آمد . کیفش را روی پاتختی کنار آباژور گذاشت ودر حالیکه دستکشهای یکبار مصرف به دست می کرد نگاهم کرد : درازبکش ببینم . کمی هول شده بودم. با احتیاط در حالیکه از او خجالت می کشیدم روی تخت نرمش دراز کشیدم. تخت هم بوی عطری را که استفاده می کرد می داد: کاپشنت رو در بیار راحت باشی . با ترس دو طرف یقة کابشنم را به هم نزدیکتر کردم . من فقط یک تاپ زیر آن به تن داشتم : نه ! . همین طوری راحتم .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 82
با صدای بلند داد زد: چی گفتی؟!
یک لحظه متوجه اشتباهم شدم.
- عذر می خوام . سکوتی بین ما برقرار شد. خواستم از دلش در بیارم.
- راستی میترا جونی ی خودم اخر هفته دعوتی عروسی.
سریع وسط حرفم پرسید.
- ای حمید زرنگ. دیدی هم خوابش درسته و هم اعتقادش به تو.
- تو همیشه زود قضاوت می کنی. عروسی سینا هست.
- ای وای چه قدر خوشحال شدم. به سلامتی باشه عزیز.
- بیاین حتما.
- حالا با اقامون صحبت کنم ببینم برنامه جور میشه.
- خودتو خر نکن. منتظرتم. غفاری رو هم باخودت نیاری ها.
و بعد جفت مان زیر خنده زدیم.
صدای سرو صدایی از داخل سالن شنیدم. از اتاق بیرون امدم. عزیز جون از شهرستان امده بود. با شتاب سمت او رفتم و در اغوشش کشیدم.
- عزیزجونم خیلی خوش اومدی قربونتون برم من.
با مهربانی لبخندی تحویلم داد و مرا میان دستانش محاصره کرد.
- زود امدم مادر. مزاحمتون شدم. نفرمایین عزیزجون این چه حرفیه. وجودتون برکته. مامان از داخل اشپزخانه با صدای بلندی گفت: ستاره خانوم حواست باشه ها مامان منه.
عزیز لبخندی زد. من هم با ناز گفتم: اما منو از شما بیشتر دوست داره مگه نه؟
و با شوق چشم به دهانش دوختم. لبخند ملیحی چاشنی ی زیبایی صورتش شد و گفت: همتون عزیزای منین و گل بوسه ای بر روی گونه ام کاشت.
صدای یا الله مردی به شنیده شد. پرسش گرانه نگاهی به مامان انداختم که اشاره کرد حجاب بگیرم. به سمت اتاق رفتم و شال و مانتوی جلو باز سبز رنگی تنم کردم و به سالن برگشتم. سینا و نگار را دیدم که در حال تماشای چیزی در موبایل شان بودند. سلامی با صدای بلند گفتم و جواب سلامم را از پشت سرم شنیدم. به ان سمت برگشتم که احسان را دیدم. از تعجب دهانم باز مانده بود.
دو متر ریش روی صورتش جا خوش کرده بود. چشمانش خسته تر از همیشه و زیر چشمانش هم سیاهی گرفته بود. معلوم بود که این ماموریت خیلی به او سخت گذشته بود. دست از بررسی کردنش برداشتم.
- نشناختی؟ احسانم!
بااینکه قیافه اش شبیه اقاجون خدابیامرز شده بود اما هنوز همان ادم نچسب و مسخره بود. دستم را روی کمرم گذاشتم و با لحن طلب کارانه ای گفتم: ببخشید با اقاجون اشتباهت گرفتم. مامان از ان سو داد کشید: خجالت بکش دختر! عزیز که تا الان نظاره گر ما بود خنده اش گرفته بود. سینا و نگار هم بالبخندی روی لب مارا نگاه کردند. احسان لیوان چای را نزدیک لبش برد و بقیه ی محتوای ان را سر کشید. رو به من کرد و گفت: یه دونه دیگه لطفا!
سرم را کج کردم و گفتم: بل. ه؟!
- توام مثل عزیز گوشات سنگین شده ها! دوستم متخصص شنواسنجیه ادرسشو میدم بعد حتما یک وقتی بگیر! از سرم انگار دود بیرون امده بود. این بار عزیزجون به احسان اخطار داد. رو به من کرد و گفت: دخترم شما هم یک دور چای برای همه بیار. سفیدبخت بشی.
گوشه ی لبم را کج کردم و چشم غره ای به احسان رفتم و سمت عزیز چرخیدم.
- چشم عشق جونم. شما جون بخواه. کف دستم میذارم و تحویلت میدم. احسان دست بردار نبود. مجدد گفت: شمارو برو یک لیوان چایی بیار جونت ماله خودت.
عزیز روی دستش زد و گفت: از کی تاحالا شماها انقدر باهم کل کل می کنین؟ زشته! سنی از هردوتون گذشته عیبه خانم و اقایی شدین برای خودتون. بعد عروسی سینا باید فکر شما باشم. سرم را پایین انداختم و گفتم: ببخشید من نمی خواستم ناراحتتون کنم عزیزجون.
- از من چرا مادر؟ باید از احسان عذر خواهی کنی. چشم هایم از حدقه بیرون زد و با تعجب گفتم: من!؟ از احسان؟ من که چیز بدی نگفتم. احسان قیافه ی ازخود راضی به خود گرفت و گفت: من ولی ناراحت شدم! با تعجب نگاهش کردم.
- واقعا؟!
- بله خانم کوچولو. واقعا!
نمی خواستم گرفتار بازی اش بشوم. سمت اشپزخانه رفتم. گفتم: من برم چایی بیارم.
سنگینی نگاه عزیز را احساس کردم. مامان سر قابلمه را گذاشت و گفت: برای چی با پسر مردم اینجوری حرف می زنی؟ فکر کردی سینایه؟ قوری را از روی سماور برداشتم و سمت میز رفتم.
کمی چای داخل لیوان ریختم تا رنگش را امتحان کنم و دیدم که دم نکشیده با صدای بلندی گفتم: مامان. این که دم نکشیده.
- خوب مامان بذار رو کتری تا دم بکشه. وقت عروس کردنته و هنوز می لنگی ولی از زبون ماشاله کم نمیاری.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 82
چشمانم را روی یک دیگر نهادم. خسته بودند.
-آقا خواهش می کنم تند تر برید.
راننده که مرد میانسالی بود، از آینه مقابل کوتاه مرا نگریست. با لهجه ی شیرین و ترکی اش لب به سخن گشود.
-چشم، ولی آدرسی که شما دادین الان دیگه یه جای دور افتاده و متروکه است. کم تر کسی اون جا تردد می کنه.
صورت خیس از اشکم را پاک کرده و کمی خود را جلو کشیدم.
-یعنی هیچ کس اون جا زندگی نمی کنه؟
-چرا، اما کسایی ان که وضع مالیشون زیر خط فقر هستش، ببین بابا جان، من که راننده ی تاکسی هستم هم اون جا زندگی نمی کنم. دیگه حساب کن یکی چه قدر باید توی بد موقعیتی باشه تا توی اون محله ی قدیمی زندگی کنه‌.
سوال می پرسیدم، نمی دانم از کنجکاوی بود از بیچارگی محض!
-قبلا هم همین طور بود؟
راننده تک خنده ای کرد و صبورانه پاسخ سوال بی سر و ته مرا داد.
-نه دخترجان، سی یا چهل سال پیش منطقه ی شیخ نشین ها بود‌. یعنی کسانی که برو بیا داشتن و پولشون از پارو بالا می رفت، اون جا زندگی می کردن.
سری به علامت خاطر‌نشان کردن تکان داده و به پاس شکیبا بودنش در برابر سوال هایم تشکری به عمل آوردم.
دیگر هیچ نگفتیم، تنها در افکار چرکین خود غوطه ور گشتیم و نگاهمان را به جاده هایی که داشتند از آب آسمان خود را سیراب می کردند دوختیم. باید می جنگیدم، فرصت داشتم، کم آورده بودم اما باید دوباره که نه هزار باره خود را از منجلاب بالا می کشیدم و مغلوب و فرومانده ی سرنوشت مشئومم نمی گشتم.به اطراف نگریستم، تا چشم می دید کوه بود و کوه. درختان طویلی که سر از گردنه ها برون آورده و به فلک رسیده بودند، منظره را با طراوت نشان می دادند. همه ی خانه ها قدیمی بود و هر لحظه این امکان وجود داشت تا سقف بر سر کسانی که آن جا را آشیانه خود کردند فرو بریزد. بارش باران هم نمی توانست جلوی فعالیت کودکان را بگیرد و آن ها را از فوتبال بازی کردن منع کند، آن ها برای این که به خواسته ی خود برسند و مغلوب باران نشوند چکمه های ساق بلند و از جنس پلاستیک شان را پا کرده و از زندگی بی دغدغه شان نهایت لذت را می بردند. دست نهال را گرفتم و چشم از طبعیت اطراف زدودم، در آن همه خاکی که با آب باران مخلوط گشته بود، راه رفتن برایمان سخت و دشوار بود.
-ساحل می گم بهتر نبود با ماشین دنبال خونه می گشتیم؟! آخه سخته توی این وضع راه بریم.
-نه، چون باید در به در از همه ی ساکنین این جا بپرسیم تا بتونیم یه سر نخی ازشون پیدا کنیم.
-این جور هم که نمی شه، به زور داریم پاهامون رو از گِل بیرون میاریم.
-می گی چی کار کنیم؟ برای من هم سخته، ولی مجبورم. هر چند که تو مجبور نیستی.
-چرند نگو، اگه تو مجبوری پس بدون منم هستم.
لبخندی به پاس مهربانی اش زده و قدر شناسانه نگاهش کردم. راست می گفت، یک وقت هایی از فشار استرس و نگرانی یاوه گویی می کردم، دست از افکار خویش برداشته و آن ها را در پستوهای ذهن اندوهناکم چالشان ساختم. خود نیز جلو افتاده و نهال را به دنبالم کشاندم. چند ساعتی بود از خانه ها سراغ خانه ی مادری ام را می گرفتم اما هیچ کدام چیزی نمی دانستند، فقط یک پیرزن که به دلیل کهولت سن با لرزش سخن می گفت، با هر زور و اجباری که بود به ما فهماند این محله را باید پشت سر بگذاریم و به دیگر جاها برویم چون با نشان هایی که ما داده ایم کسی را نمی شناخت. درست یا غلط کار خود را نمی دانستم، اگر آمدنم اشتباه باشد چه؟ اگر اتفاقی بیفتد که وضعیت را خراب تر از چیزی که هست کند چه؟ مکرراً فکر های منفور را کنار زدم، هنگامی که تصمیم گرفتم برای پیدا کردن مادرم بیایم، همه ی جوانب را در نظر گرفتم، سختی و دشواری این مسیر را به جان خریدم، این نیز تمام می شد، می دانستم خدا در تمام لحظات تنهایم نمی گذاشت. هوا داشت تاریک می شد، دو دختر تنها و بی کس در شهری که هیچ کس و کاری نداشته اند پی در پی می گشتیم، اما چرا کسی چیزی نمی گفت؟ خسته شده بودم، پاهایم از درد گز‌گز می کردند و به دلیل هوا، سرمای شدیدی روانه ی جانم گشته بود. بی جان ایستادم.
-نهال، بیا برگردیم. بقیه اش بمونه برای فردا. خسته شدم.
نهال نفس نفس کنان مقابلم ایستاد.
-آخه چیزی نمونده تا این محله رو هم تموم کنیم.
-دیگه نا ندارم. بهتره برگردیم.
کنارم آمد و دستش را روی پیشانی ام گذاشت‌‌.
-تب داری. وای خدای من، چه قدر داغی.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 81
دایی سرش را کج کرد و گفت: درگیر بودم خواهر خانم.
- درگیر شادیا باشی. چی شده یاد ما افتادی؟ خیره.
سرفه ای کرد و گفت: جهاز نگار تمام و کمال حاضره. راستش خانواده ی خانمم اینا گیر دادن که چرا شما مراسم نگار رو نمی گیرین!
بابا نفسش را بیرون فوت کرد و گفت: جواد جان وسایل سینا هم یک روزه سفارش می دیم و اماده فرض کن.
دایی سرش را تکان داد. مامان نگاهش را از بابا گرفت و به دایی زل زد.
- خوب خان داداش. مشکل چیه؟
- مشکلی نیست خواهرجان. گفتم اگر شمام راضی باشین قبل عید مراسم رو بگیریم. این دوتا جوون هم سر خونه زندگیشون برن.
مامان گفت: احسان برگشته؟
- اره دیروز برگشته. مامان نوچ نوچی کرد و گفت: یک سر به عمه اش نمی زنه. ای خدا چه بی معرفت شدن!
- ریحانه به دل نگیر. پسرم بعد دوماه عملیات و ماموریت برگشته اونم خوش برگشته. درجه سرهنگی افتخاری گرفته.
بابا افرینی گفت و مامان لبخندی زد. دایی سمتم نگاهی کرد وگفت: ستاره ی من چکار می کنه؟ خوبه؟ سرم را پایین انداختم: ممنون دایی خوبم. - چه خبرا از کار و دانشگاه؟ درست تموم شد دختر؟
- اخراشه دایی جانم.
- تا تموم شد پولو از بابات بگیری و مطب بزنی. خندیدم. مامان با ناز و عشوه گفت: از بابا چرا؟ دیگه نوبت شوهرشه خرجش کنه.

لبخندی زدم و مامان با ناز و عشوه گفت: پول مطب رو باید بده از شوهرش بگیره دیگه، بابا یک عمر خرج دخترش کرده.
با تردید نگاهم کرد و گفت: شوهر!؟
- اره داداش یک خواستگار سمج داره. خاطر خواه ستاره شده یک دل نه صد دل.
دایی با دلخوری گفت: فکر کنم اگر من نمی اومدم شما ستاره رو عروس کرده بودین و یه خبری ام به ما نمی دادین.
مامان با شرمساری گفت: نه داداش این چه حرفیه.
از این کار مامان حرصم گرفته بود. حق نداشت راجع به چیزی که از نظر من منتفی بود به کسی چیزی بگوید.
و بالاخره قرار بر این شد که تا هفته ی پیش رو تدارکات مراسم را اماده کنیم. شور و شوق برعکس فصلی که در ان قرار داشتیم زیاد بود. در اتاقم در حال مطالعه ی کتاب مورد علاقه ام بودم که صدای تلفنم به گوش رسید. شماره ی ناشناسی با دو شماره ی اولش که معلوم بود تماس داخلی نیست را دیدم. با کمی تردید و تماس را برقرار کنم.
- بله بفرمایین؟ چند ثانیه طول کشید و بعد صدای اشنایی در گوشی پیچید.
- سلام دیوونه.
میترا بود.
- س.لام خله و چل. چطوری؟ چی شده فیلت یاد هندستون کرده؟
- از تو یاد گرفتم با معرفت. کجایی؟ چرا ایمیلت و جواب نمیدی؟
- اینترنت اینجا داغونه.
- ای درد نگیری. می دونی پول تماس چقدر میشه. ولی خوب قربون قیافه ی قناست! اسم مون دررفته به بامعرفت بودن دیگه حالا باید یه عمر بکشیم.
صدایم را کمی کلفت کردم.
- کوفت. خیلیم دلت بخواد. حرف زدن به من افتخار می خواد که امروز نصیب شما شده! باحرص نفسش را به بیرون پرتاپ کرد و گفت: درگیر تکمیل کارهای اقامتمم . اقامونم که اینجا استاد دانشگاه شده.
-ا چه خبر از اقاتون؟
- سلام داره خدمتون. راستش اون گفت که بهت زنگ بزنم و خبری ازت بگیرم
- چطور مگه؟
صدای خنده اش را شنیدم.
- هیچی. خیره.
- خوب درد نگیری بگو چیشده؟
- مشتلق بده اول.
با حرص صدایش کردم.
- می.ترا. د بگو دیگه دارم نگران میشه.
- ای دورت بگردم خنگ من! به عرض بنده توجه نکردی. دارم می گم که باید مشتلق بدی بابتش. مشتلق هم نوید خبر خوب داره دیگه دیوانه.
با ناراحتی گفتم: خوب انتظار اتفاق خوب و ندارم. با تعجب پرسید.
- از موارد دوری من میشه همین افسرده بودنتو نام برد.
- میتی. واقعا حوصله ندارم قطع کن بذارم کتابمو بخونم اینجوری حالم خوب میشه.
با لحن ناراحتی گفت: پس تو با کتاب خوندن خوشحال تری. باشه اصلا اشتباه کردم بهت زنگ زدم. خدافظ شما
- ای دختره انقدر تند نرو. شوخی کردم بابا. کی از تو بهتر؟ باعث خندیدنی. دلیل حال خوبمی دوست جونم.
- کمتر خر کن ستاره ی نامرد.
- خوب بگو دیگ.ه.
با ذوق گفت: خره. قراره عروس بشی .
با تعجب گفتم: چی!
- حمید خواب دیده عروس شدی. خبر داری که خوابای حمید جانم رد خور نداره . به من گفت یک زنگ بزنم بهت ببینم عروس شدی!
- نه نترس عروس که بشم اولین نفری که خبر دارش می کنم تویی.
با لحن سنگینی جواب داد.
- بعید می دونم. یعنی حمید میگه ستاره بی معرفت تر از این حرفاست!
- غفاری خیلی اشتباه می کنه. زیاد جدیش نگیر. با نارحتی گفت: از شوهر من بد بگی انگار به من بد گفتی.
با بی خیالی گفتم: خب چه فرقی داره؟

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 81
خندیدم، دلم برای دخترکی که داشت آدم برفی می ساخت ضعف رفت؛ چه قدر شبیه دریایم بود.
-نهال بریم آدم برفی بسازیم؟
ایستاد و مرا هم مجاب به ایستادن کرد‌. با آن شالگردنی که نیمی از چهره اش را پوشانده بود، حرف زدن برایش دشوار بود.
-ساحل بیخیال شو، من همین طور دارم مثل ربات راه می رم، دستم به برف بخوره که دیگه شبیه بهش می شم.
خندیدم و دستش را گرفتم و به دنبال خود کشاندم.
-غر زدن و نمی نونم نداریم، باید آدم برفی درست کنیم.
-پس از من نخواه کلاه و شالگردنم رو بدم به آدم برفی‌.
این نوع گفتارش به یاری خنده ام شتافت و به فراخناتر ساختنش پرداخت.
-باشه با من. ولی‌‌‌.
مقابلش ایستادم و به دکمه های پالتویش نگاه کردم. گویی خواسته ام را از چشمانم خواند که لب به خرده گیری بر گشود‌.
-فکرش رو هم نکن.
-لطفا!
-چرا از خودت مایه نمی ذاری؟
دستانم را زیر بغل برده و با لودگی در چشمانش خیره گشتم.
-اگه دکمه ای رو پالتوی من دیدی قبول می کنم.
خودش نیز به گفته اش خنده ای کرد و خم شد تا گوله برفی را سمتم پرتاپ کند که ضمیرم اجازه نداد تا مغلوب او شوم و قبل از آن برفی در مشت هایم شکل توپه ساختم و سویش پرتاپ کردم‌. فریادش بلند شد، از فرصت استفاده کرده و تکه ای دیگر برف برداشتم. قبل از آن که کاملا به حالت ایستاده باز گردم، ماهیچه های چهره ام از شدت سرما خشکید. صدای خنده ی نهال به گوشم آشنا آمد. حریصانه برف را از صورتم کنار زده و دنبالش کردم. حدود یک ساعت، بی آن که به عابر های پیاده و نگاه تاسف برانگیز عده ای از آنان توجه کنیم به برف بازی پرداختیم،. بعد از آن شروع کردیم به آدم برفی ساختن. همه ی کارهایش گردن من افتاده بود و نهال فقط تماشا و تشویقم می کرد. آخر سر دکمه های پالتویش را در آورده و برای آدم برفی مان گذاشتم. دو تکه چون برای دست هایش قرار داده و شال گردن کلاه مرا هم اضافه کردیم. هنگامی که آماده شد چندین عکس به عنوان یادگاری انداختیم، با خود عهد بستم روزی دریا را به این جا بیاورم و رهایش کنم تا هر چه قدر دلش می خواهد بازی کند. بی آن که بگویم حواست باشد سرما نخوری، کمی بازی کن می خواهیم برویم، آن جا نرو و.
فقط آزادانه رهایش سازم و اجازه دهم یک دل سیر بهش خوش بگذرد.

آدرسی که در نامه ی پدرم حک شده بود را به راننده سپردم. بی قرار بودم، سرگشته ی و درمانده؛ همانند ماهی که از دریا جدایش کرده بودند. داشتم به دیدن شخصی می رفتم که نُه ماه مرا در بطن خود پروراند و سپس به حال خود رهایم کرد. شاید بی انصافی باشد گر بگویم با میل و اراده ی خویش مرا دست کسانی که نمی شناخت سپرد، اما در هر حال و به هر طریقی که بود از من، دخترش، کسی که از وجودش ریشه گرفته بود گذشت. میان انفرادی به دام افتاده بودم، در قدم به قدم هایی که می پنداشتم، نهال همراه و پا به پایم بود، اما احساس می کردم خود نیز در غلاف منفردی مستور گشته ام که هیچ گونه نمی توانستم دست بر طناب آن غلاف برچینم و گره های در هم تنبیده اش را از اطراف خود بگشایم. قایق خیال تقیل و واژگونه ام در کلیشه ای ترین حالت ممکن در حال موج گرفتن و جولان دادن به خود بود که دست نهال مرا از برخورد به موج سنگی ساحل وا داشت.
-خوبی عزیزم؟
-باید باشم؟
دستش را روی دستم گذاشته و محکم در هم فشرده شان ساخت.
-سوالم بی ربط بود؛ چون از رنگ پریده و دست های مثل یخت هویداست که نا آرومی.
فقط نگاهش کردم و هیج نگفتم.
-حالت بده و این طبیعیه؛ اما باید به خودت مسلط باشی تا بتونی با اون افراد رو به رو بشی‌.
از خدای علی و محمد، طلب کمی صبر کردم، صبری از جنس مرغوب یا اگر لطفش را به حد برساند، صبر ایوب!
-دارم می رم دیدن کسی که از وجودش جون گرفتم، از وجودمه، ا.اما نمی دونم زنده ست یا مرده. چطور خودم رو به بیخیالی بزنم و فکرم رو از اون جا فاصله بدم؟!
به صندلی ماشین تیکه داد و سرم را روی شانه اش گذاشت، مستحکم بود اما نه برای منی که خانه ی امن و امانم را در غربت رها کرده و در پی مادری آمده بودم که هیچ از او نمی دانستم!
-خواهش می کنم آروم باش، داری خودت رو نابود می کنی.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت دوازهم
اتاقهای هتل همگی رو به جنگل بودند . باران به شدت می بارید و صدای رعد و برق دل را آشوب می کرد .کیان تازه از حمام بیرون آمده بود. زیر پوش رکابی و شلوار اسپرت به تن داشت و با حولة کوچکی سرش را خشک می کرد . عضلات قوی و مردانه اش حکایت از بدن نیرومند او داشت . سعیده آنشب هم میهمان اتاق او بود . اما باید کم کم رفع زحمت می کرد . بلوز آبی و شلوار سپیدی که به تن داشت مثل همیشه خواستنی اش کرده بود. فنجان قهوه را به دست کیان که پشت پنجره ایستاده بود داد و نگاه عاشقش را به مرد دوخت : سر دردت خوب شد ؟
کیان فنجان را از او گرفت و به لبهای خوش فرمش نزدیک کرد : یه کمی بهترم . . هنوزجمله اش تمام نشده بودکه سعیده جلو دهانش را گرفت و در حالیکه بالامی آورد خودش را به سرویس دستشویی رساند . مدام عق می زد و بی آنکه چیزی بالا بیاورد حس می کرد تمام عضلات معده و شکمش منقبض می شوند . وقتی حالش بهتر شد و بی رمق راست ایستاد متوجه کیان شد که کنار در سرویس دستشویی ایستاده بود. با تردید و شاید هم عصبی نگاهش می کرد . دخترک در حالیکه سعی داشت نفس تازه کند از آنجا خارج شد ودر جواب نگاه شماطت بار کیان محتاطانه گفت : چیزیم نیست. کیان که فنجانش را روی میز کنار پنجره گذاشته بود یقة دخترک را آرام گرفت و او را به دیوار پشت سرش تکیه داد : بهتره که نباشه سعیده . روز اول بهت گفتم که زرنگ بازی نداریم . سعیده در حالیکه خودش هم نمی دانست چه مرگش شده است ملتمسانه به او چشم دوخته بود : چیزی نیست به خدا . خودتو نگران نکن .
– میدونی که من از کسی مثل تو فرشته هم نمی خوام چه برسه به بچه.پس حواست روخوب جمع کن.
– میدونم . . حواسم جمعه.
کیان او را رها کرد و برای لحظه ای طولانی با اکراه سرتاپای دخترک را برانداز کرد : خوبه ! حالا دیگه برو لباست رو بپوش برگرد اتاقت. .

نمی دانم آنشب چه شده بودکه دندانم دردگرفته بود.داشتم ازدرد به خودم می پیچیدم فرشید یکی از بچه های گروه که تقریباً بیست سالش بود و به خاطر قد و قواره ی کوتاه و ظریفش اورا فرشید کوچولو مخاطب قرار می دادند به من مسکن داد اما مسکنش فقط دردم را برای یک ساعت کمی تخفیف داد. خبری ازسعیده نبود ومعلوم هم نبود کدام گوری بود . گرچه . میشد حدس زد سرش کجا بند است . یاسمین یکی دیگر از بچه های گروه که چند سالی از من بزرگتر بود ودختر آقای فتحی رانندة گروهمان بود داخل اتاق کنارم بود و سعی داشت مرا به حرف بگیرد تا دردم را کمی فراموش کنم. او و آقای فتحی تنها کسانی بودند که آقای زند با ایشان محترمانه رفتار می کرد و یاسمین را یاسمین جان خطاب قرار می داد . . دردم آرام نمی شد و اشکم داشت در می آمد که سعیده وارد اتاق شد . . مثل همیشه شاد و شنگول نبود . با دیدن من و یاسمین و اشکهای آویزان من حال خودش را فراموش کرد و در حالیکه با دلسوزی کنار تختم می نشست پرسید : الهی قربونت برم ! چی شده ؟!
یاسمین : چندساعته دندونش درد می کنه بی تابش کرده .
- قرص خوردی ؟
یاسمین : آره بابا ، فرشید یه مسکن بهش داد فایده نکرده .
– خب برو آقای زند یه نگاهی بهش بندازه .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 80
هیچ نگفتم، زبان و ذهنم مدام ذکر مصیبت سر می دادند و دانه های تسبیح درون دست تفکرم پایانی نداشت و مدام افکار منفور را در سرم جولان می دادند. بعد از گذشت نیم ساعت تب دریا کاهش یافت، من و نهال آسوده کنارش دراز کشیدیم و برای آن که از کسالت خارجش کنیم مشغول بازی با او شدیم.
به سختی از دریا دل کنده و سوار بر قطار شدیم. با نگاه های آخرم به امید فهماندم مراقب دریایم که با ارزش ترین موجود زندگی ام به حساب می آید، باشد تا خار به پایش نرود و قلب پر تلاطم مرا بیش از این آزرده خاطر نسازد. نهال دستان یخ زده ام را فشرد و برای آرامش روحم و بازگشت هر چه زودتر سوی دریا، آرامم کرد. پرده را کنار زدم، دوست داشتم بلور بین مان را از هم بشکافم و به طرف خواهرم که داشتم در غربت رهایش می کردم پرواز کنم، اما من آن پرنده ای نبودم که می خواست روی شانه ی یار خود بنشیند، من می خواستم او را روی شانه ی خود بیندازم و نگذارم لحظه ای میان مان فاصله حاصل شود. اما من نیز باید می رفتم! باید علامت سوال های زندگی ام را به نقطه دگرسان می ساختم. آوای ریل های قطار مانند ناقوس مهلکه در سرم طنین انداز شد. تا بی نهایت دلتنگ و درمانده ی دریا گشتم. حال احساس یعقوبی را داشتم که یوسفش را از او دریدند و او از درد فراق نیمه ی جانش یک روزه پیر و ناتوان گشت. نهال برای عوض کردن حال و هوایم موسیقی ملایم گذاشت.
-ساحل؟ مگه ما چند روز می خوایم اون جا بمونیم که این طوری داری بی تابی می کنی؟
-درسته، من دارم شلوغش می کنم.
اشک هایم را از روی چهره ام را زدودم و لبخندی بر لبانم آوردم. من نیز قولی به خود داده بودم، قرار بود مقابل دیگران ضعف نشان ندهم و همانند آدم های بی اراده عمل نکنم. نقابی بر صورتم نشاندم. خود حقیقی ام را در کلبه ی احزان یعقوب مخفی ساختم و با همراه همیشگی ام خود را مشغول کردم.
مسیر طولانی را پشت سر گذاشته بودیم و چیزی نمانده بود به تبریز برسیم. نمی دانستم در شهر غربت باید چه ها می کردم! نه کسی را داشتم و نه جایی را می شناختم. کاش می گذاشتم امید همراه مان بیاید تا کمی کارم را آسان تر سازد. سرم را به شیشه تکیه دادم و آسمان را نگریستم، ستاره باران و مهتابی بود، اگر در حالت طبیعی قرار داشتم می توانستم بگویم می شود با تماشا کردنش دلت شاد شود اما حال خوش نبودم و داشتم سوی کسی که فقط مرا به دنیا آورد می رفتم. درست یا غلط کارم را نمی دانستم. من فقط می رفتم اما خود را دست خدایم سپرده بودم، می دانستم هست و تنهایم نمی گذارد. همانند همیشه و وقت های دیگری که دستم را در دستانش گرفت و از زمین جدایم کرد.

بعد از رسیدنمان به تبریز، مستقیم به هتلی که امید قبلا برایمان رزرو کرده بود رفتیم. هوا به شدت سرد بود و برف با دانه های سفیدش تمام شهر را همانند نو عروسی سفید پوش کرده بود. بعد از آن که حمام کردیم و خستگی مسافت راه را از تنمان خارج ساختیم، به رستورانِ هتل رفتیم. وقتی غذای مان را صرف کردیم، به قصد راه رفتن در هوای برف باران، از هتل خارج شدیم. کلاهِ بافت رنگین کمانی ام را به گوش هایم چسباندم، با این که دستانم در دستکش و پاهایم درون چکمه چرم قرار داشت، باز هم سرمای هوا و تشدد برف گریبان را گرفته بود. به اطراف نگریستم، ذهنم را از همه جا فارغ ساختم و به لذتی که حاکی از اطرافم بود و از درصد بالای زیبایی آن مکان نشات می گرفت و وجودم را تصاحب کرده بود دل سپردم. گل های سرخ و سر برون آورده از میان یخ هایی که به رنگ لباس عروس و منجمد گشته بودند، سلول های خفته در وجودم را هوشیار ساختند تا از عنایت کردن این منظره بی بهره نمانند. نوای خوش آهنگ، خرچ خرچ برف ها زیر پاهایم، لذتی عمیق را میان قلبم غلتاند‌. نهال کنارم آمد و دستش را اطراف بازویم حلقه کرد‌‌.
-ساحل، دارم منجمد می شم‌.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت یازدهم
همین که اجازه می ده
باهاش باشم بهترین چیزه .
اگه یه روز بخواد این رابطه رو قطع کنه من از غصه دق
میکنم .
نمی دونی باران !
من دیوونة اون نگاهشم .
وقتی خسته اس، وقتی نگاه
پرنیازش رو به من می دوزه وحس می کنم می تونم آرومش کنم و کاری براش
انجام بدم بهترین احساس رو دارم .
– اما اگر یه روز دیگه نخواستت چیکار می کنی ؟
نگاهش رنگی از غم گرفت و آهی کشید : بهش فکر نمی کنم .
می ترسم بهش
فکر کنم .
- وقتی با هم تنهایید باهات مهربونه ؟ . .
نیم لبخندی زد و شانه ای بالا انداخت :
ای !!!. . بدنیست.
با تأسف سری تکان
دادم:
اصالً نمی فهمم سعیده !.
چطور می تونی عاشق مردی باشی که فقط به
خاطر هوسش تورو می خواد؟
سعیده لبخند زد: اون جذابه باران . جذاب . من عاشق
اینم که تو حصار دستاش باشم و با نگاه قشنگش احاطه ام کنه .
– فقط همین ؟!
با نگاهی که ماالمال از آرزوهای دور و دراز بود و از خوشحالی می درخشید به من
نگریست و لبخندش را تکرار کرد: منظورت چیه که میگی فقط همین ؟! . اون
همه چی داره .
اصلا تو می دونی اون کیه ؟ این سؤالی بود که بدم نمی آمد جوابش
را بشنوم :
نه ! مگه کیه ؟
ذوق زده انگشتانش را درهم گره کرد: اون پولدارترین
مردیه که من دیدم.
می دونی صاحب چند تا هتل و شرکت تجاریه ؟!
چند تا جت
خصوصی داره ؟ تو توریستی ترین و بی نظیرترین جاهای دنیا هکتارها زمین و باغ
و هتل داره . )
گرچه درآن زمان تصور می کردم سعیده کمی پیاز داغش را زیاد
می کند اما بعدها فهمیدم او به طرز وحشتناکی ثروتمند است.(
اون اصلًا یه آدم
معمولی نیست .
ببین چه ماشینهایی سوار می شه .
تمام ماشینهایی که سوار میشه
ماشینهای سفارشی هستن که شرکت بین المللی بوگاتی براش می سازه .
اوه !
باورت نمی شه اگه بگم با اون به چه جاهایی رو کرة زمین رفتم .
جاهایی که تو
حتی تو خواب هم تصورش رو نمی کنی . .
لبخندی تحویلش دادم :
و تمام این چیزها همة اون چیزیه که تو رو عاشقش کرده
؟ سعیده با خوشحالی سری به علامت مثبت جنباند و من ادامه دادم:
اون با این همه
ثروت چرا اینجاست ؟
چرا مستند می سازه ؟
- عاشق این کاره .
البته فقط شش ماه دوم سال اینکار رو می کنه و شش ماه اول
سال سرش شلوغه و مدام تو سفرهای خارجیه .
بالشتم را بالای تخت نهادم و دراز کشیدم .
بنظرم سعیده جداً دیوانه بود .
شاید
هم زیادی عاشق بود .
اما چه عشقی! معلوم بود او هم فقط شیفتة جذابیت و ظاهر
آقای زند است.
شاید هم باید به او حق می دادم .
من احمق هم با اینکه فهمیده بودم
او با سعیده رابطه دارد باز هم دوستش داشتم و گرچه به احساسم اهمیت نمی دادم
تا مبادا پروبال گیرد و مرا به رسوایی کشاند ,اما احساسم با هربار دیدن او بیشتر می
شد و بیشتر دل م می خواست توجهش را جلب کنم .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 80
به راستی در ان عضو صنوبری چه چیزی رخ می دهد که افتضاح ترین موجود عالم در چشم تو بی نقص ترین موجود جلوه گر می شود.؟ مگر معشوق چه چیزی دارد که عاشق از همه چیز دست می کشد تا لحظه ای فقط دمی او را داشته باشد؟ وقتی دل در گرو دیگری می گذاری چرا تمام عالم ناامن است و فقط در حوالی اغوش معشوق می توانی دمی پلک رو هم بگذاری و ارامش یابی؟ فصل پاییز بود و برگ ها رقصان در جشن برگ ریزان داوطلب می شدند و یکی بعد از دیگری به ضیافتی دلکش دعوت می شدند. وقتی درختی بارش کم شود انجاست که به تولدش نزدیک می شود. در انتهای پاییز انگاه که درخت عاری از برگ و پوشش شود درست همانجاست که شروع به جوانه زدن می کند. می شکفد و گل می دهد. درست احوال زندگی بر روی این کره ی خاکی هم به همین شکل است. وقتی که عاشق می شوی به ارامی شوق امید انگیزه حال خوب و همه ی انچه که جز وجودی انسان است را از دست می دهی و دیگر برایت احساسی نمی ماند. به تاراج رفته است هر انچه که داشتی چهل روز از ان ماجرا می گذرد. چهل روز سوگواری کردم. نه وما برای از دست دادن عماد نه. برای از دست رفتن خودم. برای از دست رفتن روز هایم احوالم و هر انچه که عماد با خودش برای همیشه به یغما برد. در طول این یک ماه و چند روز من کمی لاغر تر ولی پخته تر شدم. رفتن عماد نقطه عطفی در زندگی من بود. درست شروع زندگی دوباره. اما بااین تفاوت که من خود حقیقی ام را بهتر شناختم. از دوستانم برایتان بگویم. میترا با غفاری ازدواج کرد و هر دو برای ادامه ی تحصیل به خارج رفتند. هستی و بهزاد هم نامزد کردند و تصمیم گرفتند مطبی کوچک بزنند و کار درمان را شروع کنند. احسان هم از ان روز که مرا از بیمارستان به خانه رساند به ماموریت رفت و اکنون ما منتظر برگشت او هستیم تا مراسم عروسی نگار و سینا جان را به پا کنیم. سینا و پوریا با شراکت هم دیگر دفتر مهندسی در یکی از بهترین نقاط تهران زدند و پرو--ژه های ساختمانی زیادی را قبول کردند. خدارا شکر کار و بارشان روبه راه است. مادر هم همچنان ورزش و با شگاه رفتن را از قلم نینداخته و مانند قبل ادامه می دهد. بابا هم دچار عارضه ی نفس تنگی شده و هر از گاهی اکسیژن لازم می شود . نا گفته نماند که قلبش گاهی تیر می کشد و دیگر به اداره نمی رود. خاله نسترن و همسرش هم صاحب فرزند دومی شدند. زندگی همچنان باوجود سختی ها و تلخی ها و شیرینی هایی که در دل سختی هایش دارد می گذرد. هنوز صبح ها خورشید می دمد و شب ها ماه به مهمانی می اید. تنها زندگی من به سرانجام نرسیده. که البته مادر می خواست مرا به خواستگاری که این اواخر اماده بود بسپارد اما من هنوز چموش بودم و از زیر بار ازدواج های سنتی در می رفتم. اواخر ترم هشت بودم و دوره کارشناسی هم در حال اتمام بود. در بعضی از کارگاه های روانشناسی شرکت می کردم اما دلم خیلی خواهان ادامه دادن نبود. در وجودم احساس خلا می کردم. روزهایم دوره تکرار به خود گرفته بود. به انتظار یک اتفاق شگفت انگیز روزهایم را به شب وصله می زدم. پاییز با ان هم شکوه و جلال با ان هم رنگ های قشنگی که هیچ کدام در بهار یافت نمی شدند بالاخره رخت سفر ببست و دنیارا به دست زمستان سپرد. دایی جواد عصر روز برفی به منزل ما امد. بابا درحال تماشای اخبار بود و مامان هم درحال تهیه ی سوپ جو بود. درب سالن را باز کریم. بعد از سلام و احوال پرسی دایی روی مبل کنار بابا نشست و من و مامان هم روبه رویش نشستیم. دایی لبخندی زد و گفت: چه خبرا؟
مامان ادامه ی حرفش را گرفت و گفت: خبر سلامتی. داداش معلوم هست کجایی؟ می دونی اخرین باری که همو دیدیم موقع شب خیر ساتیار بود؟

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 22
مریم لب تاب کیان را روی پایش گذاشته بود و در حالیکه خودش روی پای او نشسته بود فیلم مستندی را تماشا می کرد: اه!
بابایی چقدر اینو نگاه می کنی؟
مریم:اینو دوست دارم بابا
نکن بذار تماشا کنم.
کمی منتظرماندم تا مبادا خودم را به آن دو تحمیل کرده باشم.
بالاخره مریم برخاست و کنار من روی دسته مبل نشست و در حالیکه صفحه لپ تاب را نشانم می داد گفت: خاله اینو ببین
پارسال بابام رفته بود اینجا.آفریقای جنوبیه.
از تماشای فیلمی که مربوط به مستند زندگی در دریا بود واقعاً به شگفت آمده بودم.
فیلم برداری تمیز در زیر آب از میلیونها ماهی کیلکا، نهنگ ها،دلفین ها و مرغان ماهی خواری که به شدت در سطح آب فرو می رفتند و چیزی در حدود ده متر زیرآب برای صید کیلکا شنا می کردند
جداً هیجان آور بود و من هم مثل مریم سرذوق آمده بودم:
چقدر قشنگه!!
وای! باور کردنش سخته که ایناواقعی باشه.
کیان: مستند سازی در مورد موجودات دریایی از هرچیزی لذت بخش تره. .
از اینکه روی صحبتش با من بود تعجب می کردم.
سرم را بلند کردم و به نگاه درخشان او که از پس مژه های مشکی انبوهش به من دوخته شده بود خیره شدم:
با همین گروهتون بودید؟
رنگ نگاه مواجش دست پاچه ام کرد و حس کردم تعمداً جواب حرص آوری به من داد: از این گروه فقط سعیده با من بود. .
جوابش مثل تنگ آب سردی بود که روی سرم ریخته باشند.
انگار او از من متنفر بود و من احمق آنقدر شیفته اش بودم که با اندک لبخندی رام می شدم.
به صفحه لپ تاب چشم دوخته بودم و او ادامه داد:
سعیده زوج کاری خیلی خوبیه .
توهرشرایطی با آدم مچ می شه.
بهتره از تجربیاتش استفاده کنی.
نمی دانم چرا اما در یک لحظه حماقت کردم و تصور کردم شاید با این حرفم دلش را بسوزانم:
فکر نکنم دیگه نیازی باشه.
وقتی برسیم تهران برمی گردم سرکار قبلیم. .
حرفم را زدم و برخاستم.
در حالیکه به سمت اتاق می رفتم حس کردم بیش تر از آنکه بتوانم حرص اورا دربیاورم فقط خودم را سبک کردم.
گرچه در یک لحظه و سریع تصمیم گرفته بودم اما حداقل به خودم احسنت می گفتم که بی نیازی ام را از او به رخش کشیده بودم.
بعد از شام عزیزجون از مریم خواست به درس و مشقش برسد و مرا مامور کرد تا به او کمک کنم.
داخل اتاق تنها نشسته بودیم و در حالیکه گهگاه نگاهی به جوابهای مریم می انداختم در حال وارسی کیفش بودم.
همیشه گشت و گزار در کیف بقیه برایم جستجویی لذت بخش بود و حالا بازرسی کیف مریم با یک دنیا چیزهای ریز و درشت از سنگ ریزه های رنگی که یادگار دوستانش بود تا مثلاً گوشواره بدلی که دوست دیگری به او داده بود برایم جذاب بود. جامدادی نسبتاً بزرگ و جادارش پر بود از یادگاریهای ریز و درشتی که ظاهراً او همیشه آنها را به دنبال خود می کشید.
داخل جامدادی اش در یک زیپ مخفی به یک گردنبند بدلی به شکل ستاره ای برنجی و سنگ فیروزه آبی در وسطش برخوردم .
گذشت زمان رنگ گردنبند را به تیرگی کشانده بود اما در کل گردنبند جالبی بود با زنجیری نه چندان بلند.
گردنبند را در دستم گرفتم و پرسیدم:
این چیه مریمی؟
دخترک نگاه بی ریا و صافش را به کف دستم دوخت و لبخند زد:
اینو مامان بزرگ به من داده.
مامان بتول میگه این نشونه مادرم بوده.
آخه می دونی خاله.
مامانم بچه واقعی مامان بتول نبوده.
مامان بتول می گه وقتی مادرم رو برای اولین بار دیده این گردنبند گوشه قنداقش بوده.
مامانم اینو هیچ وقت از خودش جدا نمی کرده
توضیحات مریم مرا به فکر فرو برد.
او باردیگر مشغول نوشتن شد و من در حالیکه فکر مرموزی در ذهنم جان می گرفت با تردید پرسیدم :بابات هم اینو دستت دیده؟
طفل معصوم نگاه پاکش را بی ریا به من دوخت و با اندوهی عاشقانه نسبت به پدرش گفت: نه خاله.
من هیچ وقت اونو به یاد مادرم نمی اندازم.
چون خیلی ناراحت می شه. .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 91
کت و کیفش را می گیرم و به جا لباسی آویزان می کنم. از آن طرف خانه صدای پارمیس می آید.
- ممنی؟ شیلم و بخولم؟
- نه بذار الان میام خودم بهت می دم. همسرم به سمت سرویس بهداشتی می رود تا دست هایش را بشوید و می گوید: چه خبرا خانومی؟ چه کارا کردی؟
در حالی که به سمت آشپزخانه می رفتم گفتم: از صبح دارم ظرفای پذیرایی مهمونی دیشب رو جمع و جور می کنم.
از دور صدایش را شنیدم.
- پس خدا قوت به تو!
شیر را داخل لیوان ریختم و سمت پارمیس گرفتم. با شوق دستش را دراز کرد و لیوان را از من گرفت با همان لحن کودکانه اش گفت : ملسی ممنی
و همان حرکتی که من به او یاد داده بودم
دستش را روی لبش گذاشت و به نشانه ی بوسیدن به سمتم حرکت داد.
- الهی قربونت برم مامانی!
خودش را برایم لوس کرد و گفت: ممنی بیام رو پات ایشنم؟
- مامانی کار داره دخترم!
- چیکال؟ مگه منو دوست ندالی ممنی؟! همسرم از آن طرف نگاهی به ما انداخت و گفت: ببین دختره رو شبیه خودت لوس کردی!
پارمیس یک جرعه از شیر کاکایوش را سر کشید.
- بابایی دختله کیه؟! نگاهی به همسرم انداختم و گفتم: باباییش جواب بده! دختله کیه؟! هان؟
احسان لبخندی زد و گفت: شما خانمم یه چایی برام بریز که حسابی خسته ام. تا بیای من به دخترم بگم دختله کیه!
- باشه احسان خان، باشه! من می رم.
و با حالت قهر از جایم بلند شدم. چای ساز را روشن کردم و روی میز را تمیز کردم. صدای احسان را می شنیدم که می گفت: دختله ی بابا بیا بغلم که دلتنگتم. پارمیس از روی صندلی پایین پرید و بدو بدو سمت احسان رفت و در بغلش جا خوش کرد. احسان هم دست نوازشی بر روی موهایش کشید و بوسه ای روی سرش زد و با مهر البته ارام طوری که من متوجه نشوم گفت: دختر گل امروز چکار کرده؟ و دست داخل موهای پارمیس برد. لیوان چای را داخل سینی گذاشتم و سوهان و گز را کنارش قرار دادم. سمت آن ها رفتم و کنار احسان نشستم.
- بفرمایید اقای خوش تیپ من.
- ممنون خانومم.
- این کارا تو با من نکن!
با تعجب گفت: چه کار کردم مگه نفسم.
- مو های منو ناز نکردی!
- ای حسود خانوم! امشب نوبت شما میشه. لبخندی زدم و با لحن عصبی گفتم: چایی تو بخوراقا سرد شد!
دستم را گرفت و دستی به موهای طلایی رنگم کشید.
دخترک شیرین زبانم روبه سمت پدرش کرد درحالی که پشت لبش شیری شده بود پرسید.
- بابایی تاب تاب بلیم؟
احسان دستانم را گرفت و بوسه ای زد.
- هرچی مامان خوشگلت بگه. بدو بدو سمتم امد و گفت: ممنی دیگ قبو کن.
- بذار فکرا مو بکنم ببینم شیرتو تا آخر می خوری یا نه.
- باجه من میخولم. بابایی ممنی قبو کرد!
از شدت هیجان دستانش را به هم زد. چشمم به دسته ای از موهایش که از گیره اش بیرون امده بود افتاد.
- پارمیس اول بیا مامان جان موهاتو ببندم. بیا این جا بشین؛ پشتت رو به من کن. اطاعت کرد .
موهای پر پشت خرمایی رنگش را بالای سرش جمع کردم دادش در آمد.
- ممنی دردم گلفت الوم تر.
احسان استکانش را روی میز گذاشت و گفت: ستاره اروم تر بچه موهاش کنده شد که!
- دخالت نکنین!
از فشار روی جمع کردن موهایش کم کردم و گفتم: اتاقت هنوز پارمیس خانم به هم ریختست. با آرتان که بازی کردی وسایلتو جمع نکردی دخترم. لطفا برو اتاقتو خوشگل کن من و بابا احسان بیایم ببینیم.
سریع از جایش بلند شد و به سمت اتاقش رفت .
احسان دستش را پشت گردنم دراز کرد و گفت: خوب بلدی تربیتش کنی. فکر بچه ی دوم باشیم؟
با حرص داد زدم: اح. سان! یک مشت روی سینه اش زدم و گفتم: من تو این یکی موندم! تو که سرکاری و نصف روز نیستی و اوضاع رو ببینی جناب سرهنگ!
- باشه خانمم چشم هرچی تو بگی. من برم یک چرتی بزنم موقع ناهار بیدارم کن.
- چشم تاج سرم. دورت بگردم مرد من!
بعد از صرف ناهار به اتاق مان رفتیم. احسان روی تخت دراز کشید و دستش را جلوی چشمش گذاشت.
روی صندلی میز لوازم آرایش نشستم و کرم مرطوب کننده به دست و صورتم زدم.
- ستاره جان؟
- جون دلم.
- یه لحظه بیا این جا. سمتش رفتم و لبه ی مبل نشستم.
- پشتت رو به من کن.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 91
به بردرانه هایش برای خود در طی این چند روز، به پسرانه هایش برای مادرم، فکر کردم.
-بهترینش باشه لطفاّ.
-چشم،‌ چند لحظه صبر کنید. بفرمایید چه رنگی مد نظرتون هست؟ الان توی بازار نقره ای باب شده.
-همونی که گفتین رو لطف کنید.
دست برد و یک ساعت نقره ای که صفحه ی بزرگی داشت را برداشت و مقابل من گرفت.
-اگه پسندتون بود بگین براتون حاضرش کنم.
وقتی تایید دادم، ساعت را در جعبه ی شیک و زیبایی نهاد. بعد از آن که خریدهایم کامل شد، ماشینی دربست گرفته و به خانه برگشتم. با هر اذیت شدنی که بود، در را گشودم و به داخل خانه رسیدم. مادرم سرپا بود و دریا و محمد داشتند بازی می کردند. چند جلسه فیزیوتراپی رفته بود اما خیلی بهتر از گذشته شده بود ولی باز هم کمی لنگان راه می رفت. کیسه های خرید را در پذیرایی گذاشته و سوی مادرم رفتم.
-چرا سرپایی مادرم؟
-داشتم واسه بچه ها تنقلات آماده می کردم دخترم، این همه خرید واسه چیه مادر؟
-یکم خرید لازم داشتیم.
در آغوشم گرفت و گرم شدم، شعله های خموش وجودم را کبریت زد و شراره های آن حرارت، در چشمانم انعکاس یافت و این گونه برافروخته گشتنم، از نگاه مادرم نیز دور نماند.
-الهی من قربون برق چشمات بشم، بشین مادر خسته ای، برات چای بریزم.
-زیاد سرپا موندن واست خوب نیست. بشین من خودم چای می ریزم.
-سرپا موندنم بی خود نیست، می خوام واسه ساحلم چای بریزم، بشین من میام.
لبخندی زده و روی مبل نشستم و آن دو نفر بازی گوش را صدا زدم.
-محمد؟‌ دریا؟
هر دو با نفس نفس آمدند و نزدیک به من اما روی زمین نشستند.
-اصلا متوجه ی حضور من شدین؟
-نه والا ساحل جان، مگه این خواهر شما می ذاره من به جای دیگه ای حواسم رو بدم؟
با چشم غره نگاهش کردم و رویم را به دریا دادم.
-تو چی دریا خانم؟
-ببخشید آبجی ساحل.
-نمی بخشم.
برخاست و روی پایم نشست.
-ساحلی، من تو رو خیلی دوست دارم، پس ببخشم.
گویی کارخانه ی قند سابی در دلم به راه افتاده بود که آن گونه سلول به سلول تنم برای حرف زدنش شیرین گشت و قند خونم نیز بالا رفت.‌ بوسه ای محکم روی صورتش انداختم.
-آخ من قربونت بشم، شوخی کردم دریای من، همه اش تقصیره این محمده مگه نه؟
با دلسوزی به محمد نگاه انداخت و سپس لب بر گشود.
-نه ساحلی، آخه من به داداش محمد گفتم باهام بازی کنه. تازه کلی هم سواریم داد.
بلند خندیدم که همان لحظه مادرم آمد.
-خیلی ممنون از این که به خواهر بنده سواری دادی، حالا به پاس این کارت، مفتخرم هدیه ای بهتون بدم.
دریا را زمین گذاشته و خریدها را گشودم و همه را به آن ها دادم. همه یک به یک تشکر به عمل آوردند و از سلیقه ام تعریف کردند. دریا با دیدن خرسی که برایش خریده بودم خوشحال شد و مرا غریق در بوسه هایش ساخت.

ساعت شش عصر بود و همه آماده بودیم تا به خانه ی امید برویم. از اتاق بیرون آمدم، همه به طرف من برگشتند و چشمان مادرم برق خوشی انداختند.
-خدا چشم‌ حسود و بخیل رو ازت دور کنه دخترم.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت بیست و یکم
حاجی خونه بود و کیان چند دقیقه بعد از من اومد.
یکراست اومد توآشپزخونه.
رفت سر کاسه آش ،
بو کشید و به به کنان خواست اولین قاشق رو ببره سمت دهنش که صدای جیغ و فریاد از خونه بتول خانم بند دلم رو پاره کرد.
سی ثانیه نشده بود که خودمو نو رسوندیم خونه بتول خانم.
چه می شده بود!.
نیلوفر لرز کرده بود، مثل دیوونه ها بال بال می زد.
بتول خانم می گفت حالش از سرشب خیلی بد بوده.حرف نمی زد.
گریه می کرد.انگار لکنت گرفته بود. .
عزیزجون سکوت کرد و من در حالیکه می توانستم حدس بزنم در آن بعدازظهر شوم چه اتفاقی برای نیلوفر رخ داده است سرم را میان دستانم گرفتم.
چند لحظه طول کشید تابه خودم مسلط شدم.
دلم برای دختر بیچاره می سوخت.
با تمام توصیفاتی که از پدر کیان شنیده بودم باورم نمی شد .
نگاهم را به عزیزجون دوختم.
او طوری در نگاهم دقیق شده بود گویی نقش خاطراتش را در آینه چشمان من می دید.
با انزجار پرسیدم:
شما چطور فهمیدین ؟!
عزیز جون قطرة اشکش را باپشت دست از گوشه چشمش زدود:
دختر بیچاره یه سه چهار ماهی ساکت بود و از ترس آبروش به هیچ کس حرفی نزده بود ،تا اینکه می فهمه حامله شده . .
نفس در سینه ام حبس شد و بهت زده پرسیدم: پس مریم؟!؟!
عزیزجون سری به علامت مثبت تکان داد:
وقتی قضیه رو فهمیدیم شوکه شدیم.
حاجی از غصه سکته کرد و چهار هفته تموم توکما بود.
کمرم شکست.
بیچاره بتول.
بیچاره نیلوفر.
بتول فقط فریبرز نامرد رو نفرین می کرد و می گفت چطور تونستی با دختر بچه ای که خودت برامون پیدا کردی اینکار رو بکنی؟
آخه نیلوفر رو فریبرز براشون از یه زن ومرد معتاد گرفته بود که کسی نمی شناختشون .
این وسط شاید حال کیان بدبخت از همه بدتر بود.
کیان من اینی که حالا می بینی نبود.
اونوقتا یه محله سرش قسم می خوردن. .
پرسیدم:حالا نیلوفر کجاست؟
- نیلوفر!.اه! نیلوفر!.
فریبرز نامرد فقط زندگیشو تباه نکرد.
آزمایش خون حاملگی نشون داد که مادر و بچه هر دو ایدز دارن.
این دیگه چیزی نبودکه بشه باهاش کناراومد.
دختر بیچاره صبر کرد تا بچه مریضش بدنیا بیاد.
بچه اش دو روزه بود که بتول و سحر جنازه نیلوفر رو که رگ دستش رو زده بود سرصبح کنار بچه اش پیدا کردن. .
بعد از اون کمر این زن و مرد شکست.
کمر همه مون شکست.
بعد هم اونا از این محله رفتن تا دیگه چشمشون به ما نیفته
ماتم برده بود.
چه داستان وحشتناکی!
بیچاره نیلوفر!
بیچاره مریم!
بیچاره کیان!
حس می کردم نظرم نسبت به بداخلاقی کیان تغییر کرده است.
شاید به گونه ای به او احساس ترحم می کردم.
بخصوص اینکه عزیزجون می گفت مریم را هم دکترها جواب کرده اند و دیگر امیدی به بهبودی اش نیست. .
با ورود مریم خانه پر از نور و غوغا شده بود.
سحر اورا جلو در تحویل داده و به همراه همسرش به خانه خودش رفته بود وقتی به کیان که عاشقانه با او هم صبحت شده بود و دخترک را در آغوش نشانده بود می نگریستم، دلم می گرفت.
مریم، بچه ای که باید دخترش می بود حالا خواهر ناتنی اش بود. .
عزیزجون دیگر کمکی نمی خواست.
من هم وارد حال شدم و روی مبلی نزدیک آن دو نشستم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 90
من همیشه دوست داشتم که در مراسم های عروسی بازوی مردی را بگیرم. کوچک که بودم بازوی سینا را می گرفتم و احساس غرور به من دست می داد. آن شب هم حسابی یاد دوران کودکیم افتادم. دلم را یک جا کردم و روبه احسان نمودم. - احسان؟ میشه یه چیزی ازت بخوام و مسخرم نکنی؟ با لبخند محوی که روی لبانش جا خوش کرده بود. سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد. بعد از کمی این پا و اون پا کردن دلم را به دریا زدم و گفتم: می خوام کنارت شانه به شانه راه بیام. گوشه ی ابرویش بالا رفت.
- خب مگه تا الان پشت به پشت راه می رفتیم! سرم را چرخاندم و گفتم: نه. منظورم این نیست.
با گیچی گفت: خب پس چی؟
دیدم کلامی نمی توانم توضیح بدهم. کمی نزدیکترش شدم و دستم را دور بازویش گرفتم. خشکش زد و ایستاد. به دو چشم قهوه اش زل زدم و گفتم: یعنی این جوری. و بی توجه به تعجب او دستم را به نشانه ی حرکت از بالا به پایین حرکت دادم.
هاج واج مات مانده بود. در آن لحظه، خاص ترین ادم روی زمین شده بود. اگر کسی اطراف مان نبود حتما بوسی از او می قاپیدم، آن هم از روی آن ته ریش مردانه اش!
می دانی؟ به نظر من ته ریش از آن ویژگی هایی است که اگر مردت نداشته باشد انگار یک چیز کم دارد!
ناخوداگاه جیغ دخترم مرا از افکارم بیرون می کشد و به زمان حال برمی گردم .دستم را برسرش می کشم و گل بوسه ی عشق را روی موهای تاب دار بلندش روانه می کنم. با همان زبانی که تازه باز شده من من کنان شروع به گفتن در خواستش می کند.
- ممنی گشنمه.
قربون صدقه ی هدیه ی ناب الهی می ورم. دسته ای از موهای فر خورده اش را زیر گوشش قرار می دم و با مهری مادرانه بازخواستش می کنم.
- مگر بهت نگفته بودم تل بزن تا موهات جلوی صورتت نیاد؟
خودش را لوس می کند سرش را پایین می اندازد و می گوید: ممنی خب گمگش کلدم. بی تابانه گوشه ی پیراهنم را چنگ می زند و در دستان کوچکش می گیرد.
- ممن ستاله من گشنمه! قلم را روی میز می گذارم و از اتاق مان بیرون می آیم و به سمت اشپزخانه در حال حرکت هستم که پذیرایی پر از وسایل اسباب بازی پارمیس است.
- پارمیسم. دخترم بیا وسایلتو جمع کن الان بابایی میاد ناراحت میشه خونه کثیف باشه ها.
از ترس همسرم با پاهای تپل و کوتاهش بامزه وار بدو بدو می کند و عروسک هایش را از چهار طرف خانه جمع می کند. با لبخند نگاهم از او می گیرم و در یخچال را باز می کنم. بطری شیر را بر می دارم. طبق عادت از او می پرسم که شیر چه طعمی می خواهد و او هم دستانش را بهم می کوبد و می گوید: کاکایو. شیر را برایش گرم می کنم و کمی پودر شکلات و شکر اضافه می کنم داخل لیوانش می ریزم و روی میز می گذارم. با اخطار گوشزد می کنم که حواسش باشد دست نزند که داغ است! مانند پدرش سرش را تکان می دهد.
- پارمیس وسایلتو جمع کردی مامان؟ با اطمینان بچه گانه اش می گوید: بعله ممنی. چشمم دور خانه می چرخد و به یک عروسک که گوشه ی مبل افتاه .ثابت می ماند .
در دلم می گویم اره جان عمه ات همه را جمع کردی و به سمت گوشه ی مبل می روم و عروسک را بر میدارم. این همان عروسکی هست که پدرش برایش از آستارا هدیه گرفته بود. به سمت اتاقش می روم. خدای من! تمام اسباب بازی هایش وسط خانه است! یکی یکی آن ها را در کمدش می چینم و با خودم می گویم 《وقتی پسر سینا این جا باشد بهتر از این نمی شود.》
صدای همسرم در کلبه ی عشق مان می پیچد . به استقبالش می روم و از دور سلامی کش دار می دهم . جلو می روم و مرا به آغوش می کشد و گل بوسه ی عشق را روی پیشانی ام می کارد.
- خدا قوت مرد من!
- سلامت باشی خانمم. چه خبرا؟

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 90
دستانم را برایش باز کرده و او هم چو تیری که از تفنگ فارغ شود، در آغوشم پرتاپ شد. نفس عمیق کشیده و تنش را بوییدم. مادرم دستش را روی موهایش کشید.
-ندیدم، ندیدم. وقتی ام دیدم دوتا دختر داشتم. خدایا حمکتت رو شکر.
ابتدا مادرم و بعد من را نگریست.
-ساحلی می ذاری من به مادرت بگم مامان؟
دستم را روی پیشانی اش کشیدم، آرام به نوازش کردنش پرداختم و به چشمانش خیره گشتم، لحن زیبایش، رنگ چشمانش، حضورش گرمش در نزدیکیِ قلبم، یک جور خاص آرامم می کردند.
-همه زندگیم، تو همه چیز من و مادرمی، چرا نتونی؟
صورتم را بوسید، شاد بودنش را می شد از پس چشمانش خواند، خواهر کوچک و دوردانه ام، کاش همیشه بشاش بود.
-ساحل من فردا می خوام با دایی محمد برم مدرسه.
به محمد نگریستم.
-اما ممکنه مزاهم بشیم، اول باید ازشون اجازه بگیری.
چهره اش را مظلوم کرد و با دکمه ی لباسم ور رفت.
-آخه خودش گفت.
به هر دوی شان نگریستم.
-بدجنس ها، وقتی خودتون حرف می زنین و تصویب می کنین دیگه چرا از من اجازه می گیرین؟
محمد خندید.
-یکم حالتو بگیریم.
مادرم به هر سه ی ما نگاه کرد و قربان صدقه مان رفت.
-مامان امروز می ریم دکتر. خواهش می کنم لباس مشکی رو هم از تنت در بیار.
-دکتر واسه چی مادر؟ هنوز چهله ی پدربزرگت نشده.
-دکتر واسه این که بتونی دوباره سرپا بشی و اندازه ی سنت نشون بدی نه بیشتر. در ضمن اون نه پدر بزرگ من بود و نه پدر شما، اون فقط یه شوغایی بود که اومد زندگی ما رو سیاه کرد و بعدش رفت، نه خودش زندگی کرد و نه به اطرافیانش اجازه ی زندگی کردن رو داد، لطفا دیگه اسمش رو جلوی من نیارید.
برخاستم و دست دریا را گرفته و دنبال خود کشاندم.
-بریم بهت غذا بدم عزیزم.
وارد آشپزخانه شده و بساط صبحانه را برای دریا چیدم و در باقی به سرزنش خود بابت آنگونه صحبت کردن م پرداختم.

بعد از آن که دریا را به مدرسه رساندیم م به دکتر رفتیم به محیط کار مشترک خود و امید سر زدیم، همه‌ چیز را آن قدر سر و سامان بخشیده بود که گویی چندین قرن قدمت دارد، همه نوع آدم در بین کارگرها بود. پیر، جوان، میانسال، زن، مرد و. همه به خوبی و در کنار یک دیگر کار هایشان را می کردند و سرگرم بودند، مادرم نیز قربان صدقه ی امید رفت و از او بخاطر آن که هوای من را داشت، تشکر کرد. مادر امید همه‌مان را برای شام به خانه‌شان دعوت کرد و ما نیز پذیرای دعوت ایشان بودیم، بعد از کارخانه محمد مادرم را به خانه برد و قرار شد خودش به دنبال دریا برود و من به بازار رفتم تا برای خود و مادرم و دریا و شاید هم محمد لباس های مناسب نیز تهیه کنم. اولین پاساژ نه ای‌ که با چشمانم تلاقی پیدا کرد، مرا به خود مجذوب ساخت و مجاب شدم به آن جا بروم. لباس ها همه زیبا بودند، برای مادرم نیز پیراهن بلند از جنس لَمه به رنگ بنفش و روی آن پیراهن یک کت که قدش تا روی زانویش می آمد و رنگش مشکی بود برگزیدم، می دانستم اهل پوشیدن چنین لباس هایی نبود اما دیگر باید عادت می کرد و به زندگی جدیدش می پرداخت. چند دست دیگر لباس برای مادرم و خود برگزیدم و در همان ساختمان، چند تیکه لباس مورد پسند دریا را هم برداشته و یک عروسک خرسی، که سفارش کردم کادو پیچش کنند هم به آنان اضافه نمودم. دستانم دیگر جایی نداشتند ولی تا کنون برای محمد هیچ خریدی نکرده بودم. به اولین پاساژ مردانه ای که رسیدم نفس آسوده ای کشیدم. از آن جایی که خود نیز تبحری در خرید کردن برای مرد ها را نداشتم، سن، وزن و قدش را که گفتم، خودشان یک دست کت و شلوار خاکستری رنگ زیبا برایم کنار گذاشتند و به سفارش خود یک ساعت مچی مردانه هم به آن اضافه ساختند‌.
-از کدوم مارک می خواید؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت بیستم
عزیز به دنبال اینجمله وارد آشپزخانه شد و بحث را بیش از آن ادامه نداد .
من هم چند لحظه بعد در حالیکه کاملاً گیج شده بودم
برخاستم و در برابر نگاه چپ، چپ کیان که بی تفاوت و سرد مرا بدرقه می کرد به آشپزخانه رفتم . .
فکر می کردم ظاهر زیبایم و لباسی که پوشیده بودم و به نظر خودم خیلی به تنم می آمد بیش از آن توجهش را جلب کند اما گویی ناموفق بودم و او چشم و دلش سیر بود از دیدن نمونه هایی نظیر من .
کمک کردن به عزیزجون بیشتر یک بهانه بود برای ی حس کنجکاوی ام .
هر دو پشت میز آشپزخانه نشسته بودیم .
من گردو پوست می گرفتم و او پیاز ،کمی روی صندلی چوبی آشپزخانه جابه جا شدم و پرسیدم :حتماً مریم فسنجون دوست داره . .
گویی رشتة افکار عزیزجون که به پیازهایی که دردست داشت خیره مانده بود پاره شد .
نیم نگاهی به من انداخت و لبخندی که شوق و حسرت را یکجا با خود داشت برلب نشاند : آره .
بچه ام عاشق فسنجونه .
- معلومه شما هم خیلی دوستش دارین . .
آهی از حسرت کشید و جوابی نداد.من دلم نمی خواست بحث خاتمه یابدو پرسیدم :با مامانش می آد ؟
- نه قربونت برم . اگه مادر داشت که . .
بازهم آه کشید و ادامه نداد.
دلم را زدم به دریا و یکبار دیگر پرسیدم :
مریم کیه ؟ پدر و مادرش کجا هستن؟
او نگاه حسرت بارش را به من دوخت .
درچشمانم دقیق شده بود و گویی ذهنش در دور دستها پرواز می کرد:
خیلی سال پیش از این ،خونة آقای گلستانی ،
پدر بزرگ مریم هم اینجا بود .
همین خونه بغلی ما می نشستن . با هم خیلی جور بودیم .
بندة خدا خانمش جای خواهرم بود. بچه هاش صدام می زدن خاله .
دوتادختر داشت و یه پسر، دختر کوچیکش همین سحر خالة مریمه،دختر بزرگش .( به اینجا که رسید مکثی کرد .
گویی به یاد خاطرة تلخی بغضی را فرو خورد.
رد پای اشک را می شد در چشمانش از اشکی که به واسطة پوست گرفتن پیاز جاری بود تمیز داد )
نیلوفر مثل قرص ماه بود .
بهتر از تو نباشه ، یه تیکه جواهر بود .
خودم بزرگش کرده بودم . از نجابت لنگه نداشت .
البته دختر خودشون نبود.
یه ده سالی که بچه دار نشدن تصمیم گرفتن بچه یه نفر دیگه رو بزرگ کنند .
اما خب پا قدم نیلوفر خوب بود و چهار سال بعد خانم گلستانی سحر رو باردار شد و بعد از اون هم خدا مصطفی رو بهشون داد.
نیلوفر هم سن و سال کیان بود که اونوقتا اومده بود اینجا و تو دانشکده افسری درس می خوند.
رفت و آمدهای نیلوفر به بهانه درس و سئوال توبعضی مسائل که کیان بلد بود، همین طور رفت و آمدهاشون به دانشگاه که گاهی با هم می رفتن و با هم می اومدن باعث شد شصتم خبردار بشه که دلشون پیش همه از بچه گی با هم همبازی بودن.با هم بزرگ شده بودن برای آخر هفته با سیمین قرار داشتم که بیاد بریم خواستگاری.
اوایل هفته سرو کله فریبرز که برای یه معامله مهم اومده بود انزلی پیدا شد.
سیمین خواسته بود بهش حرفی نزنم.
چون از هم جداشده بودن و نمی خواست فریبرز همراهمون بیاد.
اون روز از صبح کمک بتول خانم (مادر نیلوفر)کرده بودم که آش نذریش برای بعد از ظهر آماده بشه.
نیلوفر هم خونه مونده بود وکمکمون می کرد.
بعدازظهر یه سری به خونه زدم.فریبرز نمی دونم از کجا اومده بود.
یکراست رفت تو اتاق و گرفت خوابید.
منم یه کاری بازار داشتم.حاضر شدم و ازخونه زدم بیرون.
(سری با تاسف جنباند)کاش قلم پام شکسته بود و نمی رفتم.
تو کوچه نیلوفر رو دیدم که کاسه های آش رو در خونه همسایه ها پخش می کرد.
دختر معصوم سینی رو گرفت جلوم و گفت:کجا خاله؟
اول یه کاسه بردار بعد برو.عجله داشتم.
می خواستم تا شب نشده برگردم.
گفتم: قربونت برم عزیزم در رو نبستم خودت دست آخر یکی ببر بذار تو آشپزخونه.
بعد رفتم (آهی کشید و سکوت کرد.منتظر ماندم تا دوباره لب گشود.نمی خواستم با کنجکاوی بیش از حدم آزارش دهم.)
وقتی برگشتم خبری از فریبرز نبود. خسته بودم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 89
نیم ساعت نشده بود که خانمی پیش الهام امد و گفت: اقایی دنبال خانم توکلی اومده. سریع گفتم: دنبال من اومدن. الان میام. فوری شال شنلم را روی سرم کشیدم که از ان طرف سالن الهام فریاد کشید.
- وایستا وایستا! فاتحه ی موهاتو خوندی . با عجله سمتم دوید.
- نگاه نگاه چه بلایی سر موهاش میخواسته بیاره. اخ اخ . دستتو بردار عزیزم.
دستم را پایین گرفتم. موبایلم زنگ می خورد خواستم جواب بدهم که گفت: ت نخور. بالاخره شال روی سرم قرار گرفت.
- حالا می تونی بری.
- خیلی ممنون خانم الهام. واقعا ممنونم . خیلی خوب شده.
دستم را گرفت.
- خواهش میکنم ستاره کوچولوی من. یکم نمک بخور تا چشمت نزنن. ماشالله خیلی نازی.
- ممنون لطف دارین. بااجازتون. از سالن بیرون امدم و درب را باز کردم. تا احسان من را دید سریع سرش را پایین انداخت و گفت: خانم لطفا خانم توکلی رو صدا کنین. واقعا متوجه نشده بود که من کی ام!؟
- ببخشید ده دقیقه پیش اقایی دنبالشون اومد. رفتن.
سرش را با عصبانیت بالا گرفت و رگ گردنش بالا زد. چند ثانیه به چشم هایم خیره شد و بعد با تعجب گفت: ستاره.؟ تویی؟
با خنده گفتم: نه پدر ستاره هستم همایون . خوشبختم.
- جوجه چه قدر زشت شدی!
ناخوداگاه با دستم هولش دادم و گفتم : ا احسان!
نگاهم بر روی خط ریشش قفل ماند. چه بی اندازه خوش تیپ شده بود. کت و شلوار طوسی رنگش عجیب به هیکل کشیده اش می امد. از دیدن تیپ جذابش سیر نشده بودم که با تحکم گفت: بریم که حسابی دیر شده!
از پشت چه قدر شبیه مرد رویاهایم بود. همان تصوری که شب ها قبل از خواب داشتم یا نیتی که در فال حافظ می گرفتم. انگار در همه ی این ها ردی از احسان، احساس می شد. ایا می توانست مرد رویاهایم باشد؟
- د ستاره زود باش عروسی تموم شد!
با عجله گفتم: باشه باشه. اومدم.
و شتابان خودم را به ماشینش رساندم. درب ماشین را برایم باز کرد. پشت چشمی نازک کردم وروی صندلی نشستم درب را با عجله بست که باعث شد، دنباله ی لباسم گیر کند. داد کشیدم: ای عمو. مگه سر اوردی؟
به زور جلوی خنده اش را گرفت. ماشین شروع به حرکت کرد که موزیک پخش شد. چشمش را از جلو گرفت و به من خیره شد.
- زیادی تغییر نکردی؟!
شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه خیلی!
- نه! خیلی تغییر کردی.
سوالی مغزم را قلقلک داد. با لحن بچه گانه ای پرسیدم.
- خب بگو ببینم، خوشگل شدم؟!
دور میدان دور زد و بعد که فرمان را راست کرد گفت: یکم.
- خیلی نامردی. و به نشانه ی قهر اخمی کردم و با شالم بازی می کردم. چند لحظه بیشتر نگذشته بود که اسمم را صدا کرد. این بار نه با تحکم و خشن بلکه مهربان !
بار اول اعتنایی نکردم برای بار دوم شالم را که روی پیشونی ام افتاده بود را کنار زد و گفت: قهر نکن وروجک!
ناخوداگاه سمتش برگشتم. کلمه ی "وروجک" کلی خاطرات خوب کودکی را برایم تداعی کرد. تا رسیدن به باغ سکوت اختیار کردیم. به محض رسیدن ما، ماشین سینا هم رو به روی ما ایستاد. نگاه خیره ای سینا به من انداخت و به گفته ی او که بعدا دلیلش را پرسیدم گفت فکر کرده من دوست دختر احسان هستم! انگار از دور قابل شناسایی نبودم.
اما برایتان از شاه داماد بگویم. ماشالله خوش تیپ تر از همیشه. آن کت و شوار سرمه ای خوش رنگش حسابی به کروات طوسی رنگش می امد. نزدیکش رفتم و روبوسی کردم و از ته قلبم برایش ارزوی خوشبختی کردم. الان که برای تان می نویسم گوشه ی چشمم تر شده و یاد آن دوران، اسمان احوالم را بارانی افتادم. دورانی که حال همه ی ما خوب بود. اما افسوس که عمر خوشی ها کم است! بگذریم تعریف شب عروسی را به کام شما تلخ نکنم. نگار هم با آن لباس تور سفید فرشته ی زمینی شده بود بغلش کردم و در گوشش گفتم : الهی که باعشق زندگی کنین.
لبخندی زد و من را به خودش چسباند.
- اولا که چه خوشگل شدی ورپریده! دوما. نوبت شما انشالله.
خنده ای کردیم. احسان هم با هردو ی آن ها روبوسی کرد و سینا و نگار دست در دست هم جلوتر از ما وارد باغ شدند و فیلمبردار و عکاس هم از جلو از انها عکس می گرفتند و ثبت خاطرات می کردند.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 31
چند لحظه بعد مرد قوی هیکل و اتو کشیده ای که شبیه گانگسترها بود میان کوم در پیدایش شد. دیدن آن کلت میان دستان او نفس را در سینه ام حبس کرد . حتی از صدای نفس کشیدنم هم می ترسیدم . او با احتیاط وارد اتاق شد و مرد دیگری پشت سرش پیدا شد. موهای جو گندمی اش نشان می داد که حدود پنجاه سال را دارد. او نیز مسلح و کاملاً شیک بنظر می رسید. اولی داشت به سمت کمد می آمد و من از ترس زبانم بند شده بود که کیان را میان کوم در دیدم که از پشت سر به روی آنها اسلحه کشیده بود . با دیدن او در اوج ترس و دلهره تمام بدنم شل شد و از هوش رفتم. . خنکای قطره های آب را روی پوست گرم صورتم حس کردم . پلکهای سنگینم آرام آرام میل به باز شدن را نشان می دادند. چشمانم را گشودم . داخل کمد نشسته بودم و کیان با لیوانی آب کنارم زانو زده بود . همه چیز مثل برق از ذهنم گذشت و تمام آنچه را دیده بودم به خاطر آوردم. بی اختیار خودم را کمی جمع و جور کردم و با دقت کیان را ورانداز کردم . عجیب بود ! چهارستون بدنش سالم بود و از آن دو غول بیابانی خبری نبود . وحشت زده پرسیدم : شما حالتون خوبه ؟! لبخند زد . برای اولین بار آنگونه به من لبخند زد : از تو بهترم .
– اونا کی بودن ؟!!
دیگر نگاهم نمی کرد و در حالیکه کمکم می کرد برخیزم پرسیدم : می خواستن شما رو بکشن ؟ حالا مقابلش ایستاده بودم و او کاملاً جدی بنظر می رسید : ببین کوچولو! این فقط یه تسویه حساب شخصی بود . هرچی رو که دیدی فراموش کن . وای به حالت اگه به گوش سیمین جون برسه . لحنش مرا ترسانده بود : دارین تهدیدم می کنید ؟ با دقت به من خیره شد . زیر برق نگاهش حتی جرأت نفس کشیدن نداشتم . او گویی اصلاً تمایلی به ادامه بحث نداشت : لبت بدجوری ورم کرده . . در حالیکه به سمت کلاهم در گوشة اتاق همانجا که پرت شده بودم می رفتم گفتم : مهم نیست . دیگه مهمونی رو بیخیال شدم . حسابی توی ذوقم خورده بود . اصلاً حالم خوب نبود . دیدن آن صحنه ها دلم را آشوب کرده بود . کلاهم را برداشتم و روی سرم کشیدم و به او نگریستم : من می رم خونمون . او با گامهایی آرام فاصلة بینمان را از میان برد : با این قیافه می خوای برگردی خونه؟ مثل شکست خورده ها گفتم : با این قیافه برگردم بهتر از اینه که اصلاً برنگردم . چشمان تب دار و به خون نشسته اش را کمی تنگ کرد : منظورت چیه ؟
- منظورم اینه که منظورتون رو خوب فهمیدم . فهمیدم چرا باید ازتون فاصله بگیرم.


باران حرفش را زد و از اتاق خارج شد اما کیان در حالیکه بی حرکت بر جایش ایستاده بود و رفتن او را می نگریست حس می کرد او کمی این مطلب را دیر فهمیده است . آن شب همه چیز جور دیگری رقم خورده بود . حالا دیگر شاید هم احساس او دستخوش هیجان گشته بود و هم باران چیزهایی دیده بود که نباید می دید دخترک پالتویش را پوشیده و از ساختمان خارج شده بود . کیان تقریباً به دنبالش می دوید و چند قدم مانده به درب ورودی میله ای به او رسید : صبرکن ! می رسونمت . . هرکس در سکوت ماشین در اندیشة دور خودش غرق بود . باران همه چیز را از دست رفته حس می کرد و حالا .حالا که در فاصلة اندکی از کیان روی صندلی گرم ماشین آن مرد جسور نشسته بود فکر می کرد چه فاصلة دوری با او دارد و این فکر روحش را آزار می داد . او تمام تلاشش را کرده بود تا کیان را تحت تأثیر خودش قرار دهد و حالا. آه ! گویی همه چیز تمام شده بود . فاصلة دور خانة کیان تا منزل مادربزرگ خیلی دیر اما زود به پایان رسید . وقتی کیان ماشینش را سر آن کوچة تنگ متوقف کرد باران برعکس همیشه بی آنکه نگاهش کند ودر نگاهش عشقی هر چند اندک را جستجو کند سرش پایین بود و آرام با گفتن : ممنون . خدانگهدار . درب ماشین را گشود . کیان بی اختیار گوشة آستین دخترک را گرفت .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت ششم
با لبخند محوی از افکارش گل نیمه کاره‌ی را که رو پارچه‌ی ابریشمی نصفه گذاشته بود، دوباره در دست گرفت تا تمامش کند.
سمت کمد دیواری اتاق کوچک شان رفت و کارگاه گل دوزی‌اش را بیرون آورد.
حین دوختن گل پارچه آهنگی را زیر لب شروع به زمزمه کردن کرد.
تار ابرشیم آورده یارم، دستمال می‌دوزم بهر نگارم!
دستمال می‌دوزم دلبر جان، دستمال زیبا، نگار جان دستمال زیبا»
صدای در اتاق باعث شد آهنگش را قطع کند و نگاهش را به در بدهد. مادرش بود آن هم با آرایش عروس مانند!
سلامی زیر لب کرد و دوباره مشغول کارش شد. مادرش در حالی که النگوهای رنگ رنگیش را دست می‌کرد؛ ماندگار را مخاطب قرار داده گفت: ماندی پاشو واسه طاها یه چی بیار بخوره.
ماندگار چشمی زیر لب گفت و از جا بلند شد. اتاق آن‌ها کنار در حیاط پشتی و بود و مجبور بود آن راهرو طویل را به مقصد آشپزخانه طی کند.
آشپز خانه در حیاط جلو قرار داشت همین که از راهرو بیرون شد، راه باریک و اسفالت شده‌ی که کنار پنجره‌‌ای اتاق پدرش بود تا زمان برف و باران آن‌ها را از شر گِل نجات دهد را در پیش گرفت، تا به آشپزخانه رسید. اما هر چه نگاه کرد، چیزی دست گیرش نشد. سپس راه انبارِ که مقابل آشپزخانه قرار داشت را در پیش گرفت.
نمی‌دانست در انبار باز است یا نه ولی تا دست گیر را کشید در باز شد. خیلی به ندرت در اینجا را باز می‌دید تا غذاها خراب نشود. گر چند این یک موضوع ظاهری بود و بیشتر برای این‌که آن‌ها چیزی برندارند در انبار قفل بود. در غیر صورت کلید اینجا شده بود گردن بند گردن خواهر بزرگش محبوبه! دست گیر را کشید و، وارد شد اما وارد شدن او برابر شد با وارد شدن محبوبه خواهر بزرگ‌ترش و تا نگاه محبوبه به ماندگار خورد اخم‌هایش درهم رفت و با داد گفت: اینجا چه غلطی می‌کنی؟
ماندگار با زبان به لکنت افتاده گفت: من. من. د. داشتم دنبال یه چیزی. می‌گشتم.
محبوبه با اخم گفت: دنبال چی؟
نمی‌دانست چی بگوید بالاخره دل به دریا زد و آرام جواب داد.
- طاها گشنشه اومدم یه چیزی ببرم.
صدای پوزخندی محبوبه را که شنفت فهمید این پوزخند یعنی.
- به طاها چرا زهر ندم که غذا بدم؟
ماندگار آب دهاناش را قورت کرد، فکرش درست بود!
در دل خدانکند» گفت و دوباره راه برگشت را در پیش گرفت. صدای پیروز مندانه‌ای خواهرش آمد که گفت: دیگه بی اجازه داخل اینجا نمی‌شی.
با شانه‌های خمیده سمت اتاق شان رفت و بی صدا در جایش نشست. مادرش آنقدر محو آرایش کردن بود که حتی نفهمید ماندگار کی آمد، یا چیزی برای کودکش آورد یا نه؟!
***
هوا کم‌کم تاریک شده می‌رفت تا این که پدرش از در داخل شد. همه‌ای خانواده مثل مور و ملخ دورش را احاطه کردند. پدرش شروع به احوال پرسی و بوسیدن پسرها و دخترهایش کرد.
از امین این بوسه‌ها شروع شد تا مهتاب که کوچک‌ترین شان بود اما وقتی به او و برادرش رسید با لبخند تحقیر آمیزی گفت: این چند روز خراب کاری نکردین که؟
مگر فقط شیشه‌ها می‌شکست؟
مگر فقط بزرگ‌ترها تحقیر و درد را می‌فهمیدند؟
مگر پدرها اینطوری بود؟
سوالی که تا مغز استخوانش را سوختاند این بود که او و برادرش چی فرقی از آن چهار پسر و چهار دخترش داشت؟!
همانجا مسخ شده ماند. همه داخل رفتند و او حتی بی توجه به دانه‌های کوچک و ظریف برف میان حیاط ایستاد ماند. دیوارهای بلند و گِلی اطرافش شده بودند علامت سوال که به سرش کوفته می‌شدند.
مادرش بد بود قبول داشت. اما خودش که همخونش بود را چرا اینطور زجر کُش می‌کرد؟
همهمه و شادی در خانه‌ی سادات از دور پیدا بود و انگاری عروسی باشد و داماد دنبال عروس آمده باشد! سوزان و گل‌اندام در خود نمایی خود بر شوهر عزیز شان بودند. انگار هنوز احمدآغا آن دو زنش را ندیده باشد!
بزم غذا ریخته شد و سر سفره در چشم‌های همه شوق و شادی برق میزد؛ اما چشم‌های سوزان و گل‌اندام پُر بود از طمع و حرص بدست آوردن احمد آغا!

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 100
راه سختی در پیش داشتم و حق انتخابی برایم نگذاشته بود.
-امید فکر می کنی من حاضرم با این اخلاقت کنار بیام؟ خیال نمی کنی شاید وقتی برگشتی یه سری چیزها بین ما تغییر کنه و من یه ساحل دیگه بشم؟
-چرا خیال می کنم. چون وقتی برگشتم باید برای عقد و عروسی اقدام کنیم.
-و شاید هم برای پس دادن حلقه ات توسط من اقدام کنیم؟ نظرت چیه؟
صدایش را به قدری بالا برد و اسمم را بازگو کرد که همه ی ماهیچه های اندامم لرزید و مادر های مان پشت در اتاق به هول و ترس مبتلا شدند.
-امید؟ پسرم چه خبره؟ چرا این طوری داد و فریاد راه انداختی؟
-هیچی مامان، ببخشید. چیزی نیست شما برید.
-همین رو می خواستی؟ چند روزه می خواستم با خوشی برم ولی هیچ جوره دست از لج و لجبازی برنداشتی. وقتش بود به خودت بیای‌.
نمی دانم سزوار خشمش بودم؟ چرا ترس از دست دادنش که در دلم خانه کرده بود را به لجبازی تفسیر می کرد؟ مگر نمی گفتند اعشاق حرف دل یکدیگر را از چشمان هم می خوانند؟ چه حکمتی در این بود که همیشه شنیده هایمان برای دیگران‌ محقق می شد و فقط نگاه کردنش از دور بهر ما می گشت، نمی دانم.
-از این که سرت داد زدم معذرت می خوام، وقتی دست گذاشتی رو نقطه ضعفم کنترلم رو از دست دادم. به جون خودت وقتی برگردم این کار ناپسندم رو جبران می کنم. فقط الان به حرف هام گوش کن. توی این چند روز از خونه بیرون نرید، هیج کدومتون. هر چی خواستین هم می تونین زنگ بزنین به کسی که هماهنگ کردم براتون بیاره. مواظب هم دیگه باشین‌. این خونه رو و آدم هاش رو دست تو و نهال می سپرم.
چمدانش را برداشت و دستش که به دستگیره ی در رسید، دیگر نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم و همانند باروتی منفجر گشتم و اتاقش به آتش کشاندم.
-ساحل بیشتر از این اذیتم نکن. خدانگهدار.
-خدانگهدارت باشه مالک قلبِ نا آرومم.
جواب خداحافظی اش را دادم اما نشنید!
پا بر روی احساسش گذاشت و رفت! در را بست و مرا در انزوای خویش وارسته کرد. چند دقیقه بعد نهال آمد و کنارم نشست، آن هم چشمانش از بغض لبریز بود.
-رفت؟
-آره، رفت.
هر دو آغوشمان رو برای یکدیگر باز کردیم و فغان سر دادیم!

در تلاطم بودم، نمی توانستم یک جا بند شوم و دستانم لرزشِ غیر طبیعی به خود گرفته بودند. گوشی ام را درست فشردم و کمی از قهوه ای که طعمش نظیر زهر بود چشیدم. برگشتم و به نهال که آرامیده غرق در کتاب درون دستش بود نگریستم.
-نهال، چی کار کنم؟ کجا برم؟ دلشوره داره نفس می کشتم.
عینک مطالعه اش را از روی چشمانش برداشت و کتاب را کنار گذاشت.
-ساحل، یکم آروم بگیر. ببین همه چی امن و امانه، امید و محمد رفتن دنبال کاری و هیج خبری بدی ازشون به دست ما نرسیده و نمی رسه. بچه نیستن و مواظب خودشون هستن.
-نه نهال، اون جایی که رفتن اصلا جای خوبی نیست.
نهال دستش را روی قلبش نهاد و چند نفس عمیق و متوالی کشید.
-استرس وارد نکن،‌ حالشون‌ خوبه عزیزدلم، لطفا مثبت فکر کن.
-پس چرا زنگ نمی زنن؟
-سرشون شلوغه، شارژ گوشیشون تموم شده، خوابن، هزارتا مشکل می تونه پیش بیاد.
نمی توانستم قانعش کنم! دستانم را دور فنجان کوچک میان دست هایم احاطه کردم.
-ساعت سه صبح شده ولی ازشون خبری نداریم. الان چهار روزه که نیستن. حالا گیریم من خوش بین باشم، آشوب توی سینه ام رو چی کار کنم؟ اون درمان نداره؟
-برخاست و نزدم آمد و در آغوشم گرفت.
-امید وقتی می رفت بیشتر از همه روی تو تاکید کرد و از من خواست مراقبت باشم، گفت نذارم آب تو دلت ت بخوره. اما تو الان داری از پا در میای و من نمی تونم کاری بکنم. آروم باش و من رو پیش برادرم شرمسار نکن.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 99
بغض بزرگ و پهناوری در مجرای گلویم خانه کرد. درکش نمی کردم، نمی توانستم دوری اشان را تاب بیاورم. امید و محمد برایم حکم زندگی را داشتند و زندگی حالم را مدیون وجودشان بودم. اما هیچ نگفتم، حالا وقت تلافی نبود. باید می گذاشتم ماموریت مخفی شان پایان یابد و آن وقت به فکر انتقام گرفتن می افتادم. کیفم را برداشتم و رفتم؛ او نیز پشت سرم آمد. در مسیر یک کلمه حرف نزدیم و هر دو غرق افکار خود بودیم. م تماس گرفتم و گفتم برای چند روز وسایلمان را را حاضر کند. وقتی با دریا آمدند و سوار اتومیبل شدند با امید احوال پرسی کردند‌ فهمیدم فقط من نبودم که مرد کنار دستم وابسته هستم، دریا و مادرم نیز مانند من بودند و شاید درد دوری این دو نفر برایمان خسارت هایی را به بار می آورد که پرداختنش غیر ممکن شود. مادر از دنیا بی خبر من را چرا در این دروغ راه دادند خدا می داند.
-حالا حتما باید دوتاتون با هم می رفتین؟ آخه ما چهارتا زن با یه بچه توی این شهر درندشت به یه مرد نیاز داریم.
امید خندید و با آرامش خاطر پاسخ مادرم را داد.
-درسته ولی شما زن های بالغی هستین و می تونین از پس خودتون بر بیاید. ما زیاد نمی مونیم، تا اون موقع شما همون جا بمونید و سعی کنید بیرون نرید و اگه وسیله ای نیاز داشتین به مادرم بگین زنگ بزنه به همون کسی ته شماره اش رو بهش دادم. فورا براتون میاره.
-وای مادر نگو این جوری آدم می ترسه. باشه شما توی فکر ما نباشید. تو تمرکزت رو بذار روی امتحانی که داری و محمد هم زودتر کاراش رو بکنه و سلامت برگردین.
مقابل خانه اشان ترمز کرد.
-چشم. بفرمایید.
از ماشین خارج شدیم و امید نیز با آوردن چمدان های ما آمد. وقتی وارد خانه شدیم، نهال و مادرش را دیدم و متوجه شدم فقط من آدم نگران این جمع نبودم.
-خوبی ساحل جان؟
-بله خوبم.
لبخندی زد و کنارم نشست.
-امید چیزی بهت نگفت؟
-نه، هیچی.
-از کوتاه جواب دادنت معلومه حالت خوب نیست. من هم مثل تو دلواپسم دخترم ولی کاری از دستم ساخته نیست.
-به نظر شما چی کار کنیم؟ بذاریم برن؟
-چاره ای نداریم. بچه که نیستن جلوشون رو بگیریم.
دستانم را گرفت.
-من فکر کردم به تو یا خواهرش می گه.
لبخند کوتاهی زدم.
-من هم همین فکر رو می کردم.
-من برم یه چای بریزم، آروم باش عزیزم.
رو به مادرم کرد.
خیلی خوش اومدین. بخدا از تنهایی درمون آوردید.
-اسباب زحمت شدیم.
-زحمت چیه؟ رحمتین واسه ما.
در حال حرف زدن بودند که نهال صدایم کرد.
-عزیزم امید کارت داره‌.
نمی خواستم بروم اما جلوی مادر هایمان بازخورد خوبی برجای نمی گذاشت‌ و به همین خاطر از جایم برخاستم. چمدانش را که دیدم، بی حرکت به در تکیه زدم. نگاهم کرد.
-می شه بشینی؟ می خوام حرف بزنم.
-مگه کل حرف هات رو توی مطب نزدی؟

-نه، بشین.
-چشم، شما امر کنید، فعلا که غلام منم و سرور شما.
-ساحل بچه نشو، موقعیت من رو بفهم.
-لازم به ذکره که تو باید موقعیت من رو بفهمی. من نمی گم نرو، فقط می خوام بدونم کجا و چرا می ری؟ کی منتظر اومدنت باشم؟
-حواست به تن صدات باشه. دارن می شنون بی خود نگران می شن. نمی گم چون لازم به ذکر نیست. این بار رو ببخش و بگذر، قول می دم دیگه همچین چیزی روی توی کل زندگی مشترکمون نبینی.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 30
همه چیز آن خانة زیبا برای باران جدید و قشنگ بود ، چیزهایی را در اطافش می دید که حتی نمی دانست چه هستند و به چه کار می آیند.او پالتویش را در آورده بود و خودش را مقابل آینه درکت و شلوار زیبای صدری تیره که به تن داشت ورانداز می کرد . کلاه گرم و خوش فرمش را ازسرش برداشت و گل سری را که با آن موهایش را جمع کرده بود روی سرش مرتب کرد
کیان روی تخت در تاریکی اتاق دراز کشیده بود و عکس نیلوفر را نگاه می کرد . دلش هوای مریم را کرده بود . بودن در کنار مریم خوشحالش می کرد و اورا به یاد نیلوفر می انداخت . صدای موزیک ملایمی که از طبقه پایین به گوش می رسید گوشهایش را تحریک کرد . عکس نیلوفر را زیر بالشتش گذاشت و آرام از روی تخت برخاست . از اتاق خارج شد و طوری بالای پلکان ایستاد که دیده نشود . دیدن باران در آن وضعیت در حالیکه می رقصید لبخند را بر لبش نشاند . برای لحظه ای همه چیز را فراموش کرد و خواست تا با او باشد . او کت صدری پر رنگی به تن داشت و کلاه بافتنی اش را هم از سرش برداشته بود . زیبایی و حرکات ظریفش در عین لطافتی دخترانه می توانست هرمردی را به سویش جذب کند . به قدری سرش گرم رقصیدن بود که اصلاً کیان را نمی دید وتنها زمانی متوجه حضور او شد که پشت سرش در دو قدمی اش ایستاده بود .از دیدن ناگهانی او ترسیده بود و هیجان زده قدمی به عقب برداشت : شما کی اومدین ؟! کیان لبخندی زد و دخترک را با نگاه عاشق و بی پروایش مسخ کرد قلبش مثل گنجشکی که در دام افتاده باشد تند تند می تپید و شرم کودکانه اش کیان را بی تاب تر می کرد . او آغوش گرم و پر حرارتش را به روی باران گشود : نظرت چیه امشب مهمون من باشی عزیزم . به سمت باران رفت . تن نحیف دخترک می لرزید و او دستانش را پشت کمر باران حلقه کرد . لبهای گرم و تب دارش به سمت لبهای خوش فرم باران می رفت و او دخترک را تماماً در اختیار داشت . دخترک ترسیده بود : آقای زند !.آقای زند ! .

او در تاریکی اتاق روی تخت به پهلو خوابیده بود و من بار دیگر با صدایی بلندتر گفتم : حالتون خوبه آقای زند ؟! ( دستم را آرام برشانه اش نهادم . خوابش سنگین بود :) آقای زند!
ناگهان دریک لحظه وحشت زده از خواب پرید و دستش چنان محکم و بی اختیار به صورتم برخورد کرد که به عقب پرت شدم .آه ! بینی ام به نظر شکسته بود و دندانهایم درد گرفته بود . او سراسیمه برخاست. چراغ را روشن کرد و هیجان زده کنارم زانو زد : اوه ! خدای من ! چیکار کردم ؟ از بینی ام خون می آمد و از درد اشکم سرازیر شده بود . لب پایینم به سرعت ورم کرد : تو اینجا چیکار می کنی ؟! معترضانه در حالیکه نمی توانستم لبم را حرکت دهم گفتم : نیم ساعته منو اون پایین کاشتید .به جای دوش گرفتن آه! . . بازویم را گرفت و از زمین بلندم کرد : خیلی خب حرف نزن.( مرا به سمت تخت کشید ) بیا .بیا اینجا بشین .لبة تخت نشستم ، کلاهم گوشة اتاق افتاده بود و گیسوانم کمی آشفته شده بود . استخوان بینی ام تیر می کشید . اصلاً فکر نمی کردم دستش تا آن حد سنگین باشد. خم شد تا جعبة دستمال را از روی پاتختی بردارد که چشمم به اسلحة کوچک کمری که پشت کمرش در غلاف چرمی کنار کمربندش بود افتاد . برایم عجیب بود که آدمی مثل او اسلحه داشته باشد . نگاه متعجبم به او فهماند که ترسیده ام. در حالیکه نگاه داغ و آشفته اش را به من دوخته بود چند دستمال از جعبه بیرون کشید : دستت رو بردار . .دستمالها را روی خون بینی ام گذاشت . دستم را به آرامی جایگزین دست او کردم و دستمال را گرفتم . برای لحظه ای گرم با نگاهی آشنا به من خیره شده بود . نگاهش تمام وجودم را گرم کرده بود . نگاهش بی اختیار به سمت در چرخید . حس کردم گوشهایش را تیز کرده است . انگشت نشانه اش را به علامت سکوت بر لبانش نهاد بازویم را گرفت و مرا بی صدا به حرکت واداشت : حرف نزن .(درکمد را باز کرد ) برو داخل . صدات در نیاد . هر اتفاقی که افتاد همین جا بمون . ترسیده بودم . درد بینی و لبم را فراموش کرده بودم و قلبم داشت از جا کنده می شد . درب کمد شیارهای افقی باریکی داشت و من از میان تاریکی داخل کمد او را دیدم که کلت کمری اش را در دست گرفت و از اتاق خارج شد . نمی دانم آنها که بودند اما وجود آن اسلحه نشان می داد که هیچ چیز شوخی نیست و من جداً آرزو می کردم ای کاش هرگز وارد آن معرکه نشده بودم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت پنجم
گذشته از مأموریت‌ها آخر هر هفته جنگ بود بین او و سوزان تا پدرش با آن‌ها بخوابد و اگر پدرش آن‌شب را پیش سوزان ماندگار می‌شد، مادرش در این اتاق واویلایی بر پا می‌کرد و اگر پدرش می‌آمد اتاق این‌ها در اتاق روبرویی سوزان قیامت راه می‌انداخت.
پدرش برای مأموریت رفت و باز روز‌های تکراری ماندگا بود و بس.
کار جارو و ظرف شستن را تمام کرد طویله را هم پاک کرد و مرغها را دانه داد. با خستگی نگاه گذرایی به حیاط انداخت تا مبادا کاری را جا نگذاشته باشد. با دیدن گل‌ها لب به دندان گرفت و با سرعت سمت چاه آب رفت و سطل آب را با فشار داخل چاه رها کرد. سطل، سطل آب از چاه بیرون کرد و زیر گل‌ها ریخت و همه‌ی شان را آبیاری کرد.
بعد از اتمام کارش کمری راست کرد و دوباره سمت چاه رفت، کمی آب بیرون کرد و دست صورتش را شست. با گرسنگی و بی حالی سمت اتاق شان رفت مادرش و برادرش در حال صبحانه خوردن بودند. او هم به جمع شان پیوست اما با دیدن حلوای کم رنگ و رو تمام اشتهایش کور شد.
با حرص و عصبانیت غر زد.
- بابا من هنوز زندم این چیه هر روز حلوا، حلوا کی مرده مگه؟ اگه سوزان می‌خواد بمیره خودم یه حلوایی بپزم که آشنا و غریب انگشت به دهن بذارن!
مادرش با پوزخند گفت: نه نذری گرفته که من و تو از این خونه بریم.
بی هوا گفت: پس بریم. نذر اونم تموم شه ما هم راحت شیم.
نگاه خشمگین مادرش او را به سکوت وادار کرد و باعث شد سر سفره بنشیند و چند لقمه از همان حلوای بی مزه بخورد.
بعد از صبحانه قلم و دفتر به دست سمت مادرش رفت و مثل هر روز شروع به درس و مشق کرد. چقدر این حصه‌ی زندگیش را دوست داشت که برای علم صرف می‌کرد.
***
آخر هفته رسیده بود و قرار بود امروز بعد از ظهر پدرش بیاید. از صبح پا به پای او و خواهرانش گیر نمی‌کرد.
مادرش و سوزان مشغول آراسته کردن خود بودند و دخترکان می‌فهمیدند که امشب باز یکی از مادرانشان قیامت بر پا خواهند کرد.
سوزان با صدای بلند ماندگار را صدا زد.
- ماندگار؟
ماندگار هم طوری که صدایش به گوش سوزان برسد با داد گفت: اومدم.
دوان دوان سمت اتاق سوزان رفت و با نفس نفس گفت: بلی کاری داشتید؟
سوزان لباس جدید و پاکی بر تن داشت و موهایش را توسط چوبک‌ها پیچ داده بود، ابروانش را اصلاح کرده بود و صورتش را با کرم چرپ کرده بود.
خنده‌اش گرفت. طوری خود را آراسته بود که انگار عروس است و امروز روز عروسیش است!
گرچند در آن سال‌های سیزده پنچاه و چهار (۱۳۵۴) آن هم در روستا آرایش رنگ و جلوه‌ای زیادی نداشت؛ اما آنقدر بود که بتوانند یک عروس را بی‌آرایند. مادرش و سوزان از لوازم آرایش یک عروس استفاده می‌کردند.
با دیدن ماندگار لبخند تصنعی زد و گفت: عزیزم برو همون سفید کننده صورتت رو بیار.
ماندگار گیج و مبهوت به سوزان نگاه کرد، با این کلک‌های او آشنا بود تا کارش بند می‌آمد اینطور مهربان می‌شد. اما می‌دانست اگر کرم سفید کننده را به او بدهد مادرش او را به آسانی رها نخواهد کرد.
سپس به دروغ گفت: سفید کننده رو مادر تموم کرد.
اخم‌های سوزان درهم رفت و با بد خلقی گفت: باشه گم‌شو!
ماندگار در دل پوزخندی زد ولی در زبان چیزی نگفت تا درد سرهای بدتری برای خودش درست نکند.
از اتاق بیرون شد و به اتاق خودشان که مقابل اتاق سوزان بود رفت. طاها خواب بود و مادرش هم معلوم نبود دقیقا کجاست. حتماً او هم رفته بود تا خودش را مثل یک عروس درست کند!

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 29
وقتی مادربزرگ گوشی تلفن را قطع کرد و گفت کیان اومده دنبالت و سر کوچه منتظرته به سرعت پالتویم را پوشیدم و براه افتادم . با آن چکمه های شیک و پاشنه بلند راه رفتن کمی برایم دشوار بود اما به زیبایی اش می ارزید . حسابی تیپ زده بودم و به خودم احسنت می گفتم . ماشین او سر کوچه پارک شده بود و خودش پشت فرمان بود ، وقتی مراد دید ماشید را روشن کرد و چند لحظه بعد من در ماشین را باز کردم و سوار شدم : سلام ! کت و شلوار شیکی که پوشیده بود چشم را خیره می کرد . بی آنکه نگاهم کند ، سلامم را پاسخ داد و حرکت کردیم . هرچقدر به خودم رسیده بودم بیهوده بود . او کوچکترین توجهی به من نداشت . مانیتور ماشین روشن بود و ترانة جالبی پخش می شد که آنرا قبلاً نشنیده بودم .
سکوتش آزارم می داد و از بی توجهی اش خسته شده بودم ، ای کاش بعداز اینهمه که به خودم رسیده بودم حداقل یک نیم نگاه کوتاه از سمت او نصیبم می شد . آه که او چقدر مغرور بود و من احمق با تمام بی محلی هایش هر روز بیشتر از گذشته عاشقش می شدم . آری ! دیگر نمی توانستم خودم را گول بزنم . من آنقدر عاشقش شده بودم که حاضر بودم در برابرش زار بزنم تا او دوستم داشته باشد .اما چه سود ! حتی زار زدن هم در برابر این آدم بی فایده بود ، سرفه های تک و توکش نشان می داد سرمای سختی خورده است . بعد از نیم ساعت بالاخره جلو منزل شیکی با درب میله ای مشکی رنگ توقف کرد . یک قصر بی نظیر و بزرگ که از دید او یک خانة کوچک و دنج بود با حیاطی سرسبز که راه باریک مرمرینی به فاصلة ده متر از جلو درب میله ای به سمت ساختمان می رفت . با تعجب نگاهی به چراغهای خاموش ساختمان و خلوتی کوچه انداختم : رسیدیم ؟ نگاه تب دارش را برای لحظه ای داغ و طولانی به من دوخت و با صدای گرفته اش گفت : نخیر .من یه کمی تو خونه کار دارم . پیاده شو . اوه ! پس این خانة زیبا مال شازده بود ، از مادربزرگ شنیده بودم که شانزده مستخدم دارد اما ظاهراً کسی آنجا نبود : نه . ممنون . شما برید کارتون رو انجام بدین . در حالیکه خم شده بود و از مقابل من از داخل داشبرد چیزی برمی داشت گفت : میل خودته . طول می کشه .در رو باز می ذ ارم خواستی بیا . او رفت و من تنها ماندم . پنچ ، شش دقیقه گذشته بود که حوصله ام سر رفت

کیان چراغهای طبقة پایین را روشن کرده بود وپشت پنجره تاریک اتاق خواب در طبقة دوم ایستاده بود . او فقط برای وقت تلف کردن آنجا آمده بود و حالا دخترک را که با احتیاط وارد حیاط شده و به سمت ساختمان می آمد می نگریست ، حس خوبی نداشت . دلش نمی خواست به او همان احساسی را داشته باشد که نسبت به نیلوفر عزیزش داشت . اما دیدن آن گردنبند قدیمی احساسش را بعد از سالها بیدار کرده بود .صدای باران را از طبقة پایین می شنید : آقای زند !! کجایید آقای زند ؟! از اتاق خارج شد و از بالای پلکان نگاهی به باران انداخت : من باید دوش بگیرم و حاضرشم .خودت رو سرگرم کن . یه چیزی بخور تا بیام . باران لبهایش را برهم فشرد و معترضانه گفت : چشم . او بار دیگر به اتاق بازگشت و روی تخت دراز کشید .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 98
محمد چند دقیقه ساکت ماند و وقتی از حال و هوای حیران بودن خویش برون آمد. به سمتم نیز قدم برداشت.
-ساحل بخدا.
دستانم را به علامت سکوت جلویش گرفتم
-هیس. هیچی نگو محمد.
-آخه یعنی چی؟ مگه قرار نبود ساحل نفهمه؟
-نترس، دوستت بی معرفتی نکرد و بیشتر به عهدی که با تو بسته بود وفا دار بود تا من. خودم فهمیدم.
-باشه خودت فهمیدی ولی چه جوری؟
-اونش دیگه به من مربوط می شه.
سمت در رفتم که صدای امید میان تشویش مرا به خنده وادار کرد.
-محمد نذار بره. اول ببین بله می ده یا نه.
محمد با یک پرش به قول خودش نینجایی مقابلم قد علم کرد.
-بله رو می دی یا همین جا چالت کنم؟
-وجودش رو داری چال کن‌‌.
-وجودش رو نداره آخه.
-با عرض پوزش که دارم واسه تو خودم رو با این گرگ دریده توی مشقت می ندازم‌.
امید خندید و محمد نگاهم کرد.
-می دم، ولی به شرطی که امید تحت هیچ شرایطی همچین کاری رو با من نکنه.
پشت سرم قرار گرفت و صدایش به نزدیک ترین نقطه رسید.
-به جون خودت قول می دم گزارش تک تک کارهام رو بهت بدم. حتی اگه بدونم بعدش قراره مورد حمله ی خصمانه ات قرار بگیرم.
-خاک تو سر زن ذلیلت نکنم. همین الان وا دادی. ساحل از فردا ملاقه به دست توی خونه می چرخه.
-ملاقه یا هر چی که بخواد.
داشتند بحث می کردند که سمتشان برگشتم.
-من دارم می رم بله رو بدم. شما هم وقتی مشاجرتون ختم به خیر شد بفرمایید.
در را بستم که هر دو به لا فاصله دنبالم‌ آمدند و خنده ی

شان مرا هم به لبخند زدن مجاب کرد.

در ورطه ی چشمانش غرق گشتم، هیچ وقت خیال نمی کردم چنین دل بدهم، دیوانه وار به مجنون مقابلم چشم دوختم. صدای نم باران، خاکستر شدن چوب ها در مشعل، گرمای اتاق، خون در رگ هایم را افزایش داد. چشمانش برایم حکم سوگند خوردن داشتند و نمی دانستم چه‌ کنم با درد بی درمانی که در پس نگاهش خفته بود. کنارم نشست، عطر تلخش در تنفسم غلطید.
-امشب همگی بریم بیرون؟
-ما که دیشب دور هم جمع بودیم. به نظرم بذار چند روز دیگه.
کمی از محتوای درون فنجان گسارد و ساعتش را نگریست.
-باشه، پس زمانش رو موکول می کنیم به وقتی که تو بخوای، خوبه؟
-خیلی خوبه.
دستانم را اطراف فنجان کوچک احاطه کردم تا کمی گرم شوند.
-درسات چطوره؟ فصل امتحان ها هم شروع.
-پیش می ره ولی زیاد نمی رسم بخونم. درگیر مادرم و دریا و.
از جایش برخاست و چند برگه ی مقابلش را در کیف نهاد.
-تنبلی نکن، نخونی خودت ضرر می کنی.
-می دونم خودم ضرر می کنم ولی این روزها زیاد از دریا فاصله گرفتم، باید جوری جبران کنم.
-وقت برای جبران هست.
با تردید آمد و مقابلم روی مبل نشست. در فکرم تنها یک چیز جرقه زد آن هم انتقام گرفتن از بستگان مادرم!
-من و محمد چند روزی نیستیم. تو و دریا و مادرت هم باید برین پیش مامانم و نهال.
-نیستین؟ یعنی چی نیستین؟
-می ریم دنبال یه سری کار که باید حضوری بهشون رسیدگی کنیم.
خنده ی غمناکی زدم، نمی دانستم غلاف روزگار کی می خواست دستش را روی دکمه بیچارگی هایم بردارد و بگذارد با طیف خاطر شاد شوم و از لحظه به لحظه ی زندگی ام لذت ببرم؟
-امید بچه گول می زنی؟
-ساحل، صدات کردم بیای این جا تا منطقی با هم حرف بزنیم و من دلگرم بشم از رفتنم. خواهش می کنم با حرف هات اقاتمون رو تلخ نکن.
متعجب نگاهش کردم، می خواست برود اما حاضر نبود با توضیح غیبتش را برای قلبم موجه سازد.
-منطق می گه ازت نپرسم کجا می ری؟ واسه چی می ری و کی بر می گردی؟
-منطق نمی گه؛ تو ازم نپرس. حالا هم پاشو بریم خونه وسایل مورد نیاز رو اندازه ی یک هفته بردارین و بریم خونه ی ما.
برخاست و کتش را از روی چوب لباسی مخصوص برداشت.
-همین؟!
نگاهم کرد اما هیچ طول نکشید که سمت مخالف بازگشت.
-همین.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت چهارم
در دل خدا را شکر گفت ولی در ظاهر به گفتن چشم» اکتفا کرد.
- حالام بیا به من کمک کن!
این حالت‌ها یعنی باز هم خواستگاری در راه بود. در دل دعا کرد تا این خواستگاری سر بگیرد و از شر حد اقل یک خواهر ناتنی‌اش خلاص شود!
او هیچ وقت خواهرهایش را به چشم ناتن بودن ندیده بود، اما امان از چشم‌های حریص و پر نفرت خواهرانش. حتی یک بار هم نفهمید آن حرص برای چیست؟
حتی مهر پدر را نداشت که بگوید به خاطر که پدر او را دوست دارد، خواهرانش به او بُخل می‌ورزند.
مثل دُم که به تن یک حیوان وصل باشد به دنبال خواهرش حرکت کرد. آری دُم! آخر این همه نفرت که در وجود یک انسان جا نمی‌شد!
گر چند می‌دانست دلیل این متذلل بودنش جز مادرش کسی نیست ولی می‌دانست این فهمیدنش به درد جرز لای دیوار هم نمی‌خورد.
***
شب شده بود و ماندگار از خستگی نا نداشت. خدا را شکر کرد که حق بیرون رفتن را ندارد وگرنه محال بود بتواند سر پا بماند. روی تشک کهنه و سفت اتاق شان همان گوشه‌ی دیوار خوابید و هر چی مادرش برای شام صدایش زد جواب نداد. از مادرش دلگیر نبود دیگر حالا عادت کرده بود، فقط خستگی مجال زیادی برایش نمی‌داد.
با صدا زدن‌های مادرش با ترس از جا پرید و گیج به اطراف خیره شد.
- پاشو برو نمازت و بخون و ظرف‌ها رو بشور.
اول کمی‌ گیج به مادرش خیره شد و بعد مثل‌ فنر از جا پرید.
با ترس گفت: وای مادر چرا واسه خمیر بیدارم نکردی؟
مادرش با نگاه عصبی گفت: خمیر و من گرفتم تو پاشو برو کارهای خودت و بکن.
ته دلش مسرور از کار مادرش از جا بلند شد به مقصد وضو گرفتن به حمام داخل دهلیز رفت.
بعد از خواندن نماز با سرعت جارو به دست شد تا قبل از طلوع آفتاب کارش تمام را تمام کند. شروع به جارو کردن کرد، از حیاط گرفته تا آخرین نقطه‌ای حیاط و خانه، همه جا را جاروب کشید.
هنوز هوا زیادی روشن نشده؛ با سرعت شروع به ظرف شستن کرد. خسته شده بود ولی چاره‌ای هم نداشت. آفتاب کم‌کم دل به آسمان آبی داد و از لانه‌اش بیرون ‌زد. مادرش در تنور خانه مشغول درست کردن نان و آماده‌ کردن تنور بود. بعد از ظرف‌ها شروع به دانه دادن مرغ‌ها و سبزه دادن به گاوها کرد.
محبوبه خواهر بزرگش از خانه بیرون شد و سطل به دست سمت گاوها رفت. صورت ورم کرده و چشم‌های سرخش نشان دهنده سر نگرفتن خواستگاری دیشب بود. نمی‌داند چرا خواهرش این همه عجله برای ازدواج داشت، در حالی که بیست و سه سال بیشتر نداشت! ولی خوب می‌دانست که این روستا حرفی دارند که می‌گویند دختر که سنش گذشت از بیست باید به حالش گریست.» آهی کشید و دعا کرد هیچ دختری این حرف مردم روستا را نشنود، تا مثل محبوبه پریشان حال نشود.
هانیه هم حالا کنار گل‌اندام در حال پختن نان بود و صورت درهم او هم برایش می‌فهماند که امروز نباید زیاد مقابل خواهران و نامادری‌اش آفتابی شود.
کارش که تمام شد با سرعت سمت اتاق شأن رفت تا رفع دلتنگی در مقابل برادر کوچکش کند، آخر ساعت‌های زیادی شده بود، برادرش را درست ندیده بود.
تا در اتاق را باز کرد صدای گریه‌ی طاها دست و پاچه‌اش کرد. با سرعت سمت برادرش رفت و با ناز و احتیاط او را در بغل کشید.
- جان، جونم داداش؟ گرسنته؟
چشم‌های اشکی برادرش باعث شد به تقلا بیوفتد تا چیزی برای برادرش تهیه‌ کند، اما نگاهش جز بند در و دیوار و فرش رنگ رفته با دو تشک کهنه و سفت نشد.
آهی کشید و گریه‌ای برادرش به غمش دامن زد. سریع از جا بلند شد و همراه با یک لقمه نان و یک لیوان آب‌ برگشت. نان را با آب خیس کرد و قسمت‌های نرمش را کم‌کم به خورد برادرش داد.
پدر داشتند، مادر هم داشتند، اما مثل یتیم‌ها بزرگ شده بودند!
چند روز گذشت و قرار بود باز پدرش برای مأموریتی خارج از روستا برود و آخر هفته‌ی شوم برگردد. هر وقت پدرش مأموریت می‌رفت و بر می‌گشت واویلایی بود در خانه‌ای شان که فقط یک کمی چیپس و پفک کم داشت برای دیدن!

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 39
با چشمانی که از ترس داشت از حدقه بیرون می زد به در اتاق چشم دوخته بودم . تازه وارد جلو در مکثی کرد . ثانیه ها اصلاً نمی گذشت . و گام آخر را برداشت تا من هم بتوانم او را ببینم . مردن بهتر از آنهمه ترسیدن بود . از وحشت داشتم سکته می کردم . او مردی بود با قامتی معمولی که جوراب نازک مشکی روی سرش کشیده بود تا شناخته نشود . چند لحظه به من که تمام وجودم شده بود اشک و التماس و از چشمانم می بارید خیره شد . به سمت کمد لباس ها رفت . در آن وضعیت اسف بار همین که به سمت من نیامده بود نفس راحتی کشیدم . .خبری از سعیده نشد . صدایی هم نمی آمد . آه ! ای کاش هرگز به آنجا نیامده بودم . . او ساک خالی بزرگی را از کمد بیرون کشید . ناگهان چشمم روی چند لکه خونی که بر کفشهای کرم قهوه ای مردانه اش بود میخکوب ماند . حس کردم تمام اتاق دور سرم می چرخد . . یعنی آن خون متعلق به سعیده بود؟! او در چه وضعیتی بود؟! چرا خبری از او نشده بود.بار دیگر صدای زنگ در شوکه ام کرد . مرد ناشناس برای لحظه ای وحشت کرد و نگاهی به من انداخت . حس کردم دست و پایش را گم کرده است . ساک را برداشت و به سمت سالن دوید. باز هم صدای زنگ قلبم را لرزاند .وحشتناک بود. از روی صداهایی که می شنیدم حس کردم او قصد حمل جنازة سعیده را با آن ساک دارد ساک بزرگی بود و دختری با اندام سعیده به راحتی درآن جا می گرفت . صدای مبهمی از پشت در می شنیدم : سعیده ! سعیده ؟!! آهنگ صدایش آشنا بود . اما مغزم هنگ کرده بود انگار صدای آشنایی بود . صدای پای ناشناس را شنیدم که به سمت چپ سالن می رفت یعنی به سمت آشپزخانه . بعد صدای بازشدن درب پشت آشپزخانه را که به پله های اضطراری می خورد شنیدم و همزمان صدای کلید که در قفل در ورودی می چرخید .هر که بود خودش کلید داشت ، در را باز کرد و وارد شد : سعیده ؟!. باران ؟!.آه! این صدای آشنای کیان بود . ناگهان تمام وجودم گرم شد و اندکی از آن همه وحشت و اضطراب تحلیل رفت . صدای پایش مثل صدای پای فرشته ای نجات بخش در جانم می نشست، همه جا را با گامهایی سریع می گشت و به اتاق نزدیک می شد . داشتم از حال می رفتم . تا سرحد مرگ ترسیده بودم . وارد اتاق شد و با دیدن من در آن وضعیت آه از نهانش برخاست : خدای من !!! (به سمتم دوید و به نگاه اشکبارم چشم دوخت:) چی به روزت اومده ؟!؟! من فقط بی رمق می گریستم. چسب دهانم را بایک حرکت کند . کم آورده بودم . داشتم از فرط آنهمه فشار عصبی می مردم و با صدای بلند گریستم و او در حالیکه طنابم را باز می کرد و چهره اش رنگ هم دردی به خود گرفته بود سعی کرد آرامم کند : آروم باش . همه چی تموم شد. سعیده کجاست ؟در حالیکه بلند می گریستم با هق هق گفتم : نننمی دودونم . . حالم بد بود . آنقدر بد که نه چیزی می فهمیدم و نه به چیزی فکر می کردم : آروم عزیزم توروخدا آروم باش باران . طنابم را باز کرد . مثل کودکی بی پناه برخاستم . اما آنقدر ترسیده بودم و بی رمق بودم که نزدیک بود بیفتم . بازویم را گرفت و مرا به آغوش کشید . آغوشش گرم و امن بود . آنقدر امن که راحتم می کرد . سرم را به سینه اش چسباند : گریه نکن عزیزم گریه نکن . آخه سعیده با تو چیکار داشت ؟! چه اتفاقی افتاده ؟ تمام تنم می لرزید و گریه می کردم . مرا لبة تخت نشاند و من میان اشک و ترس گفتم : نمی دونم کی بود اومد .
نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت 14
حمید که در حیاط بود با دیدن آن‌ها با خنده رو به ماندگار گفت: یه بار نشد من بیام و تو رو تنها ببینم.
با این حرف حمید دل ماندگار شروع به لرزیدن کرد. مقصودش از تنهایی چه بود؟
عرق شرم راه تیره پشت کمرش را گرفت و بدون جواب سمت اتاق خاله‌اش پا تند کرد.
کرشمه هم به دنبالش دوید تا داخل اتاق شدند ماندگار نفس حبس شده‌اش را بیرون داد.
کرشمه با خنده و شوخی گفت: خاطر خواهت شده؟
با این حرف کرشمه سر ماندگار با سرعت سمتش چرخید، اصلأ این مورد در ذهنش جا نگرفته بود.
گوش‌هایش اوتوماتیک وار صدای هانیه را زنگ زدند.
تو که خودت خوشگلی پس یه پسر شهری رو تور کن تا ما هم پا مون به شهر باز بشه.»
ذهن ساده‌اش با خود اندیشید که آیا حمید جذاب گزینه‌ی خوبی برایش است یا نه؟!
چیزی تا آمدن امین نماندن بود و حمید هم قصد رفتن نداشت.
دل‌آرام و گل‌اندام با طاها آمده بودند و طوری که از حرف‌های شأن پیدا بود، دختر را قبول کرده بودند.
از آن‌طرف سوزان در پوست احمدآغا رفته بود و اجازه نمی‌داد تا امین برای آوردن ماندگار برود. او که از نقشه‌ی شوم دخترانش خبر داشت از هر دری که لازم بود وارد شد تا ماندگار امشب را در خانه‌ی عزیزش بماند.
وقتی احمد آغا موافقتش را اعلان کرد سوزان با سرعت سمت خانه‌ی برادر شوهرش رفت، تا به برادرزاده‌ی احمدآغا خبر بدهد؛ که به خانه‌ی مادری‌ گل‌اندام برود و خبر ماندن ماندگار را بدهد.
سمیر برادر زاده‌ی احمد آغا که یک ماشین درب و داغان داشت و برای مسافر بری از آن استفاده می‌کرد. حرف زن عمویش را قبول کرد و به شهر رفت.
وقتی خبر را محمد در خانه بازگو کرد، خوشحالی ماندگار وصف ناشدنی بود.
در آن زمان‌ها خاله‌اش معلم بود و آنشب ماندگار هم با سواد کمی که داشت کتاب‌های به قول خودش شهری را در دست گرفت و شروع به خواندن کرد.
حمید زیر چشم حرکات ماندگار را در نظر داشت و بدش نمی‌آمد کم‌کم طرح دوستی با دخترک زیبای روبرویش را بریزد.
سپس آرام خودش را از این گوشه‌ای خانه سمت ماندگار کشاند و آرام پرسید: خواندن بلدی؟
ماندگار که متوجه آمدن او نشده بود تکانی خورد که باعث خنده‌ی حمید شد. اما خودش را نباخت و با جرأت پاسخ داد: البته که بلدم!
خودش را از این گونه جواب دادنش نیز خنده گرفت. آخر به قول عمه خانم یا همان عمه‌ی مادرش دخترهای روستایی چشم دریده‌اند و او هم یک دختر روستایی بود!
از لقبی که عمه خانم روی او و امسال او مانده بودند خنده‌اش گرفت که باعث شد حمید بپرسد: جواب سوالم خنده داشت؟ این یعنی قبول؟
ماندگار گیج به حمید نگاه کرد، مگر او سوالی پرسیده بود؟
آرام گفت: متوجه نبودم. چیزی گفتی؟
حمید چشم گرد کرد و گفت: یه ساعته برای کی سخنرانی می‌کردم؟ نگو خانم اصلاً تو باغ نبوده!
حمید منتظر به ماندگار چشم می‌دوزد اما ذهن مانگار روی حرف‌های هانیه کلید کرده!
با تکان دست حمید به خودش می‌آید.
- تو حالت خوبه ماندی؟
ماندگاری که از مخفف شدن اسمش توسط حمید شوکه شده بود؛ زیر چشمی به افراد داخل اتاق نگاه انداخت. همه مشغول حرف زدن با یکدیگر خودشان بودند.

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت 13
هنوز به اتاقک‌ عزیز شان نرسیده بودند که صدای عمه خانم در آمد.
- چه خبره باز قشلاقی‌ها اومدند و ما هم باید با راحتی خداحافظی کنیم؟
این بود آن بهشتی که همان نگهبان دم درش هم عصاب نداشت!
ماندگار با خنده گفت: نه عمه خانم شما راحت باش ما که کاری به تو نداریم.
بعد هم بی توجه به نگاه‌های خمصانه‌ی عمه خانم سمت خانه‌ی عزیز شان دویدند.
دم در خروجی حیاط اتاق عمه خانم بود و هر باری که به شهر می‌آمدند، نیش و کنایه‌های عمه خانم تنها چیزی بود که همان دم در پذیرایی شان می‌کرد.
وارد اتاقک گنبدی و کوچک عزیز شان شدند و با سر و صدای بر سر و صورت عزیز هوار شدند.
عزیز هم خنده کنان سر و صورت نوه‌هایش را بوسه می‌کاشت و قربان و صدقه‌ای شان می‌رفت.
همان روز برای محمد خواستگاری رفتند. معلوم شد که دل‌آرام برای خواستگارش جواب مثبت داده است و حالا می‌خواهد برادرش را سر و سامان بدهد.
گل‌اندام، دل‌آرام و طاها هر سه باهم رفتند خواستگاری و ماندگار با عزیزش خانه ماند.
دلش روزهای کوچکی‌اش را می‌خواست، روزهایی که همراه خاله دل‌آرامش به خرید می‌رفت و یک روز تمام را فقط دو یا سه جنس خرید می‌کردند و بقیه فقط در حد دیدن و چانه زدن بود!
دل‌آرام عادت داشت وقتی برای خرید می‌رفت روزها شام میشد ولی خریدهایش تمام نمی‌شد؛ و جالب‌تر هم این‌که یک روز کامل دو یا سه جنس بیشتر هم نمی‌خرید و هی فروشنده‌ها را سردرد می‌داد و بالاخره جنس را نخریده رها می‌کرد.
حالا دیگر او آن ماندگار هفت، هشت ساله نبود که سر به دل خود ‌اش به خرید برود.
او دیگر دختر پانزده ساله‌ای بود که بیرون رفتن برایش ننگ حساب میشد!
گاهی دلش از آن قفس دو طبقه‌ای و این حرف‌های مضخرف می‌گرفت اما چون چاره‌ای نبود، مجبور به سکوت بود و بس!
ماندگار با عزیزش در خانه تنها بودند و ظهر را با خوردن کمی سبزی گذراند.
چیزی به عصر شدن نمانده بود که پسردایی مادرش به خانه‌ی عزیزش آمد.
حمید پسر جذاب و قد بلندی که چند سال از ماندگار بزرگ‌تر بود.
دلهره در دلش خانه کرد. اگر برادرش امین از راه می‌رسید و حمید را می‌دید قطعاً برای ماندگار خیلی تاوان سنگین را در راه داشت.
بعد از احوال پرسی سرسری با حمید سمت کوچه‌ی تنگ و باریک که راه خروجی خانه‌ی عزیزش هم بود دوید و با سرعت کرشمه که نوه‌ی عمه‌ی مادرش میشد را صدا زد.
کرشمه هم چون همیشه در خانه بود و دوست خوب ماندگار، با شنیدن صدای ماندگار حرفش را به سرعت قبول کرد و نزد ماندگار آمد.
هر دو، دوستانه هم را در آغوش کشیدند و دوباره به خانه‌ی عزیز برگشتند.

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 38
گوشی او خاموش بود . دلش را به دریا زد و شمارة سعیده را گرفت .
وقتی گوشی اش چند مرتبه زنگ خورد و به جای جواب دادن خاموش شد کیان به پایین ساختمان رسیده بود
و در حالیکه با عجله سوار ماشین می شد به اتفاق بدی فکر می کرد که ممکن بود برای باران رخ داده باشد
سعیده با قساوت تمام دخترک بیگناه را به صندلی داخل اتاق خواب طناب پیچ کرده بود .
دهانش را باچسب چسبانده بود و در حالیکه باران مثل ابر بهار می گریست و با نگاه و تکانهای ناامیدانه اش به او التماس می کرد رهایش کند لبخند می زد .
او در حالیکه داخل کیفش به دنبال سرنگ مورد نظرش می گشت لبخند زد :
نگران نباش خوشگلم درد نداره .
همچین زود راحتت می کنم که اصلاً نفهمی .
باران ناامیدانه و به زحمت خودش را اندکی تکان می داد و باورش نمی شد به آن زودی و در اوج جوانی به آخر خط رسیده باشد .
سعیده حتی به او توضیح نداده بود که به چه جرمی مجازاتش می کند.
باران دیوانه وار و از فرط ترس می گریست و باورش نمی شد این سعیده همان سعیدة به ظاهر مهربان باشد .
زن جوان در حال آماده کردن سرنگ بود و باران از فرط ترس قالب تهی کرده بود
آنجا برای او آخر خط بود بی آنکه امیدی به نجات داشته باشد .
سعیده با لبخندی پراز آرزو به سمت او رفت :
کوچولوی بیچاره .
واقعاً برات متأسفم .
نفس باران به شماره افتاده بود و با تمام قدرت بدنش را که محکم به صندلی طناب پیچ شده بود تکان می داد.
اما هرچه بیشتر تلاش می کرد نا امیدتر می شد . .
صدای زنگ در ناگهان هردوی آنها را شوکه کرد .
سعیده منتظر میهمانی بود که دیر کرده بود اما مطمئن نبود خودش باشد، باتردید به باران خیره شد:
صدات در نیاد . .
او از اتاق بیرون رفت .
باران تا سرحد مرگ ترسیده بود و گوشهایش را تیز کرده بود.
صدای پای سعیده را می شنید که هر چه به سمت در می رفت در فضا کم رنگ ترمی شد. ی سکوت برقرار شد .
باران تمام قدرتش را در گوشهایش جمع کرده بود تا صداها را بشنود .
در کمال ناباوری اش در باز شد صدای خندان سعیده را شنید که گویی میهمان را می شناخت : بیا تو .
منتظرت بودم ، خوب موقعی اومدی .
صدای ناشناس مردی به گوش رسید :
تنهایی ؟
باران از ترس به خود می لرزید .
ترجیح می داد حرکتی نکند و صدایی ندهد.
اگر سعیده به او اعتماد نداشت در چنان شرایطی در را برایش باز نمی کرد :
نه خیلی .
یه کمی دیر اومدی .
دختره رو بستم .
داشتم کار رو تموم می کردم .
– پول من کجاست ؟
- همه اش تواین کیفه .
بازهم سکوت .
سکوت آنها باران را بیشتر می ترساند .
صدای افتادن چیزی به گوش رسید و درپی آن سعیده وحشت زده داد زد :
داری چه غلطی می کنی عوضی؟! گویی او ترسیده بود .
صدای پاها و برخورد چیزی به زمین نشان می داد آن دو درگیر شده اند و ناگهان صداها تمام شد .
بازهم سکوت .
باران آنقدر قوی نبود که بتواند دوام بیاورد .
او موجود ترسویی بود و فشار ترس کاملاً او را به هم ریخته بود .

آنقدرترسیده بودم که قلبم داشت از حرکت می ایستاد.
سینه ام درد گرفته بود و نفسم در نمی آمد.
بار دیگر صدای پایی آرام سکوت وهم انگیز خانه را در هم شکست .
گامهایی که با تردید به اتاق نزدیک می شدند.
اینجا آخر خط بود و با مرگ فاصله ای نداشتم .
آب دهانم را از گلوی خشکیده ام پایین دادم .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 37
طبق قرار رأس ساعت شش بعدازظهر باران باید آنجا می بود اما ترافیک خیابانهای شلوغ او را کمی معطل کرده بود .
وقتی سر آن کوچة پهن از تاکسی پیاده شد ، گوشی اش زنگ خورد .
دیدن شمارة کیان بیشتراز هرچیزی خوشحالش کرد .
شب گذشته هزار بار خواسته بود شماره اش را بگیرد و از حالش باخبر شود اما به زحمت جلو خودش را گرفته بود .
ذوق زده در حالیکه وارد کوچه شده بود گوشی را به گوشش چسباند :
سلام آقای زند
صدای گرم و مغرور اما مهربان کیان در گوشی پیچید :
سلام دختر خوب.
حالت چطوره ؟
بهتری ؟
لطف کلامش چنان در جان باران نشست که تمام اتفاقات را برای لحظه ای فراموش کرد و تنها به این می اندیشید که جداً شیفته این صداست :
خوبم. .
– لبت چطوره ؟ هنوز درد می کنه ؟
لبخند با تمام زیبایی اش بر لبان باران نشست و با لحنی به سادگی و معصومانة یک دختر گفت : مهم نیست . .
صدای نفس گرم کیان در جانش پیچید :
چرا دختر مهمه .
من همه جوره روزت رو خراب کردم . توی خیابونی ؟ صدای ماشین می آد ؟
- بله .
دارم می رم خونة سعیده جان .
شنیدن نام سعیده کیان را کمی عصبی کرد و صدای بوق هشدار گوشی باران در آمد:
آقای زند شارژ گوشیم داره تموم می شه، الان قطع می شه .
کیان با تردید پرسید : خونة سعیده چه خبره ؟
-خبر خاصی نیست . من و یاسمین رو دعوت کرده چند ساعت دور هم باشیم.
- خیلی خب .خوش بگذره .
- ممنون . شما هم بعدازظهر خوبی داشته باشید . .
باران تماس را قطع کرد وکیان همانطور که در دفتر کارش پشت میز نشسته بود به فکر فرو رفت .
همه رفته بودند و او در شرکت تنها بود .
ازکار سعیده سر در نمی آورد.
رفتارش توجیهی نداشت و اورا سردرگم می کرد اما هرچه بود حس خوبی نداشت .
اصلاً سعیده با داشتن آنهمه دوست صمیمی چطور فقط از باران در کنار یاسمین دعوت کرده بود .
سرش هنوز درد می کرد .
نفسش را یکجا بیرون داد و گوشی اش را روی میز گذاشت .
فکرش آنقدر متمرکز نبود که بتواند کاری انجام دهد.
دلش بیهوده شور می زد و اصلاً نمی دانست نگران چیست .
سرش را بی اختیار روی دستانش برمیز نهاد .
روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بود و جداً نیاز به استراحت داشت .
گویی هیچ چیز آرامش نمی کرد .
تلنگری به در نواخته شد.
با تعجب سرش را بلند کرد !
چه کسی می توانست باشد ؟!
- بله ؟!!. .
در باز شد و یاسمین با لبخند میان در قرار گرفت :
ببخشید آقای زند من فراموش کردم لپ تاب تون رو ببرم .
کیان از دیدن او کاملاً تعجب کرده بود و در حالیکه مؤدبانه به لپ تاب اشاره می کرد گفت :
بفرمایید .
منم اصلاً موقع رفتنت حواسم نبود بهت یادآوری کنم .
یاسمین با لبخند به سمت میز او آمد .
لپ تاب را برداشت و با تشکر به سمت در بازگشت .
هنوز از اتاق خارج نشده بود که چیزی مثل برق از ذهن کیان گذشت و با تردید خطاب به او گفت :
مهمونی خوش بگذره یاسمین جان.
یاسمین با لبخندی آمیخته با تعجب اورا نگریست :
مهمونی ؟!.
شوخیتون گرفته آقای زند ؟
شما اینقدر کار روی سرمن ریختید که باید تمام شب هم بیدار بمونم .
( بعد لبخندش را تکرار کرد :)
فعلاً خدانگهدار .
او رفت و کیان تا چند ثانیه با تردید به درب اتاق خیره مانده بود . .
آه ! خدای من !
پس قضیه این مهمانی شوم چه بود ؟!
گوشی اش را برداشت و به سرعت شمارة باران را گرفت .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت 12
ناسزاها ادامه داشت و ماندگار بود و فکری این که یک زن که نمی‌توانست به تنهایی حامله شود؛ پس چرا مادرش تنها بار تمام حرف‌ها را به دوش می‌کشید؟
اگر پدرش آنقدر پاکدامن بود و به سوزان خیانت نمی‌کرد شاید حالا هیچ کدام در وضعیتی که بودند، نمی‌بودند.
دعوا بالاخره با پا در میانی سوزان ختم شد و تصمیم بر این شد که ماندگار آن روز را اجازه دارد تا خانه‌ی مادربزرگش برود اما شب حق ماندن در آنجا را ندارد. ماندگار می‌دانست سوزان بی دلیل پا در میانی نکرده است، اما این‌که هدف سوزان چی بود را هم نمی‌دانست.
راه را در سکوت طی می‌کردند. طاها دست در دست دایی‌اش راه می‌رفت و ماندگار در فکر حرف‌های خواهرانش بود. حرف‌های که دلش می‌خواست جامه عمل بپوشند و بعد از رفتار صبح پدرش این تصمیمش مصمم‌تر شده بود.
دو شخص مسلح سد راهشان شد، ماندگار ترسیده دست مادرش را گرفت که مرد‌ها رو به محمد پرسیدند: خانوم‌ها چه نصبتی باهات داره؟
محمد با لحن ترسیده اما آرامی جواب داد.
- خواهرم و خواهر زاده‌هام.
مردان نگاهی بین هم رد و بدل کردند و یکی دست محمد را کشید که جیغ ماندگار و گل‌اندام به هوا رفت. مرد دومی با بدخلقی داد زد.
- ساکت شید فقط بازجوییه!
مرد اولی محمد را سمت کشید و آرام طوری که ماندگار و مادرش نشوند گفت: اسم شوهر خواهرت چیه؟
محمد با ترس لب زد.
- سید احمدآغا.
دوباره پرسید: اسم خودت و اون پسره؟
- اسم خودم محمد و پسر خواهرم طاها.
- چند خواهر و برادرین؟
محمد آب دهانش را قورت داد و آرام گفت: یه برادر مون شهید شده، یه خواهر تو خونه دارم، یکی هم اینه و یه مادر پیر دارم.
مرد سری تکان داد و سمت ماندگار، گل‌اندام و طاها رفت که هر سه در بغلم هم از ترس می‌لرزیدند. مرد دومی که متوجه آنها بود تا مبدا حرف‌های محمد را شنیده باشند سمت محمد رفت و با نگاه سرد و وحشت‌ناکش خیره‌اش شد تا مبادا اشاره‌ای به خواهرش برساند.
مرد اولی سمت ماندگار شان رفت و همان سوال‌ها را از آن‌ها پرسید: آقا چه نصبتی باهاتون داره؟
ماندگار و گل‌اندام با صدای ران یکی کلمه دایی» و دیگری کلمه برادر» را بردند.
مرد با صدای وحشت‌ناکش گفت: اسمش چیه؟
دوباره هر دو لرزان لب زدند.
- محمد.
مرد با انگشت نوک اسلحه‌اش را پاک کرد و گفت: آخرین سوال اسم شوهرت چیه خانوم؟
گل‌اندام در حالی که بیشتر ماندگار و طاها را به خود می‌فشرد گفت: سید احمدآغا.
مردی که سوال می‌پرسید رو به مرد که نگهبانی می‌داد برگشت و گفت: ولش کن مسافرن.
هر دو سری به هم تکان دادند و از ماندگارشان دور شدند، نفس‌های حبس شده‌ی شان را عمیق بیرون فرستادند و ماندگار، گل‌اندام و طاها هر سه سمت محمد دویدند و همدیگر را در آغوش کشیدند.
گل‌اندام با گریه گفت: خدا هرچی طالبه از روی جهان محو کنه که یه لحظه راحتی نداریم.
محمد هم با تکان سر و قورت دادن آب دهانش گفت: آمین بریم که دیر نشه.
دوباره راه افتادند. دست و پای ماندگار و طاها هنوز هم می‌لرزید.
سر راه یک ماشین درب وداغان گیر شان آمد و همان را برای پیمودن باقی راه انتخاب کردند.
از آن طرف هانیه و محبوبه در پوست خود نمی‌گنجیدند برای نقشه‌ی که طرح ریزی کرده بودند. پروانه گر چند راضی نبود ولی دلش برای مخالفت هم نمی‌آمد. آخر گل‌اندام باعث شده بود زندگی شان از هم بپاشد!
ماندگار شان همین که از ماشین پیاده شدند با سر و صدا سمت خانه‌ی فقیرانه‌ای عزیز شان پرواز کردند. کوچه‌ی تنگ و باریک را با دویدن طی کردند و داخل حیاط نسبتاً بزرگ خانه‌ی عزیز شدند. خانه‌ی که همان حیاط نسبتاً بزرگش و اتاقک‌های کوچکش بهشتی محسوب می‌شد برای دل‌های خسته‌ی شان.

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 105 (پایانی)
اخم تصنعی همراه با خنده بر چهره ام نشاندم.
-از اون خنده ات مشخصِ که قراره چه قدر به حرفم گوش بدی.
از روی زمین برخاستم. امید مشغول حرف زدن با محمد بود. مادر امید من را گوشه ای کشاند و شروع کرد به حرف زدن.
-از همون بار اول که دیدمت برام مثل نهال شدی. تو به قدر کافی فهمیده و بالغ هستی. ازت می خوام پسرم رو خوشبخت کنی از اون خواستم نذاره آب توی دل تو ت بخوره. همیشه مراقب همدیگه باشید. این حرف ها رو قبلا به امید هم گفتم، با عشق شروع کردید. اگه همه ی مشکلات رو با حرف حل کنید و روتون توی روی هم باز نشه، زندگیتون تا ابد بر پایه ی عشق استوار می مونه.
در آغوشم گرفت.
-چشم، تا وقتی شما و مادرم هستین من و امید خوشبختیم چون اجازه نمی دید خطا بریم. به همه ی توصیه هاتون عمل می کنم. نگران ما نباشید و از خودتون مراقبت کنید.
بالاخره دل کندیم و رفتیم. ساعت شش غروب را نشان می داد اما به دلیل هوای بارانی گویی شب بود. امید بخاری ماشین را روشن و برف پاک کن را فعال کرد.
-امید چرا از این مسیر اومدی؟
نگاهم کرد. گرم بود، حتی گرم تر از آتش.
-دو دقیقه ی دیگه می رسیم و متوجه می شی. یه تنبیه حسابی هم برات در نظر گرفتم چون فراموش کردی.
گیج نگاهش کردم، چه چیزی را فراموش کرده بودم؟
-چی رو فراموش کردم؟ مگه قرار نیست بریم ماه عسل؟
خندید.
-بله ولی قرار بود قبل از رفتن جایی بریم.
-آخه.
انگشت اشاره اش را به طرف کوچه ای که نزدیک مدرسه دریا بود برد.
-پیاده شو
با هم پیاده شدیم، امید کنارم آمد و با هم در آن کوچه‌ ی کم قطر رفتیم. هنگامی که من را وادار کرد به دیوار تکیه کنم و او دستانش را اطراف سرم برد، یادم آمد چه چیز مهمی را فراموش کردم.
-یادته قرار بود توی این کوچه، زیر همین بارون، توی یه همچین حال و هوایی یه اعترافی بهت بکنم؟
در آتش نگاهش تب کردم، اما قطره های باران مرا همچو مادری دلسوز و مهربان پاشویه کردند و اجازه ی تشنج کردن ندادند.
-آره، خوب یادمه.
-اما توی مسیر این طور به نظر نمی رسید.
صورت هایمان کاملا خیس شده بود و آب از ابرو و مژه های من و امید چکه می کرد.
لبخندی زدم و مرموزانه در دو گوی مشکی اش براق شدم.
-این دفعه رو ببخش همسر جان‌.
چشمانش نورانی شد و لب هایش خندید.
-از حالا یاد گرفتی چطور من و خام کنی؟
از سرما به خود لرزیدم. پیشانی ام را به پیشانی اش زدم.
-بله، ت نه یعنی این‌.
هیچ نگفت، فقط نگاهم کرد و در صورتم ذل زد.
-ساحل؟
-جانم؟
-می خوام سر فصل زندگی مشترکمون این جمله باشه. چون وقتی اولین بار توی چشمات نگاه کردم به معنی واقعی کلمه نفسم چند ثانیه ای قطع شد.
عاشقانه به اون چشم دوختم.
-چی باشه؟
چند ثانیه ای در چشمانم نگاه کرد، بدون حتی یک بار پلک زدن و بعد زمزمه وار لب گشود.
-چشم ها هم نفس می گیرند.
همان شد، اسم داستان زندگی مان را (چشم ها هم نفس می گیرند) گذاشتیم. به ماه عسل رفتیم و برگشتیم و صفحه ی جدیدی از فصل عشقمان نیز رقم خورد و هر ثانیه از زندگی شیرین مان نهایت لذت را می بردیم. پایان شب سیه سپید است.

نوشته : نگین شاهین پور

پایان

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت 11
آنقدر خوشحال بود و دل پاک که حسادت خواهرهایش در نظرش نیاید.
با لبحند گشاد و صورت پُر ذوق گفت: قراره بریم شهر!
ابروهای هانیه از تعجب بالا پرید و ماندگار بدون توجه به حسادت او سمت حمام رفت تا دست و صورتش را بشورد.
هانیه همانجا در خشکش زده بود و باز هم غرق در این فکر بود که چطور ماندگار را در نزد پدر بد جلوه دهد. این دختر هیچ‌گاه دست از این کارهایش بر نمی‌داشت.
صدا زدن‌ها محبوبه رشته‌ی افسار گسیخته‌ی افکارش را درید.
- هانی به چی فکر می‌کنی؟
هانیه ابرو در هم کشید و با لحن عصبی گفت: بازم قراره بره شهر.
محبوبه هم حرص زد حتی سال به سال رفتن ماندگار به شهر را چشم دیدن نداشتند.
هانیه بشکنی زد و گفت: فهمیدم باهاش چی‌کار کنم!
محبوبه که تازه شروع به فکر کردن کرده بود تا نقشه‌ی پلیدی برای ماندگار بکشد از صدای ذوق زده‌ی هانیه به وجد آمد پرسید: چی؟
همان لحظه ماندگار با چهره‌ی بشاش از حمام بیرون آمد و خواست سمت اتاقش برود که هانیه صدایش زد.
- ماندگار!
برگشت و عادی از هر فکر پلید و شیطانی گفت: هوم؟
- عزیزم یه خواهش ازت داشتم.
ماندگار که می‌خواست خواهرانش او را دوست داشته باشند بدون مخالفت سریع پرسید: چی؟
هانیه لبخند مسخره‌ای زد و گفت: وضعیت اینجا رو که می‌دونی. ما رو نگاه سن مون از بیست گذشت شوهر نکردیم اجازه‌ی رفتن به شهر رو نداریم.
مکثی کرد که ماندگار گفت: خوب من چی‌کار می‌تونم بکنم؟
لبخند پلیدی روی صورت هانیه شکل گرفت که ماندگار به پلیدی آن پی نبرد.
هانیه بی توجه به نگاه پرسشی ماندگار دستش را کشید و داخل راه پله‌ها برد و آرام طوری که کسی نشنود پچ زد.
- وقتی رفتی شهر. تو که خودت خوشگلی پس یه پسر شهری رو تور کن تا ما هم پا مون به شهر باز بشه شاید از حرف‌های زشت مردم این روستا نجات یافتیم. هم تو حرفی نمی‌شنوی و هم ما شوهر می‌کنیم و نام مون بلند میشه که دختر‌های آغا صاحب در شهر عروس شدن!
ماندگار که از تعصب پدرش باخبر بود و می‌دانست که اگر پدرش چنین حرفی رو بشنود او را زنده به گور می‌کند با ترس لب زد: نه نمیشه اگه آغا بفهمه اون وقت.
هانیه با بدجنسی وسط حرفش پرید و گفت: از کجا می‌خواد با خبر بشه؟ این حرف فقط بین خود مون می‌مونه.
استرس در وجود ماندگار لانه کرده بود و صدا زدن‌های مادرش باعث شد حرف را نصفه بگذارد و نزد مادرش برود.
- بلی؟
- لباس‌های طاها رو هم بردار همه اشو.
زیر لب آرام چشم» گفت و سمت دستمالی که لباس‌های طاها را در آن بسته بود رفت و بازش کرد تا مطمعن شود تمام لباس‌ها است.
زندگی خوشی نداشت ولی همین لحظه‌های حداقل کم برایش شیرین‌تر از شهد بود.
صدای در اتاق شان آمد، ماندگار هنوز برنگشته بود که ببیند کی است که صدای پدرش را شنید.
- ماندگار خونه می‌مونه و فقط خودت و طاها میری.
ماندگار با این حرف پدرش وا رفته در جایش نشست.
چرا لحظه‌های خوب زندگی این‌قدر کم بودند؟
لب‌هایش باز و بسته می‌شدند اما آوایی نبود انگار کسی زبانش را از حلقوم بیرون کرده باشد.
گاهی لعنت می‌کرد خودش را به خاطر این ضعفش، اما مثل همیشه چاره‌ی جز سکوت نداشت.
گل‌اندام به طرف داری از دخترش گفت: احمدآغا بذار بره تا شام بمونه بعدش دست امین می‌فرستمش.
از این که دست امین بگذارنش بهتر بود که اصلاً نرود. آخر امین برادر بزرگش بود که اصلاً از ماندگار خوشش نمی‌آمد. شاید بین خواهران و برادرانش بی طرف‌ترین شان همان رضا و پروانه بود.
دوباره همان دعوایی همیشگی بود و صدای دادهای پدرش که نیتیش را برای نرفتن ماندگار اعلام می‌کرد و جیغ‌های مادرش که می‌خواست ماندگار هم همرا آنها برود.
احمدآغا بی توجه به ماندگارِ در خود مچاله شده داد زد: ببریش شهر که چی بشه، هان؟ که بشه یک خونه خراب‌کن مثل خودت! همین و می‌خوای؟
گل‌اندم هم که نمی‌خواست کم بیاورد جیغ کشان گفت: پس بمونمش اینجا که بشه کنیز زنت؟
- از خونه خراب کنی که بهتره کنیزی کردن.
- اینقدر که بهتر بود چرا عقدم کردی؟
باز هم پدرش جوابی را داد که نباید می‌داد.
- چون توی سلیطه رو باید آروم می‌کردم تا آبروی خودم رو می‌خریدم. اگه حامله نشده بودی می‌مردمم عقدت نمی‌کردم!

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 36
سعیده نمی دانست که او دقیقاً به واسطة همان جملات تحریک آمیز هر لحظه نسبت به باران متمایل تر می شود .
کیان دیگر نمی خواست چیزی بشنود او را به سمت مبلی پرت کرد و با عصبانیت آنجا را ترک کرد .
احساس مالکیت سعیده برایش به اندازة پشیزی نمی ارزید ،
عشق سعیده برایش بوی تعفن گرفته بود .
یک عشق غریزی ، پوچ و تو خالی. .

نه !
انگار اصلاً خوابم نمی برد
فکر آن بعدازظهر ازسرم بیرون نمی رفت .
یعنی کیان با آن دو نفر چه کرده بود ؟.
آنها را کشته بود ؟!
شاید هم تهدیدشان کرده بود و رها یشان کرده بود .
ای کاش از ترس بیهوش نشده بودم .
بار دیگر در سایه روشن اتاق چشمانم را کمی تنگ تر کردم تا عقربه های ساعت دیواری را که در سیاهی گم شده بودند بهتر ببینم .
صدای مبهم اذانی که از دور دستها به گوش می رسید
برای لحظه ای بی قراری ام را با خود برد
و بعد گویی همه چیز در صدای زنگ ساعت کوچک مادربزرگ گم شد .
مادربزرگ غلطی زد و ساعت را خاموش کرد .
قبل از اینکه او حرکتی کند من برخاستم تا آمادة نماز خواندن شوم .
صبح زود از خانه بیرون زدم .
مسافت زیادی را بی آنکه حس کنم در سرما پیاده رفتم .
ساعت از نه گذشته بود که به محل کارم رسیدم .
سارا با تعجب نگاهم کرد و به جای جواب سلامم گفت : چته ؟!
چرا رنگ و روت پریده ؟
قبل از اینکه دهان باز کنم گوشی ام زنگ خورد ،
به جواب کوتاهی بسنده کردم : چیزی نیست .
دیشب بی خوابی زده بود به سرم .
با تردید به شمارة سعیده که روی صفحة گوشی بود چشم دوختم .
سعیده چه کاری می توانست با من داشته باشد ؟
با لبخندی تصنعی گوشی را جواب دادم :
سلام سعیده جان ؟ خوبی ؟
صدایش مثل همیشه گرم و شادی بخش بود :
سلام عزیزم .
ممنون تو خوبی ؟
کم پیدایی ؟
دیگه سراغ ما نمی آی
– درگیر کارهام هستم . .
او بعد از کلی خوش و بش برای عصرانه به منزلش دعوتم کرد و گفت یاسمین هم بعد از ظهر می آید تا چند ساعتی را با هم خوش باشیم .
با کمال میل قبول کردم .
برنامة خوبی برای تغییر روحیه ام بود. .

سعیده تماسش را قطع کرد و لبخند پیروزمندانه ای برلب نشاند . .
او تصمیمش را گرفته بود .
به قدری شیفتة کیان زندبود که نمی توانست گوشه ای بنشیند وناظر از دست دادنش باشد . برای او کیان همه چیز بود.
عشق .زندگی .ثروت . .
نمی توانست بنشیند و در کمال آرامش ببیند دختری مثل باران جایش را بگیرد .
عشق چنان چشمانش را کور کرده بود که از هیچ کاری مضایقه نمی کرد
اگر بارانی در کار نمی بود همه چیز رنگ عادی به خود می گرفت .
او برای بدست آوردن آن زندگی نصف و نیمه کم تلاش نکرده بود که حالا دو دستی آنرا به دختر دیگری تقدیم کند . .
این وسط باران زیادی بود و باید شرش را از سر زندگی او کم می کرد.
او نقشة شوم مرگ دخترک را کشیده بود و می خواست او را به بهانة میهمانی دوستانه به منزلش بکشاند . .
برای او مهم نبود که باران چقدر مقصر بود . برای او فقط کیان مهم بود و بس . .
ساعتها به سرعت سپری می شدند و سعیده بی تابانه در انتظار ورود تنها میهمان بعداز ظهرش بود .
خلاص کردن باران بوسیلة یک آمپول هوا برایش به سادگی آب خوردن بود .
این دقیقاً کاری بود که او درست زمانیکه برای فریبرز کار می کرد با صمیمی ترین دوستش کرده بود بدون اینکه آب از آب تکان بخورد . .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 35
نگاه زیبایش را به چشمان پر حسرت سعیده دوخت .
برای چند لحظه هیچ چیز به ذهنش نمی رسید اما سرانجام لب گشود :
نگران چی هستی ؟!
سعیده لبخندی از سر دلمردگی زد :
نگران اینکه دیگه حتی سراغمو نگیری .
نگران اینکه نگاهم نکنی و دلم که اسیر این چشمهاست دق کنه .
نگران اینکه ( کمی سکوت کرد و بعد
گویی به خودش جرأت داد تا بتواند نام رقیبش را به زبان بیاورد :)
باران تمام قلبت رو بگیره . .
کیان وامانده بود .
سعیده اورا از خودش هم بهتر می شناخت .
نیازی نبود چیزی را در برابر سعیده انکار کند.
– روز اول بهت گفتم به من دل نبند عروسک .
سعیده لبخند تلخش را تکرار کرد .
در چشمانش اشک حسرت حلقه زده بود:
روز اول به من گفتی هرگز نه من و نه هیچ عروسک دیگه ای نمی تونه راهی به قلبت باز کنه
حرفهای نیش دار سعیده اورا آزار می داد.
لیوان را به دست او داد و در حالیکه زیر لحاف فرو می رفت گفت :
من قلب ندارم دختر
او با گفتن اینجمله چشمانش را بست و سعیده را وادار به برخاستن کرد .
اما هنوز چند قدم مانده بود تا از در اتاق خارج شود که کیان گفت :
شنیدم این روزها مصرفت رفته بالا . .
سعیده با نگرانی به سمت او چشم دوخت :
این روزها حالم خوب نیست .
کیان با عصبانیت تکانی به خود داد و نیم خیز شد :
چه مرگته که خوب نیستی ؟
با این افکار چرندی که تو مغزت جمع کردی باید هم کارت به اینجا بکشه سعیده با حسرت به او چشم دوخت ،
به او که دیگر نگاهش هیچ رنگی نداشت .
می دانست که کیان را از دست داده است :
افکار چرندم می گه دیگه جایی تو قلبت ندارم
من به خاطر تو هر کاری کردم .
به خاطر اینکه دوستم داشته باشی هر جور خواستی در اختیارت بودم .
کیان عصبی برخاست و در حالیکه به سمت او که چند قدم بیشتر با هم فاصله نداشتند می رفت گفت :
انگار جنابعالی یه چیزایی رو فراموش کردی !
سعیده سری با تأسف جنباند و خواست اتاق را ترک کند که کیان بازویش را محکم گرفت و او را به عقب کشید :
صبرکن خانم خانما .
اولاً به خاطر من کاری نکردی .
هرکاری کردی به خاطر خودت بود .
انگار یادت رفته کی از تو لجن بیرون کشیدت .
من برات کم نگذاشتم که سرم منت بذاری
سعیده از اینکه اورا عصبانی کرده بود پشیمان شده بود .
آنقدر شیفتة او بود که نمی توانست اورا برنجاند .
کنار پایش زانو زد و در حالیکه اشکش جاری شده بود گفت :
همه چیز رو ازم بگیر .
من چیزی نمی خوام .
فقط اجازه بده یه گوشه از زندگیت بمونم .
رفتارش حال کیان را به هم می زد گویی هیچ عزت نفسی در او وجود نداشت .
کیان قدمی به سمت در برداشت سعیده برخاست و به دنیالش دوید .
بیرون از اتاق دستش را ملتمسانه گرفت و به او چشم دوخت :
باران چی داره که من ندارم هرکاری بگی حاضرم برات بکنم .
کیان با اکراه دستش را از چنگ او رها کرد و در حالیکه کتش را از روی مبل برمی داشت با لحنی خشک و جدی گفت :
هر چی که بهت دادم ارزونی خدمتی که تصور میکنی به من کردی.
امیدوارم بعد ازاین خوب زندگی کنی . .
سعیده نمی خواست او با آن حالش آنگونه آنجا را ترک کند
اما می دانست که کیان تصمیمش را گرفته است .
التماس هیچ فایده ای نداشت .
قلب سنگی کیان سخت تر از آن بود که التماسهایش آنرا نرم کند :
من اجازه نمی دم اون دختر همه چیزمو بگیره .
نمی ذارم تو رو از من بگیره .
حرفهایش کیان را عصبی تر میکرد.
او از اینکه مدام نام باران را می شنید راضی بنظر نمی رسید .
هنوز مطمئن نبود که احساسش نسبت به باران چیست .
با عصبانیت به سمت سعیده برگشت .
بازوان دخترک را گرفت و اورا به شدت تکان داد .
سعیده حس میکرد استخوانهایش در حال خورد شدن است :
دست از پاخطا کنی با دستای خودم می کشمت .
سعیده با نگاهی راسخ و منزجر نسبت به باران به او خیره شده بود :
بهتره همین حالا اینکار رو بکنی .
نمی ذارم جامو بگیره .
نمی ذارم دستت بهش برسه .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت 5
مادر دخترک از همان بدو تولدش سر زا رفته بود و این دخترک، هیچ مهر و محبت مادرانه ای نچشیده بود و تجربه ی احساس مادر دختری را نداشت.
تا دو سه سالگی کنار مادربزرگ پیرش و پدرش زندگی می کرد تا اینکه همان زمان ها پدرش دوباره ازدواج کرد به امید آن که هم آن زن همدمی برایش باشد و هم برای دخترک تنها و مظلومش مادری کند.
اما چه می دانست که این زن به ظاهر مهربان چه ها که با دختر عزیز دردانه اش نمی کند. روزی نبود که تن نحیف دخترک زیر کتک های این زن سالم بماند و

تهدیدش می کرد که اگر به پدرت بگویی بلای بدتری هم سرت خواهم آورد.
دخترک هم چاره ای جز پذیرفتن نداشت و تمام دردهایش را در دل کوچکش می ریخت و تظاهر می کرد که همه چیز خوب است.

بخاطر آن که نسرین مجبورش می کرد تمام کارهای خانه را انجام دهد، همه جور کاری بلد بود.
مانند کارهای خانه و تمیز کاری منزل، پختن غذا، ایستادن در صف نفت و سایر کارها.
به جای بچگی کردن و بازی با هم سن و سالانش مجبور به انجام دادن کارهای خانه بود و با وجود سن پایینی که داشت، خیلی زود توانست همه چیز را یاد بگیرد و به قول پدرش او خیلی بیشتر از سنش می فهمید و باهوش بود.
فقط سه کلاس درس خوانده بود که یک دلیلش نسرین بود که آن قدر با پدر دخترک حرف زده بود و مغزش را شستشو داده بود که دیگر اجازه ی تحصیل به او ندادند.
امشب هم مهمان داشتند. قرار بود خانواده ی نسرین به خانه شان بیایند که اصلا ازشان خوشش نمی آمد. از نسرین و هر چیز و هر کس که به او مربوط بود، بدش می آمد.
پدر نسرین نظامی بود و آن قدر چهره اش جدی و بداخلاق و آن قدر همه از شکنجه دادن متهم هایش حرف زده بودند که ناخودآگاه از او می ترسید و حس بدی به او داشت.
مادرش هم مدام به او می گفت که عروس خودم هستی و از این بابت بسیار حرصش می گرفت و زیادی پشت سر دیگران حرف می زد و تمسخر می کرد و گلشیفته نیز از این اخلاقش خوشش نمی آمد.
با حرص مشغول جارو زدن حیاط و لعن و نفرین کردن نسرین شد. آن قدر از او بدش می آمد که یک روز نبود نفرینش نکند و آروزی مرگش را نداشته باشد.
حیاط بزرگ و پر دار و درختشان را آن قدر جارو کرده و شسته بود که از تمیزی زیاد برق می زد. دلش نمی خواست بهانه ای دست نسرین بدهد که باز هم به جانش غر بزند.
با خستگی و در حالی که عرق از سر و رویش جاری شده بود، کنار حوض فیروزه ای رنگ زیبایشان نشست و نگاهی به ماهی های قرمز داخل آن که در آب بودند، کرد و گلدان های شمعدانی و حسن یوسف هایی که دور حوض چیده بودند را با حوصله آب داد.
عاشق گل و گیاه بود. گاهی اوقات ساعت ها با آنها مشغول می شد. هم بهشان رسیدگی می کرد و هم با آنها حرف می زد.

نویسنده: فاطمه

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 48
بهادری به خیابان خیس مقابلش چشم دوخت و به بارانی که بی وقفه می بارید :
وقتی فریبرز اون بلا رو سر نیلوفر آورد از عشق تو نسبت به اون دختر بی خبر بود .اونروز مست بوده و وقتی نیلوفر وارد خونه می شه تو عالم مستی به خاطر شباهت زیادش به آهو فکر می کنه .
( بهادری مکث کوتاهی کرد . نمی خواست بیش از آ ن نام نیلوفر را تکرار کند و آن حادثه را به یاد کیان بیاورد: ) بگذریم
من اون طفل معصوم رو ندیدم . خدا بیامرزش
آهو و مشکاتی بعد از مرگ بچه شون حسابی داغون شده بودند تا خدا یه بار دیگه اونا رو صاحب بچه کرد . فریبرز نتونست اونو از بیمارستان به . اما بالاخره وقتی بچه فقط دوماهش بود یکی از خدمتکارها رو خرید و اونم بچه رو براش ید وبه دستور فریبرز اونو به عنوان بچه خودش فروخت به پدرو مادر فعلیش . خدمتکار هم بعد از اون گم و گور شد .
اینطوری فریبرز داغی به دل مشکاتی و آهو گذاشت که پیرشون کرد
کیان به دقت به او چشم دوخته بود و در دل آرزو می کرد حدسش درست نباشد : بچه دوم چی شد ؟
بهادری برای لحظاتی طولاتی و پر از ابهام در سکوت به او خیره مانده بود و بالاخره لب باز کرد :
اون همین بارانه . کیان بی اختیار چشمانش را بست و سرش را به تکیه گاه صندلی چسباند . حدسش درست بود . بهادری ادامه داد : اونشب تو مهمونی وقتی دیدمش فکر کردم آهوست که زنده شده و جلوم ایستاده
ش مثل سیبی که از وسط نصف کردنه. کاش بودی و بابات رو می دیدی که چطور با دیدنش بعد از اینهمه سال .( لحظه ای سکوت کرد:)
گاهی دلم براش می سوزه . تو اینهمه سال بعد از آهو یکبار هم ندیدم که چشماش اینطوری برق بزنه . حتی وقتی ت آشنا شده بود کیان بی آنکه چشمانش را باز کند میان حرف او رفت : بسه دیگه عمو !. بسه !. .
– نه بس نیست . اونشب پدرت دم دمای صبح مست و خراب اومد خونم . یه چیزایی می گفت که منو می ترسوند . باورم نمی شه یه نفر بتونه تا این حد عاشق باشه و به انتقام فکر کنه . فریبرز کینه شتریه . کیان با غضب به او خیره شد . در تاریک و روشن ماشین چشمان شهلا و زیبایش می درخشید : نمی ذارم دستش به باران برسه . . بهادری با حسرت به او چشم دوخته بود : بهتره این کار رو بکنی . فریبرز می خواد از باران یه طعمه بسازه واسه زجرکش کردن مشکاتی . شک نداشته باش مشکاتی به محض دیدن باران بچه اش رو می شناسه و ثابت کردنش هم کار چندان مشکلی نیست . اما اینم به نفع دختره نیست .می دونی که مشکاتی بعد از آهو دوباره با زنی ازدواج کرد که برادر کوچکش رو به عنوان پسرش بزرگ می کنه.
پسرش آدم روبه راهی نیست . بدجوری خیمه زده رو دارو ندار پدره . اصلاً هم بنظر نمی یاد دلش بخواد ثروت مشکاتی برسه به باران که نوه اصلی حبیب خدابیامرزه . . بهادری ساکت شد و کیان با ذهنی پرازسؤال و تردید سکوت اختیار کرده بود : خیلی خب دیگه پسر وقتشه تا دیر نشده بجنبی . کیان با تردید پرسید : چرا اینا رو به من گفتی ؟
- چون تورو به اندازه بچه نداشتم دوستت دارم .( بهادری با گفتن این جمله سرش را به زیر انداخت . گویی این تمام دلیلش برای حضور در آنجا نبود :) دلیل مهم ترش اینه که من تو یدن باران به فریبرز کمک کردم احساس عذاب وجدان بدچیزیه .آهو سالهاست که مرده اما گاهی می یاد به خوابم , تا به حال نشده باهام حرف بزنه . نگاهم می کنه . نگاهش یه دنیا حرف داره . انگار با نگاهش به من می گه : هی ! مرد ! یه روز که خیلی دیر نیست می یای اینطرف و اونوقت باید جواب نامردی که کردی پس بدی . دو مرد برای لحظاتی سرد و طولانی سکوت کردند کیان دستش را به سمت در برد تا آن را باز کند . بهادری دست مردانه اش را روی پای او گذاشت . کیان نگاه درمانده اش را به او دوخت .
– اگه کمکی از من خواستی بیا سراغم . اینهمه سال وجدان درد بدجوری منو از پا در آورده (کیان حال او را درک می کرد . دستش را به نشانه هم دردی روی دست او فشرد اما حالش آنقدر خراب بود که هرگز حتی به زور هم لبخندی بر لبانش نقش نبست ) چیزایی که امشب شنیدی همه اش یه راز بود . به روی خودت نیار که می دونی . خوش ندارم فریبرز دنیا رو روی سرم خراب کنه . .
کیان در سکوت سری جنباند

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت 23
گر چه انسان آزاد آفریده شده بود اما این انسان است که آزادی یکدیگر را از او میگیرد.
خبر رفتن دل‌آرام به خارج از کشور همه جا پخش شد و ماندگار چقدر دلش می‌خواست که برای خداحافظی ‌اش برود اما رو نداشت که از پدرش اجازه بگیرد.
در دلش حمید را نیز لعنت می‌کرد که آن قدر جربزه نداشت که حتی یک خبری از او بگیرد.
حمید که بی خبر از حال ماندگار بود، برای دیدنش پر و بال میزد؛ اما چاره‌ای هم نداشت.
فردای آن‌روز حمیده عمه‌ی ماندگار به خانه‌ای شأن آمد. او زن خبر چینی بود و لازم بود تا شروع بگویی و او حرف را تمام بداند. بعد یک حرف را چند حرف به اهالی روستا تحویل دهد.
سوزان هم که شانس بهتر از این پیدا نمی‌کرد، تمام و کمال ماجرا را برای حمیده باز گو کرد.
حمیده هم که سابقه‌ای درخشان گل‌اندام خبر داشت با همان حیله‌گری سیلی به صورتش زد و گفت: ای وای دختره مثل مادرش بود؟
سوزان هم پشت چشمی برای او نازک کرد و با نگاه زیر چشمی به احمدآغا گفت: آره والا! نمی‌دونم نون احمد کم بود، آبش کم بود که رفت این دختره‌ی پیتاره رو زن کرد!
احمدآغا از شدت خشم لحظه به لحظه سرخ‌تر شده می‌رفت.
حمیده هم رو به احمدآغا کرد و گفت: داداش گلم یه زن خوب که با چند مرد رابطه نمی‌داشته باشه، یه زن خوب که از خونه شوهرش فرار نمی‌کنه و نمیاد ازدواج دوم کنه! اگه این ‌گل‌اندام این همه قدسیه‌ی پاکی بود که قبل از عروسی با تو حامله نمی‌شد!
می‌دونی که ازدواجش با تو ازدواج دومش بود یا هم سومش خبر داری؟ نه! تو فقط به عطر و رنگ و لعابش فریب خوردی!
احمدآغا که تکرار گذشته خسته شده بود، با صدای خشم آلودی‌ گفت: بسه خواهر، بس کن!
حمیده با لجبازی ادامه داد.
- چرا بس کنم؟ زنِ به این نازنینی داشتی و رفتی او دختره‌ی هرزه رو زنت کردی! اگه حامله نکرده بودیش الان هیچی اینطوری ‌نمی‌شد!
من میرم براش خواستگار پیدا می‌کنم تا زودتر سرش به کفن بشه و این همه باعث آبرو ریزی نشه!
حرف‌های که در مورد خودش و مادرش گفتند، همه را از پشت درب شنید!
شنید و بی‌صدا اشک ریخت. باز هم نمی‌توانست کاری از پیش ببرد. آخر تمام گفته‌ها حمیده در مورد گل‌اندام درست و بود و حرفش در مورد خودش هم حرف حق!
آخر کی به دختری که مادرش یک عمر ه.ر.ز.گ.ی کرده باور می‌کرد؟!
×××
چهار ماه گذشته بود و ماندگار بود و باز هم روزهای پر از کارش و حالا که طاها هم بزرگ شده بود، گاو و گوسفندها را به چراگاه می‌برد.
اما چهار پسر احمدآغا مثل پسرای پادشاه دست به سیاه و سفید نمی‌زدند.
صبح یکی ساعت هشت بیدار میشد، دیگری ساعت نُه بیدار میشد، دیگری ده بیدار میشد و همینطور ادامه داشت و ماندگار خدا را شکر می‌کرد که کار غذا گردن او نبود. وگرنه محبال بود، بتواند تاب بیاورد!
- ماندگار!
با صدا زدن‌های مادرش دست از گل دوختن برداشت و از جا بلند شد. از همان دم درب سر سری جواب داد.
- بلی مادر؟
صدای بلند مادرش دوباره آمد که گفت: لباس‌های من و طاها رو آماده کن می‌ریم شهر!

ادامه دارد.

نویسنده : نرگس واثق

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت 22
نثار ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت: دیگه چقد می‌خواستی بزرگ بشی؟
گل‌اندام جوابی نداشت. آخر حرف حق که دیگر جواب ندارد!
بعد مکث کوتاهی گفت: حالا من یه گ.ه.ی خوردم، شما ببخش من و، و بگید کی‌‌ میایید خواستگاری؟
نثار دوباره با ترید نگاهی با کریمه خانم رد و بدل کرد و گفت: حالا حمید هم مثل تو یه گ.ه.ی خورده که ما مجبوریم جمعش کنیم. تا آخر همین هفته میاییم.
گل‌اندام بدون توجه به تیکه‌های نثار با این حرفش نفسش را عمیق بیرون داد.
دیگر دلش جمع شده بود که به خواستگاری می‌آیند.
از طرفی باید زدوتر به خانه می‌رفت تا مبادا کسی از خانه‌ی سادات بیاید و او را ندیده برود. اگر اینطور می‌شد که دیگر واویلا بود!
همراه طاها بدون کرایه گرفتن تاکسی خودش را به خانه رساند.
در آن زمان که دیگر این‌قدر ماشین‌آلات نبود.
به خانه بازگشتند و با سرعت مشغول بستن لباسهای طاها شد قرار بود طاها را به روستا بفرستد اما خودش همان جام ماندگار بود. خبر آمدن خواستگاری حمید را هم توسط نامه بعد بدست طاها فرستاد.
او که بی خبر از خبر از حال دخترش بود، دل رفتن به روستا را نداشت.
یاهم بهتر است بگوییم دوست نداشت و روستا برود و چهره نحس سوزان را ببیند.
ده روز از عروسی گذشته بود و گل‌اندام قصد رفتن نداشت؛ حتی اجازه نداده بود، تازه‌عروس دست با کاری بزند.
در این ده روز به بهانه‌ی اینکه نگذارد تازه عروس دست به سیاه و سفید بزند، خودش را پادشاه خانه ساخته بود.
این کارش باعث میشد مریم حرص بزند و چیزی نگوید. از طرفی هم پرخاشگری های دل‌آرام او را به ستوه آورده بود.
ذهن مریم هنوز هم درگیر کارهای ماندگار بود. می‌دانست اگر پدرش بفهمد، کار او ساخته است. اما نمی‌توانست کاری هم از پیش ببرد. می‌دانست ماندگار جوان است و نصیحت کردنش بی فایده!

بعد از رفتن طاها گل‌اندام مشغول مهمان‌نوازی شد. همان های که برای دیدن تازه عروس آمده بودند.
هانیه از همه چیز با خبر بود و می‌دانست که قرار است به یک شکلی به ماندگار خبر بیاید چهار چشمی مواظب بود. این خبر را نیز برای پدرش رساند.
همین که طاها از درب داخل شد پدرش و برادربزرگش امین شروع به جستجوی او کردند. وقتی از زبان او چیز حاصل نکردند، شروع به گشتن لباس‌هایش کردند. ماندگار از دور با چشم های گریان نظاره گر بود، و حق دخالت را نداشت بالاخره آن نامه‌ی که داخل جوراب طاها بود، را بیرون آوردند و با صدای بلند مقابله پدرشان خوندند.
بین این همه اولادهای احمد تنها و تنها امین، ماندگار و طاها می‌توانست بخواند و بنویسد. زمانی که احمد آقا خبر رسیدن مهمانها برای خواستگاری را شنید دیوانگی‌اش دو برابر شد.
باز دوباره مثل همیشه افتاد به جان ماندگار بی‌چاره!
طاها که از هیچ چیز خبر نداشت با نگاه وحشت زده خواهرش را نگاه می کرد، که در زیر پاهای پدرش قرار بود له شود.
هانیه از دیدن این صحنه ها لذت می‌برد و اصلاً هم دلش بر رحم نمی‌آمد.
شاید گل‌اندام زندگی سوزان را خراب کرده باشد، اما گناه ماندگار چی بود که این همه زجر میدید؟!
روزها گذشت، ماه‌ها گذشت و ماندگار دوباره اجازه رفتن به شهر را پیدا نکرد.
گل‌اندام برگشت و با دیدن حال روزه دخترش فهمید که احمد آقا از همه چیز با خبر شده است.
احمد آقا همه را اخطار داده بود که اگر خانواده‌ای حمید پایش را به نام خواستگاری به خانه‌ی ایشان بگذارند، قلم‌ پاهای همه را می‌شکناند.
این روزها را می شد گفت روزهای خوب ماندگار هستند، حداقل اجازه داشت وقتی که مهمانی می‌آید نزد مهمان برود و چند کلام سخن بگوید.

ادامه دارد.

نویسنده : نرگس واثق

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 47
بلافاصله به سمت تخت رفت .
خم شد و گوشی اش را از وسط تخت روی ملحفه سفید رنگی که هنوز بوی خوش نرم کننده ای که با آن شسته شده بود از آن به مشام می رسید برداشت.
دیدن شماره آقای بهادری شریک و دوست قدیمی و رفیق گرمابه و گلستان پدرش برای او غیر منتظره بود.
او همیشه بهادری را عمو خطاب می کرد و می دانست این مرد یک دوست واقعیست .
– بله ؟
- سلام پسرم ! خوبی عمو ؟!
-سلام !
شما چطورید ؟
چی شده یادمن کردین؟
- یه توک پا بیا بیرون .
من تو ماشین منتظرتم .
کیان با تعجب خودش را به سمت پنجره کشاند .
باران باردیگر بی وقفه باریدن گرفته بود .
یک ماشین مشکی و شیک داخل کوچه کمی دورتر از خانه پارک شده بود و از دور برایش چراغ داد :
چرا نمی آیید داخل ؟
بهادری پوزخندی زد و با همان لحن داش مشتی گونه خاص خودش گفت :
زکی پسر !
تا همین جاش هم اگه فریبرز بو ببره حسابم با کرام الکاتبینه
کارم حیاتیه .
زود بیا عموت طاقت انتظار نداره .
– چشم . اومدم .
کیان بلافاصله حاضر شد .
هرچه را لازم داشت برداشت تا دوباره به داخل ساختمان باز نگردد.
بهادری با آن هیکل فربه و قد بلندش پشت فرمان ماشینش نشسته بود و مرد جوان را که زیر باران در حالیکه بلوز سفید رنگ و کت و شلوار تیره ای به تن داشت می دوید می نگریست .
وقتی کیان با رویی خندان درب را گشود و خودش را برای رهایی از باران به سرعت روی صندلی انداخت بهادری نیز لبخندی تحویلش داد سپس در حالیکه با او دست می داد گفت :
خوش تیپ !
مزاحم که نشدم ؟.
اینجوری که بوش می یاد قرار داری ؟!
کیان لبخندش را تکرار کرد .
کمی خیس شده بود .
در حالیکه دستی در موهایش می کشید گفت :
ای کاش می اومدین بالا
بهادری سری جنباند :
واسه مهمونی نیومدم .
باهاس خیلی قبل از این می اومدم سراغت .
– چی شده ؟!
- هنوز چیزی نشده .
اومدنم محض خاطر هشدار دادنه .
بایستی خیلی سال پیش می اومدم و قفل دهنم رو باز می کردم اما خب , حالت خراب بود و بعد از یه مدت که سر پا شدی و با خودت کنار اومدی .
مردونگی ندیدم بیام داغت رو تازه کنم
خدا می دونه اگه بعداز اینهمه سال سرو کله این دختره باران پیدا نشده بود محال بود بیام .
شنیدن نام باران کیان را می ترساند .
آن هم از زبان بهادری .
زیر آن باران تند و در یک ملاقات پنهانی :
اینجوری نگام نکن پسر .
رنگ نگاهت فرق کرده .
این نگرانی که تو چشماته یعنی دوستش داری .
یعنی بهش دل بستی .
کیان نگران لب گشود که چیزی بپرسد اما بهادری مانعش شد و قبل از اینکه او حرفی بزند ادامه داد:
تقصیر تو نیست
تو و فریبرز خیلی به هم شبیه هستین .
وقتی همه چیزتون اینقدر به هم شبیه معلومه که باید عشقتون هم به هم شبیه باشه .
سالها قبل من و پدرت و مشکاتی هرسه مون آدمای یه نفر بودیم به اسم حبیب .
حبیب یه دخترداشت که فریبرز عاشقش بود و هر شب به عشق دیدن اون تو خوابش می خوابید.
مشکاتی هم اینو می دونست .
تا اینکه فهمیدیم حبیب می خواد داماد خودش رو , جانشینش کنه .
فریبرز یه هفته رفته بود سفر .
مشکاتی از غیبتش سوء استفاده کرد و با نفوذی که روی حبیب داشت دخترش رو گرفت .
بعد بابات شد دشمن قسم خورده مشکاتی و آهو دختر بی عاطفه حبیب که اونو فروخته بود .
مشکاتی عاشق بچه بود و آهو خیلی زود براش یه بچه آورد .
بچه اولش رو پدرت بوسیله پرستاری که خریده بود از بیمارستان ید و یه بچه مرده رو به جاش گذاشت .
به اینجا که رسید بهادری مکثی کرد و کیان با تردید به نگاه او خیره شد :
اون بچه کی بود ؟!!!
بهادری نفس عمیقی کشید :
اون همون نیلوفر تو بود .
کیان روی صندلی وارفت و آه کوتاهی کشید .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت چهارم
لبخندی زد و کتاب را از دستم گرفت. با همان لبخند دستی روی جلدش کشید و خیره به طرح روی جلدش گفت: دستت درد نکنه عزیزم خیلی هم ارزشمنده.
یکی از صفحات را باز کرد و با لبخند 《به به》 ای گفت و تعریف و تمجید نمود.
جوابش را با تعارفات معمول دادم که گفت: ببین دخترم. راستی اسمت چی بود؟
- خزان هستم.
- چه اسم قشنگی! اسم منم گلشیفته ست. با من راحت باش.
چه اسم قشنگی داشت و چقدر همیشه از این اسم خوشم می آمد.
با لبخند 《چشم》 گفتم که گفت: خب از کی شروع کنیم؟
- هر وقت که شما راحتید.
آهی کشید و شروع کرد به توضیح دادن: قصه ی من از همون بچگی شروع شد. از یازده، دوازده سالگی.

* * * * *
گوشه ی دیوار در خودش چمباته زده و اشک از چشمانش روانه شده.
تمام بدنش از ضربات کمربند درد گرفته و حتی توان تکان خوردن هم نداشت.
دل کوچک و پاکش از کینه و نفرت به این زن سیاه شده بود.
زن با آن شکم بزرگش بخاطر روزهای آخر بارداری اش بود، به سمتش آمد و مقابلش ایستاد و با حرص غرید: جای اینکه بشینی این جا آب غوره بگیری، پاشو بیا کمک من. کلی کار دارم مثلا مهمون داریم ها شب. پاشو ببینمت. این اداها رو هم واسه من در نیار که حنات پیش من دیگه رنگی نداره!
با دستان کوچکش اشک هایش را پاک کرد و به ناچار با بدن دردناکش بلند شد که ادامه داد: در ضمن، بخوای به بابات یه کلام حرف بزنی و مثل اون دفعه فضولیت گل کنه، من می دونم با تو. زبونت رو از حلقومت بیرون می کشم. فهمیدی؟
با ترس به چهره ی بداخلاق و اخموی زن نگاه کرد و به ناچار سری تکان داد که زن داد زد: نشنیدم.
با صدای گرفته از گریه و بغض آلودش گفت: آره.
زن باز هم داد زد: آره نه و چشم. این هزار بار!
- چشم.
زن به سمت اتاقش رفت و دختر به ناچار سمت اتاقک بزرگی که آشپزخانه محسوب می شد، راه افتاد.
بدنش از شدت ضربات آن زن بدجنس که نامادری اش بود، درد می کرد و تمام استخوان هایش تیر می کشید.
خودش هم نمی دانست چرا این گونه با او رفتار می کند؟ اصلا یک دختر یازده، دوازده ساله چه آزاری به آن زن رسانده بود که مستحق چنین رفتاری شده بود؟
امروز را هم بخاطر آن که بی اجازه دوستش را به خانه راه داده بود، از او کتک خورده بود.
دوستش هم همسایه شان بود و خانواده اش مورد اعتماد و قبول پدر. اما زن با هر چیزی که این دختر دوست داشت، مخالف بود!

نویسنده: فاطمه

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت سوم
با تمام زیبایی و شیک بودن خانه اما بعضی وسایل آن قدیمی بود و به زیبایی خانه افزوده بود مثلا گرامافونی که گوشه ای از سالن قرار داشت و یا مجسمه ها و عتیقه ها که جلوه ی خاص به خانه بخشیده بودند.
سلیقه شان را از چیدمان وسایل تحسین کردم.
با آمدن زنی میانسال که عصایی در دست داشت، نگاهم را از خانه گرفته و از جا بلند شدم و احتمال دادم که او همان خانم دهقان باشد.

با وجود سن و سالش که هفتاد و چند سالی را نشان می داد و صورتش چروک شده بود اما هنوز هم زیبایی اش را حفظ کرده بود و هنوز هم صورتش سفید و مهتابی بود و چشمان عسلی مایل به سبز زیبایش هنوز هم برق داشتند جوانی اش مطمئنا زیباتر از اکنون بوده.
سلام کردم که با لبخند و خوشرویی جوابم را داد و به نشستن دعوتم کرد.
هنوز هم استرس داشتم و نگران بودم ولی ظاهرا همه چیز خوب بود و مورد مشکوکی ندیده بودم. از بس که مامان به من و تارا تذکر داده بود که مراقب باشیم و به هر کسی اعتماد نکنیم، من هم سعی می کردم که به توصیه اش عمل کنم البته راست هم می گفت.
رو به رویم نشست و گفت: خوش اومدی دخترم.
ناخودآگاه از لحن مهربانش لبخندی زدم و تشکری کردم.
همان زن که حتما خدمتکارشان بود، سمتمان آمد. خانم دهقان رو به من گفت: چی می خوری عزیزم؟
- یه لیوان آب بی زحمت.
رو به خدمتکار گفت: برای منم یه چایی بیار رعنا جان.
رعنا سری تکان داد و با گفتن 《چشم خانم جان》 از ما دور شد.
سکوت را شکستم صدایم را با سرفه ی کوتاهی صاف کردم و شروع به توضیح کردم: ببخشید که مزاحمتون شدم و ممنونم که قبول کردید. من چند سالی هست که شعر و داستان می نویسم و مدتی هست که تصمیم گرفتم یه رمان بنویسم و دلم می خواست که یه موضوع واقعی رو بنویسم که فرناز هم شما رو بهم معرفی کرد و گفت که شما می تونید کمکم کنید.
لبخندی روی لب نشاند.
- خواهش می کنم عزیزم. هر چی می خوای رو کامل توضیح میدم. فرناز چرا نیومد؟
مهربانی و صمیمیت این زن طوری بود که استرس از وجودم دور شده بود و احساس راحتی می کردم.
- بهش گفتم بیاد ولی گفت که یه کم کار داره.
سری تکان داد و چیزی نگفت. از داخل کوله ام دفترچه ی یادداشتم و یکی از کتاب شعرهایم را که برای او آورده بودم که هم هدیه ای باشد برای آن که می خواست به من کمک کند و هم اینکه در این دیدار کوتاه و حرف های کوتاه ترمان زن بسیار خوبی به نظر می رسید.
کتاب را به سمتش گرفتم.
- این کتاب منه که یکی دو ماه پیش چاپ شد. برای شما آوردم. ناقابله.

نویسنده: فاطمه

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 46
آب گلویم را در اوج شرمندگی فرو دادم و فقط در کمال شرمندگی به عقلم رسید که به پایش بیفتم :
تورو خدا المیرا جون منو ببخش .
همه اش تقصیر من . .
مقابلم روی زانوانش افتاد و بازوانم را گرفت :
تقصیر تو چیه باران ؟
دیگه خسته شدم از بس جلو همه وانمود کردم شوهرم خیلی خوبه و من تنها زن زندگیش هستم.
نه !. نه !
تقصیر تو نیست عزیزم .
برای اولین بار حس کردم آن المیرای خوشبخت و جذاب در نظرم به اندازه یک المیرای بدبخت و بی سرانجام کوچک شد .
بیچاره المیرا !
بیچاره دختر نازش !
سرم را پایین انداختم .
نمی خواستم شکستن المیرا را بیش از آن به نظاره بنشینم : من یه آژانس می گیرم برمی گردم خونه .
لحظه ای طول کشیدتا المیرا جوابم را بدهد.
سرم را که بلند کردم داشت با پشت دست اشکهایش را پاک می کرد :
خاله تورو به من سپرده .
نمی ذارم تنها توی اون خونه بمونی .
برخاست و به سمت گوشی تلفن رفت :
توی این شهر وقتی هوا تاریک می شه دیگه به هیچ مردی نمی شه اعتماد کرد .
من به هیچ آژانسی اعتماد ندارم .

(گوشی را برداشته بود و شماره می گرفت :)
تماس می گیرم کیان بیاد دنبالت .
(شنیدن نام کیان قند توی دلم آب کرد )
کیان تنها کسی یه که می تونم با خیال راحت تو رو بهش بسپرم حداقل می دونم هر چی هست یه آشغال پست فطرت مثل شوهر من نیست .
ساعت از هشت گذشته بود .
کیان در تاریک و روشن نور ملایم آباژور روی کاناپه دراز کشیده بود و در اوج خستگی داشت برای ذره ای خواب دست و پا می زد .
سه روز بود که نخوابیده بود .
کلافه از این پهلو به آن پهلو شد که گوشی اش زنگ خورد.
از فرط بی خوابی داشت بالا می آورد .
گوشی اش را به گوشش چسباند :
بله ؟! صدای المیرا در گوشش پیچید :
سلام عزیزم .
خوبی ؟
- می گذرونیم .
تو چطوری ؟
- زیاد خوب نیستم .
یه زحمت برات دارم .
– بگو . .
– راستش خاله با سیمین جون رفتن قم زیارت .
باران رو سپردن به من
( شنیدن نام باران اورا شارژ کرد .
بعد از چند روز بی خبری از آن دختر گویی بالاخره خبری از او شده بود .
نیم خیز شد و نشست ) اینجا یه مقدار اذیته .
می خواد بره خونه .
کیان چشمانش را کمی تنگ کرد و کنجکاوانه پرسید :
به خاطر میلاد ؟ المیرا پوزخندی زد : چی بگم ؟
- بگو حاضر بشه . می آم دنبالش .
– ممنون .
مرد جوان بلافاصله برخاست .
حال خوبی داشت و بی آنکه بخواهد هیجانی دلپذیر و ملایم وجودش را آکنده بود .
خیلی زود دوش گرفت و با وسواس زیاد یکی از بهترین بلوزها و کت و شلوارش را انتخاب کرد.
رو به روی آینه ایستاده بود و گره کرواتش را محکم می کرد که به یاد سعیده افتاد .
او همیشه کراواتش را عاشقانه برایش می بست و از اینکار لذت می برد .
برای لحظه ای گرمای دستان سعیده را که گره کراواتش را محکم می کرد بردستانش حس کرد .
دستانش را بی اختیار از کراوات دور کرد
صدای زنگ دوباره و بی هنگام موبایل او را مشوش کرد .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت 21
دهان باز کرد تا اعتراضی کند، اما با شنیدن حرف بعدی پدر دهانش به یک باره بسته شد و واژه‌ها را گُم کرد.
- حتی حق نداری پاتو از در این خونه بیرون بذاری!
اشک در چشم‌هایش حلقه زد. اینقدر محکم حرف زدن پدرش یعنی (غلط می‌کنی حرف اضافه می‌زنی!)
بی حرف به سمت اتاق‌شان دوید و حتی نایستاد تا حرف‌های دیگر پدرش را گوش دهد.
از آن‌طرف گل‌اندام دنبال حمید بود تا زودتر به خواستگاری ماندگار برود.
ماندگار که ساده بود، ولی این زن حریص درست شدنی نبود. مهم نبود چه کسی زندگیش خراب شد! مهم این بود که زندگی خودش درست شود!
به خانه‌ای حمید شان رفت و با پدر حمید که دایی خودش بود شروع به حرف زدن کرد.
- دایی می‌دونی که حمید و ماندگار هم و دوست دارن. خصلت آغای ماندگار و هم می‌دونی! پس بهتر نیست این رابطه رسمی بشه؟
نثار نگاهی با کریمه خانم که زنش بود رد و بدل کرد و سپس رو به گل‌اندام گفت: اینطور دست خالی که نمی‌شه بیام خواستگاری! من هیچی دستم نیست دخترم.
گل‌اندام ته دلش خالی شده بود، ولی خودش را نباخت و با ماست مالی گفت: پول مهم نیست، مهریه رو کم‌تر می‌گیرم. فقط بیا و دخترم رو از اون زندونی نجات بده!
نثار با لحن تند که عادتش بود گفت: چرا این همه عجله داری؟ میگم پول نداریم! حتی اگه مهریه هم نگیری عروسی نمی‌خوایین؟ من حتی پول اونم ندارم!
گل‌اندام پوفی کشید و گفت: یه راهی درست کنین ترو خدا دلم نمی‌خواد ماندگار دیگه اونجا بمونه!
نثار به رسم تعنه گفت: اون روز که به همه مون پشت پا زدی و شدی زدن دوم همین آقا زادت که خونش بهشت بود!
گل‌اندام معترض گفت: دایی گذشته دیگه گذشته اون موقع‌ها خام بودم نمی‌فهمیدم.
نثار ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت: دیگه چقد می‌خواستی بزرگ بشی؟
گل‌اندام جوابی نداشت. آخر حرف حق که دیگر جواب ندارد!
بعد مکث کوتاهی گفت: حالا من یه گ.ه.ی خوردم، شما ببخش من و، و بگید کی‌‌ میایید خواستگاری؟
نثار دوباره با ترید نگاهی با کریمه خانم رد و بدل کرد و گفت: حالا حمید هم مثل تو یه گ.ه.ی خورده که ما مجبوریم جمعش کنیم. تا آخر همین هفته میاییم.
گل‌اندام بدون توجه به تیکه‌های نثار با این حرفش نفسش را عمیق بیرون داد.
دیگر دلش جمع شده بود که به خواستگاری می‌آیند.
از طرفی باید زدوتر به خانه می‌رفت تا مبادا کسی از خانه‌ی سادات بیاید و او را ندیده برود. اگر اینطور می‌شد که دیگر واویلا بود!
همراه طاها بدون کرایه گرفتن تاکسی خودش را به خانه رساند.
در آن زمان که دیگر این‌قدر ماشین‌آلات نبود.
به خانه بازگشتند و با سرعت مشغول بستن لباس هایشان شدند. تا بار سفر را برای رفتن به روستا بندند.
دوازده روز از عروسی گذشته بود و گل‌اندام اجازه نداده بود، تازه‌عروس کاری را انجام دهد.‌ اما حالا که دیگر گل‌اندام بار سفر بسته بود؛ کارهای خانه گردن تازه عروس مانده بود. نه اینکه از انجام کارهای خانه هراس داشته باشد، حتی از رفتن گل‌اندام هم خوشحال بود.
در این دوازده روز را به بهانه‌ی اینکه نگذارد تازه عروس دست به سیاه و سفید بزند، خودش را پادشاه خانه ساخته بود.
از طرفی هم پرخاشگری های دل‌آرام او را به ستوه آورده بود.
ذهن مریم هنوز هم درگیر کارهای ماندگار بود می دانست اگر پدرش بفهمد، کار او ساخته است. اما نمی‌توانست کاری هم از پیش ببرد. می‌دانست ماندگار جوان است و نصیحت کردنش بی فایده!

ادامه دارد.

نویسنده : نرگس واثق

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت 32
خاک نریزید بر مزارش، او قرار بود تخت عروسی‌ام را بلند کند؛ نه این که تخت تابوتش را ببند کنید.
چرا رفتی؟ مگر قرار نبود به خانه‌ای بختمان برویم؟
پس چرا تنهایی رفتی به خانه‌ای بختت و مرا اینجا تنها گذاشتی؟
یک قطره، دو قطره، سه قطره حتی سیل اشک هم کافی نیست تا غمت را از روی دلم پاک کند.
نیامدنت بعضی گذاشت در گلویم که با هر بار باریدن بیشتر شد!
قرار بود امروز برایم لباس عروسی بیاوری! پس چرا این لباس سیاه است؟
نکند عروس‌های که بخت شأن سیاه است لباس سیاه می‌پوشند؟
راستی گفتم بخت حالا بخت من سیاه بود تو چرا رفتی؟ باید من می‌رفتم تا کسی دیگری را سیاه بخت نکنم.
عکسی را مقابلم گذاشته‌اند می‌گویند تو هستی!
آیا از تو سهم من یک عکس بود؟
نه بوی پیراهنی، نه خاطره‌ای یک لبخندی، نه چشمک‌های پُر شیطنتی! هیچ چیز جز یک عکس بیجان با لبخند جذابی که فقط هیزم شد روی آتش دلم.
وقتی متولد شدم خواهر دوقلویم رفت، بزرگ‌تر شدم مهر پدرم رفت، عاشق شدم عشقم رفت، حالا که خواستم همسرت شوم تو رفتی!
با صدای گریه‌های بلند سمین چشم می‌بندد و گله گذاری از یار نیمه راهش را نیمه رها کرد.
او وقتی شنید سپهر مرده، نمرد اما چیزی جز مرده متحرک هم نیست!
اشک‌های که گهی رود نیل می‌شوند و گهی دشت کویر!
گهی بغضش با صدای می‌شنکد و گهی زهر شد و ته دلش می‌ریزد.
نگاه از عکسی که به جانش آتش می‌زند می‌گیرد و چشم ‌می‌بندد؛ تا نبیند مادری را که روی سینه‌اش میز‌ند تا درد پسرش کم‌تر شود، تا نبیند خواهری را که از مُردن برادرش می‌سوزد و کاری از دستش بر نمی‌آید، تا نبیند نامزدی که چیزی جز مُرده متحرک نیست.

هفت روز گذشته بود، هفت روز از سیاه بخت شدن ماندگار!
دستش را آرام روی آب تکان داد و به چهره‌ای رنگ پریده‌اش در روی آب پوزخند می‌زند.
این هفت روز حتی هانیه و پدرش هم کاری به او نگرفته بودند و به حال خودش رهایش کرده بودند.
صدای کشیده شدن چیزی را روی خاک حس کرد و با سرعت به عقب برگشت.
درست پشت خانه‌ای شأن بود و اگر خطری را حس می‌کرد باید به سرعت خودش را به داخل می‌رساند.
با دیدن پیر زن آشنایی النگو فروش تلخ‌خندی زد و رو گرفت.
پیر زن با چشم‌های کم سویی نگاه به اطراف چرخاند و با دیدن دختری کنار جوب آب لبخند بر لب‌های خشک و چروکیده‌اش مهمان شد. شاید توانست فروشی داشته باشد.
آرام‌آرام سمت دخترک حرکت کرد و با صدای تحلیل رفته‌ای صدایش زد.
- دخترم النگو می‌خوای؟
ماندگار بدون آنکه برگردد با پوزخند و لحن تلخی گفت: واسه یه زندگی تباه صدای صدای شرنگ، شرنگ النگو خوشی نمیاره ننه!
پیر زن که معنی حرف‌های ماندگار را نفهمیده بود کنارش جای گرفت و شروع به باز کردن گره دستمال النگو‌هایش کرد و در همان حال از النگوهایش تعریف و تمجید می‌کرد.
- این بار النگوهای خوشگل آوردم، ببینی عاشق شوم می‌شی! یکیش رنگش سرخه خیلی‌ها خریدنش ولی کمی قیمتش بالاست ها.
پیر زن همینطور در حال تعریف النگوهایش بود که ماندگار ناگهانی برگشت و گفت: ننه النگوهای مشکی داری که صدای بلند داشته باشه؟
پیر زن اخمی از روی نادانی کرد و گفت: یعنی چی؟
ماندگار دوباره رویش را سمت جوب آب برگرداند و آرام گفت: چون تا همه‌ی روستا باید خبر بشه که بختم سیاهه!
پیر زن آرام خندید و گفت: نفهمیدم مادر، گوش‌هایم سنگینه می‌دونی که پیری است و این مشکلات! چی گفتی حالا؟
ماندگار با صدای بلندتری جواب داد.
- النگو نمی‌خوام!
- چرا دخترم؟
ماندگار نگاهی به او کرد و کمی پولی از جیب لباس محلی‌اش بیرون کرد و داد دست پیر زن.
- هیچی ننه جون! ستاره‌ی بختم سیاهه ننه جون النگو بندازم که چی؟
پیر زن پول را گرفت و گفت: این چیزیه که تو فکر می‌کنی!
ماندگار که دیگر حوصله‌ای ماندن را نداشت خداحافظی گفت و راهش را کشید که برود اما پیرزن صدای کرد و سمتش رفت. بعد دست برد وسط دستمالش و النگوی سبز رنگی را بیرون آورد و گذاشت کف دست ماندگار و گفت: بخت سیاه نیست تو هم روشن‌تر فکر کن دخترم. اگه به نپوشیدن النگو سیاه بختیت رو نشون میدی حالا با پوشیدن این النگوهای سبز خوش بختیت رو نشون بده!
ادامه دارد.

نویسنده : نرگس واثق

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 57
سری به علامت منفی تکان دادم : نه فقظ خسته ام ترجیح می دم بخوابم . مرا به سمت اتاقی هدایت کرد که پنجره ای رو به کوچه پشتی داشت , درب اتاق را که گشود نگاهم مستقیماً به تخت یک نفره زیبای زیرپنجره اتاق افتاد : می تونی اینجا استراحت کنی . من باید برم مریمی رو ببینم .
– باشه . ممنون .
از مقابلش عبور کردم تا وارد اتاق شوم . بازویم را آرام گرفت و مرا متوقف کرد : نگاهم بی اختیار با نگاه داغ و خسته اش درآمیخت . سکوت تلخ نگاهش گویی دنیایی راز با خود داشت . لب گشود و به آرامی گفت : در رو از داخل قفل کن، بعد بخواب . نفسم برای یک لحظه در سینه ام گم شد . باور نمی کردم تا این حد نگرانم باشد . رهایم کرد و رفت . وقتی صدای حرکت ماشینش از داخل کوچه به گوش رسید من در را قفل کرده بودم و روی تخت نشسته بودم. در آن لحظه به شیرینی نگاه نگران او می اندیشیدم . بوی دوست داشتنش در تمام جانم پیچیده بود سفرمان به انزلی از آنچه تصورش را می کردم کوتاهتر بود . ظاهراً حال مریم بهتر شده بود و مرخصش کرده بودند . حدود ساعت هشت شب بدون آنکه پدربزرگ و مادربزرگ کیان را ببینیم بار دیگر به سمت تهران حرکت کردیم . نمی دانم چرا آنقدر عجله داشت . وقتی فهمیدم چندروز است که بجز چند ساعت ناقابل نخوابیده واقعاً ترسیدم . چشمانش از فرط خستگی سرخ شده بود شب و جادة کوهستانی و مارپیچ و سرعت زیاد او به قدرکافی برایم ترسناک بود چه برسد به اینکه حالا می دانستم که او آنقدر خسته و خواب آلود است که هرزمان ممکن است پلکهایش بسته شود . اما بالاخره نیمه شب سلامت به تهران رسیدیم و چون خبر داشت که مادربزرگم و خاله به تهران بازگشتند مستقیماً مرا به خانة مادربزرگم برد . روز خوبی بود . مادربزرگ و خاله کلی سوغاتی برایم آورده بودند و دیدارشان بعدازچندروز تنهایی حسابی شارژم کرده بود. خاله هر چه با کیان تماس می گرفت جوابی دریافت نمی کرد . دلش برای پسرش تنگ شده بود و بی تاب دیدارش بود و من مدام به او گوشزد می کردم که او کاملاً خسته بود و احتمالاً دو روز تمام را بعداز این مدت خواهد خوابید

ساعت از هفت گذشته بود که کیان وارد ویلای پدرش شد . صبح نسبتاً سردی بود و او بیش از همیشه احساس خستگی می کرد . بنابر خواستة پدرش خودش را به تهران رسانده بود اما دیگر نمی توانست سرپا بایستد . مستخدمین تک و توک در باغ و ساختمان شیک و بزرگ ویلا کارشان را آغاز کرده بودند . . جلو در ورودی ساختمان پیش خدمت اصلی و سوگلی پدرش که مردی میانسال با چهره ای گندم گون بود به او خوشامد گفت . کیان او را بهتر از هرکسی می شناخت و می دانست که او قبل از هر چیز یک خبر چین خبره برای فریبرز است . بعد از احوالپرسی کوتاهی با او در حالیکه از پله های مدور سالن به سمت سالن بالا می رفت خطاب به او گفت : به پدرم بگو که رسیدم . اما بگو تا بعدازظهر کسی مزاحم نشه ، حتی اون از دو پله بالا رفته بود که ایستاد ونگاه سرخش را با انزجار به مرد که پشت سرش می آمد دوخت . به خاطر تمام کثافت کاریهایی که مرد کرده بود کیان از او متنفر بود : نمی خوام حتی مگس دوروبر اتاقم پر بزنه . اونقدر خسته ام که ممکنه کار دست هر مزاحمی بدم . مرد لبخندی کنج لبش نشاند : البته آقا !. .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت 14
نگاهی به اتاق کوچک کرد. به جز چند پتو که روی هم و کنار دیوار چیده شده اند و چراغ نفتی وسط اتاق وسیله ی دیگری در اتاق نیست.
چشمان خواب آلودش اجازه ی آنالیز بیشتر را به او نداد و خیلی زود خوابش برد.

چشمانش را باز کرد و از جا بلند شد. نمی دانست تا کی باید در این خانه بماند و باید کجا برود؟
سردرگم و گیج دوباره گوشه ای نشست و قطره های اشک از چشمانش سرازیر شد.
در باز و زینت وارد اتاق شد. با دیدن دخترک در حال گریه بی تفاوت پرسید: چته دختر؟ چرا گریه می کنی؟
در آن لحظه به او اعتماد کرد و همه چیز را برایش گفت. البته چاره ای جز اعتماد کردن به این زن و مرد هم ندارد!
زینت با دقت به حرف های دخترک گوش می داد.
تعریف هایش که تمام شد، با همان لحن بی تفاوت گفت: کاریه که شده و انتخاب خودت بوده پس باید پاش وایستی. الانم با گریه چیزی درست نمیشه. پاشو دست و صورتت رو بشور و بیا یه چیزی بخور. راستی اسمت چیه؟
- گلشیفته.
زینت ابرویی بالا انداخت: چه اسم باکلاسی! پاشو دختر.
گلشیفته از جا شد. انتظار رفتار بهتر و مهربانی بیشتری را از زینت داشت نه این همه بی تفاوتی و سردی را و حال جا خورده بود.
برای شستن دست و صورتش به حیاط رفت و با آب سرد دست و صورتش را شست و پیش زینت برگشت.
زینت در حال جارو زدن خانه بود. با دیدن گلشیفته گفت: پاشو برو تو آشپزخونه. برات نیمرو درست کردم.
گلشیفته سری تکان داد و با تشکری به آشپزخانه کوچکشان رفت و مشغول خوردن غذا شد.
به نظرش زن و مرد خوب و مهربانی می آمدند که به او جا و غذا می دادند و مراقبش بودند.
لبخندی بر لب آورد و از اینکه با بهادر به این خانه آمده، از خودش رضایت داشت چرا که اگر نمی آمد باید در همان گوشه ی خیابان و در همان هوای سرد و برفی می ماند و حتی کسی هم ممکن بود به او آزار و اذیت برساند و جایی هم نداشت که برود.
نگاه به نیمرو انداخت،گرسنه اش بود. از دیروز چیزی نخورده بخاطر همین هم با اشتها غذایش را خورد و ظرف های کثیف را هم به حیاط برد تا بشوید.
* * *
سه چهار روزی را در آنجا مانده. زینت و بهادر با آن بداخلاقی هایشان اما کاری به گلشیفته نداشتند و هوایش را داشتند و به او گفته بودند که می تواند تا هر وقت که دلش بخواهد در آن خانه و کنار آنها بماند.
و چقدر خوشحال بود که چنین جایی پیدا کرده.
نه کسی مانند نسرین در خانه ی خودشان اذیتش می کرد و به او زور می گفت.
با صدای زینت چشمانش را باز کرد. زینت بالای سرش ایستاده و با اخم های درهم نگاهش می کرد.
- پاشو ببینمت. همش بخور و بخواب می کنه واسه من.
گلشیفته سریع بلند شد و گفت: سلام.
زینت با همان زبان تلخش که او را یاد نسرین می انداخت، جواب داد: سلام و زهرمار. بهت رو دادیم پررو شدی ها. فقط بخور و بخواب می کنی. خونه ی خاله که نیست.
گلشیفته ترسیده نگاهش می کرد. دلیل تغییر رفتار ناگهانی او را نمی دانست. تا دیروز که با او خوب بود!
خیلی گلشیفته را در کنجکاوی و بهت نگذاشت و گفت: توام باید کار کنی. عین بقیه.
متعجب پرسید: کار کنم؟ چه کاری؟
کنجکاو ادامه داد: مگه کس دیگه ای هم اینجا زندگی می کنه؟
زینت اخم آلود نگاهش کرد و بداخلاق در جواب پرسش های پیاپی اش جواب داد: چیه هی سوال ردیف می کنی؟ آره باید کار کنی که بهت میگم چه کاری. بلند شو ببینم.
گلشیفته متعجب بلند شد و کاپشنش را به سرعت پوشید.
از این حالت و اخم های زینت ی ترشید و برای آن که باز هم چیزی به او نگوید، سریعا پشت سرش راه افتاد.
از حیاط بزرگشان گذشتند. نمی دانست به کجا دارد می رود فقط از چهره اش عصبانیتش مشخص بود و جرات نمی کرد تا دوباره سوال بپرسد و دوباره با او بداخلاقی کند.
به قسمت پشتی حیاط رفتند و تازه توانست یک ساختمان کوچک و درب و داغان را ببیند.
- بیا تو.

نویسنده: فاطمه

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت 31
صدای شیونی زنی لرزه بر اندام تک تک افراد حاضر می‌اندازد. گریه‌هایش دل سنگ را آب کرد.
- کجا رفتی سپهرم، کجا؟ نگه نگفتی زود میای؟ پس چرا برای همیشه رفتی؟ چطور تحمل کنم ای خدا.؟
سمین هم گوشه‌ی دیگر اتاق شیون و زاری را انداخته بود.
زن‌های همسایه سعی در آرام کردن شأن داشتند، مگر می‌شد؟
همه دل سوخته‌ای جوان شهید شده‌ای شأن بودند.

صداهای نا مفهومی به گوشش می‌رسید اما نمی‌توانست تشخیص دهد که کی است و چی گفت!
پلک‌هایش به قدری سنگین بود که فکر می‌کرد، وزنه‌های صد کیلویی را روی چشمانش گذاشتند.
درک نمی‌کرد کجا است.
به مشکل و صد فشار قدری حرف‌های مردی را که گفت: حالشون فعلاً خوبه ولی امکان هر چیزی وجود داره! یک سکته‌ی ناقص رو رد کرده ولی اونقدرا هم چیزی کمی نبوده! چون باعث شده قلب شوند ضیف بشه لطفاً مواظب باشید هر حالت غم‌انگیز، شادی بیش از حد، استرس و دیگر حالت‌ها باعث میشه که قلبشون از چیزی که هست بدتر بشه!
در مورد چه کسی حرف می‌زدند؟
با اتمام حرف‌های مرد صدای هق هقی آشنای زنی به گوشش رسید ولی بازهم نتوانست تشخیص دهد.
دردی زیادی را روی قفسه‌ای سینه‌اش حس می‌کرد و فکر می‌کرد تمام روز را کار کرده‌است که این‌قدر خسته است.
بی حال از فکرهای که به جایی نمی‌رسید ذهنش را در دست خواب سپرد و فارغ از دنیای واقعی شد.
حرف‌های دکتر برای گل‌اندام سخت تمام شده بود، هق هق‌هایش به هوا رفت.
- اما دکتر اون امروز فهمیده نامزدش و از دست داده!
دکتر سر به زیر شد و آرام گفت: متاسفم خانوم!
متاسف بود؟ فقط همین!
چه کسی دل ماندگار را درک می‌کرد؟
چه کسی گریه‌های این دو مادر را برای فرزندانش درک می‌کرد؟
چه کسی شوق‌های شیرین ماندگار و سپهر را برای همسر شدن که خاک شد فهمید؟
قطعاً که نه کسی درک کرد و نه کسی می‌فهمد.
به قول معروف خود می‌دانند و خدای‌شان!

لای پلک‌های سنگینش را به آرامی باز کرد و صورتش از شدت درد قسه‌ی سینه‌اش در هم می‌رود.
آن‌قدر ترسیده و آرام نفس می‌کشد تا مبادا دردش بگیرد.
تشنه‌اش است و دهانش بوی بد و مزه‌ی تلخ داد.
از لب‌های خشکیده‌اش به مشکل کلمه‌ای آب بیرون شد، که سریعاً گل‌اندام خودش را می‌رساند.
با مهربانی و نگرانی پرسید: جانم؟ چی، دختر گلم چی می‌خواد؟
گیج نگاه گل‌اندام کرد. ذهنش آرام آرم شروع به پردازش کرد و نگاهش سر تا سر اتاق می‌چرخد. یک اتاق سبز رنگ روشن با کلی وسیله‌ای دکتری! سیم‌ و کابل‌های که همه روی قفسه‌ی سینه‌اش وصل است.
درست‌تر که متوجه شد شیبه مطب دکتر است! اما چرا؟
نگاه پُر از سوالش روی نگاه منتظر گل‌اندام می‌چرخد.
- من چرا اینجام؟
باز هم درد تا فرسای با ادای این کلمات روی قفسه‌ی سینه‌اش می‌پیچد و صورتش در هم می‌رود.
چشم‌های گل‌اندام از اشک براق شد و آرام پرسید: یادت نیست؟
ماندگار کمی به ذهنش فشار می‌آورد و حرف‌های کریم که قرار بود، برادر شوهرش بشود در سرش مکرر اکو شد.
سهپرم رفت! داداش دسته گلم رفت، پیش خدا رفت! داداشم مُرد لباس دامادیش رو خاک خورد!»
با به یاد آوردن این حرف اشک‌هایش جاری شد و نگاه ملتمسش را به گل‌اندام می‌دوزد.
- بگو دروغه!
هق هق‌های گل‌اندام هیزم شد روی آتش دلش و از ته دل جیغ می‌کشد.
- خدا.ا!
صدای گریه‌های بلندش به هوا می‌رود و تقلا‌های گل‌اندام برای آرم کردنش بی اثر بود.
- چرا من؟ مادر چرا من؟ خدا.
درب اتاق با شدت باز شد و دکتری با سرعت به داخل اتاق می‌آید داخل، آمپولی را از روی میز برمی‌دارد و با سرعت روی بازوی ماندگار فشار داد.
چیغ‌های بلند ماندگار رفته رفته به ناله‌های خفیفی مبدل می‌شد و اشک‌هایش با شدت بیشتری روی گونه‌هایش جاری شد.
آرام دست و پایش شل شد و باله‌ای که نام سپهر است؛ چشم‌هایش بسته می‌شوند و روی تخت بی‌جان می‌افتد.
گل‌اندام با دیدن این حالت وی دلش می‌گیرد و با اشک‌های روان اتاق را ترک کرد.

ادامه دارد.

نویسنده : نرگس واثق

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت 13
نگاه دوباره ای به مسیر انداخت و در یک تصمیم جدی رو از راه آمده گرفت که دیگر فکر برگشتن هم به سرش نزند و مسیر پیش رویش را که خودش هم نمی دانست کجاست را با قدم های سست و خسته اش طی کرد.
برف های روی زمین هم راه رفتن را برایش دشوار کرده و هوای تاریک و مه آلود دم صبح هم باعث شده دید زیادی به جلو و اطرافش نداشته باشد.
آرام و ترسان راه می رفت و در دل چند سوره ی کوتاه قرآن را که مادربزرگش به او آموخته را خواند و دعا می کرد که اتفاقی نیفتد.
در دل افسوس می خورد که کاش مادربزرگش بود و می توانست به خانه ی او برود اما چهار سال پیش نتوانست غم نبود دخترش یعنی مادر گلشیفته را تاب بیاورد و از دنیا رفت و گلشیفته ی تنها را تنهاتر کرد.
کس دیگری هم نداشتند که پیش او برود. بیشتر آشنایانشان از دوست های پدرش و نسرین بودند که اگر به خانه شان می رفت، حتما به پدرش خبر می دادند.
دیگر توان راه رفتن را نداشت. تصمیم گرفت کمی بنشیند که خستگی در کند.
کنار دیواری و روی جاده ی خاکی نشست و دستانش را به سمت دهانش برد تا کمی گرم شود.
صبح شده بود و کم کم رفت و آمدهای مردم هم داشت بیشتر می شد. امیدوار بود آشنایی او را نبیند گرچه از خانه ی خودشان هم خیلی دور شده بود.

گوشه ای چمباته زده به رفت و آمدهای مردم نگاه می کرد. مردم هم با تعجب به او که تنها و در این سرما روی این برف ها نشسته نگاه می کردند.
برایشان عیجب بود دختر بچه ای تنها و در خیابان مانده و چشم های زیبایش این قدر پر از ترس و دلهره است.
خواست از جا بلند شود که مردی به سمتش آمد. ترسیده بیشتر در خود جمع شد و به چهره ی جدی مرد که مانند اکثر مردهای اطرافش سیبیل بزرگ و کلاه شاپو بر سرش داشت، نگاه کرد.
مرد دستی به سیبیل هایش کشید و با صدای خشنش گفت: چرا اینجا نشستی بچه؟ گم شدی؟
گلشیفته سری به طرفین تکان داد و نه» ای زمزمه کرد اما آن قدر آرام بود که خودش هم نشنید چه برسد به آن مرد. از صدای خشک و جدی و چهره ی خشن او ترسیده بود.
مرد دوباره گفت: با توام دختر؟ می خوای ببرمتون در خونه تون؟
گلشیفته با ترس تند تند سرش را تکان می دهد: نه، نه. نمی خوام.
مرد چشمان قهوه ای روشنش را ریز کرد و نگاهش مشکوک شد: چرا نه؟ ببینم نکنه قهر کردی و از خونه تون فرار کردی؟
گلشیفته در حالی که دندان هایش از سرما به هم می خورد و صدایش می لرزید، بله» ای گفت.
- پاشو بریم خونه ی من.
گلشیفته با وحشت نگاهش کرد. پدرش همیشه می گفت با غریبه ها حرف نزن و جایی هم نرو.
- چته این جوری نگاه می کنی؟ می خوای بمونی اینجا یخ بزنی؟ بیا بریم خونه پیش اهل و عیال من. بعدشم اگه خواستی می برمت خونه تون. پاشو بچه جون.
گلشیفته با تردید نگاهش کردند. تمام حرف های مرد راست است. در این سرما در میان خیابان می ماند؟
می رفت و یکی دو روز در خانه اش می ماند و برای بعدش هم بالاخره جایی پیدا می کرد اما ترس و وحشت قلبش را از شدت کوبش های محکم، داشت از جا می کند.
بی خیال نصیحت پدر و ترس و دلشوره اش از جا بلند شد. پاهایش از سرما سست شده و تمام بدنش می لرزید.
مرد دستش را گرفت و در راه رفتن روی زمین برف گرفته کمکش کرد.
خانه شان خیلی هم دور نبود و زود رسیدند.
مرد در را باز و از همان جا صدا کرد: کجایی زن؟ بیا مهمون برات آوردم.
گلشیفته ترسان و معذب گوشه ای از حیاط بزرگشان ایستاده و به آن مرد نگاه می کرد.
زنی حدود بیست و هشت ساله بیرون آمد: چته بهادر؟ بازم خونه رو گذاشتی رو سرت!
آن مرد بهادر نام اشاره ای به گلشیفته کرد: برات مهمون آوردم زینت.
زینت تازه نگاهش به گلشیفته افتاد و همان طور که خیره اش بود، سمتش آمد.
گلشیفته آب دهانش را به سختی و با ترس قورت داد و به زینت نگاه کرد.
زینت دستش را کشید و دنبال خود به داخل برد: بیا تو دختر. یخ زدی.
گلشیفته به دنبال زینت وارد خانه و سپس وارد یک اتاق شد. گرمی اتاق حس خوبی به او منتقل کرد.
زینت به او که چشمانش از زور بی خوابی به سختی باز شده اند کرد و تشک و لحافی آورد و آن را روی زمین پهن کرد و گفت: بیا یه کم بخواب.
گلشیفته بی حرف پذیرفت و با همان کاپشن و شال و کلاه روی تشک دراز کشید و لحاف را تا گردنش بالا کشید و به بیرون رفتن زینت از اتاق نگاه کرد.
کم کم سرما از بدنش در حال خارج شدن است و حس خوبی پیدا کرده.

نویسنده: فاطمه

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 56
چی تو سرته که افتادی به جون این دختر بیچاره . فریبرز پوزخند تلخی زد : درد منو تو نمی فهمی پسر درد من , درد غروریه که مشکاتی زیر پاش له کرد و خم به ابروش نیاورد . .گرچه فریبرز خوب فیلم بازی می کرد اما کیان او را بهتر از هر کسی می شناخت . اونگاهش را به باران که داخل ماشین نشسته بود دوخت وبا انزجار گفت : بهتره خودت رو گول نزنی باران لقمه تونیست. فریبرز از رک گویی او جاخورده بود اما بی آنکه خودش را ببازد قهقهه ای سرداد : هنوز پدرت رو نشناختی . عادت ندارم لقمه دست خورده بخورم . لحن گزنده اش کیان را چنان منزجر کرد که تماس را قطع کرد . حال خوبی نداشت . پشت به ماشین ایستاده بود تا حالش بهتر شود . باران آرام تر از قبل می بارید وهمه جا را شسته بود. هوای سرد و یخ زده را یکجا به ریه هایش فرستاد تا از داغی وجودش بکاهد : آقای زند ؟! به سمت صدا برگشت و نگاه گیرایش با نگاه باران که در یک قدمی اش ایستاده بود در آمیخت . دخترک نگران به نظر می رسید اما نگاه نفس گیر کیان رشته کلامش را پاره کرده بود . زند جوان لبخند ملایمی برلب نشاند و سعی کرد هیجان دخترک را به آرامش بدل کند : چرا اومدی بیرون ؟ خیس می شی . باران با تردید او را نگریست : اوناکی بودن ؟ کیان ی سکوت کرد ودر نگاهی طولانی و پرتردید که به او چشم دوخته بود گفت : با من کار داشتن (هنوز حرفش را نزده بود که گوشی اش به صدا درآمد . شماره فریبرز بود) برو تو ماشین بشین الان می آم . باران شانه ای بالا انداخت و به سمت ماشین برگشت . کیان در حال تماشای او گوشی را به گوشش چسباند . فریبرز بی مقدمه سر اصل مطلب رفت: می دونم که دلت می خواد فراریش بدی و خوب می دونی اگه مشکاتی بفهمه اون دخترشه هرگز نمی تونی اینکار رو بکنی . کیان با اکراه لب جنباند .
– خب ؟
- حاضرم سرش باهات معامله کنم . ( کیان برای پدرش یک گوهر بود . او برگ برنده تمام معاملات بود چرا که در کارش شکست وجود نداشت اما هرگز شریک معاملاتی به کثیفی معاملات پدرش نمی شد ) زیاد فرصت نداری پسر . باید زود تصمیم بگیری . مشکاتی تو راهه . ( کیان هرگز حتی تصورش را نمی کرد پدرش اینچنین او را در مخمصه بیندازد ) آره . یا نه ؟ نگاه او به باران بود که روی صندلی جلو ماشین نشسته بود و غرق در دنیای کوچک و دوست داشتنی خودش بود . نداشتن پدری چون مشکاتی به مراتب برای دختری چون او از داشتنش بهتر بود . فریبرز تکرار کرد : آره یا نه ؟ پسر .
کیان سری به تأسف تکان داد . جواب مثبت به فریبرز یعنی غرق شدن در دنیای کثیف انسانهایی نظیر او : باشه قبول می کنم . بعد از سفرم صحبت می کنیم فریبرز خنده پیروزمندانه ای کرد . او به مهم ترین چیزی که دنبالش بود رسیده بود : باشه پسرم منتظر می مونم .سفر خوبی داشته باشی عزیزم .

وقتی آقای زند سوار ماشین شد حس کردم حالش به قدری گرفته است که در دنیای اطرافش نیست . حرفی نزدیم و او براه افتاد . سکوت سنگین ماشین را صدای چرخش لاستیک ها به روی آسفالت صاف جاده می شکست . گاهی دستی در موهایش فرو می برد . حوالی ساعت هشت صبح بود. باران سختی می بارید که به انزلی رسیدیم . یکراست به سمت خانه مادربزرگش رفتیم . به واسطه ابرهای خاکستری رنگی که آسمان را پوشانده بود هوا تاریک تر از حد معمول به نظر می رسید وقتی جلو درب خانه توقف کرد سکوت طولانی بین راه را شکست: پیاده نشو تا من در بزنم . خیس می شی . منتظر جواب من نماند, پیاده شد . چند مرتبه زنگ را فشرد و وقتی خبری نشد خودش کلید را به در انداخت و به من اشاره کرد که پیاده شوم . به سرعت زیر باران دویدم و در پی او وارد خانه شدم . مسافت حیاط را دویدم تا در پناه سقف ایوان ایستادیم و من تازه فرصت کردم بپرسم : نیستن ؟ در حالیکه در ورودی ساختمان را باز می کرد نیم نگاهی به من انداخت : نه . وارد خانه که شدیم پرسید : چیزی می خوری برات بیارم ؟ ظاهرش مثل آدمهایی بود که قصد رفتن دارند .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت 30
فردا روز عقد بود و همه در تلاطم کارهایشان. جز خواهرهای ناتنی ماندگار!
دختر عموهای ماندگار هم لباسی برای خودشان تدارک دیدن بودند، تا در محفل خوشی ماندگار تن بزنند؛ اما خواهرانش نه!
نزدیک‌های عصر بود، کسی درب میزد. احمدآغا چون خانه بود، رفت تا ببیند کی است.
احمدآغا به آرامی درب دو پله‌ای خانه‌ای شأن را باز کرد و با دیدن کریم برادر سپهر با خنده به رسم سلام او را در آغوش می‌کشد.
- به به داداش کریم بیا بریم مهمون خونه.
کریم با گریه احمدآغا را از خود جدا کرد و با گریه‌ای بیشتر روی زمین خاکی فرود می‌آید.
احمدآغا متعجب از رفتار او به حرف می‌آید.
- چی شده پسر، چرا اینقدر به هم ریخته‌ای؟
کریم با گریه گفت: شرمنده‌اتون شدم سید احمد، داداشم نامرد شد و رفت.
احمدآغا که از حرف‌های او سر در نمی‌آورد؛ چین‌های پیشانی‌اش از روی تعجب در هم می‌روند.
- وا! یعنی چی؟
کریم با گریه دوباره همان حرف‌ها را تکرار کرد.
- داداشم رفت، دیگه نمیاد، تخت عروس دیگه بلند نمیشه!
ماندگار از که شوق زیاد می‌خواست از تمام حرف‌ها خبر دار باشد با لبخند شیطانی پشت دیوار قرار می‌گیرد و با شنیدن این حرف‌های لبخندش پر می‌کشید. به حرف‌های شأن گوش داد و مشوش از حرف‌های کریم رو به گریه است.
نکند سپهر از کارهای مادرش و حمید بی غیرت خبر نبوده و حالا خبر شده باشد؟!
نکند سپهر ترکش کرده باشد؟!
این شک تا ته استخوانش نفوذ کرد و اشک‌هایش روان شد.
احمدآغا که هنوز از حرف‌های کریم سر در نیاورده است گفت: یعنی چی که رفت؟ کی رفت، کجا رفت؟
کریم دو دستی سرش را می‌چسبد و با هق‌هق ناله کرد.
- سپهرم رفت! داداش دسته گلم رفت، پیش خدا رفت سید احمد! داداشم مرد لباس دامادیش رو خاک خورد!
گریه مجال دیگر حرفی را برایش نداد و ماندگار می‌ماند و تلنگری که بر زندگیش وارد شده!
یک روز مانده به عقدش دامادش مرده بود؟
حالا باید جای لباس عروس لباس عزا به تن می‌کرد؟
نخیر! باور نداشت. این‌ها دروغی بیش نبودند، سپهر نمی‌توانست بمیرد!
صدای غم‌انگیز کریم دوباره زهر شد به تلخی کامش و تا حرف آخر به خوردش می‌رود.
- قرار بود بیاد بریم لباس عروس رو گل بزنیم ولی رفت و نیامد. داداشم دیگه نیومد. عروسش رو گذاشت و هم بستر خاک شد! خدا چرا سپهرم و گرفتی، چرا داداش دست گلم رو گرفتی؟
باز هم صدای گریه‌های مردانه‌اش به آسمان رفت.
ماندگاری که دیگر اشک نمی‌ریخت و مبهوت سر پا گوش شده بود تا متوجه زره‌ای دروغی که وجود نداشت شود.
دست‌های به حنا رنگ گرفته‌اش روی گوش‌هایش نشست و جیغی که گلویش را درید ولی سر بغضش را باز نکرد.
جیغ‌هایش گوش فلک را کر می‌کرد. تمام فامیل با دو خود را به حیاط رساندند اما قبل از همه دست‌های احمدآغا همچون پیچکی دورش تنیده شد.
چیزی روی دلش سنگینی می‌کرد، دردی زیادی روی قلبش حس می‌کرد اما مهم بود؟
درد قلبش و بغضش به حدی شد که راه نفسش را بست و رفته رفته قوه‌اش تحلیل رفت.
آرزو کرد، در همان حال آرزو کرد تا دیگر چشم‌هایش بر روی نامردی این جهان باز نشود.
حالا که ستاره‌ی بختش سیاه بود، بهتر بود تا این سیاهی دامن گیر کسی دیگری نشود!
همین‌قدر قربانی بس بود!

صدای بلند آهنگ از داخل ماشین به بیرون سرایت کرده بود، سپهر با دوستانش گفتند و می‌خندیدند.
پسرکی جوانی با مشت از شوخی یکی می‌زند روی شانه‌ای سپهر و با خنده گفت: سپهر داداش دست ما رو از پشت بستی که!
سپهر خنده کنان بوقی می‌زند و گفت: چی‌کار کنیم دیگه شما عقب مونده‌ای!
همه با هم می‌خندند و چشم‌هایشان از خوشی برق می‌زنند.
این‌ها در حال خنده و شوخی هستند که ماشینی از جلو مقابل شأن می‌آید، صدای خنده‌ها قطع شد و وحشت جایش را فرا می‌گیرد. سپهر با وحشت فرمان را می‌چرخاند تا تصادفی صورت نگیرد. اما جای این که از تصادف جلو گیری کند؛ ماشین خودش از کنترل خارج شد و به ته دره سقوط کرد.
صدای جیغ وحشت زده‌ای پسرکان به حوا می‌رود و خودشان را از ماشین به بیرون پرت می‌کنند. اما برای سپهر دیگر دیر شده‌است و ماشینش میان هوا رقصان، رقصان به ته دره می‌رود و چیزی جز تکه‌های خونین گوشتش باقی نمی‌ماند.

ادامه دارد.

نویسنده : نرگس واثق

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 55
آزاد راه چندان خلوت نبود . اعصابش را به هم ریخته بودم ، به خودم فحش می دادم که جواب محبتش را آنطور داده بودم . برای عوض شدن جو پرسیدم : چه خبر از سعیده ؟ نگاهم نمی کرد . یک دستش روی فرمان بود و دست دیگرش را به لبة کنار در تکیه داده بود : خوبه . .جواب کوتاه و سردی که دریافت کرده بودم مرا به سکوت وا می داشت . صفحة گوشی ام را روشن کردم تا کمی با کار کردنش آشنا شوم . وقتی عکس خودم را در حالیکه داخل جنگل روی سنگی نشسته بودم و از فرط سرما یقة پالتویم را بالا داده بودم دیدم جا خوردم . چه عکس قشنگی از من انداخته بود ! لامذهب از خودم قشنگتر بود . دقیقاً آنروز را به خاطر دارم .تقریباً دومین سفر کاری ام با او بود که به آستارا رفته بودیم . چیزی از درونم قلقلکم می داد . اصلاً متوجه نشده بودم که از من عکس انداخته بود . هر زمان حس می کردم که دوستم دارد دلم میخواست خودم را بی تفاوت نشان بدهم.دلم می خواست او را از اوج غرور پایین بکشم. بازی کردن با مرد قدرتمند و جسوری مثل او یک تفریح لذت بخش برای دختری مثل من بود . چرا که می دانستم دوروبرش مثل من کم نیست پس امید بستن به عشقی افلاطونی مابین خودم و او امیدی واهی بود . اما نمی دانم چرا با دانستن تمام اینها باز برای لبخندش بی قراری می کردم و دلم را باخته بودم . ساعتی گذشته بود حس کردم سرعتمان بیش از حد زیاد است و چپ و راست از همه سبقت می گیریم . به قدری کلافه و عصبی بود که حتی از رفتن به کرج صرف نظر کرده بود و من بعدها فهمیدم او با پیرمرد باغبانش آنطور عاشقانه مکالمه می کرد . با کنجکاوی حرکاتش را زیر نظر گرفتم . مدام به آینه جلو چشمانش نگاه می کرد و نگران بنظر می رسید . وارد مسیر انحرافی جاده به سمت جنگل که شد پرسیدم : چیزی شده ؟ نگاه نگرانش مرا ترساند:فقط محکم بشین سر جات . وحشت زده پشت سرمان را نگاه کردم . سواری هیوندای سفید رنگی با تمام سرعت دنبالمان می آمد . تعقیب و گریز آنهم در آن جادة ناهموار جنگلی آنقدر برایم استرس داشت که احساس دل به هم خوردگی داشتم . با ترس از او پرسیدم : باهاتون چیکار دارن ؟نیم نگاهی از سر دلسوزی به من انداخت : ای کاش با من کار داشتن . از تعجب دهانم باز ماند . آب گلویم را به زحمت فرو دادم و صدا درگلویم لرزید : پس با کی کار دارن ؟!!! او جوابی به من نداد . به عقب نگاه کردم . هیوندای سفید رنگ دیده نمی شد . کیان ماشین را در بی راهه متوقف کرد.گوشی اش را برداشت و شماره ای را گرفت . به محض وصل شدن تماس فریاد زد:این بازیها چیه فریبرز ؟! چی گیرت می آد ؟ دنبال چی هستی که داری خودت رو به آب و آتیش می زنی (ی سکوت کرد و بار دیگر فریاد زد :) بهتره تو گوش بدی . اینبار دیگه ساکت نمی شینم تا هر کاری دلت می خواد بکنی .

فریبرز : بیا اینجا با هم صحبت کنیم پسر چرا داغ کردی ؟ تا این حد عاشقشی ؟ باورم نمی شه اینقدر احمق باشی . اما انگار بیشتر از اونی که فکر می کردم به گوشت رسوندن پس بهتره بدونی نمی ذارم این دخترة نیم وجبی مثل باباش که عشقمو ازم گرفت پسرمو ازم بگیره . . کیان نگاهی به باران انداخت . دیگر نمی توانست مقابل او صحبت کند ، از ماشین پیاده شد و چند قدمی از آن فاصله گرفت : دردت رو بگو فریبرز .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت 12
سری تکان داد: آره تقریبا ولی خب نه ریز به ریزش. به خاطر همینم گفتم که خودت بری پیشش چون خودش بیشتر می تونه کمکت کنه و حس و حالش رو بهت بگه.
کنجکاو نگاهی به نیمرخش انداختم.
- یه سوال. اون بچه ی نسرین که اون شب فرار گلشیفته خانوم به دنیا اومد، بابای تو میشه؟
- آره.
هیجان زده پرسیدم: خب وقتی فرار میکنه، بعدش چه جوری هم دیگه رو پیدا کردند؟
نگاهی سمتم انداخت و از چهره ی کنجکاو و هیجان زده ام خنده ای کرد و با بدجنسی گفت: نمیگم تا بمونی تو خماریش!
با قهر رو برگرداندم: خیلی مسخره ای!
خنده ای دوباره کرد: وای خزان چه حرص دادنت با حاله.
خودم هم خنده ام گرفت اما 《کوفت》ی نثارش کردم که گفت: خودت که می دونی من توضیح دادنم چه قدر افتضاحه و دقیق نمی دونم چه جوری. پس بذار خود عمه هر وقت به اونجا رسیدین، بهت میگه.
سری به نشانه ی تأیید تکان دادم و گفتم: ولی گلشیفته خانوم خیلی دوست داشتینه ها.
لبخندی زد و با ذوق گفت: خیلی. اصلا ماهه.

گلشیفته خانم در حیاط بود و کنار گل های کاشته شده در باغچه نشسته بود.
هر دو به سویش گام برداشتیم که با دیدن ما لبخند مهربانی روی لبش آمد و به گرمی مشغول سلام و احوالپرسی شدیم.
رو به فرناز گفت: بابا و مامانت چرا نیومدن؟
- قرار بود مهمون بیاد من که حوصله شون رو نداشتم جیم زدم.
از لحن و لبخند دندان نمایش که دو دندان خرگوشی اش را نشان می داد و بامزه اش می کرد، خنده ام گرفت.
گلشیفته سری تکان داد و خنده ی آرامی کرد و نگاهش به من افتاد: خب خانوم نویسنده، من در خدمتم.
- خواهش می کنم. خدمت از بنده ست.
فرناز اشاره ای به آلاچیق داخل حیاط انداخت و گفت: موافقین بریم اونجا بشینیم؟
هر دو سری به نشانه ی موافقت تکان دادیم و به سمت آلاچیق قدم برداشتیم.
فرناز هم دست گلشیفته خانم را گرفته بود و در راه رفتن به او کمک می کرد.
داخل آلاچیق نشستیم و ضبط گوشی ام را روشن کردم که موقع نوشتن چیزی را جا نیندازم و با دقت و هیجان خیره به چهره ی متفکرش شدم.

* * * * *
دخترک تنها و ترسیده میان خیابان های خلوت راه می رفت و از شدت سرمای دی ماه بدنش می لرزید.
نمی دانست به کجا برود. جایی را که نداشت. ترسیده نگاهی به اطراف انداخت و ایستاد.
نگاهی به مسیری که طی شده بود، انداخت. باید چه کار می کرد؟
می توانست تمام این راه را دوباره بازگردد و به خانه ی خودشان برگردد؛ با اینکه پدرش و نسرین اذیتش می کردند اما حداقل این قدر مانند الان تنها نبود و احساس وحشت نداشت و یک سقفی بالای سرش بود، نه این گونه آواره.
قدمی برداشت و یاد دعوای دیشبشان افتاد. آن قدر آن تهمت ها برایش گران تمام شده که از آن خانه و آدم هایش متنفر شده. اگر برمی گشت و باخبر می شدند، پدرش از او شاکی می شد و فکر می کرد که ی کار او بوده که حال فرار کرده و اوضاع بدتر می شد، اگر هم نمی رفت باز هم فرقی نمی کرد و همین فکر را درباره اش می کردند.
مادربزرگ خدا بیامرزش می گفت تهمت زدن گناه بررگیست و دل شکستن هنر نیست و هم به او تهمت زده و هم دلش را شکسته بودند.
همین طور دیگر تحمل نسرین و اذیت کردن هایش را نداشت و از آن همه اذیت عاصی شده بود؛ اذیت های این چند سال کوتاه زندگی اش یک طرف، تهمت دیشب هم یک طرف از بس که دردناک بود و قلب کوچکش را به درد آورده بود.
مردد نگاهی به خیابان انداخت. مانده بود که راه بی مقصدش را ادامه دهد یا از مسیر آمده بازگردد.
سرما تا عمق استخوان ها و جانش رسیده و نفوذ کرده بود و آن کاپشن ضخیمش هم جوابگوی این همه سرما نبود.

نویسنده: فاطمه

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 23
هنوز خیلی دور نشده بودیم که صدای زنگی فضا را پر کرد. جاوید هندزفری اش را داخل گوش هایش گذاشت و جواب داد: سلام مهندس. چی شده؟ . چطور؟. بله مسئول این پروژه منم. کی این اتفاق افتاد؟ خیلی خب میام. کدوم بیمارستانه؟ باشه. فعلا.
تماس را که قطع کرد فرناز پرسید: چیزی شده؟ بیمارستان واسه چی؟
- یکی از کارگرا از روی داربست افتاده پایین و بردنش بیمارستان. چون که مسئول پروژه من بودم، خودمم باید باشم.
- خب تو عجله داری، همین جا نگه دار. خودمون میریم.
اخم هایش را در آینه دیدم و لحنش تند شد: لازم نکرده. همین مونده دوتا دختر رو تنها ول کنم تو خیابون و برم؛ اونم این موقع شب.
منتظر جوابش نشد و از آینه نگاهم کرد: خونه ی شما هم تو محله ی فرناز ایناست؟
سری تکان دادم: بله همون جاست. فقط یه خیابون بالاتره.
سری تکان داد و با گفتن 《خیلی خب》 به مسیرش ادامه داد. ده دقیقه ای گذشت که مقابل خانه ی فرناز متوقف شد.
فرناز هم بعد از خداحافظی از ما، پیاده شد. از تنها ماندن کنارش معذب بودم و دلم می خواست زودتر برسیم. سر خیابان که رسیدیم، گفتم: بی زحمت همین جا نگه دارید.
بی حرف نگه داشت. حتما فهمیده بود که نمی خواهم کسی ما را با هم ببیند. از درک بالایش خوشم آمد.
دستم به سمت دستگیره ی در رفت و گفتم: ممنونم زحمت کشیدید. خداحافظ.
قبل از آن که پایین بروم صدا کرد: خزان خانوم؟
هول شده به او که رویش را به طرف من به سمت عقب برگردانده بود نگاه کردم که گفت: می خواستم یه چیزی رو بهتون بگم.
در را روی هم گذاشتم و منتظر نگاهش کردم: بفرمایید.
- درباره ی کتابی که می خواین درباره ی مامانم بنویسید.
منتظر نگاهش کردم که با کلافگی گفت: می خواستم بگم که گذشته ی خوبی نداشته و یادآوری گذشته و خاطراتش براش اصلا خوشایند نیست و حالش رو بد میکنه.
دهان باز کردم که جواب دهم که دستش را به نشانه ی سکوت بالا آورد: خودتون هم می دونید که مریضه و فشار و استرس براش اصلا خوب نیست. پس نمی خوام که مشکلی براش پیش بیاد. می فهمید چی میگم؟
سری تکان دادم: بله می دونم ولی خب خود فرناز، گلشیفته خانوم رو بهم معرفی کرد و خودشون هم کاملا راضی ان از این موضوع.
- خودم در جریان هستم اما می خواستم هشدار بدم که یه وقت حالش بد نشه چون اون موقع به اندازه ی الان نمی تونم آروم باشم.
حرصم گرفت و اخم هایم درهم شد: معلومه چی دارید میگید آقا؟ دارید تهدید می کنید؟ این چه طرز حرف زدنه؟
خیلی خونسرد بی توجه به اینکه حرص مرا درآورده پاسخ داد: نه فقط یه توصیه دوستانه ست. گفتم که از همین اول کار توجیه تون کنم.
یاد وابستگی اش به گلشیفته خانم افتادم و نگرانی اش را درک کردم. حرصم کمتر شد. برای آن که خیالش را راحت کنم با اطمینان گفتم: خیالتون راحت. بهشون میگم که خودشون رو اذیت نکنند و یه جاهایی رو اصلا توضیح ندن. خودم یه چیزایی رو اضافه می کنم.
سری تکان داد: خوبه.
دستم به سمت دستگیره رفت و گفتم: خداحافظ.
جوابم را داد و بعد از اینکه پیاده شدم، صدای جیغ لاستیک های ماشینش را شنیدم و به سرعت از کوچه مان دور شد.

وارد خانه شدم و کمی برایشان از اوضاع و اخلاق خوب گلشیفته خانم تعریف کردم و اطمینان دادم که اوضاع خوب است و سپس به اتاقم رفتم.
خسته بودم و خوابم هم می آمد و فردا هم باید زود بیدار می شدم؛ پس بی خیال نوشتن تعریف های امروز گلشیفته خانم شدم و روی تخت دراز کشیدم و خیلی زود چشمانم گرم شد و به خواب رفتم.

با صدای آلارم گوشی چشمانم را باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم.
کارهایم را خیلی سریع انجام دادم و بعد از پوشیدن لباس هایم از اتاق بیرون آمدم.
مامان مانند همیشه زود بیدار شده بود. عادت داشت وقتی ما زود بیدار می شدیم، او هم بیدار شود و برایمان صبحانه آماده کند؛ وقتی هم که می گفتیم نیازی نیست، می گفت که خودم این گونه دوست دارم. بودنش و آن لبخندهای مهربانش انرژی بخش بود.

نویسنده: فاطمه

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 41
زمان نهار فرا می‌رسد و آن سه در اتاق مشغول گفت و گو هستند که درب اتاق کوفته شد.
باز این تعجب است که در صورت ماندگار پدیدار شد.
گل‌اندام از جا بر می‌خیزد و درب را به آرامی باز کرد و باز بدون این‌که اجازه دهد افراد حاضر در اتاق شخص بیرون اتاق را ببینند، سینی که در آن نهار است را از دست شخص نامعلومی می‌گیرد و به داخل اتاق باز می‌گردد.
تخم‌های ماندگار در هم شد و پرسید: کی بود؟
گل‌اندام سینی که حاوی پلو، قرمه، سبزی، سالاد و کمی آب است را روی زمین می‌گذارد و جواب داد.
- هانیه.
نگاه ماندگار روی سینی غذا خیره می‌ماند. درسته چند چیز آماده کرده بودند ولی این زره‌ای ارزش نداشت برایش؛ چون همه چیز طوری درست شده بود که انگار برای یک گدا غذا دهند!
با تخم به مادرش نگاه کرد و بدون این‌که اجازه دهد آرمان حرف‌های شأن را بشنود گفت: این چه قایم موشک بازیه؟ الان واسه گدا غذا آوردند یا دوماد خونه؟
پوزخندی می‌زند و اضافه کرد.
- لابد می‌خوان خود آرمان پاشه بره دست‌هایش رو بشوره!
گل‌اندام شانه‌ی بالا می اندازد و مثل خود ماندگار آرام جواب داد.
- چی بدونم؟
ماندگار حرصی شد.
- یعنی چی که نمی‌دونی! مگر تو در این خانه زندگی نمی‌کنی؟ این رفتار و اداها چیه؟
گل‌اندام با تعجب به او می‌نگرد.
- ماندگار حالت خوبه! اینا کی من و آدم حساب کردن که حالا حرف‌ها شون رو با من در میان بذارن؟
- گناه کیه مادر؟
با این سوال او گل‌اندتم دست و پاچه شد.
- بس کن تو هم وقت گیر آوردی الان آرمان همه چی رو می‌شنوه!
ماندگار که تازه به موقعیت پی می‌برد و نگاه زیر چشمی به آرمان می‌اندازد؛ که دارد زیر چشمی گل‌اندام و او را می‌پایید. ماندگار لبخند ضایع برای پوشاندن وضعیتشان می‌زند و او را برای صرف نهار دعوت کرد.
- مادر میشه صدا کنی هانیه آب دست بیاره دست‌ها مون رو بشوریم؟
از قصد این حرف را زده بود تا بفهمد چرا هانیه با آرمان رو برو نشد.
گل‌اندام هم ساده‌تر از این حرف‌ها بود که تعنه‌ای ماندگار را متوجه شود، سری تکان داد و همان دم درب صدایش را روی سرش انداخت و داد زد.
- هانیه بیا آب دست بیار!
پنج دقیقه، ده دقیقه، پانزده دقیقه گذشت و غذاهای شأن سرد شد ولی آب دست نیامد.
ماندگار دیگر کفری شده بود و خواست خودش دست به کار شود که درب اتاق گشوده شد و احمد‌آغا با آفتابه و ظرف دست شوری داخل اتاق شد.
چشم‌های ماندگار به حدی بزرگ شده بود که حس می‌کرد همین حالا مقابل پایش می‌افتد.
حدس های که زده بود، درست بود؛ ولی حالا جای دعوا نبود.
بی توجه به توهین این بزرگی از جا بلند شد و ظرف دست شوری را از دست احمدآغا کشید. با لبخند که پیش آرمان ضایع نشود شروع به شستن دست‌ها کرد.
عصر شده بود و آرمان عزم رفتن کرد و شاید برای اولین بار ماندگار از رفتن او خوشحال شده بود.
- داری میری؟
ارمان در حال پوشیدن کفش‌هایش آرام گفت: اوهوم. تو کی‌ میای؟
شانه‌ای با می‌اندازد و آرام پاسخ داد.
- نمی‌دونم. ولی بهت زنگ می‌زنم.
آرمان با گفتن: باشه» اتاق را ترک کرد و بدون خداحافظی با اشخاص دیگر خانواده می‌رود.
به محض بیرون رفتن او ماندگار هر چه امروز را حرص خورده بود را به یک باره بیرون می‌ریزد و با اعصبانیت بسیار زیاد سمت اتاق روبروی اتاق مادرش که مربوط سوزان و دخترها بود می‌رود.
درب اتاق را بدون اجازه باز کرد و دخترها را در حالی که هر کدام به طرفی لم داده بودند پیدا کرد. سوزان در اتاق نبود.
چشمان خشمگینش اول‌تر از همه هانیه را نشانه می‌گیرد.
هانیه که می‌داند عصبانیت او برای چه است خیلی راحت نگاهش کرد.

ادامه دارد.

نویسنده : نرگس واثق

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 66
تمام بدنم داغ شد .
دست و پایم را گم کرده بودم
و زیر حجم نگاهش داشتم قالب تهی می کردم .
در راکه بستم او بی هیچ حرف دیگری حرکت کرد .
بوی عطرش فضای ماشین را پر کرده بود
و موسیقی شاد و عاشقانه ای که از سیستم ماشینش پخش می شد
آدمی را مسخ می کرد. .
چیزی حدود بیست دقیقة بعد در یکی از شیک ترین و زیباترین رستورانهای شهر که در طبقات بالای یک برج بود نشسته بودیم .
جای دنجی بود و فضای تاریک و روشن رستوران بزرگ که با انواع نورهای کم رنگ و ملایم زیبا شده بود و دیدن منظرة شهر که زیر پایمان بود ،
همه چیز به قدری زیبا بود که از توصیفش عاجز بودم .
داخل میز شیشه ای مقابلمان چراغی گوی مانند با نور قوی سفید روشن بود که هیجان زده ام می کرد.
تنها یک چیز عذاب آور آنجا بود و آن نگاه کیان بود که کاملاً راحت روی صندلی مقابلم پشت میز نشسته بود و چشم از من برنمی داشت .
دست و پایم را گم کرده بودم .
سعی می کردم وانمود کنم که متوجه نگاهش نیستم .
اما گاهی که نگاهم بی اختیار به او می افتاد
لبخندش بیشتر دستپاچه ام می کرد .
وقتی گارسون سفارشمان را روی میز چید و رفت منتظر بودم تعارفم کند اما برخلاف انتظارم او پرسید :
معذبی نگاهت می کنم عزیزم ؟
بی اختیار به او که نگاه داغ و تب دارش را بی مهابا به من دوخته بود خیره شدم .
از فرط هیجان به سختی نفسم بالا می آمد وارفته بودم و او گویی پیروزمندانه سعی داشت مرا با نگاهش مات کند وضعیفی ام را به رخم بکشاند .
من عاشقش بودم .
حتی عاشق آن نگاه . اما .نه ،
وقت وادادن در برابر او نبود .
آب دهانم را به زحمت فرو دادم و لبخند زدم :
نه ! . .
ساعد دستانش را روی میز گذاشت :
خوبه . خیلی خوبه .
( کمی سکوت کرد و در حالیکه به هم خیره مانده بودیم بار دیگر سکوت را شکست :)
از من می ترسی؟قالب تهی کردم .
نگاه و لحنش کاملاً جدی بود و به زحمت صدایم در حنجره ام پیچید : نه ! . . نگاهش آنقدر جدی بود که واقعاً از او می ترسیدم.
– خیلی خوبه . به من اعتماد داری ؟
شانه ای بالا انداختم : خب آره .
– عالیه ! حالا خیالم راحت شد.
(او در حالیکه با لذت تماشایم می کرد لبخند زد:)
می خوام بازهم با هم کار کنیم .
چشمانم از تعجب گرد شد :
کار ؟! گیج شده بودم .
دلم نمی خواست تجربة تلخ گذشته بار دیگر تکرار شود .
ماهیچ تفاهمی با هم نداشتیم :
فکر نمی کنم . .
هنوز جمله ام را تمام نکرده بودم که مثل همیشه ضد حالش را زد و با لحنی جدی گفت : تو لازم نیست فکر کنی بچه .
فردا صبح می آم دنبالت .
یه کوله سبک از ضروری ترین وسایل مورد نیازت بردار .
حرصم را در آورده بود ودر حالیکه نگاهش می کردم ادامه داد :
ناراحتت کردم ؟!
لحنش به قدری بی تفاوت بود که شک نداشتم اگر جوابم مثبت بود با بی تفاوتی می گفت "هیچ ایرادی نداره "
برای همین به زحمت لبخند زدم : نه
اما میلی به همکاری با شما ندارم . از نگاهش فهمیدم که جا خورد. شاید درست مثل خودم از جوابیکه داده بودم غافلگیر شده بود . به خودم فحش می دادم که چنین جملة مزخرفی در قبال آن پیشنهاد بی نظیر از دهانم خارج شده بود . او نگاه پر تردید و جسورش را به من دوخته بود و هردو شاید هم تنها من منتظر بودم او سکوت را بشکند : فردا صبح . رأس ساعت پنج من سر کوچة خاله هستم دیگه نمی خوام چیزی بشنوم . این آخرین فرصتم بود . گرچه حرصم را در آورده بود اما نمی توانستم به شانسم پشت پا بزنم . به خودم گفتم " احمق ! دهنت رو ببند و فقط بگوچشم " اما !.
چقدر کودن بودم .
اصلاً نفهمیدم کی از روی صندلی برخاستم و به سمت در خروجی رستوران براه افتادم . ای کاش هرگز از مقابلش بلند نمی شدم .
آه باران ! دحتر احمق بیچاره !

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 40
ماندگار و آرمان به رسم ادب سر پا می‌ایستند که ماندگار پیش قدم شد؛ برای بوسیدن دست پدرش.
دست پدرش را می‌بوسد اما پدرش سر دختر را نه!
دلگیر شد اما چون عادت کرده است برای نادیده گرفته شدن در این خانه به روی خودش نمی‌آورد.
آرمان هم به تقلید از ماندگار سمت احمدآغا می‌رود و دستش را می‌بوسد. باز هم بوسیدن سر در کار نیست و آرمان هم که از حرکات آن‌ها شوکه است کناری می‌ایستد.
احمدآغا با لحن گزنده‌ی گفت: خوش اومدید ولی بد نمیشد یک خبری می‌دادید! بده دختر جوون تو خونه است!
ابروهای ماندگار بالا می‌پرد ولی بخاطر این که بیشتر از این مقابل آرمان ضایع نشود؛ لبخند مسخره‌ای می‌زند و گفت: اوه ببخشید آغا اصلاً متوجه این حرف نبودم. بزرگی کنید.
بعد هم که بیشتر این بحث کش پیدا نکند با اشاره به قسمت بالایی اتاق ادامه داد.
- بشینین ما هم تازه اومدیم.
ماندگار در دل دعا کرد که نشیند ولی احمدآغا با توافق به تعارف ماندگار می‌نشیند و دعاهای ماندگار به هدر می‌رود.
سر حرف را احمدآغا در دست می‌گیرد.
- خب‌ چخبر؟
ماندگار نفسش را بیرون داد و جواب داد.
- هیچ والا سلامتی. گفتم بیام یک خبر بگیرم که هم مادرم دلتنگ نشه و هم یک سلامی کرده باشیم.
احمدآغا خنده‌ای کریهی کرد و گفت: نه دیگه تو این خونه ای به این بزرگی و پر جمعیتی دیگه دلتنگ نمی‌شه!
ابروهای ماندگار بالا می‌پرد. دلش شد و که دهان باز کند و بگوید: کدام خانه؟ همانی که مثل یک کلفت است تا یک زن خانه؟»
امان زبان به دندان می‌گیرد و با لبخند ضایعی حرفش را تایید کرد.
درب اتاق زده شد ولی کسی داخل نشد. ماندگار هنوز در تعجب است چی بعد رفتن او تغییر کرده بود که حال و احوال خانه اینطور شده بود؟!
گل‌اندام با اشاره‌ای احمدآغا از جا بلند شد و درب را به آرامی می‌گشاید. اما نه در حدی که افراد داخل اتاق بتواند شخص بیرون درب را ببیند.
گل‌اندام دست می‌برد و سینی حاوی چای و شیرینی را دست می‌گیرد و داخل اتاق شد.
ماندگار هنوز گیج می‌زند. درست است که این رسم خانواده‌ی شأن بود که حق نداشتند پیش مهمان مرد بروند؛ اما آرمان که شوهر او بود و پسر آن خانواده به حساب می‌آمد.
سعی کرد بی تفاوت باشد و حرف را به متفرقه بکشد.
- خب مادر چه خبر از دایی شون؟
جای گل‌اندام احمدآغا جواب داد.
- هیچ همون عروس تو که اومدن دیگه تموم.
باز هم ماندگار شوکه شد. مگر قبلاً رفت و آمد زیادی داشتند؟
هر باری که دایی، مادربزرگ یا هم خاله‌اش می‌آمد. به صد عذر و التماس آن‌ها را به شهر می‌برد و یا اگه به مهمانی می‌آمدند اخم و تخم‌های احمدآغا پذیرایی شون می‌کرد.
احمدآغا رو به آرمان کرد و با تمسخر پرسید: چه خبر از تو بچه جون؟
او را بچه» خطاب می‌کرد!
این بار حلقه‌ای اشک در چشم‌های ماندگار ظاهر شد، اما خودش را نمی‌بازد.
خدا را شکر آرمان پسر کم حرفی است؛ حد اقل در جمع!
آرمان با وجود این که هنوز سنی نداشت ولی با این تمسخر احمدآغا تخم‌هایش در هم می‌رود. او هم مثل ماندگار خودش را نمی‌بازد و با سر پایین به گفتن: سلامتی.» اکتفا کرد.

بعد از شنیدن حرف‌های مسخره‌ی احمدآغا بالاخره احمدآغا به آن‌ها رحم کرد و به خاطر انجام کاری اتاق را ترک کرد.
او، آرمان و مادرش هر سه در سکوت لحظه‌ای به هم دیگر نگاه می‌کنند که گل‌اندام با ریختن چای در لیوان‌ها کوشش به منحرف کردن ذهن شأن کرد.
- من برم به هانیه کمک کنم.
با این حرف گل‌اندام رسماً مات می‌ماند یعنی آن‌ها آمده بودند در ودیوار خانه را ببینند؟
- بشین بابا هر کاری که دل شوند بخواد می‌کنن دیگه یه روز اومدم مثلاً!
لحن دلگیر ماندگار باعث شد گل‌اندام که تازه می‌خواست بلند شود دوباره بنشیند.
از هر گوشه و کنار حرف‌ می‌زنند و آرمان اما مسکوت به لیوان چایش خیره است.
ماندگار که می‌بیند در فکر است آرام پرسید: چته، تو فکری؟
آرمان کمی سرش را سمت او کج کرد و با نگاه به چشم‌های پرسشگر او جواب داد.
- نه چیزی نیست.

ادامه دارد.

نویسنده : نرگس واثق

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 22
جاوید باز هم چپ چپ نگاهش کرد: تو باز فضولیت گل کرد؟
فرناز زبانی برایش در آورد که گلشیفته خانم که تا آن لحظه ساکت بود، به حرف آمد: عشق و عاشقی زوری که نمیشه. بعدشم من می تونم عین خیلی ها فقط دختر بهش معرفی کنم و اجازه ی قضاوت به خودم بدم که کی خوبه، کی بد. به نظرم زندگی بدون هیچ عشقی یا اینکه دو نفر فقط با هم زندگی کنند، به جای دوست داشتن حسشون بشه یه عادت، اصلا تشکیل نشه بهتره.
لبخندی روی لبم نشست. چقدر خوب حرف می زد و چقدر عقایدش را دوست داشتم. ناخودآگاه گفتم: کاملا با حرفتون موافقم.
نگاه جاوید سمتم چرخید و خیره ام شد. معذب از این نگاه خیره سرم را زیر انداختم. نمی دانم چرا از او خجالت می کشیدم.
با مسخره بازی های فرناز بحث عوض شد و گلشیفته خانم گفت: راستی خزان جان، من فردا وقت دکتر دارم، نیستم.
قبل از آن که من چیزی بگویم، جاوید به حرف آمد: دکتر چی؟
- قلبم دیگه.
- می خواین باهاتون بیام؟
- نه مادر. خودت کلی کار داری. با ستاره میرم.
فرناز که با آمدن اسم ستاره باز هم شیطنتش گل کرده بود با تشر گلشیفته خانم، ساکت شد.
- زشته فرناز جان، یه وقت می شنوه.
شام در فضای صمیمی و گرم صرف شد. با گلشیفته خانم حسابی صمیمی شده و راحت بودم اما راستش مقابل جاوید با آن نگاه جدی اش کمی معذب بودم و کلکل های فرناز و جاوید خنده بر لب هایم می آورد.

من و فرناز کمی دیگر ماندیم و از گلشیفته خانم خداحافظی کردم.
جاوید هم کتش را پوشید و رو به گلشیفته خانم گفت: منم باید برم دیگه.
معترض گفت: تو دیگه کجا؟
- میرم خونه ی خودم وسایلم رو بردارم چون فردا باید زود راه بیفتم.
سری تکان داد و با نگرانی گفت: باشه مادر. مراقب خودت باش.
جاوید رو به فرناز گفت: می خواین برسونمتون؟
فرناز در حالی که شال زرشکی رنگش را روی موهایش مرتب می کرد جواب داد: نه قربونت. ماشین آوردم.
با گلشیفته خانم خداحافظی کردیم و از خانه بیرون زدیم.
فرناز با جاوید خداحافظی کرد و سوار شد. من هم نگاهی به او انداختم و گفتم: خداحافظ.
سری تکان داد و کوتاه جوابم را داد.
سوار شدم که رو به فرناز گفت: آروم میری ها؛ مراقب باش.
فرناز سری تکان داد: چشم. نگران نباش.
سوئیچ را چرخاند و خواست ماشین را روشن کند که روشن نشد. متعجب دوباره استارت زد که باز هم روشن نشد.
جاوید که هنوز کنارمان ایستاده بود، پرسید: چی شده؟
در حالی که دوباره استارت می زد گفت: روشن نمیشه.
در سمت فرناز را باز کرد و گفت: چرا؟ بیا پایین ببینم چشه.
سوئیچ را بیرون آورد و خواست پیاده شود که منصرف شد و ضربه ای به پیشانی اش زد.
متعجب پرسیدم: چی شده؟
سمتم برگشت: گفتم وقتی اومدم دنبال تو از اون طرفم بریم بنزین بزنم که یادم رفت. الانم بنزین تموم کرده.
جاوید چپ چپی نگاهش کرد: خسته نباشی.
فرناز حق به جانب و در حالی که پیاده می شد گفت: چیه خب؟ یادم رفت.
- روتو برم! بیا پایین ببینم.
من هم پیاده شدم و رو به جاوید گفتم: بی زحمت یه زنگ به آژانس بزنید. من باید برم.
فرناز اشاره ای به مزدا تری مشکی رنگ جاوید کرد: آژانس واسه چی؟ جاوید می رسونتمون.
- آخه نمی خوام مزاحم ایشون بشم.
جاوید بی توجه به تعارفات من همان طور که سوار ماشین می شد گفت: بیاین سوار شید.
فرناز دستم را کشید و گفت: بیا سوار شو. از تعارف کردن خوشش نمیاد.
به دنبال این حرف سمت ماشین رفتم و در را باز کرد و خودش جلو نشست. من هم روی صندلی عقب جای گرفتم.
ماشین را از حیاط خارج کرد و در حیاط را با استفاده از ریموت بست.

نویسنده: فاطمه

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 65
بهادری قهقهة شادی سر داد :
خدابگم چیکارت نکنه پسر .
حالا طرف بیمار عشق بود یا خراب تو .؟
کیان همچنان با لبخند سری تکان داد .
بهادری تصور اشتباهی از بیخوابی او داشت:
با من چیکار داشتی عمو ؟
بهادری جدی شد .
دستش را بالا برد و برای گارسونی که کمی دورتر پشت میز بار ایستاده بود بشکنی زد :
هی ! پسر ! برس به ما .
بعد کمی جابه جا شد و به کیان چشم دوخت :
خبرهای خوبی برات ندارم .
بابات می دونه که همه چی رو فهمیدی ،
منتها من یه کمی خوش شانسم که اینقدر به من اعتماد داره که فکرش سمت من نمی ره .
( کمی سکوت کرد و سپس ادامه داد :)
چی باعث شد با طناب فریبرز تا خرخره بری تولجن ؟
پای ورقی که امضاء کردی رو خوندی ؟
کیان نگاه غمزده و پر نفرتش را از او برگرفت و به انگشتانش که روی میز درهم گره خورده بود خیره ماند.
– خوندم . ( نگاه راسخش را به چشمان بهادری دوخت :)
قید خودمو زدم.
از پشت خنجر زدن به رقبای تجاری حالمو بد می کنه .
خیلی وقته با خودم فکر می کنم این زندگی لعنتی که برای خودم ساختم به هیچ دردی نمی خوره .
جمله اش تمام شده بود اما نگاهش هنوز به چشمان بهادری میخکوب بود .
گویی غرق در افکارش بود .
بهادری لبخند تلخی بر لب نشاند :
دوستش داری ؟
برای لحظه ای طولانی تنها سکوت بینشان برقرار بود .
اما بالاخره کیان سکوت را شکست :
اینقدر که از خودم دریغش کنم .
بهادری برای او عمیقاً متأثر بود وسری با حسرت جنباند :
فریبرز بهت دروغ گفته . .
شک در نگاه زیبا و جسور کیان پر رنگ شد .
مطمئن بود که بهادری از چیزی نگران است و سکوتش نشان می داد که منتظر است او جمله اش را کامل کند .
گارسون ظرف دسر و نوشیدنی گرم را روی میز چید و از آنها دور شد.
بهادری نفس عمیقی کشید :
فریبرز دختره رو می خواد . .
کیان از فرط تعجب واداده بود .
فریبرز تمام زندگی اش را به لجن کشانده بود .
نیلوفر ، مریمی و حالا باران :
چطور می تونه اینقدر احمق باشه.
– عشق چشماشو کور کرده
اگر دختره رو دوست داری بجنب .
فریبرز هوس بازه.
ترس من از وقتیه که باران هم دلش رو بزنه . .
کیان مستأصل شده بود و فکرش کار نمی کرد :
چکار می تونم بکنم؟
- نمی دونم .
فقط می دونم زیاد فرصت نداری .
از پدرت بترس اون حتی خودش هم نمی دونه دنبال چیه .

بعدازبازگشت از منزل خاله سیمین تمام دو روز گذشته را در خانه مانده بودم .
از بیرون رفتن وحشت داشتم .
بعدازظهر روز دوم در حالیکه ساعتی تا غروب مانده بود
و در حال تماشای تلویزیون بودم
که با صدای لرزش موبایلم روی میز نگاهم به سمت آن چرخید .
با تعجب گوشی را برداشتم ، شمارة کیان بود .
نمی دانم چرا دیدن شماره اش ته دلم را خالی کرد .
هول شده بودم آنقدر مردد بودم که بالاخره بی آنکه جواب بدهم تماس قطع شد . نفس راحتی کشیدم .
اما فکرم مشغول شده بود
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که باز گوشی لرزید .
خودش بود .
اینبار بلافاصله جواب دادم:
سلام آقای زند ! . .
صدای جدی و خوش آهنگش در گوشم پیچید :
کجا بودی ؟
دستپاچه جواب دادم :
همین جا ! .
تا رسیدم به گوشی قطع شد .
نفس بلندی کشید :
حاضر شو .
دارم می آم دنبالت .
به خاله بگو شام مهمون منی .
باهات کار دارم .
– چشم . .
کمی سکوت کرد :
تا نیم ساعت دیگه می رسم .
بهت زنگ می زنم . .
از دعوتش به قدری ذوق کرده بودم که در پوست خودم نمی گنجیدم.
از مادربزرگ اجازه ام را گرفتم و او با کمال میل به من اجازه داد شامم را با پسر خواهرش بخورم .
بهترین کلاه و پالتویم را پوشیدم و هنگامیکه تماس گرفت و گفت سرکوچه منتظر است ذوق زده نیم پوتهای لژدار و پاشنه بلند مشکی ام را پوشیدم و از خانه بیرون زدم .
اوه ! اینبار هم با ماشین شاسی بلند آخرین مدلی به رنگ آلبالویی آمده بود .
حتی تصور نشستن در آن ماشین هوس انگیز بود و انسان را سر ذوق می آورد .
درب ماشین را باز کردم و در حالیکه سوار می شدم به او که پشت فرمان لمیده بود و نگاه شهلا و جسورش را به من دوخته بود سلام دادم .
لبخندی تحویلم داد : سلام به روی ماهت عزیزم .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 64
دارم می میرم
دو ساعت از ورود آنها به بیمارستان می گذشت .
المیرا جنین سه ماهه ای را که فقط خودش از حضور او آگاه بود ازدست داده بود و بی رمق روی تخت دراز کشیده بود .
کیان بعدازرفتن دکتر کنار تخت او نشست و نگاهی به چهرة رنگ پریدة زن برادرش انداخت .
– توی باغ چه خبر بود ؟
- مهمونی پریا بود .
زن دوست جون جونی میلاد
شنیدن نام پریا از زبان المیرا برای کیان که می دانست میلاد با او رابطه دارد ناخوشایند بود :
چه بلایی سرت اومده المیرا !.
چرا نگفتی حامله ای ؟
دخترک لبخند مات و یخ زده ای برلب نشاند :
ناراحت نیستم که سقطش کردم .
(نفس عمیقی کشید و قطرة اشکی از گوشة چشمش لغزید: )
یه بدبخت تو دنیا کمتر
بچه ای که پدرش ، مادرش رو می سپره دست دوستش و خودش با زن دوستش خلوت می کنه بمیره بهتر از اینه که زنده بمونه .
کیان نگاهش را از فرط اندوه از او برگرفت و لبهایش را با غضب روی هم فشرد .
وقتی دست سرد و یخ زدة المیرا دست گرمش را لمس کرد بار دیگر نگاه غمزده اش را به المیرا دوخت :
خوشحالم که هنوز یه مرد دوروبرم پیدا می شه .
کیان سری با تأسف جنباند:
چرا باهاش زندگی می کنی ؟
المیرا لبخند تلخی زد:
زندگی نکنم چیکار کنم ؟
دور و بر من پرآدماییه که تو لجن غرق شدن .
میلاد نباشه یکی بدتر از اون خیمه می زنه رو زندگیم
( سپس چشمانش را بست ) خسته ام .
فکر کنم مسکنی که بهم تزریق کردن داره اثر می کنه.
یکی دو ساعت دیگه با میلاد تماس بگیر . صبح مرخصم می کنند .
او چشمانش را بسته بود و کیان در حالیکه با تأسف او را نگاه می کرد آرام گفت : خودم تا صبح کنارت می مونم و می برمت خونه .
نمی خوام چشمم به اون بی غیرت آشغال بیفته. .
صبح زود بود و هنوز دکتر المیرا را مرخص نکرده بود .
ظاهراً برایش مشکلی پیش آمده بود که حضور همسرش ضروری بود و کیان ناچاراً با میلاد تماس گرفت .
صدای دورگه و خستة میلاد نشان می داد که تماس بی موقع او خواب نازش را به هم ریخته است :
بله ؟ کیان با اکراه لب جنباند :
پاشو خودتو جمع و جور کن بیا همین بیمارستان نزدیک خونت .
میلاد با بی خیالی خمیازه ای کشید :
بیمارستان بیام چیکار کنم ؟.
– دیشب که جنابعالی پی هرزگی شبونت بودی زنت بچة سه ماهش رو سقط کرد. گویی میلاد هنوز پشت گوشی خواب بود و کمی طول کشید تا پرسید : المیرا ! بچة من ؟ کیان سرش فریاد کشید : آره ، آشغال کثافت بچة تو ( سعی کرد به خودش مسلط باشد ) زود بجنب بیا . . او تماس را قطع کرد و داخل اتاق رفت تا برای آخرین بار سری به المیرا بزند . خیالش از بابت پارمیدا راحت بود چرا که نزد پرستارش بود و کودک بیچاره از چیزی خبر نداشت
کیان تازه سوار ماشینش شده بود و قصد رفتن به خانه را داشت که تماس بهادری او را واداشت مسیرش را به سمت باشگاه بیلیاردی که پاتوق اکثر دوستانش بود منحرف کند . وقتی او به باشگاه رسید بهادری در حال بازی با چند تن از دوستانش بود . کیان بعداز احوالپرسی کوتاهی گوشه ای از سالن پشت میزی به انتظار تمام شدن بازی او نشست و در حالیکه گارسون سعی داشت رسیدگی کاملی را به او داشته باشد سرش را بردستانش روی میز گذاشت تا برای چند لحظة کوتاه هم که شده چشمانش را ببندد. .
احساس دستی روی شانه اش و صدای بهادری او را از خواب چند دقیقه ای اش پراند. سرش را بالا آورد و در حالیکه تنش به علت بی خوابی سست و کوفته شده بود به بهادری که مقابلش پشت میز می نشست چشم دوخت .
او کاملاً سر حال بنظر می رسید :چیه پسر ؟. داغونی ! دیشب باغ سعادت آباد هم نبودی که .کجا سرت گرم بوده که تا صبح نخوابیدی ؟
کیان لبخندی برلب نشاند . او همیشه اخبار کاملی از همه جا داشت: بالای سر یه بیمار تا صبح نخوابیدم . .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت 21
همان طور که خیره به عکس بودم هیجان زده گفتم: وای چقدر خوشگل بودین. البته هنوزم زیبا هستید.
با لبخند آرام و مهربانش تشکری کرد. آن قدر آرامش در وجود این زن بود که حد نداشت.
همان طور خیره به عکس پرسیدم: ولی صورتتون چرا این قدر غمگینه؟
آهی کشید: زندگی عین یه فیلمه، عین یه داستان. ممکنه این داستان یا فیلم تلخ و غمگین باشند، عین زندگی من. خزان جانم، من روزهای خوبی نداشتم. زندگی من همش بغض بود و اشک و حسرت. اما من گله ای از خدا ندارم البته دروغ چرا؟ یه روزایی کلی ازش گلایه کردم و حتی با بی منطقی باهاش قهر کردم ولی بعدش فهمیدم که خدا کارگردان و نویسنده ی این فیلم یا این داستان زندگی منه و یه کارگردان نقش سخت رو به کسی میده که شایستگی اون نقش رو داشته باشه. با همین چیزا خودم رو آروم کردم و فقط صبر کردم و صبر. چون که می دونستم اون روزا تموم میشه و تموم هم شد و حالا من با جاویدم، خوشحالم و حالم خوبه. خزان جان هیچی همیشگی نیست و بالاخره هر تلخی و ناراحتی تموم میشه. زندگی بالا پایین زیاد داره. عین چرخ و فلک می مونه که هم بالاست و تو اوج و هم پایین میاد. اما بازم میشه آدم خودش رو بالا بکشه. این بالا کشیدن هم با توکل به خدا و باور داشتن به خوب بودن غیر قابل تصورشه. پس همیشه تو هر روز خوب و هر روز بدی که داشتی، فقط و فقط از خودش کمک بخواه و مطمئن باش که خودش بهترین نویسنده و کارگردانه.
لحنش پر از آرامش بود و این آرامش هم به قلب من تزریق شد.
نمی دانم چرا اشک در چشمانم جمع شده بود. شاید هم بخاطر حرف های این زن دنیا دیده و سرد و گرم کشیده ی روزگار بود.
جوابی که داد برایم درسی از زندگی شد که در تمام مراحل زندگی و مشکلات باید صبر کرد و به قدرت خداوند ایمان داشت و امیدوار بودم که بتوانم این درس را در زندگی ام همیشه عملی کنم.

فرناز هم که تازه به جمعمان اضافه شده بود گفت: به به، خوب باهم خلوت کردین ها.
گلشیفته خانم لبخندی به من زد: کاش زودتر با خزان آشنا می شدم. دختر خیلی خوب و مهربونیه.
لبخندی روی لبم نشست و تشکری کردم که فرناز لب هایش را جمع کرد و قهرآلود گفت: پس من چی عمه؟!
گلشیفته خانم هم لبخندی زد: تو که عزیز دلمی.
فرناز هم جلو رفت و محکم گونه اش را بوسید: قربونت برم.
قبل از آن که بتواند جوابش را بدهد، رعنا آمد و آماده بودن شام را اعلام کرد.
بلند شدیم و به سمت میز غذاخوری رفتیم و همان لحظه جاوید هم از توی حیاط برگشت.
مشغول خوردن شام بودیم که گلشیفته خانم گفت: راستی جاوید جان، تا کی اینجایی؟
در حالی که از پارچ برای خودش درون لیوان آب می ریخت گفت: فردا صبح زود دوباره باید برم سر پروژه که خارج از شهره. چند روزی هم نیستم. چون ممکنه آنتن نده، اگه جواب تلفن ندادم نگران نشید.
- باشه قربونت برم. مواظب خودت باش.
فرناز نگاه شیطنت آمیزی رو به جاوید کرد و پرسید: ستاره جون چرا نمیاد سر میز؟!
جاوید چپ چپی نگاهش کرد: فکر کنم تنبیه چند دقیقه پیش کارساز نبوده. می خوای ادامه اش بدم؟
فرناز خنده ای کرد: چیه خب؟ دارم میگم جاش خالیه. آخ!
با حرص رو به جاوید گفت: چرا می زنی؟
پایش را بالا آورد و فهمیدم که پایش را از زیر میز لگد کرده.
غر زد: بخاطر همین اخلاق گندته که کسی عاشقت نمیشه. راستی عمه چرا برای این زن نمی گیری شاید یه کم آدم شد.

نویسنده: فاطمه

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت 39
صدای آرمان اجازه‌ای بیشتر فکر کردن را برایش نداد و گوشی‌اش را بر زمین می‌گذارد و به سمت بیرون پا تند کرد.
این یک هفته را خیلی خوب با اخلاق افراد این خانه آشنا شده بود.
نگاهش را با لبخند به آرمان می‌دوزد و با عشق و شیفتگی گفت: جانم؟
آرمان اما با لحن خشکی که لبخند ماندگار را پس می‌زند گفت: آماده‌ای بریم خونه‌اتون؟
ماندگار کم نمی‌آوردم و با لبخند جواب داد.
- آره آمادم. کی می‌ریم؟
آرمان در حالی که پشت به او کرده و سمت و درب خروجی‌ حیاط می‌رود جواب داد.
- الان. میرم ماشین کرایه بگیرم.
او که می‌رود، ماندگار نفسش را عمیق بیرون داد و بعد از پوشیدن حجابش به حیاط بر می‌گردد و منتظر آرمان می‌ماند.
چون تازه عروس بود، آرایش غلیظی هم روی صورتش بود و نیاز به آرایش نداشت.
این حجم غلیظ آرایش را دوست داشت؛ شاید به دلیل این که در خانه‌ای پدرش حق آرایش را نداشت، حالا عقده‌اش را خالی می‌کرد.
خانه‌ای شوهریش نظر به خانه‌ای پدرش خیلی کهنه و قدیمی بود، اما آزادی این خانه را دوست داشت.
اتاقک‌های کوچک و تو در تو که زیاد دل باز نبود، اما از اتاق که با برادر و مادرش در خانه‌ای پدریش داشت بزرگ‌تر بود.
حیاطی که خاکی بود و خیلی بلندی و پستی داشت، آشپزخانه‌ای سیاه و پُر از دود که تنور هم در آن موقعیت داشت، درخت های پیچ در پیچ و یک گاوی که وسط حیاط به میخی بزرگی بسته بود نمایی خیلی بدی را به حیاط داده بود.
- کجا موندی؟!
با سرعت به سمت در چوبی و کهنه‌ای حیاط پا تند کرد و قامتش را کمی مایل کرد. آخر درب کوچک بود و به آسانی نمی‌توانست از آن عبور کند.
درب ماشین باز بود و او هم به آرامی نشست. آرمان در صندلی جلو کنار دست راننده نشسته بود.
دلش می‌گیرد از این که کنار او ننشت! اما سکوت کرد و صبوری.
راه به آرامی طی شد و کسی حرفی نزد، حتی صدای آهنگی نبود که سکوت را بشکند. حالا پشت درب خانه‌ای پدری‌اش است.
درب را به آرامی ها داد و داخل می‌رود. آرمان هم پشت سرش آرام آرام می‌آید.
هانیه در حیاط بود ولی با دیدن آن دو تا با سرعت سمت آشپزخانه می‌دود.
ماندگار و آرمان متعجب از کار او بر جا می‌ایستند.
ماندگار آرام سمت آرمان می‌چرخد که او هم شانه‌ای به معنی ندانستن بالا می‌اندازد.
هر دو چون گیج از این حرکت او هستند سمت راهروی قدم بر می‌دارند.
متردد است اول پیش مادرش برود و یا پدر!
اما از آنجایی که پدرش چندان پدری در حق او نکرده راه اتاق مادرش را در پیش می‌گیرد.
درب اتاق را که می‌گشاید مادرش را در حال تلاوت قرآن‌کریم پیدا کرد.
با صدای درب گل‌اندام نیز چشمش را بالا ببرید می‌آرد تا ببیند کی است! با دیدن ماندگار گل از گلش مشکفت.
- سلام.
اولین بار در خانه‌ای پدرش جواب سلامش را می‌شنود.
- علیکم سلام مادر بیا تو!
با گفتن این حرف قرآنش را می‌بوسد و می‌بندد. برای خوش‌آمد گویی از جا بلند شد و با روی باز استقبال‌گر دختر و دامادش شد.
- سلام.
- علیکم پسرم خوش آمدی!
آرمان با اشاره‌ی ماندگار کمی خم شد و دست گل‌اندام را می‌بوسد و به دعوت گل‌اندام روی دوشک که خدا می‌داند چند سالی است که شسته نشده ولی هنوز زیاد کثیفی خودش را به رخ نکشیده است می‌نشیند.
گل‌اندام که از دیدن دخترش سر از پا نمی‌شناسد با لبخند پرسید: خوبید؟ به خیر اومدید؟
طوری سوال کرد که انگار رفته بودند سفر قندهار!
ماندگار هم جوابش را با لبخند صادقی داد.
- خوبیم مادر فقط کمی دلتنگ تون بودم اومدم یه سری بزنم که رفع دلتنگی بشه.
- خوب کردید. خوش اومدید.
درب اتاق در همین حین باز شد و احمدآغا با همان لبخند مسخره کننده‌اش وارد شد.

ادامه دارد.

نویسنده : نرگس واثق

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 63
زیر دوش آب گرم گریه هایم را کرده بودم .
باید یک جوری با خودم کنار می آمدم تا بیهوده خاله و مادربزرگ را نترسانم.بیرون ازپنجره خیابان نسبتاً خلوت بود .
آنقدر که خلوتی اش ته دلم را خالی می کرد.
هوا بنظر سرد می رسید اما اینطرف پنجره هوا مطبوع بود :
خوبی ؟ . .
ترسیدم وبا تعجب پشت سرم را نگاه کردم: شمایید؟!!
باورم نمی شد متوجه آمدنش نشده باشم.
لبخندی برلب نشاند و به من نزدیک شد:
اون بیرون دنبال چی می گردی ؟
پرده را کمی کنار داد و نگاهی به بیرون انداخت .
بین او و دیوار محاصره شده بودم.
خواستم کنار بروم که بازویم را گرفت و مانعم شد .
نگاهمان باهم گره خورد .
حرم نگاهش ضربان قلبم را تندتر کرده بود .
لبهایم می لرزیدند ، حالم خوب نبود .
تب کرده بودم .
قلبم از درد اتفاق وحشتناکی که برایم افتاده بود ورم کرده بود .
حتی از او هم می ترسیدم .
لبهای خوش فرمش تکان خورد.
صدایش نجوای ملایمی بود :
خوشحالم که سالمی
ناگهان از ترس وارفتم .
او از کجا خبر داشت چه اتفاقی برایم افتاده است .
اصلاً چرا هر اتفاقی برایم می افتاد او یک طرفش بود .
باید از او فاصله می گرفتم.
برای همیشه.
دلم نمی خواست بدانم نقش او اینوسط چیست .
فقط می خواستم خودم را نجات دهم.
گویی حرفش بیدارم کرده بود .
حالا دقیقاً فقط از او می ترسیدم و نه هیچ کس دیگر،
شاید هم اشتباه می کردم اما دیگر فکرم کار نمی کرد.
صدا به زحمت در گلویم پیچید ،
اما او پیش قدم شد و صدای من در حنجره ام ماند :
اجازه می دی در آغوش بگیرمت ؟ دلم لرزید .
وحشت از نگاهم می بارید
در حالیکه مرا به خود نزدیک می کرد با ترس گفتم :
می خوام تنها باشم . .
برای لحظه ای طولانی و سرد در حالیکه خشکش زده بود بی حرکت به من خیره ماند
عاقبت سکوت را در حالیکه ناراحت بنظر می رسید شکست :
ازمن می ترسی ؟!!
قصدم اذیت کردنت نبود .
آب گلویم را به زحمت فرو دادم و با لکنت لب گشودم .
– من من. .
انگشتش را به علامت سکوت برلبانم گذاشت .
از نگاهش می خواندم که به هم ریخته است .
آرام گفت :
من نظرت رو در مورد خودم درک می کنم .
آرام قدمی به عقب برداشت .
چند لحظه فقط نگاهم کرد .
همه چیز را خراب کرده بودم . همه چیز را . .
سری با تأسف تکان داد .
به قدری ناراحتش کرده بودم که از خودم متنفر شدم:
متأسفم . .
این تنها کلمه ای بود که به زبان آورد و سپس اتاق را ترک کرد .
وقتی به طبقة پایین رفتم خبری از او نبود به احساس بدی که داشتم دلتنگی نیز اضافه شده بود .
حس خوبی نداشتم .
باید در مقابل خاله وانمود می کردم خوشحالم در حالیکه حالم بد بود .
آنقدر بد که فقط دلم می خواست گریه کنم .

خانه در تاریکی و سکوت شبانه غرق بود و بنظر می رسید کیان به خوابی عمیق فرو رفته بود وبنظر بیهوش می رسید .
دستش روی تخت رها شده بود و گوشی موبایلش که زیر دستش جا خوش کرده بود صفحه اش روشن شد و به لرزه درآمد .
لرزش بی هنگام موبایل انگشتانش را تحریک کرد و طولی نکشید که سراسیمه بیدار شد .
خواب آشفته ای دیده بود و حس می کرد تمام تنش می لرزد .
دیدن شمارة المیرا خواب را از سرش پراند .
نگاهی به ساعت انداخت که کمی از نیمه شب گذشته بود و گوشی را به گوشش چسباند :
جانم ! . .
صدای المیرا می لرزید و گویی اشک می ریخت :
بیا اول خیابون قاصدک . باغ سعادت آباد
کیان نگران نیم خیز شد :
چته المیرا ؟! اتفاقی افتاده ؟
- فقط زود بیا . .
کیان بلافاصله براه افتاد.
چیزی حدود ده دقیقة بعد او به فضای سبز اول خیابان قاصدک ،
روبه روی باغ سعادت آباد که منزل دوست مشترکشان بود رسید ومقابل المیرا که جلو در باغ ایستاده بود و از سرما به خودش می لرزید توقف کرد .
درب را برایش از داخل گشود و نگران پرسید :
نصف شبی اینجا چیکار می کنی تو ؟
المیرا به پهنای صورت اشک می ریخت
و در نشستن روی صندلی تعلل می کرد :
نصف عمرم کردی می گی چته ؟
اون میلاد دربه در کجاست ؟
- یه چیزی پهن کن روی صندلی حالم خوب نیست .
(المیرا ناتوان و رنگ پریده دستش را به صندلی تکیه داد :) کمکم کن .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 50
این تعویض را هم دور کمرم ببند و انشالله بعد این طفلت صاحب پسر میشی!
ماندگار خوشحال از این حرف‌های جادوگر سریع از او تشکر کرد و پول قلمبه‌ای به او داد.
قبل از این که از اتاق بیرون شود سریع دوباره سمت جادوگر برگشت و نگران گفت: ببخشید من دوباره که عمل شدم سر بچه‌هام فقط دو بار دیگه حق دارم. یعنی اگه این بارم عمل شما و بار دیگه نتونم پسر به دنیا بیارم که دیگه نمی‌تونم بچه دار شم.
جادوگر با این حرف ماندگار به فکر رفت و بعد از خواندن وردی و نوشتن تعویض دیگری وردش را روی صورت ماندگار فوت کرد و تعویض را دستش داد.
- این تعویض رو دور کمرت ببند انشاالله این بار عمل نمی‌شی.
ماندگار خوشحال‌تر از این حرف او سریع تشکری کرد و از از اتاق جادوگر بیرون شد.
کارهای را که جادوگر گفته بود را انجام داد و کم کم روابطش با آرمان بهتر شده بود. چقدر از این بابت خوشحال بود. امیدی این که بتواند با آن تعویض‌ها پسر دار شود برایش شیرین بود.
شب شده بود که طاها خسته با گله‌ای گاو به خانه رسید.
صدای جر و بحث کر کننده‌ای پدر و پدر بزرگش امین به هوا بود. پسر کنجکاوی بود و باید از موضوع اطلاع پیدا می‌کرد. پس به قدم‌هایش سرعت بخشید و سمت راهرو باریک شأن رفت. زن‌های فامیل همه در راهرو جمع بودند و با نگرانی به درب اتاق پدرشان خیره بودند.
رو به هانیه پرسید: چی شده؟
هانیه مشوش سمت او برگشت و گفت: نمی‌دونم آغا خیلی عصبیه!
طاها هم که دید دیگر برادرهایش در راهرو نیستند او هم ماندن را جایز ندانست و سمت اتاق پدرش رفت. تا درب را گشود پدرش با صدای بلند او را مخاطب قرار داد.
- طاها برو یه کابل بیار!
طاها هنوز متوجه نبود و نمی‌دانس که کابل برای چی می‌خواهد. برای همین سری تکان داد و رفت و دوباره با کابل برگشت.
دوباره احمدآغا او را مخاطب قرار داد.
- در و ببند!
طاها هم مطیع به حرفاش گوش کرد.
این بار خواسته‌ای پدرش او متعجب کرد.
- با این کابل این داشت رو بزن تا ادب شه!
چشم‌های هر پنج برادر گرد شده بود. این که احمدآغا همیشه پسرهایش را کتک بزند عادی بود اما این‌که بخواهد این کا را سر یکی از پسرانش بکند حال بود‌.
طاها با خود اندیشید که نه از موضوع خبر است و نه گناه امین را می‌داند. پس برای چی باید اوی را که از او کرده بزرگ‌تر است را کتک بزند.
- چرا باید کتکش بزنم؟
احمدآغا خشم‌گین جواب داد.
- چون این به من بی احترامی کرد!
طاها هم حق به جانب جواب داد.
- به تو به احترامی کرده خودت ادبش کن! وقتی به من بی احترامی کرد من ادبش می‌کنم!

احمدآغا از این رک گویی او عصبی شد و داد می‌کشد.
- به چه حقی اینطوری حرف می‌زنی؟
طاها چند وقتی بود از زورگویی‌های احمدآغا به سر رسیده بود، با لحن آرامی گفت: آغا چرا ما حق میگی؟ امین از من بزرگتره، بعدش امروز من این و بزنم فردا ازم متنفر نمیشه؟ تو باهاش بد افتادی چرا ما برادرا رو بین می‌ندازی؟
احمدآغا ساکت بود. حرف حق جواب نداشت. اما نمی‌توانست مقابل پسرش کم بیارود. برای همین عصبی شد و کابل دست طاها را گرفت و شروع به زدن و ناسزا گفتن کرد.
طاها کوشش به مهار کردن ضربات می‌کرد اما دست بلند نمی‌کرد و حرمت را نمی‌شکست.
امین که دید طاها به ناحق کتک می‌خورد سریع دستش را کشید و با داد گفت: برو!
طاها هم که دید نمی‌تواند در روی پدرش بی ایستد و حرمت بشکند به حرف امین کرد و سمت بیرون دوید. شب سرما بود و زوزه‌ای سگ‌های روستا به هوا!
در آن تاریکی شب کلبه‌ای مخروبه را پیدا کرد و همان جا ساکن شد. می‌دانست پیشروی از این بیشتر به ضررش بود.
گوشی‌اش را بیرون کرد و با دایی‌اش تماس‌ گرفت.
- الو؟
صدای خواب آلود دایی‌اش که در گوشی پیچید نوری را در دلش روشن کرد.
- الو دایی خوبی؟
- خوبم دایی خیره انشاالله این وقت شب؟

ادامه دارد.

نویسنده : نرگس واثق

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 32
فکرش به خانه شان کشیده شد و برادر کوچک تازه به دنیا آمده اش.
لبخند بر لبش نشست و سعی کرد چهره اش را به خاطر بیاورد. کودکی بود تپل و زیبا با پوستی سفید و چشم هایی به رنگ عسل.
چقدر شبیه گلشیفته بود. از شباهتی که به خودش داشت، لبخندش عمق گرفت.
در همان حس و حال خوبش بود که حرکت چیزی روی دستش که روی زمین قرارش داده بود را احساس کرد.
چشمانش به تاریکی عادت کرده بود و خیلی راحت توانست موش کوچکی که روی دستش راه می رفت را تشخیص دهد.
جیغ بلندی کشید و دستش را تکان داد و از جا پرید. موش ترسان با سرعت از او دور شد. انگار که فقط آمده بود تا به وحشت گلشیفته اضافه کند و ترسی که لحظه‌ای فراموشش کرده را دوباره به خاطرش آورد.
دوباره تمام حس های بد به سراغش آمدند. و گریه را از سر گرفت.
نمی دانست چند ساعت است در آنجا مانده اما سرما به تمام جانش رسوخ کرده بود و دست و پایش از شدت سرما بی حس شده بود. چند باری هم جیغ و داد کرد و خواست که بیایند و از اینجا بیرونش آوردند که هیچ کس به سراغش نیامد و به او توجهی نشان نداد.
ناامیدانه گوشه ای کز کرده بود و مواظب بود که موش یا ات دیگری سراغش نیایند.
چشم هایش داشت روی هم می افتاد. خسته بود و دیگر جانی در تنش نمانده بود. چشم های خسته از خوابش را روی هم گذاشت؛ داشت چشمانش گرم خواب می شد که صدای باز شدن در و صدای پایی به گوشش خورد.

فروغ بود که با سینی ای در دست وارد شد. از پله ها پایین آمد و از همان جا صدا کرد: گلشیفته کجایی؟ گلی؟
گلشیفته از کنج دیوار بلند شد و توانست توسط شمعی که دست فروغ بود، او را ببیند.
- اینجاام.
فروغ سمتش آمد و سینی را روی زمین گذاشت و گلشیفته توانست داخل سینی را که پوره ی سیب زمینی و به اندازه ی کف دستی نان بود را ببیند.
فروغ کنارش نشست و خیره به چشمان اشکی و سرخش و گونه ای که کبودی آن در این نور کم شمع هم مشخص بود.
فروغ با تأسف نگاهش کرد: آخه من چی بهت بگم دختر؟ چرا حرف گوش ندادی که حال و روزت بشه این؟
گلشیفته با جسارت گفت: من نمی خوام اینجا بمونم. بازم فرار می کنم.
فروغ سریعا انگشتش را به نشانه ی سکوت روی بینی اش گرفت.
- هیس! می دونی زینت یا بهادر بشنوند، چی میشه؟
بی خیال جواب داد: هر چی بشه مهم نیست ولی من از این خونه و آدم هاش بدم میاد.
فروغ پوف کلافه ای کشید. برایش جای تعجب داشت که او تا این حد کتک خورده و عذاب کشیده چگونه آن قدر سر نترسی دارد که هنوز هم از فرار و رفتن حرف می زند.
با تأسف سری تکان داد و با اشاره به سینی غذا گفت: چی بگم به تو که این قدر کله شقی؟! بخور غذات رو. از صبح چیزی نخوردی و کلی هم راه رفتی.
با لجاجت گفت: نمی خورم.
فروغ اخم هایش را درهم کرد: نخوری یا بخوری برای اونا که مهم نیست. حتی زینت کلی هم سفارش کرد که بهت شام ندیم ولی من نتونستم تحمل بیارم گرسنه بمونی. یواشکی رفتم از آشپزخونه برات آوردم.
لبخندی رفته رفته روی لب های خشک شده که خون هنوز هم گوشه ی لبش مانده بود، نشست. چقدر خوب بود که در این اوضاع فروغ را داشت که نگرانش بود و حواسش هم به او و کارهایش بود.
با همان لبخند گفت: میگم فروغ؟
فروغ مانند همیشه با کم حوصلگی و بداخلاقی اش گفت: هوم؟
- چقدر خوبه که اینجا تونستم یه دوست خوب عین تو پیدا کنم.
از مهربانی لحن گلشیفته و ذوق کودکانه ی صدایش بالاخره لبخندی روی لب های فروغ نشست.
- خیلی خب حالا. غذات رو زودتر بخور که ظرفا رو ببرم تا یه وقت زینت نفهمه.
گلشیفته با همان لبخند تند تند سری تکان داد و با اشتها مشغول خوردن غذایش شد و در همان حین پرسید: راستی من تا کی باید تو این زیرزمین بمونم؟
فروغ ناراحت به کبودی صورتش نگاه کرد: امشب رو نگهت می داره ولی فردا صبح میارتت بیرون.

نویسنده: فاطمه

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 75
مرد جوان هرچقدرسعی می کرد خودش را سرگرم کاری کند نمی توانست . بالاخره باردیگر به سمت گوشی موبایلش رفت و شماره باران را گرفت . طولی نکشید که صدای شاد و سرحال دخترک در گوشش پیچید و او حس کرد بهتر می تواند نفس بکشد : سلام آقای زند
– سلام عزیزم . خواب که نبودی ؟
- نه . دیگه نخوابیدم .
کیان کمی تفره رفت و احوال خاله را پرسید اما بالاخره دلش را به دریا زد : می خوام شام رو با هم بخوریم . . باران مردد بود و سکوتش باعث شد کیان ادامه دهد : جایی قرار داری ؟ دخترک لبخند زد : نه آقای زند فقط راستش رو بخواهید الان دارم سیمین می رم بیرون . ایرادی نداره وقتی کارم تموم شد باهاتون تماس بگیرم ؟ کیان لبخندی به پهنای صورت بر لب نشاند ودر حالیکه با خیال راحت روی مبل راحتی می نشست گفت : نه عزیزم . (واینبار کلماتش با قلب کوچک باران بازی می کرد :) منتظر تماست هستم . ( سکوت کوتاهی کرد تا نفسهای دخترک را که آرامش می کرد را بشنود :) از دور می بوسمت . نفس در سینه باران بند آمده بود . او دیوانه وار انتظار این لحظه را می کشید . باورش نمی شد کیان زند , این مرد مغرور به او علاقه مند شده باشد. سکوت کودکانه او کیان را به خنده می انداخت اما او کاملاً خونسرد بود و دلش نمی خواست این بازی شیرین تمام شود : باران ؟! صدایش به زحمت شنیده شد : بله . .
– زیاد منتظرم نذار. .
عقربه های ساعت دیرتر از هرزمان صفحه بزرگ ساعت ایستاده جلو راهرو را به دنبال هم طی میکردند. حدود ساعت هشت شب بود که صدای زنگ در کیان را غافلگیر کرد . او کاملاً برای بیرون رفتن آماده بود و فقط در انتظار زنگ موبایلش بود . . مهمان ناخوانده کسی نبود به جز پردیس . او کاملاً سرحال و شاد بنظر می رسید و جلو در سالن هنگامیکه با لبخند وارد می شد مردی را که عاشقانه می پرستید زیباترو جذابتر از همیشه آماده بیرون رفتن از خانه دید و در حالیکه زبان به تحسین می گشود صوتی از شادی کشید و سرتاپای کیان را ورانداز کرد : اوه ! خدای من ! . با کی قرار داری کیان ؟! تو جداً فوق العاده شدی کیان از حضور او چندان راضی بنظرنمی رسید و اصولاً آدمی نبود که در اینطور مواقع نقش بازی کند : یه قرار مهم دارم . حالا بگو تو اینجا چیکار می کنی ؟ لحن جدی اش لبخند را برلب پردیس منجمد کرد و زن جوان در حالیکه پالتو و کلاهش را در می آورد با تردید گفت : اومدم یه کمی باهم صحبت کنیم . او بدون تعارف در حالیکه شدیداً توی ذوقش خورده بود به سمت سالن مبلمان سمت چپ حرکت کرد و کیان آرم پشت سرش به حرکت درآمد: زمان خوبی رو برای صحبت کردن انتخاب نکردی . من فرصتش رو ندارم . پردیس خشکش زده بود وقبل از آنکه بتواند روی مبلی بنشیند ایستاد و به سمت او که فاصله ای کمترازیک قدم با وی داشت برگشت : ظاهراً خیلی بدموقع اومدم . اما . .
– اما چی ؟ اگه کار واجبی داری زودتربگو .
پردیس برای لحظاتی گنگ و نامفهوم به نگاه سرد مردی که سرتاپای وجودش را می پرستید خیره شد .رفتار خشک او آزارش می داد. به زحمت لبخند زد : من .(نگاه کیان نشان می داد که منتظر ادامه جمله اوست:) خب . (پردیس لبخندش را تکرار کرد .جو سنگین اتاق آزارش می داد و بی اختیار دست کیان را میان دستانش گرفت و سر انگشتانش را بوسید:) من عاشقت شدم کیان دیگه نمی تونم بدون تو زندگی کنم . حرفش از نظر کیان به قدری احمقانه بود که لبخند را برلبان خوش فرم مرد نشاند و او بازوان دخترجوان را گرفت : دیوانه شدی پردیس ؟! پردیس نگاه عاشق و نگرانش را به چشمان بی احساس کیان دوخت : نه !.من دوستت دارم . می خوام باهم ازدواج کنیم .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 49
مادر شوهرش با ناراحتی که از نبود نوه‌ای پسر است جواب داد.
- نه سومی.
دکتر دوباره پرسید: هر دو دختره یا پسر هم داره؟
این بار ماندگار جواب داد.
- نه دختره.
دکتر با شنیدن این حرف صورتش در هم شد. چه مردم تبعیض پرستی یعنی دختر داشتن گناه کبیره است؟ مگر خود دکتر یک دختر نبوده و حالا یک زن نیست؟!
- متاسفانه اینم دختره.
یا خدا» گفتن مادر شوهرش سوهان شد بر روی اعصاب داغان ماندگار!
حرف‌های دیشب آرمان در گوشش زنگ می‌خورد؛ که بر اساس تحریک‌های مادرش بود.
باور کن ماندگار یه بار دیگه دختر بیاری منم سرت هوو میارم!»
چقدر سنگین بود این حرف برایش. مگر خود مادر شوهرش زن نبود؟
اگر این پسر به دنیا آوردن‌ها وظیفه‌ای زن است پس چرا خود مادر شوهرش یک پسر و چهار دختر داشت؟
از اتاق دکتر هر دو پکر و ناراحت بیرون می‌شوند. صدای گریه‌های آیناز در فضا می‌پیچد و ساکت» گفتن‌های هاجره هم کار ساز نیست.
دخترک یک ساله با سیلی در دهانش ساکت کرد و جای کودک خودش گریه کرد.
- بسه دیگه خیلیم از دختر خوشم میاد که تو سرم ناز می‌کنی!
مگر آن کودک این حرف‌ها را می‌دانست؟
تمام راه خانه را گریه کرد از وجود یک دختر دیگر!
روزهای بارداری ماندگار می‌گذشت و وزنش سنگین و سنگین‌تر می‌شد.
هاجره رحمی در برابر او نداشت چرا که طفلش پسر نبود.
شب‌ها تا نصف شب چرس می‌پختند و بعد از آماده کردنش می‌خوابیدند.
کارشان همین بود! چرس، تریاک و حشیش چیزهای بودند که آن‌ها از پول فروشش زندگی می‌کردند.
ماندگار که سردی آرمان را می‌دید کلافه می‌شد. بالاخره صبرش لبریز شد و اقدام به جادو و جنبل کرد.
جادو گری که نزدش رفته بود، با خوش خلقی که برای جذب مشتری است به ماندگار نگاه کرد.
- جانم دردت و بگو؟
ماندگار گرچند ناراضی ولی دلش هم قبول نمی‌کرد که آرمان سرش هوو بیارد.
- اوم راستش من واسه شوهرم اومدم.
جادوگر لبخندی می‌زند و گفت: می‌خواد سرت هوو بیاره؟
چشم‌های ماندگار از تعجب گرد شد و متعجب پرسید: از کجا فهمیدید؟
جادوگر با اعتماد به نفس جواب داد.
- این وظیفه‌امه دیگه!
- من نمی‌تونم پسر دار شم. اما شوهرمم باهام سرد شده!
جادوگر دانه‌های تسبیح دستش را این طرف و آن طرف کرد و ورد‌های را کمی بلند و کمی آرام زمزمه کرد. سپس رو به ماندگار کرد و گفت: پسرت هنوز چیزی نمی‌خواد. فقط دارن تحریکش می‌کنن که خانومت پیره، پسر نداره، به خواست خودت ازدواج کن و این چیزا.
ماندگار نگران پرسید: خوب چی‌کار کنم؟
- ببین رک و راست بهت بگم شوهرت بخاطر قبول کردن تو از قبل جادو شده!
چشم‌های ماندگار گشاد می‌شوند.
- یعنی چی؟
جادوگر کمی در جایش جا به جا شد.
- یعنی این که تو رو قبولت نداشت. ببین دانه‌های تسبیح این و میگن. بخاطر این که قبولت کنه چندین و چندین بار جادو تازه شده! یعنی هنوز هم اثرات جادو روشه. اگه می‌خوای دوباره جادوی مهر و محبت کنمش و به تو هم تعویض بدم که پسر دار بشی؟
ماندگار که هنوز هم گیج میزد اما حرف آخر جادوگر بد به دلش می‌نشیند و سریع موافقت کرد.
- البته، البته!
جادوگر حق به جانب گفت: خرج داره ها!
ماندگار که فقط ذوق پسر داشتن را دارد قبول کرد.
جادوگر ورد‌های را می‌خواند، چیزهای نامفهومی روی کاغذ می‌نویسد و چند چیز دیگر را دست ماندگار داد.
- ببین این کاغذها رو با شکر آب کن و بدون این که شوهرت متوجه شده بهش بده! عاشقت نشد هر چی خواستی با من بکن.

ادامه دارد.

نویسنده : نرگس واثق

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 31
مرد قوی هیکل دستش را محکم گرفته بود و به دنبال خودش می کشاند.
خودش هم می دانست به خانه که برود هیچ چیز خوبی انتظارش را نمی کشد و حتم داشت که در آن زیرزمین که فروغ از ترسناک بودنش بارها با او حرف زده بود، زندانی اش خواهند کرد.
دلش نمی خواست به خانه برود، از آن خانه و آدم هایش بدش می آمد.
مرد او را به سرعت دنبال خودش می کشاند. پایش از راه رفتن زیاد و زمین خوردنش به شدت درد می کرد و به زور داشت راه می رفت و دنبالش کشیده می شد.
توان در پاهای کم جانش نمانده بود و ترس در تمام اعضا و جوارحش رخنه کرده بود. انگار که هر چه پیش می رفت داشت به مسلخش نزدیک می شد.
پاهای کم جانش به دنبال او کشیده می شد تا این که مرد قوی هیکل متوقف شد.
نگاه به در زنگ زده و رنگ و رو رفته کرد. مرد لگدی به در زد و با پا بازش کرد و گلشیفته را دنبال خود کشاند.
زینت و بهادر وسط حیاط ایستاده و منتظر او بودند.
زینت با دیدنش سمتش قدم برداشت و رو به رویش ایستاد و طولی نکشید که دستش پر قدرت روی صورت دخترک نشست. آن قدر ضربه اش محکم بود که گلشیفته روی برف های زمین افتاد و از دردی که در کمر و پاهایش پیچید ناله ی بلندی سر داد.
صدای جیغ جیغوی زینت حیاط را پر کرد: دختره ی چشم سفید، واسه چی می خواستی فرار کنی هان؟ فکر کردی ما نمی تونیم تو رو پیدا کنیم؟
سپس یقه اش را گرفت و بلندش کرد و سیلی دیگری به آن طرف صورتش زد: من یه بلایی سر تو بیارم که دفعه ی دیگه این غلطا رو نکنی.
گلشیفته با چشم های ترسان و اشکی اش نگاهش کرد اما جسور داد زد: ولم کن. من می خوام برم.
رو به بهادر ادامه داد: خودت گفتی هر وقت که بخوای برت می گردونم.
بهادر دستی به سیبیل های پر پشتش کشید و با صدای خشنش گفت: خفه شو بچه. اومدی اینجا و دیگه رفتن نداری. تا عمر داری باید تو این خونه بمونی و هر کاری که زینت میگه باید انجام بدی.
زینت موهای بلند گلشیفته را که از زیر کلاهش بیرون آمده بود را با تمام قدرت کشید که گلشیفته جیغ بلندی زد و تقلا کرد تا از دستش خلاص شود: ولم کن. از همه تون بدم میاد.
حرفش با تو دهنی که از زینت خورد ناقص ماند و صدای هق هق گریه اش بالا گرفت.
زینت در حالی که موهایش را گرفته بود، سمت دیگری از حیاط او را کشاند. گلشیفته هم از درد جیغ می زد و گریه می کرد که جواب تمام آن جیغ و دادها ناسزا و فحش های زینت بود.
- خفه شو بهت میگم.
در آهنی زیرزمین را برایش باز کرد. زیرزمین دو قسمت داشت. در اول آن که همیشه باز بود و داخل آن که بزرگ بود، یک قسمت دیگری داشت که در آن قفل بود و ترسناک.
حتی آدم بزرگ ها هم از دیدن این زیرزمین تاریک و تنگ و نمور خوف می کردند؛ چه برسد به گلشیفته ی یازده، دوازده ساله!
هولش داد که روی زمین افتاد و از پشت در را به رویش قفل کرد و او را با ترس و گریه اش تنها گذاشت.

تاریک بود و سرد. چقدر از تاریکی می ترسید و وحشت داشت.
از هق هق و ترس نفس کم آورده بود. احساس می کرد دور و اطرافش از همان موجودات ترسناک هستند؛ همان ها که درباره شان توی کتاب هایش خوانده بود و حتی از خواندن آن کتاب ها هم چه قدر وحشت کرده بود و اکنون داشت همه ی آن صحنه ها را به چشم می دید.
در تاریکی مطلق زیرزمین کورمال کورمال، خودش را سمت دیوار کشاند و گوشه ای نشست.
از ترس گریه اش هم بند آمده بود و فقط نگاهش اطراف را می کاوید که نکند همان موجودات ترسناک افسانه ای که در کتابی که آخرین بار خوانده بود، به سراغش بیاید و یا همین اطراف پرسه بزند.
تن ظریف و یخ زده اش را جمع کرد و در کنج دیوار نمور در خودش جمع شد. دندان هایش از سرما روی هم برخورد می کردند و هنوز هم طعم شور خون را در دهانش احساس می کرد.
تمام تنش هم از کتک های زینت درد می کرد.
سعی می کرد حواس خود را پرت کند از این زیرزمین تاریک و نمور، از تار عنکبوت های بسته شده در کنج دیوارها، از کثیف بودن آنجا، از سرمای استخوان سوزش.

نویسنده: فاطمه

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 74
پردیس دستان مردانه او را در دستان ظریفش گرفت و نگاه درخشان و پرهوسش را به او دوخت : خیلی زود داری می ری . دلم می خواست بیشتر باهم بودیم .
– فعلاً فرصتش رو ندارم کوچولوی قشنگم این جملات و کلمات اغلب در برابر دخترهای زیبا و دلفریب از دهانش خارج می شدند اما حالا کیان دیگر هیچ تمایلی به بودن با او نداشت و کلماتش به قدری سرد و یخ زده بود که هرگز حس خوبی را به پردیس هدیه نمی دادند . دخترک آخرین تلاشش را کرد : فکر می کنم سفر خیلی خسته ات کرده می خوام امشب باهم باشیم .
– فکر نکنم
پردیس به او اجازه نداد جمله اش را تمام کند : پس فردا شب حتماً تو مهمونی که پدرت به افتخار من گرفته شرکت کن . بدون تو به منم خوش نمی گذره . کیان در حالیکه از در خارج می شد لبخند زد : سعی می کنم اما قول نمی دم . . کیان تقریباً آن روز هیچ کار عقب افتاده ای نداشت تمام بعدازظهر را در اتاقش روی تخت دراز کشیده بود و سعی می کرد خستگی اش را با خوابیدن جبران کند اما هوا رو به تاریکی بود و او هنوز بعداز ساعتها دراز کشیدن حتی لحظه ای نخوابیده بود . اینهمه بی قراری برایش عجیب بود . روزی که باران را دیده بود هرگز حتی تصورش را هم نمی کرد زمانی برسد که از تصور نگاه پاک و معصومانة او خواب از چشمانش بگریزد. دلش برای بودن در کنار او پرمی کشید . آغوشش گرم و خالی ، حضور نرم و لطیف او را می طلبید . عشق باران نه تنها یک گوشه بلکه تمام قلبش را گرفته بود . هوای گرفتة دم غروب بی حضور او نفسش را تنگ می کرد . غرور و جسارت مردانه اش به او اجازه نمی داد بازهم برای بودن با او پیش قدم شود

از حدود ظهر که به خانه رسیده بودم خوابیدم تا دم غروب . دم غروب هم اگر صدای زنگ موبایلم نبود شاید اصلاً بیدار نمی شدم . مادربزرگ برای خرید بیرون رفته بود ومن خواب آلود بی آنکه شماره را نگاه کنم گوشی را زیر لحاف بردم و در کنار گوشم گذاشتم: بله ؟
- سلام !!. .
صدای تردید آمیزآقای زند بود که در گوشم پیچید : از خواب بیدارت کردم ؟ کمی جابه جا شدم و سعی کردم لحن خواب آلودم را بهترکنم : نه یعنی چرا . اما حالا بیدارم . بفرمایید .
– مهم نیست عزیزم بخواب .خداحافظ .
وقتی تماس را قطع کرد حسابی توی ذوقم خورد . ای کاش متوجه نمی شد خوابم . شنیدن صدایش آرامم می کرد هنوز پشتم به تشک نرسیده بود که گوشی ام بار دیگر زنگ خورد ومن ذوق زده به تصور آنکه بازهم اوست نگاهم را به شماره ای که افتاده بود دوختم. اما شماره را نمی شناختم .نفر دوم زند بزرگ بود. فریبرز زند که با وجود تمام بدگویی هایی که در موردش شنیده بودم وهرگز ازاو بدی ندیده بودم شماره ام را از المیرا گرفته بود . لحن پدرانه اش اعتمادم را جلب می کرد . او بر عکس پسرش شوخ طبع و مهربان بود : دیگه سراغ ما هم نیومدی, دلم برات تنگ شده .
– اختیار دارین . کم سعادتی از منه .
– خب خوشگل خانم به من بگو اون دفعه مهمونی بهت خوش گذشت یا نه ؟ - عالی بود . مگه میشه خوش نگذشته باشه .
– خب دخترم.پس برای فردا شب هیچ کجا قرار نذار که من رزروت کردم.
دعوت از سوی او برای مهمانی برایم غیر منتظره بود . میهمانی های شاهانه و مختلط آنها جایی نبود که تمایل زیادی به حضور در آنها داشته باشم اما او اصرار داشت و من ناچار به پذیرش شدم بخصوص وقتیکه گفت "شاید خدا خواست به هم نزدیک تر بشیم " گرچه خودم را به نفهمی زدم اما اشاره اش به کیان بود و همین وسوسه ای شیرین برای پذیرفتن دعوتش در جانم انداخت خوابم حسابی پریده بود و در حال حاضر شدن بودم تا سیمین به خرید برویم . او ظهر این قرار را با من گذاشته بود. دلم می خواست کیان بار دیگر تماس بگیرد اما می دانستم انتظار بیهوده ای است . .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 48
شب کم کم از نیمه گذشته بود و ماندگار سرمای بیرون را با تمام وجود حس می‌کرد. شروع‌های اسفند ماه بود و هوا سوز کمی داشت؛ اما با این که آن‌ها در روستا زندگی می‌کردند هوا بیشتر سردتر بود و این امر برای ماندگار بیش‌تر بنظر می‌رسید.
آزان صبح گاهی به گوش ماندگار می‌رسید و دقیقه به دقیقه دردش بیشتر می‌شد. اطراف شکمش، ران‌های پایش، کمرش و بیشتر از همه معده‌اش درد می‌کرد.
عرق از سر و صورتش چکه می‌کرد و حال وخیمش را وخیم‌تر می‌کرد.
با دست‌های لرزان و صدای پر از درد آرمان را صدا زد.
- پسر، هی پسر پاشو درد دارم.
همینطور که صدایش میزد تکانش هم می‌داد.
آرمان با تکان شدیدی از جا پرید و به اطرافش نگاه کرد.
- چی شده؟
ماندگار صورتش از درد درهم‌ رفت و با درد نالید.
- درد دارم. اونم خیلی زیاد!
آرمان هول کرده سمت بیرون دوید و پدرش را که در حال وضو گرفتن بود صدا زد.
- آغا ماندگار حالش بده، فک کنم وقتش رسیده!
سیدرحمت‌آغا سمت هم تند سمت اتاقشان رفت و خانمش را صدا زد.
- زن، زن پاشو حال عروس خوب نیست!
هاجره هم با دو به بیرون اتاقشان آمد و هول کرده پرسید: چی شده؟
- حال ماندگار بده!
آرمان بود که جوابش را داده بود.
هاجره هم با آرمان و سیدرحمت‌آغا به اتاق ماندگار رفتند.
ماندگار همچون مار‌ دور خودش می‌پیچید.
با دیدن این حال او هر سه سمتش هجوم بردند و به کمک هم دیگر او را از اتاق بیرون کردند.
سیدرحمت‌آغا مانع رفتن آرمان شد.
- آرمان تو این‌جا بمون من با ماندگار میرم. مغازه با تو!
مگر او پدر نمی‌شد؟ پس چرا حق رفتن نداشت!
برای این که بی احترامی نکرده باشد؛ چیزی نگفت.
آن‌ها به شهر رفتند و ماندگار تنها اسمی که می‌برد از مریم (زن دایی‌اش) بود.
چون خودشان هم زیاد از سرو کار بیمارستان در نمی‌آوردند، ماندگار را به خانه‌ای دایی‌اش بردند.
مریم تا صورت رنگ پریده و حال دردناک او را دید، با سرعت لباس مبدل کرد و همراه آن‌هایی به بیمارستان رفت.
ماندگار این‌جا و آرمان آن‌جا درد را حس می‌کردند.
بیست و چهار ساعت گذشته بود و ماندگار فقط درد را حس می‌کرد. هنوز زایمان نکرده بود. دکتر‌ها هر لحظه صحت او و خودش را چک می‌کردند؛ تا این‌که درد ماندگار شدت گرفت و دکترها حس کردند کودک و مادر هر دو در خطر استند. برای همین مجبور به عمل کردن شدند.
کودکش دخترک ناز با پوست گندم‌گون و موهای سیاه بود. اما مادر شوهرش گریه می‌کرد!
نه از خوشحالی، نه! برای این گریه می‌کرد که چرا کودک پسر نبود!
برای آن دهاتی‌ها مهم سالم بودن طفل و مادر نبود، مهم نبود که ماندگار بعد از تحمل آن همه درد بالاخره سیزارین شده، مهم نبود اگر طفل یا مادر می‌مرد!
مهم این بود که باید طفل پسر می‌بود!
(چهار سال بعد)
- مریض شماره پانزدهم!
ماندگار با شکم بیرون برآمده از جا بلند شد و جواب داد.
- منم.
منشی دکتر که پسر لاغر اندامی بود، با لحن محترمانه‌ای گفت: برید داخل نوبت‌تون شده.
ماندگار با گفتن: تشکر» همراه مادر شوهرش به اتاق دکترا می‌روند.
دخترک یک ساله‌اش روی دست مادر شوهرش است و آن یکی دخترکش در خانه. صاحب دو دختر شده بودند. این دختر درست شبیه پسرا بود و به قول دختر دایی‌اش که گفت: آیناز شاید پسر بوده بخاطر ناشکری‌های این مار شوهر نکبتت خداوند (ج) دخترش کرده!»
دختر بعد از ویزیت کردن او رو به مادر شوهرش پرسید: طفل دومشه؟

ادامه دارد.

نویسنده : نرگس واثق

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 30
گلشیفته با لب های آویزان نگاهش کرد و به ناچار سری تکان داد و آرام گفت: باشه.
اردلان هم بی توجه به چشمان ترسیده ی دخترک، از او دور شد.
نمی دانست چرا از این دختر خوشش نمی آید. آن هم بی دلیل!
همان طور که به گلشیفته گفته بود، حس می کرد که او دختریست لوس و نازک نارنجی که از روی افکار بچگانه اش از خانه شان فرار کرده.

خیره به قدم های اردلان و قامت بلند و لاغرش شد. آن قدر نگاهش کرد که از دیدش خارج و محو گشت.
حال فقط او مانده بود؛ تنهای تنها.
با اینکه بد قلق و بداخلاق بود اما کاش می ماند. شنیدن غر زدن های او بهتر از این تنهایی و ترسی بود که در جانش نشسته بود.
نگاهی به گل های دستش و نگاه دیگری به خیابان نسبتا شلوغ کرد.
مانده بود که چکار کند. گل ها را در دست های کوچک و یخ زده اش جا به جا کرد. سرمای شدید و استخوان سوزی بود و تنش از سرما می لرزید.
طبق گفته های زینت الان باید جلوی مردم را می گرفت و با خواهش و التماس از آنها می خواست که از او گل بخرند طوری که حتی یکی از آنها هم باقی نماند.
با قدم های آرام از گوشه ای که ایستاده بود، کمی جلو رفت. سمت یک زن میانسال رفت و با صدای لرزان گفت: خانوم گل می خرید؟
خجالتی بود و در حرف زدن های عادی هم مشکل پیدا می کرد چه برسد به خواهش کردن از بقیه!
زن او را کنار زد: برو کنار دختر. عجله دارم.
لب هایش آویزان شد و سرگردان همان جا ایستاد و به رفت و آمدهای مردم نگاه کرد.
باید می رفت؛ بی خیال عصبانیت های زینت و بهادر. می رفت جایی برای خودش پیدا می کرد اما اگر گیر یکی بدتر از آنها می افتاد، چه می کرد؟!
اما او نمی توانست کاری که خواسته بودند را برایشان انجام دهد.
نگاه دیگری به گل ها که داشتند پلاسیده می شدند، کرد و خیره به جوی آب شد و در یک تصمیم سریع تمام گل ها را داخل جوی ریخت و با دو از روی برف ها و یخ ها شروع به دویدن کرد.
تا توان داشت دوید و دوید. چند باری هم روی برف ها لیز خورد و روی زمین افتاد و بی توجه به درد زانویش، باز هم می دوید باید از آن جا دور می شد تا هیچ کسی او را نبیند.
نمی خواست در آن خانه بماند. اصلا به قول اردلان دختر ناز نازی ای بود و از این کارهای سخت تاکنون انجام نداده بود.
به اندازه ی کافی از آن محله که مانند خانه ی خودشان بالا شهر بود، دور شده بود و خودش هم نمی دانست که کجا آمده.
تکیه به دیوار داد تا کمی هم استراحت کند و هم نفسش جا بیاید و فکر کند که کجا رود و چه کار کند.
همان جا ایستاده بود و خیره به دیوار آجری رو به رویش بود. سرمای هوا هم داشت شدیدتر می شد و هوا هم تاریک تر.
ترس کم کم بر دلش نشسته بود. امیدوار بود که تا صبح برایش مشکلی پیش نیاید و صبح هم یک فکر دیگری بکند اما مشکل همین جا بود دیگر!
این شب طولانی اواخر دی ماه را باید چگونه می گذراند؟
دست هایش را سمت دهانش برد و برای گرم شدن دست هایش که از سرما بی حس شده بود و می لرزید، ها کرد.
کلاهش را پایین تر کشید و از روی دیوار سر خورد و روی زمین نشست.
سرش را روی زانوانش گذاشت و بازوهایش را بغل گرفت و در فکر فرو رفت برای آینده ی نامعلومی که پیش رویش بود.
از کجا به کجا رسیده بود!
با احساس دستی روی شانه اش با ترس تکانی خورد و وحشت زده به چهره ی مردی که مقابلش ایستاده بود، نگاه کرد.
مردی بود تقریبا همسن و سال بهادر که زخمی که جای چاقو بود روی صورتش خودنمایی می کرد و چهره ی خشنش او را می ترساند.
مرد با انگشت سیبیل های پر پشتش را کنار زد و خیره به چهره ی ترسیده ی دختر گفت: خب خانوم کوچولو، فرار می کنی و فکر می کنی کسی پیدات نمیکنه؟
گلشیفته با ترس نگاهش کرد و از جا بلند شد. بغض به گلویش چنگ انداخت.
پس پیدایش کرده بودند! چه ساده بود که فکر می کرد اگر فرار کند کسی او را پیدا نمی کند!

نویسنده: فاطمه

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 73
برگشت غیرمنتظره به تهران به بهانة هوای خراب و غیر ممکن بودن فیلم برداری کمی تعجب آور اما عاقلانه بود . آقای فتحی قبل از حرکتمان پیش بینی این اوضاع را کرده بود هرچه بود صبح زود براه افتادیم و به سمت تهران حرکت کردیم . هوا برفی و جاده شلوغ و لغزنده بود و با وجود آنکه تمام راه را خود کیان با سرعت رانندگی کرده بود حدود ساعت ده صبح به تهران رسیدیم . اوضاع تهران روبه راهتر بود. باران شب گذشته برفهای روز قبل را شسته بود و آسمان کاملاً گرفته و خاکستری رنگ بود از همان صبح که حرکت کرده بودیم خوابیده بودم و دقیقاً وقتی به تهران رسیدیم بیدار شدم . به خاطر اتفاق شب گذشته هنوز از نگاه کردن به کیان می گریختم . حس می کردم چیزی از درون باعث خوشحالی اش شده است . بر خلاف روز گذشته کاملاً سرحال بنظر می رسید.اولین نفری که به مقصد رسید من بودم . با یک خداحافظی کوتاه سفر بیهودة دو روزه مان به پایان رسید.سفری که تنها خستگی اش برایمان مانده بود

کیان قبل از هر چیز ترجیح داد در حالیکه نقش آدمهای نگران را بازی می کرد به دیدار پدرش برود . . نشستن در کنار فریبرز و خانوادة کوچکش و خوردن نهار در قصری که خشت ، خشت آن بوی خون و کثافت می داد حالش را بد می کرد . اما مجبور بود پردة بی اعتنایی به نگاهش بکشد . فریبرز در حالیکه لبخند می زد با خونسردی گفت : وانمود نکن که از به هم خوردن معامله متأسف شدی پسر رک گویی وخونسردی فریبرز برای کیان نگران کننده تر از هر چیزی بود . کیان در حالیکه خودش را مشغول خوردن نشان می داد سری جنباند : نه ! . اما برای ضربه ای که به اعتبارت خورد متأسف شدم . فریبرز قهقهه ای سرداد. او کاملاً سر حال بنظر می رسید و همین کیان را نگران می کرد:برای ضرر خودت متأسف نیستی ؟ چه سخاوتمند . . کیان نگاه خشک و جدی اش را از روی پردیس و مادرش عبور داد و باردیگر به فریبرز چشم دوخت : اون یه معامله بود . شکست و پیروزی دوسر یک معامله هستن . پردیس که لباس دکلتة کوتاه آبی رنگی پوشیده بود و گیسوانش را روی سرش به طرز زیبا و ماهرانه آراسته بود با تعجب پرسید : یعنی ضررش خیلی زیاد بود ؟ کیان برای لحظه ای کوتاه اما عمیق به دختر زیبایی که با لوندی قصد داشت او را به خلوتش بکشاند خیره ماند . چقدر دلش می خواست به جای او نهارش را با باران می خورد . به زحمت لبخندی کنج لبش نشاند .
– نه اونقدر زیاد که تو رونگران کنه عزیزم .
فریبرز قاشق دیگری به سمت دهانش برد : در هر صورت این معامله با مرگ مشکاتی تموم شده فرض می شد (اوزیرکانه به نگاه پسرش خیره شده بود :) تو از روی اجبار تن به معامله دادی نگاه ابلیسی فریبرز تنها چیزی بود که وجود کیان را از ترس لبریز می کرد. از اینکه نمی توانست حدس بزند در پس آن نگاه آرام چه نقشة پلیدی کشیده است به خود می لرزید : کاملاً حق با توئه پدر.فریبرز همیشه جسارت پسر بزرگش را می ستود . زورآزمایی با کیان برایش لذت بخش بود چرا که او یک مرد جسور و قدرتمند نظیر خودش بود و همین ویژگی سبب می شد اودلش بخواهد پسرش وارث اعتبار و ثروتش باشد و نام اورا در دنیای کثیف قدرت و ثروتی که برای خودش ساخته بود زنده نگه دارد. . کیان به خوردن چند لقمة دیگرقناعت کرد و در حالیکه از سر میز برمی خاست گرفتاری را بهانه کرد تا آنجا را هر چه سریعتر ترک کند وقتی از سالن غذاخوری خارج می شد پردیس برای بدرقه اش با او همگام بود . جلو در سالن کیان نگاه سردش را نثار او کرد و با اشاره به سرو وضعش گفت : بهتره بیرون نیای سرما می خوری .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 47
تقریباً دو ماه از آمدنش می‌گذشت و ماندگار حس می‌کرد؛ حامله باشد.
گوشی‌اش را از روی میز بر می‌دارد و شماره‌ای آرمان را می‌گیرد. بعد از خوردن سه بوق صدای آرمان که توأم با صدای ماشین‌ها بود به کوشش رسید.
- الو؟
با استرس جواب داد.
- الو آرمان اوم.
آرمان که لحن نگران او را می‌بیند با سرعت پرسید: چیزی شده؟
کلیشه‌ای‌ترین سوال ممکن را پرسید.
- کجایی؟
- خوب مغازم دیگه کجا باشم!
- اوم میگم آرمان موقع اومدن میشه یه تست بارداری بیاری؟
آرمان تو سوال او را می‌شنود با سرعت پرسید: مطمئنی؟
سریع جواب داد.
- نه ولی یه بار ببینم چون شک دارم.
آرمان که یک حس عجیبی دارد با سرعت گفت: باشه، باشه الان می‌گیرم میام.
دیگر مجال حرف‌ زدن را به ماندگار نداد و گوشی را قطع کرد.
استرس همچون خوره به جان ماندگار افتاده! اگر نباشد چه؟ اگر هیچ وقت حامله نشود چه؟
دلش با فکر این حرف پیچ می‌خورد و در دل هزاران بار خداوند (ج) را صدا می‌زند.
بعد از گذشتِ ساعتی آرمان به خانه می‌رسد و یک راست به اتاقی که مربوط او ماندگار است می‌رود.
ماندگار در حال نماز خواندن است. پس مجبور است چند لحظه‌ای را صبر پیشه کند.
نماز خواندن ماندگار که تمام شد رو به آرمان کرد و آرام سلام کرد.
- سلام.
آرمان هم بی‌قرار جواب داد.
- علیکم. پاشو بیا برو تست کن.
حتی چیدن کلمات را هم از یاد برده است!
ماندگار به ناچار سری تکان داد و بعد از گرفتن نایلون سمت سرویس می‌رود.
این طرف در آرمان و آن طرف در ماندگار بی‌قرار است. اما کی می‌داند تا وقتی که بفهمند واقعیت چی است چند بار نفس کشیدن را یاد شأن رفت!
دو خط قرمز روشن روی بی‌بی چک باعث اشکی شدن صورت ماندگار شد.
اشکش از غم نیست بلکه برای خوشی است با سرعت سمت بیرون سرویس می‌دود. درب سرویس را که باز کرد؛ آرمان پشت درب است. اما با دیدن چشم‌های اشکی ماندگار امیدش تا امید شد و سر به زیر در حالی که کتش را تن می‌زند گفت: من میرم مغازه!
ماندگار که هنوز متوجه نشده او نفهمیده دست و پاچه پرسید: خوش نشدی؟
آرمان سوالی نگاهش کرد و پرسید: برای چی باید خوش بشم؟
- خب‌. خب. بخاطر بچه دار شدن مون!
آرمان اول کمی‌گیح نگاهش کرد اما بعد گرفتن منظور سریع سمت تو می‌دود و او را در آغوش می‌کشد.
ماندگار دیگر پا به ماه شده و حسابی خپل و چاق!
چهره‌اش نور خاصی کشیده بود و لب‌های خندانش نمایشگر خوشی زندگیش بود.
شب چادرش را روی زمین کشیده بود ستاره گانش را برای زیب آسمان هر کناری چیده بود.
همان شب بود که ماندگار کمی‌ معده درد داشت. هر کاری می‌کرد دردش کم‌تر که هیچ بیشتر هم می‌شد.
آرمان نگاهی به صورت رنگ پریده‌ای او می‌اندازد و نگران پرسید: درد داری؟
اشک‌های جمع شده در چشم‌های ماندگار با بسته شدن چشمش می‌چکد.
- آره درد دارم. معدم درد داره!
آرمان سمتش پا تند کرد و آرام زیر بازویش را می‌گیرد.
- پاشو بریم دکتر.
ماندگار سریع ممانعت کرد.
- نه نه الان این وقت شب کجا بریم؟ در ضمن من حالم زیاد هم بد نیست.
دروغ گفته بود، آرمان هم با این که باور نکرده بود به گفتن: باشه» اکتفا کرد.

ادامه دارد.

نویسنده : نرگس واثق

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 59
آرایشگاه نرفتنش را گذاشت پای این که شوهرش در قید است و دلش راضی به خوشحالی نیست.
عروسی تمام شد و همه به خیر و سلامت به خانه‌های شأن باز گشتند.
بهار مثل همیشه افتاده بود تو فاز پر گفتن!
- وا دیدن حتی یک قطهچره اشکم موقع خداحافظی نریخت. بابا فهمیدم ترشیده بودی خو حالا یک کمی اشک ریختن که بد نبود!
مریم با خنده یکی زد سر دخترش و معترض گفت: خوب دیگه تو هم تو چهل سالگی عروس بشی خبری از گریه و ناله نیست من می‌دونم! البته دور از جون!
بهار با این حرف مریم به قاه قاه خندیدن افتاد.
ماندگار هم طبق گفته‌های آرمان با زن دایی‌اش به خانه باز گشت و با تماس تلفنی که تنها راه مرتبط بین آن‌ها بود، خبر از برگشتش داد.
یک ماه دیگر هم گذشت و آرمان از زندان آزاد شد. همه خیلی خوشحال بودند و ماندگار خوشحال‌تر!
زندگی عادی شأن به روال قبل برگشت، همان خمیر، جاروب، شستن و سابیدن و هر نوع کار خانه که بود انجام می‌دادند.
بعد از گذشت چند ماهی ماندگار برای بار چهارم حامله شد!
از ترس این که مبادا باز دختر باشد صدایش در نمی‌آمد.
دلش شیرنی می‌خواست، حالت ویار! چیزی که در زمان حاملگی سه دخترش نداشت!
اما چون می‌ترسید باز دختر باشد و این ویارهایش را در سرش بکوبند ساکت بود و ساکت؛ تا این که از حاملگی‌اش چهار ماه شد!
- مریض شماره سوم ماندگار!
با صدا زدن‌های منشی دکتر از جا برخاست و با استرس وارد اتاق دکتر شد.
زندایی‌اش همراهش بود و باز خدا را شکر کرد که مادر شوهرش نیست! اگر این بار هم دختر می‌بود حتم داشت که این مطب را در سرش خراب کند و برای آرمان زن دیگری بگیرد.
ژل سفید رنگی را دکتری روی شکمش ریخت و با آله‌ای که در دستش بود شروع به معاینه کرد.
لحظاتی که گذشت، دشوارترین لحظات برای ماندگار بود. از استرس زیاد آنقدر لبش را به دندان گرفته بود که با سوزش لبش حس می‌کرد، لبش را زخم کرده باشد.
دکتر لبخند ن خندید و با شوق گفت: مشتولوق بدید پسره!
شوق و ذوقی که ناگهان زیر پوست ماندگار دوید وصف ناشدنی بود. حس می‌کرد درست متوجه نشده دکتر چه گفته است.
با صدای لرزان از استرس پرسید: چی گفتین دکتر؟
دختر با مهربانی و لبی که خنده را میزبانی می‌کرد جواب داد.
- پسره عزیزم!
اشک‌هایش از شدت شوق سبقت گرفته بودند و انگار قصد بند آمدن نداشتند. شاید احساساتش به حدی زیاد بود که از چشم‌هایش سرازیر میشد!
با خنده و اشک شوق سمت مریم برگشت و با خنده خودش را در بغل پُر مهر زن دایی‌اش جا کرد.
- شنیدی زندایی؟ گفتن پسره دیگه آرمان سرم هوو نمیاره!
مریم هم با خنده حرف او را تصدیق کرد. از مطب دکتر بیرون نیامده سریع شماره‌ای آرمان را گرفت؛ بعد از چند بوق جواب داد.
- الو؟
با صدای لرزان از خوشی خندید و گفت: پسره!
آرمان اول کمی گنگ نگاهش کرد و بعد با خنده گفت: مبارک مون پس!
بعضی وقتا تنهایی ینی خیلیا در حدم نیستن .!
بهار با این حرف مریم به قاه قاه خندیدن افتاد.
ماندگار هم طبق گفته‌های آرمان با زن دایی‌اش به خانه باز گشت و با تماس تلفنی که تنها راه مرتبط بین آن‌ها بود، خبر از برگشتش داد.
یک ماه دیگر هم گذشت و آرمان از زندان آزاد شد. همه خیلی خوشحال بودند و ماندگار خوشحال‌تر!
زندگی عادی شأن به روال قبل برگشت، همان خمیر، جاروب، شستن و سابیدن و هر نوع کار خانه که بود انجام می‌دادند.
بعد از گذشت چند ماهی ماندگار برای بار چهارم حامله شد!
از ترس این که مبادا باز دختر باشد صدایش در نمی‌آمد.
دلش شیرنی می‌خواست، حالت ویار! چیزی که در زمان حاملگی سه دخترش نداشت!

ادامه دارد.

نویسنده : نرگس واثق

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 41
گلشیفته اشک هایش را پس زد با لبخندی که بر لبش آمده بود، کاپشن را از دستش گرفت.
- دستت درد نکنه.
سپس اردلان دست برد و شال گردن بافتنی کهنه و رنگ و رو رفته اش را از گردنش برداشت و در همان حین که آن را از بین توری داخل می فرستاد گفت: بیا اینم بگیر.
گلشیفته بی تعارف آن را از او گرفت و دور گردنش پیچاند.
- ببین دختر، فکر نکنی ازت خوشم میاد ها، فقط چون می دونم تو بی گناهی اومدم پیشت.
گلشیفته لب هایش را آویزان کرد: پس چرا بهشون نمیگی که بی گناهم؟ ندیدی چقدر منو زدند؟ چرا نمیذاری نجات پیدا کنم؟
- چه جوری باید ثابت می کردم؟ فکر کردی باور می کردند؟ اما نگران نباش بهشون ثابت می کنم که تو کاری نکردی و بی گناهی.
گلشیفته با ذوق لبخند زد. چه خوب بود حداقل یک نفر از بین این آدم ها قول کمک و حمایت به او داده است.
- یعنی می دونی کار کیه؟
اردلان سری تکان داد: آره. کار خودشه.
هینی کشید.
- چرا این کار رو کرد؟
- چون از تو خوشش نمیاد.
گلشیفته متعجب و ناراحت پرسید: آخه واسه چی؟ مگه من چی کارش کردم؟ من همه ی بچه‌های اینجا رو دوست دارم.
اردلان پوزخندی زد: من این چند ساله که اینجا بودم و مجبورم کردن کار کنم، فهمیدم که به هیچ کی نمیشه اعتماد کرد و هیچی از هیچ کس بعید نیست. پس توام از الان یاد بگیر اینو. فکر نکن چون تو با اونا خوبی، اونا هم باهات خوبن. مثل این می مونه که بگی چون تو گرگ ها رو نمی خوری، اونا هم تو رو نمی خورند.
گلشیفته با ناراحتی سرش را زیر انداخت؛ چه واقعیت تلخی! ‌
- الانم ناراحت نباش‌ خودم درستش می کنم.
گلشیفته بالاخره لبخند زد و سرش را تکان داد.
- میگم تو آخرش نگفتی واسه چی اومدی اینجا.
اخم های اردلان درهم شد.
- تو باز فضولیت گل کرد؟ به تو چه آخه؟ فکر نکنی یه کم باهات خوبم، ازت خوشم میاد ها!
موهای به هم ریخته اش را کنار زد و غرغر کنان از زیرزمین بیرون رفت.
گلشیفته هم از کارهای او خنده اش گرفته بود و هم حرصش.
شال گردن را بیشتر دور گردنش پیچاند و گوشه ای نشست.

با شنیدن صدای پایی چشم هایش را باز کرد که زینت را دید. سریع بلند شد؛ تنش از سرمای زیاد خشک شده بود و درد می کرد.
زینت با اخم در را باز کرد و گفت: شانس آوردی که بی گناهیت ثابت شد وگرنه این قدر اینجا نگهت می داشتم تا از گرسنگی و سرما تلف شی. بیا بیرون.
گلشیفته سریع بیرون آمد انگار که می ترسید اگر لحظه ای تعلل کند، دوباره زندانی اش می کند.
بهادر هم همان لحظه در حالی که دست طاهره ی گریان را گرفته بود، وارد زیرزمین شد.
گلشیفته از آنجا بیرون زد. بی شک این زیرزمین از بدترین زندان ها هم بدتر بود.
داخل حیاط اردلان را دید. با لبخندی سمتش رفت.
- وای اردلان دستت درد نکنه منو از اونجا نجات دادی. خیلی خوبی تو.
اردلان با بدقلقی اش سری تکان داد و گفت: می دونم!
سپس کلاهش را روی موهای به هم ریخته اش مرتب کرد و بدون توجه به گلشیفته و تشکرها و ذوق کردنش، از خانه بیرون زد.
گلشیفته که خیالش راحت شده بود و دیگر کاری با او ندارند، از واکنش خودشیفته ی او خنده ای سر داد و داخل خانه شد.
این کمک او باعث شد که گلشیفته کمی از احساس بدی که به او داشت کم شود.
کمی با او دوست شده و احساس صمیمیت داشت. مهربان بود و قدردان.
با همه ی بچه‌ها خوب و دوست بود حتی با طاهره ای که به او تهمت بی جا زده بود؛ همان شب که در زیرزمین زندانی بود، با آن همه سختی اما او را بخشیده بود.
همه را دوست داشت و به همه محبت می کرد و باعث شده بود، بقیه هم با او خوب شوند.
سعی می کرد عادت کند به اینکه قرار است در این خانه بماند اما برایش خیلی سخت بود.
یک شب نبود که از روی دلتنگی برای پدرش اشک نریزد.

نویسنده: فاطمه

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 84
از ساختمان خارج شد و در حالیکه به سمت ماشینش می رفت با یکی از کارمندانش تماس گرفت . او باید باران را به سرعت پیدا می کرد .
قبل از آنکه بلایی به سرش بیاید و یا به دام پلیس بیفتد .
آدمهای او همه جا بودند و او تأکید کرد که همة آنها تنها دو ساعت فرصت برای یافتن باران دارند در غیراینصورت تمامی شان مهره های سوخته و دورانداخته شده به حساب خواهند آمد.
وارد پارکینگ ساختمان بزرگی شدیم .
زن پر حرفی نبود .
هنگام پیاده شدن ازماشین یک جفت صندل جلو پایم گذاشت :
بهتره اینارو بپوشی سیندرلا .
لبخند گرمش شرمنده ام کرد و به زحمت صدایی در حنجره ام تولید شد :
ممنون . .
ابروانش را ذوق زده بالا داد :
اوه ! خیالم راحت شد که لال نیستی . .
به دنبالش روان شدم.
سوار آسانسور شدیم و در طبقة هشتم پیاده شدیم .
در هر طبقه تنها یک واحد مسی بزرگ قرار داشت .
او قبل از اینکه کلیدش را به قفل در بیندازد سه بار پی درپی زنگ واحد طبقة هشتم را فشرد .
خدای من !
باورم نمی شد جای به آن ساکتی یک سالن آرایش بزرگ باشد با آنهمه مشتری در آن ساعت ازشب .
اکثر مشتری ها جوان بودند هم سن و سال من و حتی جوان تر . با ورود ما همه به زن مذکور سلام دادند و از رفتارشان می شد فهمید که او صاحب آنجاست . عجیب تر از همه این بود که در آن محیط کاملاً نه که اغلب لباسهای نه چندان پوشیده ای داشتند چند مرد هم حضور داشتند .
ما به سمت اتاقی رفتیم و زن مذکور که همه تبسم خطابش می کردند دختری را از داخل اتاق که ظاهراً کارش آرایش تمام بدن بود صدازد :
شیرین عزیزم؟
دختر جوان و خوش چهره ای که در حال آرایش دختر نیمه عریان دیگری بود پاسخ داد : جان ؟
- اونو بده دست سمیرا بیا به مهمون جدیدم برس .
– چشم . .
در حالیکه او دست از کار کشیده و به سمت ما می آمد تبسم به من لبخند زد : خب عزیزم من دیگه باید به کارهام برسم .
ما تا صبح اینجاییم .
شیرین همراهیت می کنه .
با کار ما آشنا شو .
اگه خوشت اومد می تونی بمونی .
قول می دم حقوق خوبی داشته باشی .
او رفت و شیرین که بنظر مهربان و صمیمی می رسید مقابلم ایستاد .
سرتاپایم را برانداز کرد و به زخم کنار گردنم نگریست :
عزیزدلم ! کی این بلا رو سرت آورده ؟
( دستم را گرفت و مرا صمیمانه در کنارش وادار به راه رفتن کرد:)
بعضی از مردها وحشی وچندش آورن .
از چند پلة انتهای سالن پایین رفتیم و از راهروی تمیز و کوتاهی گذشتیم .
انتهای راهرو دربی بود که شیرین در را گشود و قبل از آنکه وارد شوم هجم هوای نسبتاً گرم و انواع بوهای خوش به من فهماند که آنجا حمام است . .
چهار ، پنج حمام نمره و سکویی برای لباس پوشیدن . شیرین به دونفری که روی سکو در حال خشک کردن خودشان بودند سلام داد و خطاب به یکی ازآنها گفت : دو ساعت تأخیر داشتی . مشتری قبلی پدر مونو در آورد .دخترک شانه را از روی میز شیشه ای برداشت و روبه دیوار تمام آینه ایستاد : می دونم برام وحشتناکه ندونم قراره با چطور آدمی روبه رو بشم .
متأسفانه این یکی رو هم تا حالا ندیدم .
از حالا تنم داره می لرزه .
– عیبی نداره .
به صبح فکر کن که راحت تا شب می خوابی بدون اینکه کسی کنارت باشه . .
آنقدر احمق نبودم که نفهمم آنها دربارة چه چیزی صحبت می کنند اما برایم واقعاً عجیب بود و دلم می خواست بدانم آنجا دقیقاً چه خبر است . شیرین رو به من کرد : برو یه دوش بگیر تا حالت سر جاش بیاد .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 40
چند روزی به همان روال گذشته بود. گلشیفته از آن که باز کاری نمی خواهند که انجام دهد، خوشحال بود.
خانه را مرتب کرد و غذا پخت و بقیه ی کارهای روزمره اش را انجام داد و کمی مانند هر روز سر به سر فروغ گذاشت و فروغ بداخلاق را از شیطنت هایش به خنده واداشت.
بچه‌ها همگی از سرکارشان برگشتند و شامی که گلشیفته پخته بود را خوردند آن هم با کلی تعریف.
بعد از مدت ها یک غذای خوب خورده بودند آن هم با دستپخت گلشیفته که با وجود کم سن و سال بودنش، دستپخت خیلی خوبی داشت.
بچه‌ها برای خواب به اتاقشان رفتند. همه شان آن قدر خسته بودند که خیلی زود به خواب رفتند.
گلشیفته مانند همیشه در حال حرف زدن با فروغ بود. فروغ با صدای خسته اش گفت: بگیر بخواب دختر. این همه کار کردی ها. خستگی ناپذیری تو؟! موندم این همه انرژی رو از کجا میاری؟
گلشیفته معترض گفت: عه فروغ! بذار بقیه ش هم تعریف کنم دیگه.
فروغ که می دانست حریف زبان او نمی شود، خوابالود و کلافه گفت: خب تعریف کن. ای بابا!
- آره داشتم می گفتم. پسره ی پررو میاد به من دستور میده میگه لباسای منو چرا نشستی. آخه به من چه ربطی داره؟ خیلی ازش خوشم میاد، به حرفشم گوش بدم!
فروغ چشمانش از خستگی روی هم افتاد. نه این بحث برایش جذاب بود و نه حوصله ی پر حرفی های او را داشت و طولی نکشید که او هم مانند بقیه خوابش برد.
گلشیفته که متوجه خواب رفتن او شده بود، در حالی که پتوی کهنه و رنگ و رو رفته را روی خودش بالا می کشید، غر زد: نگاه، نگاه سریع می خوابه. انگار نه انگار که دارم باهاش حرف میزنم!
با همین غرغر ها او هم خیلی زود به خواب رفت.

صدای محکم برخورد در به دیوار باعث شد همه بیدار شوند.
بهادر طوری با لگد به در کهنه و رنگ و رو رفته ی اتاق می زد که انگار با در دشمنی و دعوا دارد!
از صدای داد و فریادش همه بیدار شدند و داخل اتاق آمدند.
زینت با حرص نگاه به تک تکشان کرد: حالا کارتون به جایی رسیده از ما ی می کنید؟ اونم از مایی که هم بهتون غذا میدیم و هم جای خواب؟ حالا با زبون خوش بگید کار کدومتونه؟ نگید جای همتون تو این سرما تو کوچه ست.
همه از ترس سکوت کردند و فقط خیره اش شدند.
بهادر با بداخلاقی اش داد زد: مگه با شما نیستیم؟ کدومتون این غلط رو کرده؟
باز هم جوابشان سکوت بود. زینت ادامه داد: من یه انگشتر داشتم ولی الان نیست. کی برداشته؟ خودش بگه وگرنه همه تون رو اون قدر می زنیم تا خودتون به حرف بیاین.
ترس در دل همه نشست.
- د یالا. حرف بزنید.
طاهره، یکی از دخترها که تقریبا همسن گلشیفته بود با ترس به آن دو نگاه کرد.
- من دیدم کی برداشته.
نگاه ها سمت او چرخید و منتظر نگاهش کردند.
زینت پرسید: کی برداشته؟
طاهره به زینت خیره شد و جواب داد: امروز صبح که شما رفته بودید خرید، دیدم که گلشیفته اومد تو اتاقتون. منم پشت سرش رفتم. منو که دید هول شد و گفت که اومدم اینجا رو تمیز کنم. من مطمئنم کار اونه.
نگاه همه سمت او برگشت و گلشیفته ناباور و مبهوت سر جایش ماند.

دستش را با بهت روی دهانش گذاشت؛ چه داشت می گفت؟!
تا خواست دهان باز کند و بتواند حرفی بزند، سیلی محکم بهادر در دهانش نشست.
باز هم دعوا و کتک و در آخر هم زندانی شدن در آن زیرزمین و اشک های غریبانه و تلخ گلشیفته و سکوت تلخش از آن که نمی توانست از خودش دفاعی کند و حتی نمی گذاشتند اصلا حرفی بزند.
در آن زیرزمین سرد و نمور نشسته بود و اشک هایش روی گونه اش همراه با خون بینی و گوشه ی لبش خشک شده بود و از سرما در حال لرزیدن بود. حتی کاپشنش را هم به او نداده بودند که تن کند.
دستانش را دور تن نحیفش حلقه کرد و تکیه اش را به دیوار سیمانی پشت سرش داد.
چقدر دلش برای پدرش تنگ شده بود. دلش آغوش گرم او را می خواست. دلش سیما خانم، خدمتکار مهربانشان را می خواست که وقتی از دست نسرین گریه می کرد، می آمد و اشک هایش را پاک می کرد و قربان صدقه اش می رفت.
دوباره اشکش در آمد. همان لحظه صدای پا شنید.
با فرض اینکه فروغ است صدا کرد: فروغ تویی؟
جوابی نشنید. صدای پا نزدیک تر شد و در کمال ناباوری اردلان را دید.
اردلان جلو آمد و از بین توری آهنی در کاپشن گلشیفته را سمتش گرفت.
- بگیر اینو. سرده.

نویسنده: فاطمه

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 58
صدای بهت زده‌ای دل‌آرام و سیدرحمت‌آغا با هم آمد که گفتند: چی؟
اشک‌هایش بیشتر از قبل جاری شدند. شکستن که دیگر شاخ و دم نداشت، مگر این که شوهرش زندانی شود حرفی کمی بود؟ مگر همین دلیل شکتنش نمیشد؟
با عجز نالید.
- چی‌کار کنم آغا؟ دارم دیوونه میشم!
- حتی طلاهاتم اونقدر نیست!
دیگر نمی‌دانست از روی ناچاری سر به کدام بیابان بگذارد.
صدای دل‌آرام آمد، که گفت: من میدم!
گاهی شده با یک کلمه جان دوباره بگیری؟ شده دنبال یک دوستت دارمی که کل عمر گشتی را ناگهانی شنیده باشی؟
حس و حال ماندگار درست همانطور بود.
دیگر مهم نبود برایش که سید رحمت‌آغا چی فکر کرد، ناگهان تلفن را قطع کرد و با گریه خودش را مهمان آغوش خاله‌اش کرد.
گر چند همیشه یک کار را با صد منت می‌کرد، اما مهربان بود. فقط نمی‌دانست چگونه اظهار مهربانی کند.
- آه بسه بیا بیرون از بغلم اینقدر به من نچسب!
با گفتن این حرف ماندگار را از خود جدا کرد و سمت کیف پولش رفت. بعد گذشت چند لحظه‌ای با پول برگشت ولی تهدید وارانه گفت: قرار نیست این همه پول خیرات بدم! این فقط قرضه و به موقعش باید پرداخت کنی!
ماندگار که از خوشی در حال پرواز بود، سریع موافقت کرد.
- چشم، چشم فهمیدم.
پول را که گرفت با سر بلند سربعبه رحمت‌آغا زنگ زد و خوش خبری گرفتن پول را داد.
(دو ماه بعد)
دو ماه گذشته بود و آرمان هنوز هم در زندان به سر می‌برد. با دادن آن همه پول فقط توانستن کاری کنم که قضیه محکمه‌ای نشود.
اما آرمان باید سه ماه را در زندان سپری می‌کرد.
چند روز بعد عروس محبوبه خواهر بزرگ ماندگار بود. که آن هم به کوشش طاها یک شوهر گیرش آمد.
آرمان لج کرده بود تا ماندگار به آن عروسی نرود. چون خانواده پدری ماندگار در زندان به دیدنش نرفته بودند.
باز هم ماندگار بود و خون جگر‌های که تمامی نداشت. شب و روزش شده بود اشک و گریه اما آرمان مردی نبود که توجه بر این چیز‌ها داشته باشد، برای او فقط خواسته‌ای خودش مهم بود و بس!
- می‌دونم آرمان جان، اما چی کار میشه کرد! اونم خواهرشه اگه به عروسی خواهرش نره، به عروسی کی بره؟
صدایی از آرمان در نیامد که ماندگار خوشحال از این که مریم توانسته او را راضی کند، سریع با ایما و اشاره از او خواست این کارش را ادامه دهد.
مریم خوشحال از این که حرف‌هایش روی او تأثیر گذاشته ادامه داد.
- تو شوهرشی اجازه رفت و آمدش رو داری می‌دونم. اما اگه پدرت یه کاری رو کنه تو می‌تونی مانعش بشی؟ خوب قطعاً که نه! پس از ماندگار گله نکن، اگه پدر شوهرت نیامد دیدنت زندون.
آرمان که دید حرف حق جواب ندارد رفتن ماندگار را پذیرفت.
- من به شما اعتماد دارم زن دایی، الآنم ماندگار رو با خودتون ببرید و پس بیارید؛ لازم نکرده شب رو هم خونه‌ای پدرش بمونه!
ماندگار سریع با اشاره‌ای چشم به مریم فهماند که قبول کند.
- تو که حرف من و قبول کردی منم حرف تو رو قبول می‌کنم و ماندگار رو با خودم می‌برم و میارم!
- ممنون زندایی.
- ممنون از تو پسرم.
تلفن را که قطع کردند ماندگار با خوشحالی مریم را در آغوش کشید و بوسه‌ای نرمی بر گونه‌ای او کاشت.
- خیلی خیلی ممنون زن دایی!
مریم هم که از حرکت او به خنده افتاده بود و هم سر خوش از تاثیر حرف هایش بود؛ سریع رو به ماندگار گفت: پاشو تشکری رو واسه بعد بذار الان برو آماده شو!
ماندگار هم به تقلید سر تکان داد و از جا بلند شد.
مثل همیشه شروع به غلیظ آرایش کردن کرد. به قول بهار که گفت: اینقد از اون آشغالا رو نماز اینجا شهره روستا تون که نیست!»
خنده اش می‌گرفت همیشه از حرص خوردنای بهار!
لباس درست و حسابی نداشت ولی همانی را که داشت پوشید و سریع حاضر شد. دخترکانش را نیز آماده کرد و هر چهار با زندایی و دختر دایی‌اش به تالار عروسی رفتند.

ادامه دارد.

نویسنده : نرگس واثق

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 83
المیرا در حالیکه پالتویش را پوشیده بود و دو طرف آن را برای جلوگیری از سرما به هم نزدیک کرده بود از سمت ایوان بزرگ جلو قصر بیرون آمد و از دو پلة آن سرازیر شد .
او کیان را دید که دست خالی و تنها کلافه تر از قبل به سمت ساختمان می آمد : چی شد ؟
فکر کردم پیداش کردی .
حالا کیان به دو قدمی او رسیده بود :
نه . فکر می کنم اشتباه کردم .
( هردو باهم به سمت ساختمان حرکت کردند )
مطمئنم یه نفر رو داخل باغ دیدم . اما حتماً اون نبود . آره . حتماً اشتباه کردم . چه دلیلی داره باران با اون وضع بخواد فرار کنه . المیرا نگران گوشة کت او را گرفت و ایستاد .
کیان نگاه پرسشگرش را به او دوخت و المیرا گفت : فکر کنم دلیل خوبی داشته . اون رفته . . وحشت به نگاه کیان سایه انداخت : چطور مگه؟
- پالتوش نبود . اماکیفش رو فراموش کرده ببره ، شاید هم اینقدر هول شده که . ( حرفش را ادامه نداد و لبش را با دندان گزید :) روی نرده های پلکان پشت سالن سمت چپ خون دیدم . تازه بود ، ترسیدم برم طبقه بالا . .
کیان حال کسی را داشت که تمام قصر روی سرش خراب شده باشد و بدون یک لحظه معطلی به سمت ساختمان دوید .

از سرمای بیرون نجات پیدا کرده بودم اما حس خوبی نداشتم .
هنوز نمی دانستم دقیقاً چه بلایی بر سرم آمده است .
همانقدر می دانستم که بیچاره شده بودم و آینده ام را تباه کرده بودم .
زن مهربان اشاره ای به پاهای زخمی ام کرد و لبخند زد : سیندرلای خوشگل ما از دست کدوم شاهزاده اینجوری پاگذاشته به فرار؟ با وحشت به او خیره شدم . حرفی برای گفتن نداشتم .
حس کردم از نگاهم پی به حال زارم برد : نترس !
نیازی نیست جواب بدی . من عادت ندارم زیاد حرف بزنم .
فقط بگو شب جایی برای موندن داری ؟
آه خدای من ! داشت با من مثل دخترهای فراری حرف می زد .
حق داشت .
با گندی که بالا آورده بودم کجا را داشتم که بروم . اگر طرف می مرد حسابم با کرام الکاتبین بود . زندان . محاکمه . اعدام . تمام تنم وارفت و از درون خالی شدم . خدایا غلط کردم .
بیچاره مادربزرگ . بیچاره مادر و پدرم . سکوت طولانی ام زن را واداشت خودش حرف بزند : مهم نیست .
من دارم می رم سر کارم .
می تونی با من بیای .
کسی کار به کارت نداره . . از حرفها و جملاتش بوی خوبی به مشامم نمی رسید اما رفتن به دنبال او از سرگردانی داخل خیابان میان آنهمه گرگ بی رحم بهتر بود . شاید هم نبود .
حداقل امیدوار بودم چنین باشد .

کیان با ترس درب نیمه باز اتاق را به عقب هل داد . صدای ارکستر مغزش را تکان می داد و رد خون شوکه اش کرد . .
از پشت تخت و کف اتاق انگشتان بی جان دستی را دید و با گامهایی آهسته به جلو رفت . خدای من ! باورش وحشتناک بود .
جنازة پسر یکی از دوستان پدرش غرق خون کف اتاق افتاده بود .
این دیگر یک بدبیاری ساده نبود .
اومی دانست که همه چیز زیر سر فریبرز است .
او می خواست باران را ذره ذره نابود کند و در این میان هرسوء استفاده ای از او ببرد . کنار جنازه زانو زد و انگشتش را روی رگ گردن مرد گذاشت .
هیچ نبضی وجود نداشت .
او مرده بود و کلت وسط تخت افتاده بود . .
حداقل کاری که می توانست در آن شرایط برای باران انجام دهد از بین بردن آثار جرم بود .
با دستمال جیبی اش آثار بجا مانده
روی کلت و دستگیره های درب را پک کرد .
سپس به سمت جنازه بازگشت و چون احتمال درگیری بین او و باران را می داد به دقت دستها و حتی زیر ناخنهای مقتول را بررسی کرد تا آثاری از تارو پود لباس و یا موی سرش روی آن بجا نمانده باشد . .
کف اتاق و حتی زیر تخت را هم به سرعت و با دقت بازرسی کرد تا مبادا ضمن درگیری دکمه ، گل سینه و یا هرچیز کوچک دیگری از لباس باران کنده شده باشد . . دیدن چنین صحنه هایی برای او کاملاً عادی بود اما مطمئن بود باران عزیزش تا سر حد مرگ ترسیده است .
فرصت زیادی نداشت .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 82
المیرا حس کرد او جسارتش را در برابر نگرانی عمیقش از دست داده است : المیرا نگرانم . چون فریبرز بیخود اونو دعوت نکرده . وقتی با من تماس گرفت و دعوتم کرد بهانه آوردم که نمی تونم بیام بایه لحن مطمئن فقط بهم گفت : " هر طور راحتی اما بهتره که بتونی " حالا دیگر المیرا هم نگران شده بود چرا که او هم فریبرز را به خوبی می شناخت . .

گرچه خوردن آن نوشیدنی لعنتی مستم کرده بود اما می دانستم بدی حالم تنها به خاطر نوشیدنی نیست . شاید مقداری مادة روان گردان با آن مخلوط بود که تا آن حد حالم بد بود . چشمانم دودو می زد . تمام تنم عرق کرده بود و همه جا دور سرم می چرخید . دنبال آن مرد وارد اتاقی شدم که بیشتر شبیه یک اتاق خواب زیبا با یک تخت دو نفره بود . آه ! خدای من ! این من احمق بودم که تا این حد سرخوشانه بدنبال مردی که ادعا داشت مرا نزد کیان می برد راه افتاده بودم ؟! وقتی وارد اتاق شدیم و او با لبخندی کثیف درب را قفل کرد تازه به خودم آمدم . .وحشت زده با لباسی که قطرات خون رویش نشانگر جنایتی بود که کرده بودم در حالیکه مغزم تیر می کشید به اتاقی بازگشتم که همراه المیرا لباسمان را عوض کرده بودیم . شال و پالتویم را برداشتم و آنقدر هول بودم که حتی کیفم را بر نداشتم . نفسم داشت از ترس بند می آمد . وارد باغ شدم و در خلاف جهت در ورودی شروع به دویدن کردم. آه ! شاید آن باغ بی نظیری بود اما برای من در آن شب و در آن حال به مخوفی یک جنگل مرگبار بود. صدای ارکستر و هیاهوی سالن پشت سرم جا می ماند و در سکوت وحشتناک باغ جلو می رفتم . کفشهای پاشنه دارم مانع سریع دویدنم بود .در میان باغ به آب روان مسطحی رسیدم که چند تخته سنگ صاف محل عبور از آن بود .حالم به قدری بد بود وچنان دچار توهم بودم که داخلش افتادم وگرچه عمقش بیش از چندسانتی متر نبود امادر آن هوای سرد مرا با آن یک لاقبا حسابی خیس کرد هنوز از آب بیرون نیامده بودم که صدای پایی را که می دوید شنیدم. گوشهایم را تیز کردم: باران ؟! . فرار نکن ! . . داشتم از ترس سکته می کردم . صدای کیان بود . خدایا! . اگر به دستش می افتادم معلوم نبود چه رفتاری بامن کند . خودم را پشت بوته ای پنهان کردم .داشتم از ترس و سرما می لرزیدم .حتی نفس هم نمی کشیدم مبادا صدایم را بشنود : باران ؟. کجایی ؟. کجا رفتی دختر ؟ او گویی سعی داشت آرام فریاد بزند . صدایی از من در نیامد و او مسیر را اشتباه رفت . وقتی کاملاً دور شد بار دیگر با تمام قدرت شروع به دویدن کردم . اینبار بدون کفش بودم و شاید بیش از چهار بار پایم به لبة باغچه ها و سنگها گیر کرد و زمین خوردم . وقتی از پرچین باغ با پاهای زخمی و لباس خیس داخل خیابان پریدم : تازه اول بدبختی ام بود . اگر ماشین گشت پلیس مرا با آن وضعیت می دید عاقبتم به جز زندان نبود . خیابان خلوت بود . تک و توک ماشین عبور می کرد و من فقط می دویدم . از این خیابان به آن دیگری و از این چهارراه به چهارراه دیگر . پاهایم کرخت و بی حس شده بود اما سرمای تنم را به شدت قبل حس نمی کردم چرا که تمام عضلات بدنم به واسطة دویدن مثل کوره داغ بود. سر چهارراه دوم در حالیکه نسبتاً از باغ دور شده بودم ماشین شیکی که راننده اش زن میانسال و خوش آب و رنگی بود جلو پایم ترمز زد . نگاه درمانده ام را به او دوختم . قصد فرار کردم ، تا از او هم بگریزم که دیدن چراغهای رنگی ماشین گشتی که از ابتدای خیابان می پیچید باعث شد بی درنگ و بدون لحظه ای فکر درب ماشین را باز کنم و روی صندلی کنار راننده بنشینم .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 57
بهار که حرف مادرش را قبول نکرده بود و می‌دانست این چرب زبانی‌ها برای چی‌است به ناچار سر تکان داد و رو به سارا دختر خاله‌اش گفت: کیک و بیارین دیگه!
سارا یک نگاهی به او و یک نگاه به دل آرام کرد و از آنجایی که دختر باهوشی بود و سریع موضوع را گرفت و بدون چون و چرا از جا بلند شد.
کیک را بین همه دست به دست تقسیم کردند و در حالی که خنده‌ای شأن به آسمان‌ها می‌رفت کیک را هم می‌خوردند.
تلفن ماندگار شروع به زنگ خوردن کرد و او هم سریع از جا بلند شد تا جواب دهد.
شماره‌ی پدر شوهرش بود.
- الو آغا؟
صدای ترسیده‌ای سید رحمت‌آغا در تلفن مثل ناقوسی در گوشش نواخته شد.
- ماندگار بیچاره شدیم!
او آنقدر در زندگیش واقع‌ی بد افتاده بود که همین یک کلمه دست و پایش را سست کرد، ذهنش پر شده بود از احتمالات بدی که در سرش رژه می‌رفتند، افکار مزاحمی که تا خواسته مهمان ذهنش شده بودند قوه‌ای او را لحظه به لحظه تحلیل می‌برد.
با صدای که هیچ شباهتی به صدا نداشت و بیشتر به ناله می‌ماند، نالید.
- باز چه خاکی بر سرم شده؟
صدای هق هق‌های مردانه‌ای رحمت‌آغا واضح‌تر از قبل به گوش می‌رسید و باعث میشد بی‌قراری ماندگار بیشتر از پیش شود.
- آغا میگی چه خاکی بر سرم شده یا نه؟
صدای لرزان رحمت‌آغا از آن سخت کوشی به گوشش رسید.
- پ. پلیس‌ها گ. گیرش انداختن. آرمان و.
گریه امانش را بریده و اجازه نداد حرفش را کامل کند و بگوید به چه دلیل؟
ماندگار دست به دیوار گرفت تا از افتادنش جلوگیری کند.
بدون آنکه بخواهد صدایش لرزان شده بود.
- یع. یعنی چ. چ.چی؟ چ. چرا برد.نش؟
باز دوباره گریه‌های عصاب خورد کن رحمت‌آغا جوابش بود. اما او بیقرار شده بود می‌خواست حالی از شوهرش بدانند.
- آغا بگو چی شده؟
از عربده‌ای که کشیده بود، خوش هم تعجب کرده بود. اما انگار همان عربده‌اش کار ساز بود.
- با یک کیلو چرس گیرش انداختن، بردنش زندان.
سعی می‌کرد قوی باشد، اما قوی بودنش با گریه‌های رحمت‌آغا که برایش تداعی می‌کرد که شاید راهی نباشد.
- چی. چی‌کار از ما برمیاد؟
رحمت‌آغا با گریه و ناچاری نالید.
- پول پیدا کن ماندگار اونم خیلی زیاد!
بدون فکر دوباره‌ پرسید: چقدر؟
- کمش و من درست کردم، اما پونصد دلار!
چشم‌های ماندگار از شنیدن عدد ذکر گرد شد و با عجز نالید.
- از کجا بیاریم این همه پول؟
- نمی‌دونم، نمی‌دونم ماندگار اگه پیدا نشه زندونی میشه!
حس کسی را داشت که سوار ترن هوایی شده و هر آن امکان داره از شدت سر گیجه و تهوع پهن زمین شود.
- ب. باشه، باش.شه یه ک.کاری می‌کنم.
تلفن را قطع کرد، اما نمی‌دانست باید چی‌کار کند.
اشک‌هایش از روی ناچاری ریختند. ذهنش در حال انفجار بود و نمی‌دانست، چی‌کار باید کند.
صدای دل‌آرام او را از لبه‌ای پرت‌گاه بیرون کشید.
- چته؟
با گریه به آغوش خاله‌اش پناه برد و با هق‌هق نالید.
- خاله آرمان و پلیسا گرفتن.
دل‌آرام با بهت پرسید: چی، چرا؟
اشک‌هایش با قدرتی بیشتری ریختند.
- با مواد گیر اومده و پلیس‌ها پول خواستن.
دل‌آرام تا این حرف را شنید براق شد.
- با مواد گیرش کردن؟ خوبش شد، چندین بار نگفتم دیگه نفروشین گناهه؛ به ضرر همه است؟
ماندگار با دلخوری نالید.
- نگو خاله، الان وقت این حرف‌ها نیست.
با فکری که به سرش زد سریع تلفنش را درآورد و شماره‌ای پدر شوهرش را گرفت. تا تماس وصل شد سریع به حرف آمد.
- آغا کجایی؟
- تازه می‌خوام بیام شهر روستام.
اشک هایش را پس زد و گفت: نه برین خونه طلاهام رو بیارین می‌خوام بفروشمش!

ادامه دارد.

نویسنده : نرگس واثق

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 39
جوابم را داد و قبل از آن که از در خارج شوم گفت: خزان؟
اولین بار بود که کسی اسمم را این گونه صدا می کرد و اولین غریبه‌ای که بدون پسوند و پیشوند نامم را می گفت.
شاید به نظر کسی تفاوتی نداشت اما از نظر خودم یک طور خاص بود. صدایش هم واقعا خوب بود.
افکارم را پس زدم. به قول فرناز از هر چیزی داستان می سازم!
سمتش برگشتم. لبخندی زد: ممنون بابت همه چی.
ناخودآگاه من هم لبخند زدم و 《خواهش می کنم》 ای گفته و از اتاق بیرون زدم.

روزها از پی هم می گذشتند. چند روز یک بار به دیدن گلشیفته خانم می رفتم و به حرف هایش و آن تعریف هایی که تلخ بودند اما گرمی صدای او، آنها را شیرین می کردند، گوش می دادم و با شوق و علاقه می نوشتم.
آن قدر هم خوب تعریف می کرد که کار مرا هم آسان کرده بود.
فرناز هم حال خوبی نداشت. هر روز تلفنی با او صحبت می کردم و بعضی روزها به خانه شان می رفتم و او را با خودم بیرون می بردم که کمی حال و هوایش عوض شود اما هیچ تغییری نکرده بود.
افکارم را پس زدم تا بتوانم تمرکز کنم و شروع به نوشتن ادامه ی داستانم کنم.
* * * * *
آن شب را تا صبح از سرما و ترس از تاریکی و ات که برای خودشان می چرخیدند، خواب به چشم هایش نیامد.
صبح بالاخره اجازه دادند که از آن زیرزمین بیرون بیاید البته با کلی تهدید از جانب بهادر و زینت.
گلشیفته اما گوشش بدهکار هیچ حرف و تهدیدی نبود!
دلش می خواست فرصتی گیر بیاورد و بتواند از اینجا فرار کند؛ حس زندانی بودن در این خانه و شنیدن دستورات و اوامر آنها خسته اش کرده بود.
صبح ها باید زودتر از همه بیدار می شد. در سرمای استخوان سوز، حیاط را جارو می کرد، خانه ای که خودشان در آن مستقر بودند و خانه ی زینت و بهادر را تمیز می کرد، غذا می پخت، لباس هایشان را می شست و کارهای بسیار دیگر.
هر گاه که از روی لجبازی های همیشگی اش کم کاری می کرد یا حرف گوش نمی داد، سزایش کتک می شد و زندانی شدن در آن زیرزمین ترسناک و منحوس.
گوشه ای از حیاط نشسته بود. اعصابش به هم ریخته بود از بهانه های بی دلیل زینت.
امروز هم با او بحث و دعوا داشت بخاطر اینکه چرا لباس ها را نشسته.
با آب سرد مشغول شستن لباس ها بود. دستانش از سردی آب بی حس شده بود اما چاره ای نداشت.
در باز شد و اردلان داخل آمد. نمی دانست چرا از گلشیفته خوشش نمی آمد. به نظرش دختری بود لوس و خودخواه که هر بلایی سرش می آمد، حقش بود.
گلشیفته هم حس بدی به تمام آدم های این خانه داشت اصلا از همه شان بدش می آمد.
هر دو با دیدن هم اخم کردند. اردلان نزدیک شد و با نگاه به تشت پر از لباس جلویش گفت: لباسای منو چرا نشستی؟
گلشیفته با لجاجت گفت: دلم نخواست!
اردلان حرص زد: بشور میگم.
سرتق و لجباز پاسخ داد: به من چه ربطی داره؟ خودت بشور.
اردلان با بد قلقی همیشگی اش غرغر کنان سمت خانه رفت.
گلشیفته از کنف شدنش خنده ای کرد و به کارش ادامه داد و زیرلب گفت: خوب کردم!
حال خوبش خیلی طول نکشید و چند تکه لباس توی تشتش افتاد.
سرش را بالا گرفت. اردلان بالای سرش ایستاده بود.
- اینا رو می شوری. دیگه هم واسه من پررو نشو.
اخم های گلشیفته درهم رفت و با حرص نگاهش کرد.
آمدن زینت باعث شد که از جواب دادن به او منصرف شود.
زینت با لحن همیشه تندش رو به اردلان گفت: واسه چی اینجا وایسادی بر و بر منو نگاه می کنی؟ پاشو برو سر کارت. دست خالی برگردی امشب جات تو کوچه ست.
اردلان اخم کرد. او هم از این وضعیت عاصی شده است. از بس که هر روز به او دستور می دادند و تهدیدش می کردند.
دو سه سالی می شد اینجا مانده بود؛ دیگر دوران نوجوانی اش تمام می شد و به غرور جوانی اش بر می خورد مخصوصا وقتی جلوی گلشیفته این گونه با او حرف زدند.
زینت منتظر جواب اردلان نماند و رو به گلشیفته گفت: چرا یه ساعته لفتش میدی؟ چهارتا لباسه دیگه. همه ش فس فس میکنه.
این را گفت و غرغرکنان و با گفتن جمله ی 《زود باشین دیگه》 از آنها دور شد.
اردلان با اخم نگاه از گلشیفته گرفت و با حرص از خانه خارج شد.
گلشیفته برای آن که باز زینت غرغر نکند، سریع کارش را تمام کرد و جارو دست گرفت تا مثل هر روز حیاط را آب و جارو کند.

نویسنده: فاطمه

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 49
حس کردم بهترین زمان برای حرف زدن با اوست. از اتاق بیرون آمدم. برق خاموش اتاق مامان و بابا نشان می داد که خواب هستند.
سمت حیاط رفتم. صدای پایم را که شنید سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد.
- چرا نخوابیدی؟
شانه ای بالا انداخت: خوابم نبرد.
کنارش نشستم.
- داشتم می نوشتم. الانم از پنجره دیدمت گفتم بیام پیشت.
سکوت کرد. سکوتش حرف ها داشت.
- چی شده؟ چرا این قدر به هم ریخته ای؟
دستی میان موهایش فرو برد.
- هیچی. یه کم اوضاع کارم به هم ریخته.
- سوگل یه چیزایی گفت. راست که نگفته؟
آهی کشید: پس بهت گفت.
- آره. اون که درست و حسابی نگفت چی شده و چرا به این فکر افتاده. حداقل تو بگو.
آهی دیگر کشید.
- چند وقت پیش دیدمش و ازش خوشم اومد. تصمیم گرفتم باهاش آشنا شم که بیشتر بشناسمش. وقتی بهش پیشنهاد ازدواج دادم حس کردم هم خوشحاله و هم ناراحت. قبول نکرد گفت که نمی خوام و جوابم منفیه.
اما من دوسش داشتم و اصرار کردم که دلیلش رو بدونم. هی از من اصرار بود و از اون انکار. تا اینکه یه بار که خیلی بهش اصرار کردم گفت که مشکل داره و بچه دار نمی تونه بشه.
بخاطر اینم نمی خواست ازدواج کنه اما من خودش رو دوست داشتم و همه جوره می خواستمش. کلی رفتم و اومدم و باهاش حرف زدم تا اینکه بالاخره قبول کرد.
این چند ماه همه چی بینمون خوب پیش رفته بود اما نمی دونم چی شد، واقعا نمی دونم واسه چی یهو بعد این چند ماه همش داره بهونه گیری میکنه، مدام باهام سر چیزای کوچیک هم جروبحث میکنه. تا اینکه یه بار سر یه موضوع الکی کلی عصبی شد و آخرش هم گفت که طلاق می خواد. منم اعصابم خورد شد و با هم دعوامون شد.
چند بار باهاش حرف زدم و سعی کردم یه جوری قانعش کنم که من واقعا بچه برام مهم نیست و تنها چیزی که مهمه فقط خودشه ولی انگار حرف تو گوشش نمیره. نمی خواد که اینا رو بفهمه.
با ناراحتی نگاهش کردم: خب حق داره اونم.
- می دونم حق داره اما یعنی به دوست داشتن من شک داره؟ یعنی بهم اعتماد نداره؟ کاراش اینو نشون میده.
- درسته ولی یه کم بهش فرصت بده تا بتونه با خودش کنار بیاد.
آشفته سرش را میان دستانش گرفت.
- نمی دونم دیگه باید چیکار کنم. هر چی بهونه گیری میکنه، کاریش ندارم. بداخلاقی میکنه، باهاش مهربون میشم. روزی صد دفعه بهش میگم که چقدر برام مهمه.
- خب همینا خیلی خوبه. یه کم طول می کشه اما بالاخره می فهمه. اونم داره عین تو روزای سختی رو می گذرونه. می دونی، برای یه زن خیلی لذت بخشه که از کسی که دوسش داره بشنوه و ببینه که چقدر براش مهمه. مطمئن باش درست میشه.
با ناراحتی زمزمه کرد: امیدوارم.
- الانم برو پیشش. حال خوبی نداره پس نذار تنها بمونه. اون الان بیشتر از هر وقت دیگه ای بهت احتیاج داره.
از جا بلند شد و گفت: خیلی خب. توام برو بخواب دیر وقته، فردا هم که کلاس داری.
من هم بلند شدم و مقابلش ایستادم و با لبخندی به چهره اش خیره شدم.
- نگران نباش، همه چی درست میشه.
- میگم خزان؟
- جونم داداش؟
- باهاش حرف می زنی؟
پلکی با اطمینان روی هم گذاشتم.
- خیالت راحت باشه.
خیالش را که راحت کردم، با شب بخیری از هم جدا شده و به اتاقم رفتم و طولی نکشید که خواب چشمانم را ربود.

حدود بیست دقیقه ای از شروع کلاس گذشته بود؛ هول هولکی پله ها را دو تا یکی طی کردم.
آقای صدیق، مدیر آموزشگاه کنار میز منشی ایستاده و کاغذ به دست مشغول توضیح دادن چیزی به او بود.
نفس ن به هر دو سلامی دادم و خواستم سمت کلاسم بروم که صدایم کرد: خانوم عظیمی یه لحظه بیاین اتاق من.
به دنبال این حرف سمت اتاقش قدم برداشت. من هم پشت سرش رفتم و گفتم: کلاسم دیر شده.
خونسرد پشت میزش نشست و تلفن کرد و دو قهوه سفارش داد و با اشاره به صندلی گفت: می دونم، بشین باید حرف بزنیم.
متعجب از این رفتارش روی صندلی نشستم و به چهره ی خونسردش که به من خیره بود، نگاه کردم.
- اتفاقی افتاده؟

نویسنده: فاطمه

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 92
خماری مرهمی بر آتش درونش بود . دستش به سمت بطری تازه ای که خدمتکار روی میز گذاشته بود رفت که بهادری پیش دستی کرد و بطری را از دستش گرفت : بسه پسر . می خوای تو این لعنتی غسل کنی ؟! جمله اش فریبرز را به خنده انداخت : چیکارش داری . بذار راحت باشه . بدجوری عاشق شده . کیان اصلاً حال خوبی نداشت و رفتارش دست خودش نبود . سر بهادری داد کشید : بدش به من اون زهرماری رو . اما بهادری بطری را کف زمین کوبید تا بشکند و خطاب به فریبرز گفت :
- تو چطور پدری هستی لا مذهب .
– یه پدر مدرن و ایده آل . نگران نباش دوست عزیز من اون حالش از من و تو هم بهتره
ظهر بدی برای کیان بود . ملاقات با فریبرز روحیه اش را به هم ریخته بود و بعد به واسطه مستی عهدی را که با خودش بسته بود شکسته بود . او تمام بعدازظهرش را با پردیس گذرانده بود و حالا که مستی ساعاتی پیش داشت جای خودش را با هوشیاری تلخ و آزار دهنده عوض می کرد، از خودش خجالت می کشید . چیزی شبیه حس دلتنگی و گناه گلویش را می فشرد . احساس آزار دهنده ای جسم و روحش را احاطه کرده بود برخلاف چند ساعت پیش حالا او افسرده و دلتنگ ، تنها تر از همیشه پشت پنجره اتاق ساکتش در تاریکی فرو رفته بود . پردیس در همان تختی که باران عزیزش را در آن خوابانیده بود جاخوش کرده و به خوابی خرگوشی فرو رفته بود . از فرط ناراحتی داشت بالا می آورد و متأسفانه هیچ چیز به اندازة دوری باران و خیانتی که به احساسش کرده بود آزارش نمی داد . از خودش بدش می آمد . از بعدازظهری که با پردیس گذرانده بود متنفر بود . دیوانه وار به سمت نور آزاردهندة آباژور رفت و آباژور آخرین چیزی نبود که او با عصبانیت به سمت دیوار پرت کرد . درست در عرض یک دقیقه و سی ثانیه بعد که گوشی تلفن همراهش به صدا در آمد و او را وادار به سکوت کرد اتاق زیبایش در برابر دیدگان حیرت زدة پردیس تبدیل به سالنی از اجناس شکسته و درهم شده بود . حالش به قدری بد بود که حوصلة جواب دادن به گوشی را نداشت . نگاهی از سر بی تفاوتی به شمارة روی صفحه انداخت و قبل از اینکه دیدن شمارة باران حالش را بهتر کند، حس کرد به زودی تمام محتویات درون معده اش را بالا خواهد آورد . به سرعت به سمت سرویس بهداشتی اتاقش دوید

با نگرانی نگاهم را به خاله دوختم : جواب نمی ده !. شاید خبردار شده . خاله نگران گوشی خودش را برداشت و شروع به شماره گیری کرد : به سحر گفتم چیزی بهش نگه
شنیدن خبر مرگ مریمی واقعاً حالم را گرفته بود . گاهی اشکم بی اختیار روی گونه ام می لغزید . یکبار دیگر من هم شمارة کیان را گرفتم . نگرانش بودم ، هرزنگی که می خورد آرزو می کردم ای کاش زودتر جواب دهد: سلام عزیز دلم صدای گرمش که در گوشم پیچید ذوق زده نگاهم را به خاله و مادربزرگ دوختم : سلام ! شما کجا بودین ؟ چرا گوشیتونو جواب نمی دین ؟ خاله با اشاره گفت " بهش بگو بیاد اینجا " لبخند زد و به آرامی جواب داد : همین جام گلم . به فاصله یک نفس از تو . بی اختیار گر گرفتم و ناگهان دلم برایش سوخت ، خاله اشاره اش را تکرار کرد و من لب گشودم : ماخونه خاله ایم خاله می گه بیایید اینجا .
– باشه عزیزم . می آم برای دیدن روی ماه تو می آم .
خجالت زده بودم اما خدارا شکر می کردم که خاله و مادربزرگ حرفهای اورا نمی شنوند: ممنون پس منتظریم . وانمود کردن به اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده برای هرسه نفرمان سخت بود، آنهم در شرایطی که می دانستیم او تا چه حد دلبسته مریمی آن دختر معصوم و کوچک بود . دختر بچه بیگناهی که به گناه شخص دیگری آلوده شده بود و تاوانش را با جانش داده بود . چقدر دلم برای آن طفل معصوم و بیشتر از او برای کیان که او را مثل کودکش بزرگ کرده بود می سوخت . خاله و مادربزرگ سعی می کردند کمتر گریه کنند تا سرخی چشمانشان کیان را به شک نیندازد. اما چشمان من سرخ بود وکیان به محض ورود به سالن با دیدن من لبخند روی لبش خشکید و به جای دادن جواب سلامم پرسید : چی به روز چشمای قشنگت اومده کوچولو؟

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 4
بعد از شونه زدن موهام، صورتمو شستم و به سمت کمد دیواری رفتم. بابا عادتم داده برای شرکت مانتو شلوار رسمی و ساده بپوشم که البته خیلی هم رعایت نمی کنم!
یک مانتو سرمه ای که یک طرفش چند تا گل آبی گلدوزی شده بود انتخاب کردم با یک شال آبی آسمانی، یک شلوار جین مشکی و یک کیف دستی سرمه ای رنگ هم گذاشتم روی تخت. صبحانم رو در سکوت خوردم یک لیوان آب پرتقال هم سرکشیدم. دوباره برگشتم اتاقم مسواک زدن و بعد از یک آرایش ملایم زدم بیرون.
من مثل بقیه ی کارمندها ساعت 9 میرم اما بابا10:30 میاد.
راننده مثل همیشه منتظرم بود آقای"نادری". می خواستم سوارشم که مامان صدام زد دوباره برگشتم سمت خونه: سلام صبح بخیر
_سلام مادر چرا بیدارم نکردی صبحانه برات بذارم؟
_خودم یه چیزی خوردم دیگه
_حداقل یه چایی درست میکردی سردرد نگیری
نترس حسین آقا تاظهر آنقدر چایی بهمون می ده که جبران میشه. _باشه برو به سلامت
وقتی رسیدم شرکت، کارهای اون روز رو با منشی چک کردم. یکی دو ساعت گذشته بود که اصلانی گفت آقای فرشچی اومده. هرچی به این مغزم فشار آوردم یادم نیومد کیه تا این که دوباره گفت:همون آقای دیروزی که برای مصاحبه اومده بودن
_آهان بگو بیاد (حافظم ضعیف شده هااا)
با دیدنش یه تای ابروم پرید بالا به به می بینم که بعضیا بلاخره فهمیدن که برای مکان های رسمی، باید لباس رسمی پوشید چه به خودش هم رسیده؛ موهاشو مرتب زده بالا، پیراهن سفید، شلوار کتان همراه کت همرنگ!
البته آنالیزم فقط چند ثانیه طول کشید.
به مبل اشاره کردم :چرا ایستادید؟!
وقتی نشست یک سری مسائل رو براش روشن کردم و در آخر پرسیدم:گفتید محل کارتون رو دوست نداشتید درسته؟
_همین طوره
_پس امیدوارم شرکت ما رو دوست داشته باشید، چون قرارداد های ما یک ساله است و نمی تونید تا پایان قرارداد.
_بله می دونم فقط در مورد حقوق هنوز به توافق نرسیدیم
_ در این مورد بهتره با خود رئیس صحبت کنید. اجازه بدید
تلفن رو برداشتم:خانم اصلانی، آقای رئیس مهمون دارن؟!
.
_پس بهشون بگید همکار جدیدمون اومده، خودتون هم توضیحات لازم رو بهشون بدید
بلند شدم :بفرمایید خانم منشی راهنمایی تون می کنن

تابستان هم به سرعت برق سپری شد. همه چیز خوبه جز اینکه بنده تا ظهر خفه می شم توی این مقنعه! آخه کلاسام شروع شده اما چرا امسال پاییز قاطی کرده ، قاعدتا باید هوا خنک بشه دیگه؟!
این تابستون هم تموم شد و نتونستم درست و حسابی تفریح کنم ولی عوضش امشب یک مهمونی دعوتیم!
دیروز با مامان رفتیم خرید. براش یک دست کت و شلوار مجلسی توپ خریدیم. منم که بعد از غر زدن های بی اندازه ی مامان؛ بلاخره یک لباس صورتی سفید قشنگ که جنسش نمی دونم چیه، گرفتم به همراه یک جفت کفش سفید پاشنه ده سانتی.
البته مامان یک شال سفید هم برام انتخاب کرد.
ساعت4بعد از ظهر از خواب بیدار شدم، دوش گرفتم و نشستم جلوی آینه. می خوام آماده بشم تا مامان نتونه بکشونتم تا آرایشگاه!
موهای خرمایی م حالا بلندتر شده و تا پایین کمرم می رسه، جلوش رو هم نگم براتون هفته ی پیش یه مدل خیلی خوشگل کوتاه کردم و راحت تر می تونم بریزم رو صورتم.
همیشه به دخترایی که می تونن خط چشم بکشن حسودیم میشه؛ بین خودمون بمونه آخه من هیچ استعدادی در این زمینه ندارم! البته بگم که این مشکل رو با یک مدادروغنی مشکی حل کردم!
مژه های بلندم با یک ریمل حجم دهنده کارش تمومه، می مونه رژ لبم که خیلی دلم می خواد قرمز مخملی بزنم ولی حوصله ی چشم غره های مامانو ندارم پس به یک لاک لب صورتی اکتفا می کنم. خب این از صورتم فقط چون کرم گریم زدم بهتره رژگونه هم بزنم نه؟!

ادامه دارد.

نویسنده : مریم افتخاری فر

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خنده هایم را پس بده(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت سوم
سلام بلندی می کنم که بی جواب می مونه خب معلومه ساعت نزدیک3بعد از ظهره قرار نیست تا الان منتظرم بمونن تا با هم نهار بخوریم! شونه هامو بالا انداختم و از پله ها بالا رفتم. سمت راست اولین اتاق برای نیماست که خیلی وقته دست نخوردست، اتاق کناری اتاق من و روبه روش اتاق مامان باباست و اتاق مهمان هم
نداریم کلا خونه ی ما برای مهمان تعبیه نشده و مهمان های عزیزمون رو در هال یا اتاق های شخصی مان می چپانیم!
بعله وقتی در اتاق من عین چی بازه، یعنی مامان خانم اونجا بوده. حالا صد بار بهش تاکید کردم دوست ندارم کسی بره تو اتاقم کیه که گوش کنه؟!
اصلا حریم شخصی وجود نداره تو خونه ی ما.
لباسامو در آوردم و مستقیم رفتم به سمت حموم، اتاقم به شکل ال هست و اون ته تها سرویس دارم که از این بابت کلی حال میکنم!
بعد از یک ربع بیست دقیقه بلاخره از آب دل کندم. بند حولمو گره زدم. طبق عادت در اتاق رو قفل می کنم جون شما بی احترامی نشه ولی به این بابا هم اعتمادی نیست یهو دیدی نیلا کنان اومد داخل!
دلم می خواد همین جوری بخوابم ولی چه کنم که این شکم لامصب به قار و قور افتاده.
یعنی من تنبل ترین دختر رو زمینم چون هرگز سشوار نمی کشم به موهام، کلا وقت تلف کنیه!
_نیلا مامان. بیا غذا تو بخور
یه تی شرت و شلوارک قرمز مشکی پوشیدم داشتم موهامو می بستم که. بله دستگیره ی در بالا و پایین شد. بفرما نگفتم بهتون؟!
-نیلا.نیلا؟.باز این درو قفل کردی دختر؟
درو باز کردم :به به سلام مامان خانم چه طوری؟!
مامان یه نگا به موهای نم دارم کرد و سرشو ت داد: باز که موهاتو خشک نکردی سرما می خوری هاااا
صورتشو بوسیدم:نترس هیچیم نمی شه
-صد بار نگفتم حمام میری این در وامونده رو باز بذار؟ آخر یه روز اون تو خفه میشی، هیچ کس هم نمی فهمه
-دقیقا به همین دلیله که درو می بندم، وگرنه تا حالا هزار دفعه دیده بودیم
-خب ببینم، مگه غریبه ام؟!
به سمت پله ها رفتم:وااای مامان! بحث کردن با شما بی فایده است.
-همین دیگه بچه بزرگ کن تهش میشه این، این از تو اون از برادرت
از کنارم رد شد و رفت. پوزخندی زدم :هه برادر!
نهارم رو که خوردم می پرم رو تخت و با خیال راحت می خوابم، کلا تعطیلی درس و دانشگاه به آدم انرژی مضاعف می ده! قبول دارین که؟! چقدر بچسبه این خواب.

غرق خواب بودم که حس کردم یکی تم می ده با سماجت چشمام رو بسته نگه داشتم اما مگه ول می‌کرد؟ همین جور تم می داد و اسممو صدا می کرد. بدون اینکه چشمامو باز کنم گفتم :بلههه؟
_چه عجب تنبل خانم بیدار شدن
غلطی زدم :مامان تو رو خدا ولم کن خوابم میاد
_بسه مادر پاشو شام بخوریم
_گشنم نیست
بلاخره ملافه رو از روم کنار کشید و مجبورم کرد بلند شم.
بابا سر میز تو آشپزخونه نشسته بود و. الهی بمیرم براش عین یه بچه ی حرف گوش کن،داشت قرصاشو درمی‌آورد و می چید کنار بشقابش که بخوره.
_سلام بر پدر مهربون خودم.
سرشو بلند کرد و یه لبخند خوشگل تحویلم داد:علیک سلام دختر بابا! چقدر می خوابی آخه؟ دلمون پوسید بس که در و دیوارو نگاه کردیم.
_عه بابا!
مامان ظرف سالاد رو گذاشت رو میز و کنار من نشست. دست‌پخت مامان حرف نداره خوشمزه مثل همه ی مامانا!
داشتم برای خودم برنج می کشیدم که مامان پرسید:بلاخره مترجم پیدا شد؟
_وا مامان مگه گم شده بود؟!
بابا گفت: این پست که خالی نمی مونه خانم، آگهی زدیم امروز فردا یکی درست و حسابیش پیدا میشه.
یک قاشق غذا گذاشتم دهنم و گفتم:پس خبر نداری بابا جوندختر گلت امروز یه درست و حسابی شو استخدام کرد.
بابا متعجب گفت : راستی؟!
_بله البته گفتم شما باید تاییدش کنید ولی به نظر من میشه بهش اعتماد کرد، تحصیل کرده است سابقه کار هم داره فتم فعلا آزمایشی بیاد تا بعد. سر قرارداد هم یکم می ترسونیمش تا حواسشو جمع کنه
بابا تک خنده ای کرد: باریکلا! حالا چرا آزمایشی؟ مگه فروشنده استخدام می کنی
_حالا
زنگ هشدار برای بار چهارم به صدا دراومد و به اجبار بلند شدم نماز صبح هم مثل همیشه پرید. خمیازه ای کشیدم و خودم رو به سرویس رسوندم.

ادامه دارد.

نویسنده : مریم افتخاری فر

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خنده هایم را پس بده(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 48
گلشیفته آن را گرفت و به اتاق رفت تا آن را بپوشد.
با ذوق و هیجان خودش را نگاه کرد و با شوق دور خودش چرخی زد.
لباس سفید بود و آستین هایش کمی پایین تر از آرنجش می آمد و کمی پف داشت.
کاملا اندازه اش بود و به تن و هیکل ظریف و لاغرش می آمد.
با لبخند از اتاق بیرون رفت. هر دو با دیدن او چشمشان برقی زد.
شهین گفت: ماشاالله چقدر بهش میاد. لباس بختشه دیگه!
گلشیفته متعجب شد. لباس بخت دیگر چه بود؟!
زینت هم تایید کرد و با شهین که می خواست برود خداحافظی کرد و سپس رو به گلشیفته گفت: خب برو عوضش کن. کثیف نشه.
گلشیفته با همان لبخند جواب داد: می خوام برم نشون فروغ و بچه‌ها بدم.
- لازم نکرده. فردا خودشون می بیننت.
متعجب پرسید: فردا؟ مگه چه خبره؟
- آره. می خوایم شوهرت بدیم.
مبهوت ماند و لبخند روی لبش خشک شد و چشمانش از تعجب گرد.
- شوهرم بدین؟
با بدخلقی جواب داد: چرا هر چی من میگم تکرار می کنی؟ آره می خوایم شوهرت بدیم. فردا هم عروسیته.
گلشیفته مات و وحشت زده ماند.
- آخه من نمی خوام شوهر کنم. بعدشم من که اصلا اونو ندیدم.
حرص زد: تو غلط کردی دختره ی خیره سر چشم سفید. مگه دست توئه که نمی خوای؟ بعدشم چه غلطا! یعنی چی ندیدمش؟ دختر هم دخترهای قدیم که تا اسم شوهر می اومد صد دفعه سرخ و سفید می شدند نه عین تو زل می زنه تو چشمام و میگی ندیدمش. مگه من یا همین شهین خانوم تا موقع عروسی شوهرمون رو دیدیم؟ گفتن باید زنش بشی منم گفتم چشم و روی حرف بزرگترم حرف نیاوردم.
گلشیفته با ناراحتی گفت: آخه.
میان حرفش آمد و پر حرص و صدای بلند جوابش را داد: آخه بی آخه. فکر کردی من بی خیال اون همه پول میشم که چون تو نمی خوای؟ فردا عروسیته و این قدر هم ناز و ادا واسه من نیا. الانم برو لباست رو عوض کن و به کارات برس.
گلشیفته با غمی در دل به اتاق برگشت. نگاه دیگری به لباس انداخت. حال به نظرش آن لباس زیبا و خوش دوخت، زشت ترین و بدترین لباس دنیا آمد.
با حرص آن را از تن بیرون آورد و مچاله اش کرد و با عصبانیت گوشه ی اتاقش پرت کرد.
لباس های خودش را پوشید و با ناراحتی و بغض گلویش سمت دیگر حیاط دوید و توجهی به صدا زدن های فروغ نکرد و به داخل اتاق خودشان رفت.
گوشه ای کز کرد و اشک هایش روی گونه هایش روانه شد.
طولی نکشید که فروغ و اردلان و بقیه ی بچه‌ها دورش جمع شدند و می خواستند دلیل گریه اش را بدانند.
اردلان که از گریه اش اعصابش به هم ریخته بود گفت: أه! جای گریه کردن بگو چی شده دیگه.
با هق هق گفت: فردا می خوان شوهرم بدن.
همه متعجب شدند. فروغ گفت: وا چرا این قدر یهویی؟ با کی؟
با صدای غمگینش جواب داد: نمی دونم.
سرش را بالا گرفت و با چشمان اشکی به بچه‌ها نگاه کرد: من نمی خوام.
اردلان با اخم گفت: مگه ما میذاریم؟
فروغ جواب داد: یعنی چی؟ تو چیکار از دستت بر میاد آخه؟
- من خودم تنها شاید نتونم ولی اگه همه مون بخوایم می تونیم.
گلشیفته پرسید: چه جوری؟
اردلان متفکر جواب داد: بسپرش به خودم.
کمی ته دلش قرص شد اما هنوز هم غمگین و مضطرب بود.

خودکار را کنار گذاشته و دفتر را بستم. با خستگی پلکی زدم و از پشت میزم بلند شدم.
سمت تختم رفتم که از پرده ی کنار رفته ی پنجره، طاها را دیدم که روی تخت داخل حیاط نشسته بود.

نویسنده: فاطمه

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 91
این بهترین خبری بود که می شنیدم. گویی که دوباره زنده و خوشبخت شده بودم. لبخند بی اختیار به پهنای صورت بر لبانم نشست : راست میگین آقای زند؟!!! با وقاری مردانه به من چشم دوخته بود. لبخند تلخی زد و سری جنباند. به کلی مأیوسش کرده بودم : لباسهات داخل کمد همون اتاقه . رفتی در رو پشت سرت ببند . . مات و مبهوت مانده بودم. او پلکان را به سمت پائین طی کرد. تازه به خودم آمدم. رفتارم او را رنجانده بود . من عادت کرده بودم آقای زند خطابش کنم .دلم می خواست دنبالش بدوم و از دلش در بیاورم اما . غرورم پای رفتنم را شل می کرد .دقیقاً کاری را کردم که شاید حتی هیچ احمقی اگر به جای من بود چنان نمی کرد . . به اتاق بازگشتم و لباسهایم را پوشیدم. چند مرتبه با خودم تمرین کردم که از او عذر خواهی کنم، اما وقتی به طبقه پائین رسیدم و او را دیدم که روی کاناپه رو به روی دیوار بزرگی که منیتور تلویزیون بود، نشسته بود و برنامه ای با صدای آرام تماشا می کرد لال شدم و فقط پرسیدم : ببخشید . (نگاهش را به من دوخت .نگاه داغش قلب هر آدم بی احساسی را ذوب می کرد. چه برسد به من که دیوانه اش بودم. به خودم نهیب زدم که از او عذر خواهی کنم و لب گشودم .) میشه یه آژانس برام صدا بزنید؟ در دلم به خودم فحش دادم که به جای معذرت خواهی این جمله مزخرف از دهانم خارج شد .
- می خوای خودم برسونمت؟ خدای من ! این تنها چیزی بود که می خواستم. اما زبانم به اختیار دل عاشقم نبود و سرخود شده بود : نه ممنون . دیگه مزاحم شما نمیشم. لبخند تلخ و محزونی زد : تو مزاحم نیستی گلم . .سپس برخاست آرام از کنارم عبور کرد و به سمت میز تلفن رفت. نسیم ملایمی که هنگام عبورش از کنارم همراه بوی عطرش روی صورتم وزید تمام تنم را لرزاند. بی اختیار سرم گیج رفت. دستم را به لبه تکیه گاه مبل گرفتم و عطسه زدم. صدایش آنقدر به من نزدیک بود که باعث شد سرم را برگردانم : حالت خوب نیست؟ گرمای نفسش پوست صورتم را نوازش کرد. نگاهش به بزرگی دریا و به دلتنگی قفس بود : انگار سرماخوردی!
آب دهانم را که قورت دادم دردی ته گلویم حس کردم: احتمالاً. . صدای رعد و برق تنم را لرزاند و او بی آنکه منتظر نظر من بماند بازویم را گرفت : خودم می رسونمت عزیز دلم . .چیزی مثل قند ته دلم آب شد و حسی به شیرینی عشق جانم را لبریز کرد .در حالیکه کمکم می کرد به سمت در برویم دستش را پشتم حلقه کرد و مرا به خودش فشرد : معذرت می خوام باهات تندی کردم. ناباورانه نگاه متعجبم را به او دوختم. لبخند بی رنگی زد. باورم نمی شد کیان زند ، مردی که من می شناختم تا این حد مهربان باشد
کیان از فرط ناراحتی در حالیکه دیگر به گیلاس مشروبش بسنده نمی کرد . بطری را از روی میز برداشت و سرکشید. حرفهای پدرش خزعبلاتی بود که هیچ ارزشی برایش نداشت . نگاه سرخ رنگ و مستش را به نگاه فریبرز دوخت : از جونم چی می خوای مرد . . فریبرز خندة مستانه ای سر داد : می خوام تبدیلت کنم به اولین مرد دنیا می خوام ازت یه اسطوره بسازم . کاری کنم که اسمت دنیا رو بلرزونه تو کیان زندی . پسر من . جانشین من . کیان لبخندی از سر مستی بر لب نشاند : داری از من یه آشغالی بدتر از خودت می سازی . اما مهم نیست . بساز . بساز

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت دوم
از یخچال کوچولوی گوشه ی اتاق یه شکلات تلخ برمی دارم و با لذت مشغول خوردن می شم. اووم. خوشمزه مثل همیشه، من عاشق کاکائوام!
تقه ای به در خورد:بفرمایید به ثانیه نکشیده درب باز شد و یک مرد جوون که سنش حدودای 28-30می زد با موهای پریشون و تیپ اسپرت وارد شد. اولش متعجب نگام کرد اما خیلی زود به خودش اومد و سلام کرد.
-سلام بفرمایید بنشینید
نمی‌فهمم این موقع روز وقت مصاحبه است؟! یکم تو دلم غر زدم حسین آقا فنجون های چایی رو گذاشت رو میز و رفت. آخه چایی اونم تو این هوا؟!
تک سرفه ای کردم:خب از خودتون بگید
صداش رو صاف کرد و یکم روی مبل جابه جا شد(معلومه یکم استرس داره) خب من سیاوش فرشچی هستم کارشناس ارشد حسابداری متعجب گفتم :حسابداری اما ما مترجم لازم داریم
-بله می دونم من کامل به زبان انگلیسی تسلط دارم یعنی از آموزشگاه مدرکمو گرفتم
-خب سابقه ی کار چی؟ دارید؟
-من در یک شرکت به عنوان کمک حسابدار وبعد از دوسال به عنوان حسابدار اصلی مشغول به کار بودم اما چون محیطش رو دوست نداشتم بعد از یک مدت زدم بیرون
-چرا همون کار حسابداری رو ادامه نمی دید
-خب چون. زبان رو بیشتر دوست دارم
-بسیار خوب فقط (صدای گوشیم بلند شد و حرفمو نصفه گذاشت) ببخشید، بفرمایید سرد میشه و به چای و بیسکویت اشاره کردم
-ممنون میل ندارم
جواب دادم:مامان بهت زنگ می زنم و با یک خداحافظی سریع قطع کردم
-خب آقای فرشچی می تونم رزومتون رو ببینم؟!
-بله حتما
سرسری یه نگاه بهش انداختم و به چهره ی منتظرش لبخند کمرنگی زدم،. بهتر از چند نفریه که قبلا اومدن و البته انقدر خسته بودم که می خواستم از روی این صندلی کسل کننده بلند شم و بزنم بیرون.
بی معطلی تلفن رو برداشتم :خانم اصلانی، یک فرم استخدام به آقای فرشچی بدید.
قطع کردم و سرمو آوردم بالا:ببینید در اصل آقای رئیس باید تاییدتون کنن ولی از فردا تشریف بیارید شرایط رو توضیح می دیم براتون
-یعنی. استخدام می شم؟!
-فعلا به مدت دوهفته، ده روز به صورت آزمایشی کارتون رو شروع کنید تا بعد
برق شادی از چشاش می زنه بیرون اما چنان ظاهر خودشو حفظ کرده انگار من کارمندشم و اون رئیس.
-خیلی ممنون خانم.
-آریا هستم معاون شرکت
بله ممنون خانم آریا که به من اعتماد کردید
در حالی که از روی صندلی بلند می شدم گفتم:خواهش می کنم بفرمایید منشی راهنمایی تون می کنن
همین که بیرون رفت سریع کیف و موبایلمو برداشتمو د برو که رفتی
از راننده تشکر کردم، دگمه ی آیفون رو فشردم و به دیوار تکیه دادم تا درو باز کنن. والا کی حوصله داره دنبال کلید بگرده!
در با صدای تیکی باز میشه از سه چهارتا پله ی ورودی می گذرم و به هال میرسم ما یک خانواده ی 4 نفره هستیم اما چند سالی می شه که شدیم 3 نفر. راستش حساب روزا از دستم در رفته نمی دونم از وقتی که "نیما" آلمان رفته چقدر گذشته 4سال یا شاید هم بیشتر. انقدر درگیر کار و دانشگاه شدم که وقت ندارم حتی دلتنگی کنم

ادامه دارد.

نویسنده : مریم افتخاری فر

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خنده هایم را پس بده(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 47
یکی دو هفته ای رو اونجا موندم تا اینکه اوستا یه سفارش گرفته بود، از من خواست که بهش کمک کنم. چون خودش کار داشت،یه سری کار به من سپرد و خودشم از مغازه بیرون رفت. منم کارا رو شروع کردم به انجام دادن. وقتی که برگشت کلی عصبانی شد که چرا خرابکاری کردم و سفارش مردم رو اشتباه انجام دادم و انداختم بیرون.
بهادر هم اونجا اومده بود که به اوستا سفارش بده که منو دید.
بخاطر آبجیم کلی بهش التماس کردم که بذاره بمونم و اونجا کار کنم اما هر چی می گفتم فایده نداشت.
با ناراحتی از مغازه بیرون زدم و هنوز خیلی دور نشده بودم که بهادر صدام کرد و گفت که هم بهم جا میده و هم کار.
کلی خوشحال شدم و گفتم هر چی باشه قبول می کنم فقط جوری باشه که بتونم دواهای آبجیم رو بگیرم.
خلاصه دست آبجیم رو گرفتم و بردم تو اون خونه. روزای اول همه چی خوب بود. جای خوب، غدای خوب، مهربونی کردن زینت و بهادر اما چند روز بعد همه چی عوض شد.
از خودم که هیچ، از آبجیم با اون حالش که هی داشت بدتر می شد هم کار می کشیدند.
یه روز تو اون زیرزمین زندونیش کردند و نذاشتند کسی بره پیشش. من نگرانش بودم که نکنه حالش بد شه. دواهاش رو برداشتم و نصف شب یواشکی رفتم توی اون زیرزمین.
بغض در گلویش نشست و دستانش به لرزه در آمدند.
- آبجیم مرده بود گلشیفته. از بس که سرفه کرده بود و خون بالا آورده بود، صورتش خونی و کبود شده بود.
از اون روز به بعد از همه متنفر شدم و از همه بدم اومد. من به اونا اعتماد کرده بودم و اونا هم باهام این کار رو کردند. خواستم از خونه بیام بیرون ولی نذاشتند، گفتند باید بمونی. کتکم زدند، زندونیم کردند، خلاصه هر کاری بگی کردند.
منم مجبور بودم که بمونم، که زندگی کنم با اون آدم ها که ازشون بدم می اومد. مجبورم تحملشون کنم، چاره ای ندارم.
بعد از اتمام حرف هایش نگاهش به گلشیفته می افتد. دختری که سادگی و شیطنت هایش او را یاد خواهر پنج ساله ی از دست رفته اش می اندازد.
به اشک هایش خیره شد و پرسید: واسه چی گریه می کنی؟
گلشیفته با هق هق جواب داد: بخاطر تو.
اردلان خودش کوله باری از غم در دلش است. خسته شده از بس که تظاهر به بی تفاوتی کرده اما قصد ناراحت کردن گلشیفته را هم نداشت.
از جا بلند شد و طوری که انگار هیچ غمی در دل ندارد و نمی داند که مشکلات چیست گفت: پاشو ببینمت. دختره زر زرو! تا تو باشی دیگه تو کار من فضولی نکنی.
- صد دفعه گفتم من فضول نیستم.
- هستی.
- نیستم.
- هستی!
گلشیفته با حرص به چشمان شیطنت آمیز او نگاه کرد. اردلان موفق شده بود او را از آن حال و هوا بیرون بکشد و فکرش را از غم منحرف کند.
- قبول کن که فضولی.
این جمله اش باعث شد گلشیفته هم مانند او از جا بلند شود. اردلان قصدش را فهمید و با خنده پا به فرار گذاشت، گلشیفته هم به دنبالش.
حرص خوردنش یادش رفت و او هم از خنده های اردلان خنده اش گرفت.

زینت در این چند روز بیشتر از روزهای دیگر به بچه‌ها دستور می داد که خانه را مرتب کنند.
گلشیفته و فروغ مشغول آب و جارو کردن حیاط و بقیه ی بچه‌ها نیز هر یک در حال کاری بودند.
زینت با غر زدن ها و دستور دادن های همیشگی اش پیش آنها آمد و رو به گلشیفته گفت: بیا کارت دارم.
گلشیفته با اشاره به جاروی دستش گفت: هنوز کارم مونده.
- واسه چی با من یکی به دو می کنی؟ وقتی بهت میگم بیا، بگو چشم.
زیرلب چشمی» گفت و پشت سر او وارد خانه ای که زینت و بهادر در آن زندگی می کردند رفت.
زن دیگری تقریبا هم سن و سال زینت را دید که آنجا نشسته.
سلام کرد که زن با نگاه خریدارانه ای به سر تا پایش جوابش را داد و زینت معرفی کرد: شهین خانوم، خیاط سر کوچه هستند که زحمت کشیده و یه لباس واست دوخته.
گلشیفته با ذوق لبخندی زد: برای من؟!
زینت لباسی دستش را داد.
- بگیر بپوش ببین اندازه ته.

نویسنده: فاطمه

ادامه دارد

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 90
فریبرز رفت و صدای بسته شدن در پشت سرش آخرین صدایی بود که به سکوت خانه پیوست. کیان بعد از چند دقیقه هنوز کوچکترین حرکتی نکرده بود او به این می اندیشیدکه چطور ناجوانمردانه به پدرش باخت داده بود .سنگینی این باخت ته مانده انسانیتش را هم از او می گرفت . .
بالاخره برخاست تا سری به باران بزند . باران فارغ از هر دردی در اتاق او و حتی روی تخت او به خواب رفته بود . لبه تخت نشست و به چهره معصوم او چشم دوخت. روز اولی که او را ملاقات کرد در ذهنش تداعی شد .لبخند صمیمانه و عاری از رنگ و فریبی که قلبش را لرزاند و به او نهیب زد که در برابر آن دختر محتاط باشد . و حالا . .

همه جا تاریک بود .صدای آرام رعد و برق به طرزی مبهم به گوش می رسید . صدا واضحتر شد. آنقدر واضح و بلند که پلکهایم بی اختیار باز شدند داخل اتاقی به زیبائی قصر بودم. سرم گیج و منگ بود و تنم کوفته ،نگاهم با شنیدن صدای باران به سمت پنجره پرواز کرد. صبح بود یا بعدازظهر؟ نمی دانم. هوا به شدت گرفته و بارانی بود . آه . کم کم داشتم چیزهایی به خاطر می آوردم. مهمانی . دود,صدای ارکستر . آن اتاق لعنتی . فرار شبانه . خدای من آن آرایشگاه !!! بی اختیار چشمانم بازتر شد و وحشت زده وسط آن تخت زیبا نشستم .خدای من! مغزم هنگ کرده بود .حافظه ام یاری نمی کرد. من شب گذشته اینجا نبودم . پس اینجا کجاست ؟!! خدایا! نکند همه آنچه برایم باقی مانده بود را در خواب از دست داده بودم. نگاهی به خودم انداختم. حداقل جای شکرش باقی بود لباس به تن داشتم. چیزی مثل برق از ذهنم گذشت و با وحشت اطرافم را پائیدم . پروردگارا !!! اینجا خانه کیان زند بود! چطور به آنجا رفته بودم؟ همه چیز در ذهنم به هم ریخته بود.وحشت زده برخاستم. باید از آنجا می گریختم. مثل کسی که گرگی دنبالش کرده باشد به سمت پلکان دویدم .به قدری سریع می دویدم که ناگهان پایم لیز خورد و قبل از اینکه بیفتم دستی در میان زمین و آسمان محکم به دورم حلقه شد و مرا به عقب کشید . او کیان بود که با نگاهی متعجب و عصبی پشتم را به دیوار زد : معلوم هست چیکار می کنی؟ می خوای خودتو بکشی؟! نفس در سینه ام حبس شده بود و صدایم درنمی آمد : از چی فرار می کنی؟! بدنم شل شد و نگاهم رنگ التماس گرفت. من قدرت فرار از چنگ مردی با قدرت بدنی او را نداشتم : تو رو خدا به من رحم کنید . من نمی خواستم اونو بکشم آقای زند. با عصبانیت یقه ام را گرفت و مرا به دیوار فشرد. آنقدر عصبانی بود که گرمای نفسش، مثل حرم آتش صورتم را می سوزاند : تو فکر می کنی آوردمت اینجا تا انتقام اون کثافت رو ازت بگیرم؟ با غیض رهایم کرد و سرم داد کشید : برو . برو منتظر چی هستی؟ فرار کن . برو پشت سرت رو هم نگاه نکن. مثل دیشب . مثل دیشب که حتی برای یه لحظه فکر نکردی من چه حالی داشتم تا یه نشونی ازت گیر آوردم . (چند لحظه به هم خیره ماندیم او با چشمانی که از خشم می لرزید و من با نگاهی درمانده و مقصر. سپس چشمانش را بست و سری با تأسف تکان داد حالا لحنش آرامتر از قبل شده بود :) دیشب مردم و زنده شدم تا پیدات کردم . مهم نیست چی کشیدم. خدا رو شکر می کنم که سالمی . نیازی نیست بترسی و فرار کنی، یارو نمرده اما مطمئن باش یه روز خودم به خاطر کاری که کرده می کشمش . .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها